eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
در شوره‌زارِ عقل بہ درمان گیاه نیست پیوستہ سُـرخ روے بود لالہ‌زار ؏شق.. @mahruyan123456🍃
۲ خرداد ۱۴۰۱
۲ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۴۰۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سینی چای را جلویم گذاشت و من محو تماشایش شده بودم. خواهر کوچکم ،‌چه زود قد کشیده بود و برای خودش خانمی شده بود ... لبخندی به رویش زده و گفتم : خیلی خوشحالم واست ، حقت خوشبختیه و مطمئنم رسول میتونه و از پسش برمیاد . مرد لایقیه ... سر به زیر انداخت و لپ هایش گل انداخت . در همان حال گفت : داداش چاییت سرد نشه ! یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه چنگی به گونه اش زد و با چشم های گردشده گفت : ای وای خاک برسرم ! دیدی داداش انقد حواسم پرت شده که یادم رفته احوال طهورا رو بگیرم . ترو خدا ببخشید اصلا از دیدنت زبونم بند اومده بود از ذوق ... یک نفس چای خوش عطرش را سر کشیده و پا روی پا انداخته و گفتم : ای بابا خواهر ، حالا مگه چی شده . اونم خوبه ... آهی کشیدم و گفتم : البته اگر روزگار بزاره آب خوش از گلومون پایین بره . چشم هایش از نگرانی دو دو میزد در همان حال گفت : چی شده ! بگو نفس عمیقی کشیده و نشستم از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم . و تمام مدت ناراحتی و افسوس در چهره اش مشهود بود و معلوم بود که حسابی با حرفها و درد و دل هایم غصه دارش کرده ام . _الهی بمیرم برات داداش ، بهت حق میدم . بخدا تو این مدت بارها به مامان گوشزد کردم که این رفتارش درست نیست اما گوشش بدهکار نیست . اصلا انگاری عوض شده و دیگه اون مامان ملیحه ی همیشگی نیست . دلم هم برای تو کبابه هم برای طهورای بیچاره با این وضع و اوضاع ... ترو خدا تو دیگه نذار بهش سخت بگذره و کنارش باش تا ببینم خدا چی میخواد. من تمام تلاشم رو می‌کنم و باهاش حرف میزنم و اگر نشد با دایی درمیون می‌زارم . سرافکنده و رو بهش گفتم : مشکل اینجا ست خودمم ناخواسته اذیتش میکنم . بی اختیار ... شاید باورت نشه اما من بعد فتانه ، بعد زنی که زندگیم بود و رفت با زندگی خداحافظی کردم و اما با اومدن طهورا دوباره برگشتم و امید به زندگی گرفتم . نگاه به چشم های منتظرش انداخته و ادامه دادم: من عاشقش شدم . خدا انگاری برام از آسمون فرستاده ... وحالام که یه بچه بهم هدیه کرده . و اما من ، با جهالت تمام ناخودآگاه اسم فتانه رو میارم و اوقاتش رو تلخ میکنم خوب می‌دونم که روی این موضوع خیلی حساس شده ... به وضوح دیدم که چشماش از خوشحالی برق زد و با لبخند دلنشینی گفت : خیلی خوشحالم واست . خدا رو صد هزار مرتبه شکر که تو به زندگی برگشتی . ومن این حال خوبت رو مدیون زنداداشم هستم . توام سعی کن دیگه با گذشته خداحافظی کنی . فتانه رفت و خدا بیامرزدش . این برای یه زن سخته که بدونه شوهرش دائم داره با یاد و خاطره ی یک زن دیگه زندگی می‌کنه . هر کسی جای طهورا باشه ناراحت میشه اونم بالاخص با این دوران حساسی که داره باید خیلی بیشتر مراعاتش رو کرد . حرفاش دل گرمم کرد و کمی احساس سبکی کردم و دلم بیش از پیش براش تنگ شد . و به بهانه ی مشغله ی زیادم ازش خداحافظی کرده و راه افتادم . گوشی را از جیبم درآورده و شماره اش را گرفته و منتظر شنیدن صدایش شدم . اما جواب نداد و بوق های ممتد بد جور روی اعصابم بود ... یکبار نه دوباره و صدباره شماره اش را گرفتم اما جوابی نشنیدم و این مرا دلواپس و نگران می کرد . بی معطلی شماره ی مادرش را گرفته بعد دو بوق صدای خواب آلود مادرش در گوشم پیچید :الو‌، امیر حسین جان ! _سلام مادر خوبی ، مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم ببخشید . خمیازه ای کشید و گفت: نه پسرم دیگه باید بیدار میشدم ، خب تو خوبی ، طهوراخوبه؟! با حرفی که زد حس کردم برق ازسرم پرید . و فهمیدم که طهورا خونه نرفته ... اما خودم را نباختم و سعی کردم قضیه را یک جوری ماست مالی کنم برای همین گفتم : الحمد الله خوبیم ، خواستم احوالی ازت بگیرم . خندید و گفت : دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ، میگم شام می‌زارم با طهورا بیاین اینجا ظهر که نیومدید . _خواهش میکنم ، نه مادرجان باشه یه وقت دیگه من برم دیگه با اجازتون خدانگهدار . _خدا پشت و پناهت باشه... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
۲ خرداد ۱۴۰۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آنقدر غم بر دلم سنگینی می‌کرد که هر آن احساس میکردم قلبم از دهانم بیرون می آید و بغضی که چونان توپ سنگی راه گلویم را بسته بود باز می شود . باز هم تنها شدم ... این تنهایی گویی با تار و پود من آمیخته شده بود . و اما من دیگر آن دخترک پر توان و سرکش نبودم . حالا یک زن بودم با بچه ای در شکم که در آستانه ی هفت ماهگی ام به سر میبردم . بار شیشه ای که به قول مادرم باید چهار چشمی مواظبش می بودم . و دلم می خواست تنهای تنها باشم و هیچ کسی خلوتم را بر هم نزند . حتم داشتم تا به حال فهمیده که به دروغ گفته ام خانه مادرم هستم اما دیگر اهمیتی نداشت . تنها و تنها دلم می خواست برای یکبار هم که شده بی دغدغه ، به دور از هیاهو زندگی کنم و برای خودم زندگی کنم . خوش باشم و لبخند بزنم ... نه برای بقیه ... آنقدر در طول این مدت برای دیگران فداکاری کرده بودم و مطابق میل آنها رفتار کرده بودم که خود را به دست فراموشی سپرده بودم . اما برای یکبار هم که شده باید خودم باشم و خودم ... جلوی آیینه غبار گرفته ایستادم و رژ لب جگری ام را بیرون آورده و آهسته روی لبم کشیدم و لب هایم را به هم مالیدم . سرمه ای به چشمان سیاهم کشیده و ریملی به لشکر مژه هایم ... موهای بلندم را به یک طرف انداخته و برای زنی که در آیینه ایستاده بود، لبخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشته و گفتم : مبینی قند عسلم ، مامانت تازه میخواد مثل بقیه زندگی کنه . خسته شد از بس هر کاری کرد و پدرت ندید . آهی کشیدم و گفتم : من عاشق پدرتم ، اما اون منو نمی بینه ... احساس کردم تکانی خورد و لگدی به پهلویم زد . و من در کنار درد لبخند زدم و گفتم : می‌دونم که می‌شنوی پسرم ... و من تا روزی که تو بیایی به امید تو زنده می مونم و زندگی میکنم . ************************ با چهره ای دمغ و سر خورده از کنارم دور شد و من در جدال با حس هایم بودم . از طرفی حس پیروزی اینکه حسابی رویش را کم کرده ام و به قول معروف دمش را روی کولش گذاشت و رفت و از طرفی حس اینکه بدجور غرورش را شکستم و بد جوابش را داده ام مثل خوره به جانم افتاده بود . حسی شیطانی بدجور قلقلکم میاد و می گفت خوب کردی ، زیادی پاش‌‌ رو از گلیمش‌ دراز تر کرده بود ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
۲ خرداد ۱۴۰۱
۲ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ خرداد ۱۴۰۱
سلام امام زمانم ✋ مھدی‌جان‌بیـراهه‌می‌روم! تـومراسربه‌راه‌کن.. دوریِ‌توست،عامل‌بیچارگیِ‌خلـق..!💔 @mahruyan123456🍃
۳ خرداد ۱۴۰۱
خرمشهر را خدا آزاد کرد...✨ سوم خرداد ماه سالروز آزاد سازی خرمشهر مبارکباد 🌹 @mahruyan123456🍃
۳ خرداد ۱۴۰۱
آن روز ها همه چیز، طلایی بود . برگ درختان پاییز، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان حتی صدای آژیر قرمز ! جنگ شدید تر شده بود و محله ی ما «گیشا» هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود . اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران ،همه چیز را طلایی می دید . چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی مو طلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم . فوری می گفتند: امرتان؟ میگفتم : با خودشان کار دارم . با اخم به دفترشان نگاه می کردند و می گفتند: نمی‌شناسیم ، بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم ، دختر جان چرا نمی‌روی سراغ درس و زندگی ات؟! زندگی ؟ زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم . پسرانی رنگ پریده با چشمانی معصوم و دهانی خونین . دیگر می‌دانستم که دنیا جای کوچکی است مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند. دلم تنگ بود . فقط برای یکبار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش . حسی به من می گفت دیگر دیدار در این دنیا ممکن نیست . هر چه راگم‌ کنی ، برای همیشه گم کرده ای . هجده ساله بودم ، خبرنگار ،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی ، قرار بود برای جشنواره تاتر دفاع مقدس به یزد بروم . گفتند بلیت ها را پست می کنند ، اما بلیت من نیامد ! سر دبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز شاید آنجا آمده . اداره پست مرکز شلوغ بود .مثل صف کوپن! انگار همه چیزی گم‌ کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان نامه ای پست کنند . این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم می رفت ؟ خدایا هجده سالم بود ، باید یادم نمی‌رفت‌...
۳ خرداد ۱۴۰۱
: مسول باجه هرچه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد و گفت : اگر آدرس غلط بوده جزء برگشتی هاست . با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی انجام دهد در یک دفتر خیلی بزرگ مثل دفترهای سفره عقد نمیدانم دنبال چه می گشت! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد ؛ یافتم ! ترسیدم . گفت : چیتا یثربی ؟ گفتم : نخیر ، چیستا یثربی . گفت : چه اسمیه؟ واسه همین نرسیده ! اومدن خونه همسایه ها گفتن چیتا نداریم برگشت خورده چرا زودتر نیامدی؟ لعنت به من که همیشه دیر می رسم . انقدر ناراحت شدم که نشستم . گفت : تقصیر اسم خودته ! حالا برو ببین حاج علی نامه برگشتی رو برده ؟ ناگهان عربده کشید : حاج علی ! سایه لنگانی‌ با یک کارتون ظاهر شد . با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت . افتاب کورم کرد . آرام گفت : بله خانم یثربی ! بلیت سفر دارید خوش به حالتان. پس اسمش علی بود . کف پست‌ خانه بیهوش شدم . آخرین صدایی که شنیدم : سرش...سرش نخورده به میز! و دودید ...علی بود پیک الهی من ...! ادامه دارد ... @mahruyan123456🍃
۳ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ خرداد ۱۴۰۱