eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📓 🖇 ✍🏻 فصل دو مامان -: بیا ... دختراي مردم رو نگاه... دختر مارو ببین ... -: اي بابا مگه چی گفتم ؟... مگه جرمه ؟... فقط چند روز ... مامان -: تو الان خودت باید بگی دیگه کسی طرف من نیاد ... خودت باید بري تو اتاقت و درو به رو خودت قفل کنی و با دنیاي بیرون قطع رابطه کنی ... خودت باید با من دعوا کنی بگی مامان دیگه مهمونی تعطیل ... من کنکور دارم... حرصم گرفت از این حرفاي بی منطق مامان . -: مامان چرا متوجه نیسی؟! من خسته ام! خیلی خسته شدم... چند روز فقططط... مامان -: این یه سال رو تلاش کن تا نتیجه اش رو ببینی... -: ماااامااااننننن! بابا -: نه دخترم ... سفر نه ... باشه براي بعد کنکورت ... باید بکوب بشینی پاي درست ...آماشاالله ... دندونامو با حرص روي هم فشار دادم و سریع رفتم تو اتاقم . شروع کردم به خودم غر زدن . -: اییی واااااای! اي وااااااایییییی! واااي ... کنکوووووررر کنکوووور .... اي لعنت به این کنکووووررررر.... کنکور... درسسسس ... تست ... دانشگاه ... آخرش که چی؟! مگه زندگی فقط درسه و درس ؟ بابا من خسته ام...چرا نمی فهمید؟! من خیییییلیییی خسته ام .... من دیگه افسرده شدم ... دیگه دلم داره از غم میترکه .... از غم ... از احساس ... من هیچ دلخوشی اي تو این زندگی ندارم .... ناراحتم ... من دلم عشق می خواد نه کنکور ... دلم یه تکیه گاه می خواد ... از دستتون خسته شدم ... من دلم یکی رو می خواد که منو بلد باشه ... منو بفهمه ... لازم نباشه سر هر چی هزار ساعت براش حرف بزنم ... توضیح بدم تا تو کله ش بره ... من دلم می خواد عاشق شم .... بابا من می خوام زندگی کنم ... می خوام لذت ببرم از زندگیم ... خسته و در مونده خودم رو کوبیدم به تخت . می دونستم کنسل شدن سفر رو بهونه عصبانی شدنم کرده بودم . من حرفم یه چیز دیگه بود . خواسته ام چیز دیگه اي بود ... بازم ادامه دادم . -: من درس نمی خوام! کنکور نمی خوام! نه... نمی گم نمی خوام... باشه.. درسم می خونم... اصلا خودمم دوس دارم واسه آینده ام درس بخونم ... ولی همه چی سر جاااااااشششش .... یه مشت کوبیدم رو تشک تخت . -: ولی نیاز روحمم میخواااممم ... روحم خسته و افسرده اس! با این حالم چطوري درس بخونم اخه؟! حداقل یه سفر هم نمی‌برنم تا بلکه آروم شم و روحیه بگیرم واسه خوندن... به درك! اصلا به دررررککک نبرین... خدا تو هم اصلااا نده... تکیه گاهم رو نده ... مامان خانوم تا می تونی لجبازي کن ... بابا لجبازي کن ... منم بلدم ... من اگه بخوام لج کنم دنیا حریفم نیست ... باشه مامان خانوووم ... میچپم تو اتاقم درو رو خودم می بندم ... ولی درس هم نمی خونم ... هر کاري دوست دارم می کنم ... هر کاري که دلم بخواد! اي خداااااا.. اشکام ریختن... @Mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
📓 #صدای_بارون_عطر_نفس‌هات 🖇 #قسمت_هشتم ✍🏻 #هاوین_امیریان فصل دو مامان -: بیا ... دختراي مردم رو نگ
سلام✋🏻 پارت گذاری فصل ۲ رمان عاطفه و محمد رو دوباره شروع می‌کنیم🥰 📝از فصل ۲ نزدیک ۶ ۷ پارت گذاشته بودیم و اگه یادتون نیست و نمیخواید بخونید، خلاصه‌ی اون قسمت ها رو میگم: عاطفه رفته بودند عروسی و بعد از اینکه برگشتند، محمد به عاطفه گفت که داستان زندگی اون عروس و داماد که از قضا عاطفه اون رو داشت می‌نوشت براش تعریف کنه. پس از این فصل ما فلش بک داریم به اتفاقات گذشته، و داستان زندگی یک نفر دیگه که ارتباطی با محمد و عاطفه برقرار می‌کنه در ادامه داستان، داره تعریف میشه... و اگر دوست دارید خودتون اون قسمت ها رو بخونید و بهتر متوجه بشید لینک قسمت اول از فصل دو رو براتون میذارم👇🏻 📌 https://eitaa.com/mahruyan123456/19945
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزو میکنم در این صبح زیبا
🌺لبخند ، مهمون لب هاتون باشه
 
🌺شادی 
🍃از در و دیوارقلبتون سرازیر بشه 

🌺سلامتی 
🍃مهمون دائمی محفل خانواده تون بشه 

🌺امیدوارم ساز دنیا 
🍃کوک خواسته های قلبی شما بشه
@mahruyan123456🍃
👈🏻 هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد 👈🏻 و آنگاه خون شهید جاذبه ی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن، به سفری خواهد برد، که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد. ✍🏻 شهید سید مرتضی آوینی @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دل فقط به عشـق توجا داده‌ام ازآن عشـقی دگر میان دلم جا نمی‌شود...🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ریپلای به پارت‌ اول رمان زیبای طهورا، رمانِ آنلاینِ نویسنده(دل‌آرا)👆🏻🔥 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 ریپلای به پارت‌ اول رمان کامل‌شده و زیبای عشقی از جنس نور(دفاع‌مقدس)👆🏻 ✨
در شوره‌زارِ عقل بہ درمان گیاه نیست پیوستہ سُـرخ روے بود لالہ‌زار ؏شق.. @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 با صداي پاهایی که داشت به اتاقم نزدیک می شد ، فورا اشکام رو پاك و خودم رو جمع و جور کردم . نمی خواستم ببینن تونستن حرصم رو در بیارن. مامان بود... اومد داخل اتاق . مامان -: راستی محدثه! مدارکتو بردار آماده بذار ... فردا می خوام ببرمت یه مدرسه دیگه ثبت نامت کنم... که فکر و ذکرت فقط درس باشه... واقعا دیگه در مرز انفجار بودم . انگار از گوشام و سوراخاي دماغم دود می زد بیرون . داشتم دیوونه می شدم. بلند شدم از روي تخت . رفتم سمت در. در حالی که پام رو محکم می کوبیدم روي زمین. می‌خواستم در رو ببندم که بابا به حرف اومد . بابا-: درو چرا می بندی؟! با حرص بیش از حدي که سعی داشتم پنهانش کنم گفتم . -: می خوام دررررس بخونمممم! و در رو بستم . رفتم سمت تخت . یکی از بالشتهاي کوچیکمو برداشتم و محکم کوبیدم به در . حتی دیگه نمی تونستم هم کلاسیام روببینم . -: واااااي خداااایاااا.... خیلی فشار روم بود. بازم زدم زیر گریه . به شکم دراز کشیدم رو تخت و با کمک چشمام همه فشار و حرصمو تخلیه کردم و نفهمیدم که کی خوابم برد... صبح با صداي مامانم از خواب پا شدم . چشمام رو باز کردم . یه کم طول کشید تا واضح ببینمش. مامان -: پس چرا داري نگاه می کنی؟ پاشو دیگه دیر شدا. مدارکتو آماده کردي؟ بلند شدم و نشستم . سرم خیلی سنگین بود . تازه اتفاقاي دیشب یادم افتاد.باز حالم بد شد . یعنی دلم گرفت ، ولی خب نه به شدت قبل ... مامان -: محدثه با تواما! با دیوار نیستم. -: آره رو میزه. مامان -: خب پاشو یه چیزي بخور زود بریم. دیر میشه ها. و رفت بیرون . به ناراحتیم بها ندادم . من که نمی تونستم حرفم رو به کرسی بنشونم ، پس باید بیخیال می شدم . باید می رفتم سراغ درسم تا دهن همه رو ببندم . بعدشم یه جاي خوب در می اومدم و راحت می شدم. صبحونمو خوردم و تند آماده شدم .در حین اماده شدن مدارك رو هم اماده کردم . کارنامه و کپی شناسنامه و عکس پشت نویسی شده و... رفتیم و تو مدرسه ي مورد نظر ثبت نام کردیم . یه مدرسه که فکرش فقط درس بود و درس. زیادم بد نبود . فقط چیزي که خیلی حالم رو گرفت یه خبر بد بود ... این که مدرسه از دو هفته ي دیگه کلاساي پیش دانشگاهیش دایر بود و شروع می شد. واقعا سنگین بود . واقعا خستگی همه دنیا رو تو تنم حس کردم... و هزاران برابرش رو روي دوش روحم! فقط به فاصله 13 روز بعد امتحاناي نهایی... خیلی خسته بودم . خیلی... ولی چاره اي نبود . باید این فشارو نادیده می گرفتم . پس رفتم سراغ درسم . می خوندم . واقعا خوب می خوندم... پا به پاي بچه‌ها و مدرسه. @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سینی چای را جلویم گذاشت و من محو تماشایش شده بودم. خواهر کوچکم ،‌چه زود قد کشیده بود و برای خودش خانمی شده بود ... لبخندی به رویش زده و گفتم : خیلی خوشحالم واست ، حقت خوشبختیه و مطمئنم رسول میتونه و از پسش برمیاد . مرد لایقیه ... سر به زیر انداخت و لپ هایش گل انداخت . در همان حال گفت : داداش چاییت سرد نشه ! یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه چنگی به گونه اش زد و با چشم های گردشده گفت : ای وای خاک برسرم ! دیدی داداش انقد حواسم پرت شده که یادم رفته احوال طهورا رو بگیرم . ترو خدا ببخشید اصلا از دیدنت زبونم بند اومده بود از ذوق ... یک نفس چای خوش عطرش را سر کشیده و پا روی پا انداخته و گفتم : ای بابا خواهر ، حالا مگه چی شده . اونم خوبه ... آهی کشیدم و گفتم : البته اگر روزگار بزاره آب خوش از گلومون پایین بره . چشم هایش از نگرانی دو دو میزد در همان حال گفت : چی شده ! بگو نفس عمیقی کشیده و نشستم از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم . و تمام مدت ناراحتی و افسوس در چهره اش مشهود بود و معلوم بود که حسابی با حرفها و درد و دل هایم غصه دارش کرده ام . _الهی بمیرم برات داداش ، بهت حق میدم . بخدا تو این مدت بارها به مامان گوشزد کردم که این رفتارش درست نیست اما گوشش بدهکار نیست . اصلا انگاری عوض شده و دیگه اون مامان ملیحه ی همیشگی نیست . دلم هم برای تو کبابه هم برای طهورای بیچاره با این وضع و اوضاع ... ترو خدا تو دیگه نذار بهش سخت بگذره و کنارش باش تا ببینم خدا چی میخواد. من تمام تلاشم رو می‌کنم و باهاش حرف میزنم و اگر نشد با دایی درمیون می‌زارم . سرافکنده و رو بهش گفتم : مشکل اینجا ست خودمم ناخواسته اذیتش میکنم . بی اختیار ... شاید باورت نشه اما من بعد فتانه ، بعد زنی که زندگیم بود و رفت با زندگی خداحافظی کردم و اما با اومدن طهورا دوباره برگشتم و امید به زندگی گرفتم . نگاه به چشم های منتظرش انداخته و ادامه دادم: من عاشقش شدم . خدا انگاری برام از آسمون فرستاده ... وحالام که یه بچه بهم هدیه کرده . و اما من ، با جهالت تمام ناخودآگاه اسم فتانه رو میارم و اوقاتش رو تلخ میکنم خوب می‌دونم که روی این موضوع خیلی حساس شده ... به وضوح دیدم که چشماش از خوشحالی برق زد و با لبخند دلنشینی گفت : خیلی خوشحالم واست . خدا رو صد هزار مرتبه شکر که تو به زندگی برگشتی . ومن این حال خوبت رو مدیون زنداداشم هستم . توام سعی کن دیگه با گذشته خداحافظی کنی . فتانه رفت و خدا بیامرزدش . این برای یه زن سخته که بدونه شوهرش دائم داره با یاد و خاطره ی یک زن دیگه زندگی می‌کنه . هر کسی جای طهورا باشه ناراحت میشه اونم بالاخص با این دوران حساسی که داره باید خیلی بیشتر مراعاتش رو کرد . حرفاش دل گرمم کرد و کمی احساس سبکی کردم و دلم بیش از پیش براش تنگ شد . و به بهانه ی مشغله ی زیادم ازش خداحافظی کرده و راه افتادم . گوشی را از جیبم درآورده و شماره اش را گرفته و منتظر شنیدن صدایش شدم . اما جواب نداد و بوق های ممتد بد جور روی اعصابم بود ... یکبار نه دوباره و صدباره شماره اش را گرفتم اما جوابی نشنیدم و این مرا دلواپس و نگران می کرد . بی معطلی شماره ی مادرش را گرفته بعد دو بوق صدای خواب آلود مادرش در گوشم پیچید :الو‌، امیر حسین جان ! _سلام مادر خوبی ، مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم ببخشید . خمیازه ای کشید و گفت: نه پسرم دیگه باید بیدار میشدم ، خب تو خوبی ، طهوراخوبه؟! با حرفی که زد حس کردم برق ازسرم پرید . و فهمیدم که طهورا خونه نرفته ... اما خودم را نباختم و سعی کردم قضیه را یک جوری ماست مالی کنم برای همین گفتم : الحمد الله خوبیم ، خواستم احوالی ازت بگیرم . خندید و گفت : دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ، میگم شام می‌زارم با طهورا بیاین اینجا ظهر که نیومدید . _خواهش میکنم ، نه مادرجان باشه یه وقت دیگه من برم دیگه با اجازتون خدانگهدار . _خدا پشت و پناهت باشه... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آنقدر غم بر دلم سنگینی می‌کرد که هر آن احساس میکردم قلبم از دهانم بیرون می آید و بغضی که چونان توپ سنگی راه گلویم را بسته بود باز می شود . باز هم تنها شدم ... این تنهایی گویی با تار و پود من آمیخته شده بود . و اما من دیگر آن دخترک پر توان و سرکش نبودم . حالا یک زن بودم با بچه ای در شکم که در آستانه ی هفت ماهگی ام به سر میبردم . بار شیشه ای که به قول مادرم باید چهار چشمی مواظبش می بودم . و دلم می خواست تنهای تنها باشم و هیچ کسی خلوتم را بر هم نزند . حتم داشتم تا به حال فهمیده که به دروغ گفته ام خانه مادرم هستم اما دیگر اهمیتی نداشت . تنها و تنها دلم می خواست برای یکبار هم که شده بی دغدغه ، به دور از هیاهو زندگی کنم و برای خودم زندگی کنم . خوش باشم و لبخند بزنم ... نه برای بقیه ... آنقدر در طول این مدت برای دیگران فداکاری کرده بودم و مطابق میل آنها رفتار کرده بودم که خود را به دست فراموشی سپرده بودم . اما برای یکبار هم که شده باید خودم باشم و خودم ... جلوی آیینه غبار گرفته ایستادم و رژ لب جگری ام را بیرون آورده و آهسته روی لبم کشیدم و لب هایم را به هم مالیدم . سرمه ای به چشمان سیاهم کشیده و ریملی به لشکر مژه هایم ... موهای بلندم را به یک طرف انداخته و برای زنی که در آیینه ایستاده بود، لبخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشته و گفتم : مبینی قند عسلم ، مامانت تازه میخواد مثل بقیه زندگی کنه . خسته شد از بس هر کاری کرد و پدرت ندید . آهی کشیدم و گفتم : من عاشق پدرتم ، اما اون منو نمی بینه ... احساس کردم تکانی خورد و لگدی به پهلویم زد . و من در کنار درد لبخند زدم و گفتم : می‌دونم که می‌شنوی پسرم ... و من تا روزی که تو بیایی به امید تو زنده می مونم و زندگی میکنم . ************************ با چهره ای دمغ و سر خورده از کنارم دور شد و من در جدال با حس هایم بودم . از طرفی حس پیروزی اینکه حسابی رویش را کم کرده ام و به قول معروف دمش را روی کولش گذاشت و رفت و از طرفی حس اینکه بدجور غرورش را شکستم و بد جوابش را داده ام مثل خوره به جانم افتاده بود . حسی شیطانی بدجور قلقلکم میاد و می گفت خوب کردی ، زیادی پاش‌‌ رو از گلیمش‌ دراز تر کرده بود ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃