eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و بررسی طهورا👆🏻👆🏻💕 منتظر حرف ها و دلگرمی های شما عزیزان هستیم 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم ✋ مھدی‌جان‌بیـراهه‌می‌روم! تـومراسربه‌راه‌کن.. دوریِ‌توست،عامل‌بیچارگیِ‌خلـق..!💔 @mahruyan123456🍃
خرمشهر را خدا آزاد کرد...✨ سوم خرداد ماه سالروز آزاد سازی خرمشهر مبارکباد 🌹 @mahruyan123456🍃
آن روز ها همه چیز، طلایی بود . برگ درختان پاییز، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان حتی صدای آژیر قرمز ! جنگ شدید تر شده بود و محله ی ما «گیشا» هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود . اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران ،همه چیز را طلایی می دید . چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی مو طلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم . فوری می گفتند: امرتان؟ میگفتم : با خودشان کار دارم . با اخم به دفترشان نگاه می کردند و می گفتند: نمی‌شناسیم ، بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم ، دختر جان چرا نمی‌روی سراغ درس و زندگی ات؟! زندگی ؟ زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم . پسرانی رنگ پریده با چشمانی معصوم و دهانی خونین . دیگر می‌دانستم که دنیا جای کوچکی است مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند. دلم تنگ بود . فقط برای یکبار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش . حسی به من می گفت دیگر دیدار در این دنیا ممکن نیست . هر چه راگم‌ کنی ، برای همیشه گم کرده ای . هجده ساله بودم ، خبرنگار ،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی ، قرار بود برای جشنواره تاتر دفاع مقدس به یزد بروم . گفتند بلیت ها را پست می کنند ، اما بلیت من نیامد ! سر دبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز شاید آنجا آمده . اداره پست مرکز شلوغ بود .مثل صف کوپن! انگار همه چیزی گم‌ کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان نامه ای پست کنند . این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم می رفت ؟ خدایا هجده سالم بود ، باید یادم نمی‌رفت‌...
: مسول باجه هرچه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد و گفت : اگر آدرس غلط بوده جزء برگشتی هاست . با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی انجام دهد در یک دفتر خیلی بزرگ مثل دفترهای سفره عقد نمیدانم دنبال چه می گشت! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد ؛ یافتم ! ترسیدم . گفت : چیتا یثربی ؟ گفتم : نخیر ، چیستا یثربی . گفت : چه اسمیه؟ واسه همین نرسیده ! اومدن خونه همسایه ها گفتن چیتا نداریم برگشت خورده چرا زودتر نیامدی؟ لعنت به من که همیشه دیر می رسم . انقدر ناراحت شدم که نشستم . گفت : تقصیر اسم خودته ! حالا برو ببین حاج علی نامه برگشتی رو برده ؟ ناگهان عربده کشید : حاج علی ! سایه لنگانی‌ با یک کارتون ظاهر شد . با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت . افتاب کورم کرد . آرام گفت : بله خانم یثربی ! بلیت سفر دارید خوش به حالتان. پس اسمش علی بود . کف پست‌ خانه بیهوش شدم . آخرین صدایی که شنیدم : سرش...سرش نخورده به میز! و دودید ...علی بود پیک الهی من ...! ادامه دارد ... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چند روزی بود متوجه نگاه های سنگین قدم خیر و مش یحیی بودم اما سعی می کردم به روی خودم نیارم و سرم تو کار خودم باشه حتی چندین بار متوجه پچ‌ و پچ‌ های در گوشی شأن هم شده بودم . گاه با خودم فکر می کردم که راجب من است و شاید که از بودنمان در این خانه به ستوه آمده اند و هر چقدر فکر می کردم میگفتم ما که پا به پای خودشان کار میکنیم و پدرم هم نان آورمان است . پس کجای کار می لنگید . مادر احمد را روی پایش خوابانده بود و غرق در فکر بود . رفتم کنارش نشسته و با من و من گفتم: میگ ...میگم ماما...مامان . برگشت سمتم و با چشم هاش منتظر ادامه ی حرفم شد و من ادامه دادم : میگم مامان کاش میشد زودتر از اینجا بریم . دیگه موندنمون اینجا درست نیست . اومدیم مزاحمشون شدیم و تمام اینام تقصیر منه‌. این من بودم که باعث شدم شما ها هم آواره بشید و به این روز بیفتید . دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت : هیس ! هیچی دیگه نمی‌خوام بشنوم . اصلا انتظار چنین حرفایی رو ازت نداشتم دختر . مگه منو و پدرت کی رو داریم به غیر از تو ! تو هفت آسمون یه ستاره بیشتر نداریم که اونم تویی ... چشم و چراغ مایی دخترم . پدرت خودش ترو به خاک سیاه نشوند پس وظیفه اش بود که یه جوری نجاتت بده تا دوباره بدبخت نشی از چاله نیفتی تو چاه . در ثانی مگه اینجا بهت بد میگذره ! والا من که جز احترام و محبت چیزی از این بنده های خدا ندیدم . در ضمن منم دلم میخواد هر چه زودتر بریم یه جایی دیگه اما خب پدرت هنوز دست و بالش تنگه تا پول جمع کنه مدتی طول می‌کشه . بی معطلی دستم را بالا آورده و انگشترم‌ را نشانش داده و گفتم : اینو می فروشم . بالاخره یه چندرغازی‌ می‌کنه . اخمی کرد و گفت : لازم نکرده ؛ از کی انقد خودسر شدی اون انگشتر هم بذار به وقتش بذار برای روز مبادا . _خب الان روز مباداست . _بذارش بزن به زخم زندگیت ، فردا پس فردا پسرت بزرگ شد احتیاجت میشه . چشماش رو ریزکرد و موشکافانه پرسید : صبر کن ببینم ، تو امروز خیلی مشکوک میزنی ، چیزی شده ؟! کسی حرفی زده . سر پایین انداخته و گفتم : نه اما احساس میکنم بودن ما اینجا دیگه درست نیست . حس می‌کنم اگر بیشتر بمونیم حرمت ها شکسته بشه از مهمون تبدیل بشیم به سربار ! دستش را روی دستم گذاشت و آرام فشارش داد و گفت : من مادرتم ، کتایون هر چیزی شده رو بهم بگو ؟ از چی انقد بهم ریختی؟ این بنده های خدا که ترو مثل دختر نداشته شون دوست دارن . آب دهانم را قورت داده و گفتم : چند وقتیه متوجه نگاه های سنگین قدم خیر و عمو یحیی شدم و بیشتر اوقات متوجه صحبت های در گوشیشون شدم . و تا منو می بینن صحبت شون رو قطع می کنند . حتم دارم که موضوع بحث شون منم ! بدجور ذهنم رو به ریخته این موضوع . برای همینه که میگم بریم . نگاهم روی لبخند مرموز مادر قفل شد . اما سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند اما گویی ناتوان بود .نمی توانست ! محکم دستم را گرفت و گفت : من بهت قول میدم که چیزی نیست که بخوای فکرت رو مشغول کنی . هر چی هم که باشه انشالله خیره . این فکر های مزاحم و در برهم هم بریز دور .... _اما مامان واقعا حال خوبی ندارم . از طرفی با وجود این پسره هم زیادی معذبم ... ابروهایش را بالا داد و با تعجب گفت : پسره ؟ کدوم پسره؟ با حالت چندش چینی به دماغم انداخته و گفتم : همین سهراب دیگه . قیافه اش جدی شد و گفت : پسر به اون آقایی مگه چیکار کرده ! والا که من آرزومه همچین پسری داشتم . بس که مودب و آقاست . توام سعی کن انقد حساس نباشی . یه خورده بیخیال باش و به آدم های دور و اطرافت خوش بین باش . دستم را حایل صورتم کرده و با کلافگی گفتم : باور کن نمیتونم ، اصلا دست خودم نیست . از هر چی جنس مرده بدم میاد . از نظر من فقط یه مرد تو این دنیا بود که اونم کمال بود و بس .... _درست میشه دخترم ، طبیعیه یه مدت زمان می‌بره . اما این کار درستی نیست که همه رو با یه چشم نگاه کنی . همه که مثل هم نیستن، باید انصاف داشتی باشی الان به نظرت میشه این سهراب رو با اون جمال گور به گوری یکی کرد ! نه دخترم اشتباه نکن . همه چیز رو بسپار خدا خودش کمکت می‌کنه . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : مادر هم مشکوک میزد . کاش می‌دانستم زیر زبانش را بکشم و پی به همه چیزببرم . اصلا متوجه دفاع هایش از سهراب و تعریف و تمجید هایش نمی‌شدم . چه لزومی داشت ... انگار سعی داشت با هر چه که در توان دارد سهراب را در نظرم پسر خوب و وموجهی جلوه دهد . همانند یک اسطوره ... اما غافل بود ... انگار نمی دانست که دخترکش دلمرده تر از این حرفاست . که اصلا کسی بخواهد به نظرش بیاید و راجبش فکر کند . من دنیا برایم تمام شده بود تنها و تنها به خاطر احمد زنده بودم و نفس می کشیدم . این عشق به احمد بود که مرا سراپا نگه داشته بود و لاغیر ... از فرط خستگی کنار احمدخوابم برده بود ، که با تکان دستی بیدار شدم . و چشم های خسته ام را به زور بازکرده و با قیافه ی بشاش و شاد مادر متوجه شدم . خمیازه ای کشیده و گفتم : جانم چیه؟! _پاشو مادرجان ؛ امشب عیده قدم خیر سفره انداخته و همه جمع شدن و منتظر تو . اخمی کرده و گفتم : ای بابا مامان ، دلتون خوشه ها ، عید باشه اصلا عید هست که هست ؟ به من چه ربطی داره . من دلمرده و شوهر مرده بهتره که نیام بخدا حوصلشون رو ندارم . صدایش را بالا برد و اعتراضی گفت : بسه دیگه هی هیچی نمیگم . تا یه ربع دیگه تو هال هستی . نیای من می‌دونم و تو ... خب کمال مرده خدا رحمتش کنه قرار نیست که دیگه تو بخوای همه چیز رو برا خودت تعطیل کنی . حرفش را قطع کرده و با بغض گفتم : کمال نمرد! کشتنش . ترو خدا برو بذار منم راحت باشم . محکم و با قاطعیت گفت : مثل اینکه نشنیدی چی گفتم ! بسه دیگه هر چقدر این چند ماهه عزاداری و شیون کردی . اون که زنده نمیشه . تو فقط داری خودتو از بین میبری . بلند شو آماده شو دستی هم به سر و صورتت بکش . پاشو ... _خواهش میکنم دیگه بیخیال این یکی شو . من دست به صورتم نمی‌زنم . فقط به خاطر شما میام . _به خاطر خودت بیا دخترم . به خاطر پسرت! من که بد ترو نمی‌خوام . تو مثل سیب سرخ بودی اما حالا شدی دور از جونت عین میت ... _اخه برای کی بزک دوزک کنم مادر من ؟! چرا متوجه نیستی. با عصبانیت از کنارم بلند شد و با لحنی تند گفت : برای خودت مگه تو آدم نیستی . یکم به خودت بیا . جوری نکن که اطرافیانت ازت فراری بشن . تو هنوز خیلی جوونی و باید زندگی کنی . من رفتم توام بیا . دیگه ام حرفام رو تکرار نمیکنم . بالاجبار از جام بلند شدم و نگاهی به احمد انداختم و گفتم : فقط به خاطر تو دردونه ی مامان . نگاهی به خودم در آیینه ی کوچک آویزان به دیوار انداخته و تازه متوجه حرف های مادر شدم . حق با او بودم . انگار که خیلی وقت بود دست از خودم شسته بودم . رنگ صورتم عین گچ دیوار ... زیر چشم هایم به اندازه یک پیاله گود شده بود و صورتم لاغر ... چشم هایم بی فروغ شده بود . دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت اما مجبور بودم . دلم نمی خواست دلش را بشکنم . دست بردم سمت بقچه ام و روسری ریشه دار گلدارم را روی سرم انداخته و سرمه ای به چشمانم کشیده و لایه ای هم کرم به صورت بی روحم ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c دوستان گلم خواننده های محترم حرفی، صحبتی، توضیحی ، و یا سوالی هست راجب رمان طهورا در گروه در خدمتتون هستم👆🏻 یه چالشی راه انداختیم در رابطه با رمان اینکه هر کس نظرش رو بگه... به نظرتون رمان چطور تموم میشه پیش بینی تون رو برام بگید 😁🤔 منتظرتونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح شده، شیشه مه گرفته ی زندگیت را پاک نمی کنی؟ منظره قشنگی در انتظارته... امروز، اولین روز بقیه ی زندگی توست.  صبح بهاریتون‌ بخیر و شادی ❤️❤️ @mahruyan123456🍃