#پستچی
#قسمتششم:
#چیستایثربی:
آخرین قطره ی آب قند را در دهانم ریختند ، تازه یادم آمد کجا هستم .
روی نیمکت های اداره ی پست مرا خوابانده بودند .
و خانمی با قاشق چای خوری قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت.
پیرمرد عینکی مدام میگفت : چیتا خانم صدای منو میشنوی ؟ خوبی ؟ چت شد یهو؟!
سرم را بلند کردم اتاق دور سرم چرخید و خبری از پیک الهی من نبود .
نکند همه را خواب دیده بودم !
چطور باید از آنها می پرسیدم .
خدا به دادم رسید .
پیرمرد گفت : حاج علی رفته موتورش رو بیاره برسونت ، خونه .
ازبس شما جوون ها از خودتون کار می کشید .
موتور؟ علی ؟ یعنی من سوار موتور علی آخر مگر میشد؟؟
خودش رسید، گفت : خدا رو شکر ، بریم ؟
گفتم : من تا حالا سوار موتور نشدم راستش میترسم .
گفت: کیفتونو بدید من .
کیف که چه عرض کنم ساک بزرگی بود اندازه قبر بچه .
بند بلند کیف را انداخت دور گردنش سوار موتور شد و گفت : کیف بین ماست محکم نگهش داری نمی افتی .
و تا من بخواهم بفهمم چه شده با پیک آسمانی در آسمان ها بودیم .
آنقدر تند می رفت که فقط به ابرها نگاه میکردم که نترسم .
باد سیلی ام میزد بر پشت و پهلویم می کوبید .
اما من چیزی نمی فهمیدم .
پشت سر خورشید تمام بادهای جهان بازیچه بود .
کیف من به گردنش ، دست من روی کیف ، اصلا جهان بازیچه بود .
گردن آفتاب سوخته با خرمن گندم موهایش در باد اصلا تمام گذشته بازیچه بود .
جهان از آن لحظه شروع میشد که کیف بزرگم را دو دستی چسبیده بودم و علی میان ابرها اوج می گرفت و عطرگندم..
پس عشق این بود! چیستای ترسو مرده بود.
نفهمیدم چطور رسیدیم .
گفتم : مرسی ،کاش نمی رسیدیم .
@mahruyan123456
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_دهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
ولی بعد یه مدت... این خستگی و فشار آخر سر کار خودش رو کرد . من واقعا دختر لجبازي نبودم . ولی از خستگی دلم می خواست لج کنم .
به خاطر یه سري نیازایی که درونم به وجود اومده بود ، شرایطم بدتر می شد . براي جواب به این نیازام تصمیم گرفتم وقتاي استراحتم رو برم سراغ رمان ... و رفتم . می خوندم . هم درس هم رمان . ولی کم کم تایم رمان خوندنم داشت بیشتر می شد از طرفیم داشتم به یه سري علایق درونی خودم پی می بردم... اینکه چقدر شعر روح من رو نوازش می داد... چقدر دوست داشتم.
توي رمان هایی که دنبالشون می کردم و شعرهایی که می خوندم . اونایی که واقعا ازشون لذت می بردم رو یه جا واسه خودم نگه می داشتم. ولی دیدم امکان گم شدن یا از بین رفتنشون خیلی زیاده و من نمی خواستم که اینطور شه . پس فکري که مدت ها تو ذهنم بود رو عملی کردم.
یه وبلاگ براي خودم درست کردم . اسمشو گذاشتم (( نیمه گمشده ... ))
از اون جا بود که فعالیتم توي فضاي مجازي شروع شد . نوشته هایی که ترس گم شدنشون رو داشتم تو وبلاگم پست می کردم .عاشق وبلاگم بودم چون همه چیزش طبق علایقم بود . عاشقش بودم . خوب بود همه چی . می تونستم تا حدودي نیازاي روحیم رو برطرف کنم.
پس دوست داشتم ساعاتم رو . انقدر دنبال مطالب زیبا و زیباتر میگشتم که اصلا وقت نمی کردم افسرده بشم . فقط می خواستم لذت ببرم... و بی نهایت می بردم.
همه چی خوب بود . وبلاگم چند تا طرفدار پیدا کرده بود که خیلی از مطالبم خوششون می اومد . این طرفدار هامم خودشون وبلاگ داشتن . همش برام نظر می ذاشتن و تشویقم می کردن . منم براي پاسخ به محبتاشون به وبلاگاشون سر می زدم و از کاراشون تعریف می کردم... و اینطور شد که ما با هم یه اکیپ ، یه گروه تشکیل دادیم .که براي هم نظر می ذاشتیم . براي هم درد دل می کردیم . دوستاي مجازي خوبی بودیم با هم . دو تا پسر پنج تا دختر . هواي همو داشتیم.
با این که از شهر هاي مختلف بودیم . همه چی خوب بود . بهتره بگم عالی بود . در نظر من خوب بود . ولی همیشه تو خونه دعوا بود . سرکاراي من . ولی حالم خیلی خوب بود . با این که فقط اینترنتی و وبلاگی بودن ولی بهتر از دوستاي واقعیم بودن ووبیشتر دل می سوزوندن .
همه چی عالی بود . روزام خوب می گذشت . غافل از این که... فرصتم براي کنکور داشت از دست می رفت . اونقدر درگیر بودم که درس و کنکور رفته بود تو حاشیه برام. ولی دل تنگیام سر جاش بود .نیاز به تکیه گاه... به بودن کسی... یهو به خودم اومدم و دیدم که سر جلسه ي کنکورم. خراب کردم... خراب کردم!
@mahruyan123456 🍃
از زیباترین و عاشقانهترین دست نوشتههایی که خواندم نوشتهی مرید البرغوثي شاعر فلسطینی برای همسرش بود: 《در تابستان سال ۱۹۷۰ یک خانواده شدیم و خندهی او خانهام شد♥️🏠》@mahruyan123456 🍃
خـداڪنـد بہ دلت مهـࢪ اینغلام اُفتد
بہ رنگِ سࢪخِ شهـٰادت در آوࢪۍ مـٰا ࢪا♥
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_یازدهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
بی حس و حال از کلاس اومدم بیرون ... و بعدش از ساختمون . پدرم توي محوطه ي دانشگاه محل کنکورم منتظرم بود . برام دست
تکون داد و رفتم طرفش .
بابا-: چطور بود ؟...
نمیتونستم ... یعنی روم نمی شد بهش بگم و حالش رو خراب کنم. ولی امیدوار کردنش هم درست نبود . شونه بالا انداختم .
-: نمی دونم ...
چیزي نگفت و با هم برگشتیم خونه . سعی می کردم دیگه خوش بگذرونم و بگردم . فراموش کنم . دیگه گذشته بود و من نمی
تونستم کاري کنم . مردم و زنده شدم تو اون مدت . تا وقتی که جواب کنکور بیاد . با این که از درس خوندن و عذاب این که باید
درس بخونم و نمی خونم خلاص شده بودم ولی باز از فکر روزي که قرار بود جوابا بیاد تنم می لرزید ... اصلا اون فکر همه زندگیمو
کوفتم می کرد ... وقتی به ذهنم می اومد یه حال بد عجیبی درونم به وجود می اومد . تا این که اون روز کذایی رسید ... خودم تنها
رفتم و رتبمو دیدم ...!
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روي سرم . خیلی بد شده بود رتبه ام . حتی تصور این که جو خونه بعد از شنیدن این عدد چطور میشه
دنیا رو روي سرم آوار می کرد .
-: کاش می شد برنگردم خونه ...
بغض داشتم . یه بغض بد . کاش واقعا راهی وجود داشت که نرم خونه . کاش می شد از این موضوع حرفی نزد . کم مونده بود
همونجا گریه ام بگیره . با هر زور و زحمتی که بود ، برگشتم خونه . وقتی ازم سوال کردن رتبه ام رو گفتم ... و دیگه سکوت کردم
... سکوت کامل ... دیگه بعد اون روزام شدن جهنم !!! سر هر چیز و هر مسئله اي تیکه شنیدن . نیش و زخم زبون شنیدن . کوبیده
شدن بقیه افراد و رتبه هاشون ، درست توي فرق سرم !!! افتضاح بود .
دلم می شکست . ولی مگه چیزي هم می تونستم بگم؟ ... تقصیر خودشون بود ... تقصیر خستگیم بود ... تقصیر نیازهام بود و
تنهاییم ... نمی دونم ... تقصیر هر کسی بود ... ولی تقصیر من نه
روزها که گذشتن و به موقع انتخاب رشته نزدیکتر شدن ، یکم کنایه ها کمتر شد ! مخصوصا از طرف بابام . پرس و جو می کرد . از
دوست و آشنا تا کمک کنه بهم انتخاب رشته ام رو خوب انجام بدم . یکم حالم بهتر شد . تا قبل این به خاطر جو بد خونه ، تکون
خوردنم مساوي بود با حرف شنیدن . ولی موقع انتخاب رشته اوضاع بهتر شد . چون منم مهم شدم ... نظرم ... رشته اي که می
خواستم ... خودمم یه سري اطلاعات جمع آوري کرده بودم . بنا بود که برم دانشگاه آزاد شهرمون. ولی دانشگاه آزاد یکم بد جا
افتاده بود و به همین دلیل یکم از طرف دوست و آشنا مخالفت بود که ...
-: حیف محدثه نیست بره دانشگاه آزاد ؟ ...
-: نذارینش بره ...
-: محیطش بده دخترتو خراب می کنه ...
-: جو درس نیس توش ... بذار جایی بره که لااقل بتونه درس بخونه ...
ولی من مصمم بودم که برم دانشگاه آزاد . دانشگاهی که همه بد می دونستنش و من باید توش بهترین می شدم . باید جبران می
کردم و درس می خوندم . جبران می کردم و دوباره خودمو تواناییامو نشون می دادم . آره ... من زمین نمی خوردم ... باید دوباره
بلند می شدم ...
@mahruyan123456 🍃
کاش هر روز صبح یادمان می افتاد که چه قدر دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!♥️سلام امام مهربانم ✨اللهم عجل لولیک الفرج @mahruyan123456🍃
ٺـُو همانخاصونابوفوقالعادهاى
کهحالمبا ٺـُو عشقاست...🌻♥️
@mahruyan123456 🍃