https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و بررسی طهورا👆🏻👆🏻💕
منتظر حرف ها و دلگرمی های شما عزیزان هستیم 💕
سلام امام زمانم ✋
مھدیجانبیـراههمیروم!
تـومراسربهراهکن..
دوریِتوست،عاملبیچارگیِخلـق..!💔
#اللهمعجللولیکالفرج
@mahruyan123456🍃
خرمشهر را
خدا آزاد کرد...✨
سوم خرداد ماه
سالروز آزاد سازی خرمشهر مبارکباد 🌹
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتچهارم
#چیستایثربی
آن روز ها همه چیز، طلایی بود .
برگ درختان پاییز، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان حتی صدای آژیر قرمز !
جنگ شدید تر شده بود و محله ی ما «گیشا» هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود .
اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران ،همه چیز را طلایی می دید .
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی مو طلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم .
فوری می گفتند: امرتان؟
میگفتم : با خودشان کار دارم .
با اخم به دفترشان نگاه می کردند و می گفتند: نمیشناسیم ، بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم ، دختر جان چرا نمیروی سراغ درس و زندگی ات؟!
زندگی ؟ زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم .
پسرانی رنگ پریده با چشمانی معصوم و دهانی خونین .
دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند. دلم تنگ بود .
فقط برای یکبار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش .
حسی به من می گفت دیگر دیدار در این دنیا ممکن نیست .
هر چه راگم کنی ، برای همیشه گم کرده ای .
هجده ساله بودم ، خبرنگار ،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی ، قرار بود برای جشنواره تاتر دفاع مقدس به یزد بروم .
گفتند بلیت ها را پست می کنند ، اما بلیت من نیامد !
سر دبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز شاید آنجا آمده .
اداره پست مرکز شلوغ بود .مثل صف کوپن!
انگار همه چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان نامه ای پست کنند .
این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم می رفت ؟ خدایا هجده سالم بود ، باید یادم نمیرفت...
#پستچی
#قسمتپنجم:
#چیستایثربی
مسول باجه هرچه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد و گفت : اگر آدرس غلط بوده جزء برگشتی هاست .
با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی انجام دهد در یک دفتر خیلی بزرگ مثل دفترهای سفره عقد نمیدانم دنبال چه می گشت!
یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد ؛ یافتم ! ترسیدم .
گفت : چیتا یثربی ؟
گفتم : نخیر ، چیستا یثربی .
گفت : چه اسمیه؟ واسه همین نرسیده !
اومدن خونه همسایه ها گفتن چیتا نداریم برگشت خورده چرا زودتر نیامدی؟
لعنت به من که همیشه دیر می رسم .
انقدر ناراحت شدم که نشستم .
گفت : تقصیر اسم خودته ! حالا برو ببین حاج علی نامه برگشتی رو برده ؟
ناگهان عربده کشید : حاج علی !
سایه لنگانی با یک کارتون ظاهر شد .
با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت .
افتاب کورم کرد .
آرام گفت : بله خانم یثربی ! بلیت سفر دارید خوش به حالتان.
پس اسمش علی بود .
کف پست خانه بیهوش شدم .
آخرین صدایی که شنیدم : سرش...سرش نخورده به میز! و دودید ...علی بود پیک الهی من ...!
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوچهلهفت:
چند روزی بود متوجه نگاه های سنگین قدم خیر و مش یحیی بودم اما سعی می کردم به روی خودم نیارم و سرم تو کار خودم باشه حتی چندین بار متوجه پچ و پچ های در گوشی شأن هم شده بودم .
گاه با خودم فکر می کردم که راجب من است و شاید که از بودنمان در این خانه به ستوه آمده اند و هر چقدر فکر می کردم میگفتم ما که پا به پای خودشان کار میکنیم و پدرم هم نان آورمان است .
پس کجای کار می لنگید .
مادر احمد را روی پایش خوابانده بود و غرق در فکر بود .
رفتم کنارش نشسته و با من و من گفتم: میگ ...میگم ماما...مامان .
برگشت سمتم و با چشم هاش منتظر ادامه ی حرفم شد و من ادامه دادم : میگم مامان کاش میشد زودتر از اینجا بریم .
دیگه موندنمون اینجا درست نیست .
اومدیم مزاحمشون شدیم و تمام اینام تقصیر منه.
این من بودم که باعث شدم شما ها هم آواره بشید و به این روز بیفتید .
دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت : هیس ! هیچی دیگه نمیخوام بشنوم .
اصلا انتظار چنین حرفایی رو ازت نداشتم دختر .
مگه منو و پدرت کی رو داریم به غیر از تو !
تو هفت آسمون یه ستاره بیشتر نداریم که اونم تویی ...
چشم و چراغ مایی دخترم .
پدرت خودش ترو به خاک سیاه نشوند پس وظیفه اش بود که یه جوری نجاتت بده تا دوباره بدبخت نشی از چاله نیفتی تو چاه .
در ثانی مگه اینجا بهت بد میگذره !
والا من که جز احترام و محبت چیزی از این بنده های خدا ندیدم .
در ضمن منم دلم میخواد هر چه زودتر بریم یه جایی دیگه اما خب پدرت هنوز دست و بالش تنگه تا پول جمع کنه مدتی طول میکشه .
بی معطلی دستم را بالا آورده و انگشترم را نشانش داده و گفتم : اینو می فروشم .
بالاخره یه چندرغازی میکنه .
اخمی کرد و گفت : لازم نکرده ؛ از کی انقد خودسر شدی اون انگشتر هم بذار به وقتش بذار برای روز مبادا .
_خب الان روز مباداست .
_بذارش بزن به زخم زندگیت ، فردا پس فردا پسرت بزرگ شد احتیاجت میشه .
چشماش رو ریزکرد و موشکافانه پرسید : صبر کن ببینم ، تو امروز خیلی مشکوک میزنی ، چیزی شده ؟!
کسی حرفی زده .
سر پایین انداخته و گفتم : نه اما احساس میکنم بودن ما اینجا دیگه درست نیست .
حس میکنم اگر بیشتر بمونیم حرمت ها شکسته بشه از مهمون تبدیل بشیم به سربار !
دستش را روی دستم گذاشت و آرام فشارش داد و گفت : من مادرتم ، کتایون هر چیزی شده رو بهم بگو ؟
از چی انقد بهم ریختی؟
این بنده های خدا که ترو مثل دختر نداشته شون دوست دارن .
آب دهانم را قورت داده و گفتم : چند وقتیه متوجه نگاه های سنگین قدم خیر و عمو یحیی شدم و بیشتر اوقات متوجه صحبت های در گوشیشون شدم .
و تا منو می بینن صحبت شون رو قطع می کنند .
حتم دارم که موضوع بحث شون منم !
بدجور ذهنم رو به ریخته این موضوع .
برای همینه که میگم بریم .
نگاهم روی لبخند مرموز مادر قفل شد .
اما سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند اما گویی ناتوان بود .نمی توانست !
محکم دستم را گرفت و گفت : من بهت قول میدم که چیزی نیست که بخوای فکرت رو مشغول کنی .
هر چی هم که باشه انشالله خیره .
این فکر های مزاحم و در برهم هم بریز دور ....
_اما مامان واقعا حال خوبی ندارم .
از طرفی با وجود این پسره هم زیادی معذبم ...
ابروهایش را بالا داد و با تعجب گفت : پسره ؟ کدوم پسره؟
با حالت چندش چینی به دماغم انداخته و گفتم : همین سهراب دیگه .
قیافه اش جدی شد و گفت : پسر به اون آقایی مگه چیکار کرده !
والا که من آرزومه همچین پسری داشتم .
بس که مودب و آقاست .
توام سعی کن انقد حساس نباشی .
یه خورده بیخیال باش و به آدم های دور و اطرافت خوش بین باش .
دستم را حایل صورتم کرده و با کلافگی گفتم : باور کن نمیتونم ، اصلا دست خودم نیست .
از هر چی جنس مرده بدم میاد .
از نظر من فقط یه مرد تو این دنیا بود که اونم کمال بود و بس ....
_درست میشه دخترم ، طبیعیه یه مدت زمان میبره .
اما این کار درستی نیست که همه رو با یه چشم نگاه کنی .
همه که مثل هم نیستن، باید انصاف داشتی باشی
الان به نظرت میشه این سهراب رو با اون جمال گور به گوری یکی کرد !
نه دخترم اشتباه نکن .
همه چیز رو بسپار خدا
خودش کمکت میکنه .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوچهلهشت:
مادر هم مشکوک میزد .
کاش میدانستم زیر زبانش را بکشم و پی به همه چیزببرم .
اصلا متوجه دفاع هایش از سهراب و تعریف و تمجید هایش نمیشدم .
چه لزومی داشت ...
انگار سعی داشت با هر چه که در توان دارد سهراب را در نظرم پسر خوب و وموجهی جلوه دهد .
همانند یک اسطوره ...
اما غافل بود ...
انگار نمی دانست که دخترکش دلمرده تر از این حرفاست .
که اصلا کسی بخواهد به نظرش بیاید و راجبش فکر کند .
من دنیا برایم تمام شده بود تنها و تنها به خاطر احمد زنده بودم و نفس می کشیدم .
این عشق به احمد بود که مرا سراپا نگه داشته بود و لاغیر ...
از فرط خستگی کنار احمدخوابم برده بود ، که با تکان دستی بیدار شدم .
و چشم های خسته ام را به زور بازکرده و با قیافه ی بشاش و شاد مادر متوجه شدم .
خمیازه ای کشیده و گفتم : جانم چیه؟!
_پاشو مادرجان ؛ امشب عیده قدم خیر سفره انداخته و همه جمع شدن و منتظر تو .
اخمی کرده و گفتم : ای بابا مامان ، دلتون خوشه ها ، عید باشه اصلا عید هست که هست ؟
به من چه ربطی داره .
من دلمرده و شوهر مرده بهتره که نیام بخدا حوصلشون رو ندارم .
صدایش را بالا برد و اعتراضی گفت : بسه دیگه هی هیچی نمیگم .
تا یه ربع دیگه تو هال هستی .
نیای من میدونم و تو ...
خب کمال مرده خدا رحمتش کنه قرار نیست که دیگه تو بخوای همه چیز رو برا خودت تعطیل کنی .
حرفش را قطع کرده و با بغض گفتم : کمال نمرد! کشتنش .
ترو خدا برو بذار منم راحت باشم .
محکم و با قاطعیت گفت : مثل اینکه نشنیدی چی گفتم ! بسه دیگه هر چقدر این چند ماهه عزاداری و شیون کردی .
اون که زنده نمیشه .
تو فقط داری خودتو از بین میبری .
بلند شو آماده شو دستی هم به سر و صورتت بکش .
پاشو ...
_خواهش میکنم دیگه بیخیال این یکی شو .
من دست به صورتم نمیزنم .
فقط به خاطر شما میام .
_به خاطر خودت بیا دخترم .
به خاطر پسرت!
من که بد ترو نمیخوام .
تو مثل سیب سرخ بودی اما حالا شدی دور از جونت عین میت ...
_اخه برای کی بزک دوزک کنم مادر من ؟!
چرا متوجه نیستی.
با عصبانیت از کنارم بلند شد و با لحنی تند گفت : برای خودت مگه تو آدم نیستی .
یکم به خودت بیا .
جوری نکن که اطرافیانت ازت فراری بشن .
تو هنوز خیلی جوونی و باید زندگی کنی .
من رفتم توام بیا .
دیگه ام حرفام رو تکرار نمیکنم .
بالاجبار از جام بلند شدم و نگاهی به احمد انداختم و گفتم : فقط به خاطر تو دردونه ی مامان .
نگاهی به خودم در آیینه ی کوچک آویزان به دیوار انداخته و تازه متوجه حرف های مادر شدم .
حق با او بودم .
انگار که خیلی وقت بود دست از خودم شسته بودم .
رنگ صورتم عین گچ دیوار ...
زیر چشم هایم به اندازه یک پیاله گود شده بود و صورتم لاغر ...
چشم هایم بی فروغ شده بود .
دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت اما مجبور بودم .
دلم نمی خواست دلش را بشکنم .
دست بردم سمت بقچه ام و روسری ریشه دار گلدارم را روی سرم انداخته و سرمه ای به چشمانم کشیده و لایه ای هم کرم به صورت بی روحم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
دوستان گلم خواننده های محترم
حرفی، صحبتی، توضیحی ، و یا سوالی هست راجب رمان طهورا در گروه در خدمتتون هستم👆🏻
یه چالشی راه انداختیم در رابطه با رمان اینکه هر کس نظرش رو بگه...
به نظرتون رمان چطور تموم میشه پیش بینی تون رو برام بگید 😁🤔
منتظرتونم
سلام صبح شده، شیشه مه گرفته ی زندگیت را پاک نمی کنی؟
منظره قشنگی در انتظارته... امروز، اولین روز بقیه ی زندگی توست.
صبح بهاریتون بخیر و شادی ❤️❤️
@mahruyan123456🍃