در شورهزارِ عقل بہ درمان گیاه نیست
پیوستہ سُـرخ روے بود لالہزار ؏شق..
#صائبتبریزے
@mahruyan123456🍃
۲ خرداد ۱۴۰۱
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_نهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
با صداي پاهایی که داشت به اتاقم نزدیک می شد ، فورا اشکام رو پاك و خودم رو جمع و جور کردم . نمی خواستم ببینن تونستن حرصم رو در بیارن.
مامان بود... اومد داخل اتاق .
مامان -: راستی محدثه! مدارکتو بردار آماده بذار ... فردا می خوام ببرمت یه مدرسه دیگه ثبت نامت کنم... که فکر و ذکرت فقط درس باشه...
واقعا دیگه در مرز انفجار بودم . انگار از گوشام و سوراخاي دماغم دود می زد بیرون . داشتم دیوونه می شدم.
بلند شدم از روي تخت . رفتم سمت در. در حالی که پام رو محکم می کوبیدم روي زمین. میخواستم در رو ببندم که بابا به حرف اومد .
بابا-: درو چرا می بندی؟!
با حرص بیش از حدي که سعی داشتم پنهانش کنم گفتم .
-: می خوام دررررس بخونمممم!
و در رو بستم . رفتم سمت تخت . یکی از بالشتهاي کوچیکمو برداشتم و محکم کوبیدم به در . حتی دیگه نمی تونستم هم کلاسیام روببینم .
-: واااااي خداااایاااا....
خیلی فشار روم بود. بازم زدم زیر گریه . به شکم دراز کشیدم رو تخت و با کمک چشمام همه فشار و حرصمو تخلیه کردم و نفهمیدم که کی خوابم برد...
صبح با صداي مامانم از خواب پا شدم . چشمام رو باز کردم . یه کم طول کشید تا واضح ببینمش.
مامان -: پس چرا داري نگاه می کنی؟ پاشو دیگه دیر شدا. مدارکتو آماده کردي؟
بلند شدم و نشستم . سرم خیلی سنگین بود . تازه اتفاقاي دیشب یادم افتاد.باز حالم بد شد . یعنی دلم گرفت ، ولی خب نه به شدت قبل ...
مامان -: محدثه با تواما! با دیوار نیستم.
-: آره رو میزه.
مامان -: خب پاشو یه چیزي بخور زود بریم. دیر میشه ها.
و رفت بیرون . به ناراحتیم بها ندادم . من که نمی تونستم حرفم رو به کرسی بنشونم ، پس باید بیخیال می شدم . باید می رفتم سراغ درسم تا دهن همه رو ببندم . بعدشم یه جاي خوب در می اومدم و راحت می شدم.
صبحونمو خوردم و تند آماده شدم .در حین اماده شدن مدارك رو هم اماده کردم . کارنامه و کپی شناسنامه و عکس پشت نویسی شده و...
رفتیم و تو مدرسه ي مورد نظر ثبت نام کردیم . یه مدرسه که فکرش فقط درس بود و درس. زیادم بد نبود . فقط چیزي که خیلی حالم رو گرفت یه خبر بد بود ... این که مدرسه از دو هفته ي دیگه کلاساي پیش دانشگاهیش دایر بود و شروع می شد.
واقعا سنگین بود . واقعا خستگی همه دنیا رو تو تنم حس کردم... و هزاران برابرش رو روي دوش روحم!
فقط به فاصله 13 روز بعد امتحاناي نهایی... خیلی خسته بودم . خیلی... ولی چاره اي نبود . باید این فشارو نادیده می گرفتم . پس رفتم سراغ درسم . می خوندم . واقعا خوب می خوندم... پا به پاي بچهها و مدرسه.
@mahruyan123456 🍃
۲ خرداد ۱۴۰۱
۲ خرداد ۱۴۰۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوچهلوپنج:
سینی چای را جلویم گذاشت و من محو تماشایش شده بودم.
خواهر کوچکم ،چه زود قد کشیده بود و
برای خودش خانمی شده بود ...
لبخندی به رویش زده و گفتم : خیلی خوشحالم واست ، حقت خوشبختیه و مطمئنم رسول میتونه و از پسش برمیاد .
مرد لایقیه ...
سر به زیر انداخت و لپ هایش گل انداخت .
در همان حال گفت : داداش چاییت سرد نشه !
یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه چنگی به گونه اش زد و با چشم های گردشده گفت : ای وای خاک برسرم !
دیدی داداش انقد حواسم پرت شده که یادم رفته احوال طهورا رو بگیرم .
ترو خدا ببخشید اصلا از دیدنت زبونم بند اومده بود از ذوق ...
یک نفس چای خوش عطرش را سر کشیده و پا روی پا انداخته و گفتم : ای بابا خواهر ، حالا مگه چی شده .
اونم خوبه ...
آهی کشیدم و گفتم : البته اگر روزگار بزاره آب خوش از گلومون پایین بره .
چشم هایش از نگرانی دو دو میزد در همان حال گفت : چی شده ! بگو
نفس عمیقی کشیده و نشستم از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم .
و تمام مدت ناراحتی و افسوس در چهره اش مشهود بود و معلوم بود که حسابی با حرفها و درد و دل هایم غصه دارش کرده ام .
_الهی بمیرم برات داداش ، بهت حق میدم .
بخدا تو این مدت بارها به مامان گوشزد کردم که این رفتارش درست نیست اما گوشش بدهکار نیست .
اصلا انگاری عوض شده و دیگه اون مامان ملیحه ی همیشگی نیست .
دلم هم برای تو کبابه هم برای طهورای بیچاره با این وضع و اوضاع ...
ترو خدا تو دیگه نذار بهش سخت بگذره و کنارش باش تا ببینم خدا چی میخواد.
من تمام تلاشم رو میکنم و باهاش حرف میزنم و اگر نشد با دایی درمیون میزارم .
سرافکنده و رو بهش گفتم : مشکل اینجا ست خودمم ناخواسته اذیتش میکنم .
بی اختیار ...
شاید باورت نشه اما من بعد فتانه ، بعد زنی که زندگیم بود و رفت با زندگی خداحافظی کردم و اما با اومدن طهورا دوباره برگشتم و امید به زندگی گرفتم .
نگاه به چشم های منتظرش انداخته و ادامه دادم: من عاشقش شدم .
خدا انگاری برام از آسمون فرستاده ...
وحالام که یه بچه بهم هدیه کرده .
و اما من ، با جهالت تمام ناخودآگاه اسم فتانه رو میارم و اوقاتش رو تلخ میکنم خوب میدونم که روی این موضوع خیلی حساس شده ...
به وضوح دیدم که چشماش از خوشحالی برق زد و با لبخند دلنشینی گفت : خیلی خوشحالم واست .
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که تو به زندگی برگشتی .
ومن این حال خوبت رو مدیون زنداداشم هستم .
توام سعی کن دیگه با گذشته خداحافظی کنی .
فتانه رفت و خدا بیامرزدش .
این برای یه زن سخته که بدونه شوهرش دائم داره با یاد و خاطره ی یک زن دیگه زندگی میکنه .
هر کسی جای طهورا باشه ناراحت میشه اونم بالاخص با این دوران حساسی که داره باید خیلی بیشتر مراعاتش رو کرد .
حرفاش دل گرمم کرد و کمی احساس سبکی کردم و دلم بیش از پیش براش تنگ شد .
و به بهانه ی مشغله ی زیادم ازش خداحافظی کرده و راه افتادم .
گوشی را از جیبم درآورده و شماره اش را گرفته و منتظر شنیدن صدایش شدم .
اما جواب نداد و بوق های ممتد بد جور روی اعصابم بود ...
یکبار نه دوباره و صدباره شماره اش را گرفتم اما جوابی نشنیدم و این مرا دلواپس و نگران می کرد .
بی معطلی شماره ی مادرش را گرفته بعد دو بوق صدای خواب آلود مادرش در گوشم پیچید :الو، امیر حسین جان !
_سلام مادر خوبی ، مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم ببخشید .
خمیازه ای کشید و گفت: نه پسرم دیگه باید بیدار میشدم ، خب تو خوبی ، طهوراخوبه؟!
با حرفی که زد حس کردم برق ازسرم پرید . و فهمیدم که طهورا خونه نرفته ...
اما خودم را نباختم و سعی کردم قضیه را یک جوری ماست مالی کنم برای همین گفتم : الحمد الله خوبیم ، خواستم احوالی ازت بگیرم .
خندید و گفت : دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ، میگم شام میزارم با طهورا بیاین اینجا ظهر که نیومدید .
_خواهش میکنم ، نه مادرجان باشه یه وقت دیگه من برم دیگه با اجازتون خدانگهدار .
_خدا پشت و پناهت باشه...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
۲ خرداد ۱۴۰۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوچهلوشش:
آنقدر غم بر دلم سنگینی میکرد که هر آن احساس میکردم قلبم از دهانم بیرون می آید و بغضی که چونان توپ سنگی راه گلویم را بسته بود باز می شود .
باز هم تنها شدم ...
این تنهایی گویی با تار و پود من آمیخته شده بود .
و اما من دیگر آن دخترک پر توان و سرکش نبودم .
حالا یک زن بودم با بچه ای در شکم که در آستانه ی هفت ماهگی ام به سر میبردم .
بار شیشه ای که به قول مادرم باید چهار چشمی مواظبش می بودم .
و دلم می خواست تنهای تنها باشم و هیچ کسی خلوتم را بر هم نزند .
حتم داشتم تا به حال فهمیده که به دروغ گفته ام خانه مادرم هستم اما دیگر اهمیتی نداشت .
تنها و تنها دلم می خواست برای یکبار هم که شده بی دغدغه ، به دور از هیاهو زندگی کنم و برای خودم زندگی کنم .
خوش باشم و لبخند بزنم ...
نه برای بقیه ...
آنقدر در طول این مدت برای دیگران فداکاری کرده بودم و مطابق میل آنها رفتار کرده بودم که خود را به دست فراموشی سپرده بودم .
اما برای یکبار هم که شده باید خودم باشم و خودم ...
جلوی آیینه غبار گرفته ایستادم و رژ لب جگری ام را بیرون آورده و آهسته روی لبم کشیدم و لب هایم را به هم مالیدم .
سرمه ای به چشمان سیاهم کشیده و ریملی به لشکر مژه هایم ...
موهای بلندم را به یک طرف انداخته و
برای زنی که در آیینه ایستاده بود، لبخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشته و گفتم : مبینی قند عسلم ، مامانت تازه میخواد مثل بقیه زندگی کنه .
خسته شد از بس هر کاری کرد و پدرت ندید .
آهی کشیدم و گفتم : من عاشق پدرتم ، اما اون منو نمی بینه ...
احساس کردم تکانی خورد و لگدی به پهلویم زد .
و من در کنار درد لبخند زدم و گفتم : میدونم که میشنوی پسرم ...
و من تا روزی که تو بیایی به امید تو زنده می مونم و زندگی میکنم .
************************
با چهره ای دمغ و سر خورده از کنارم دور شد و من در جدال با حس هایم بودم .
از طرفی حس پیروزی اینکه حسابی رویش را کم کرده ام و به قول معروف دمش را روی کولش گذاشت و رفت و از طرفی حس اینکه بدجور غرورش را شکستم و بد جوابش را داده ام مثل خوره به جانم افتاده بود .
حسی شیطانی بدجور قلقلکم میاد و می گفت خوب کردی ، زیادی پاش رو از گلیمش دراز تر کرده بود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
۲ خرداد ۱۴۰۱
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و بررسی طهورا👆🏻👆🏻💕
منتظر حرف ها و دلگرمی های شما عزیزان هستیم 💕
۲ خرداد ۱۴۰۱
۳ خرداد ۱۴۰۱
سلام امام زمانم ✋
مھدیجانبیـراههمیروم!
تـومراسربهراهکن..
دوریِتوست،عاملبیچارگیِخلـق..!💔
#اللهمعجللولیکالفرج
@mahruyan123456🍃
۳ خرداد ۱۴۰۱
خرمشهر را
خدا آزاد کرد...✨
سوم خرداد ماه
سالروز آزاد سازی خرمشهر مبارکباد 🌹
@mahruyan123456🍃
۳ خرداد ۱۴۰۱
#پستچی
#قسمتچهارم
#چیستایثربی
آن روز ها همه چیز، طلایی بود .
برگ درختان پاییز، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان حتی صدای آژیر قرمز !
جنگ شدید تر شده بود و محله ی ما «گیشا» هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود .
اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران ،همه چیز را طلایی می دید .
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی مو طلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم .
فوری می گفتند: امرتان؟
میگفتم : با خودشان کار دارم .
با اخم به دفترشان نگاه می کردند و می گفتند: نمیشناسیم ، بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم ، دختر جان چرا نمیروی سراغ درس و زندگی ات؟!
زندگی ؟ زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم .
پسرانی رنگ پریده با چشمانی معصوم و دهانی خونین .
دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند. دلم تنگ بود .
فقط برای یکبار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش .
حسی به من می گفت دیگر دیدار در این دنیا ممکن نیست .
هر چه راگم کنی ، برای همیشه گم کرده ای .
هجده ساله بودم ، خبرنگار ،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی ، قرار بود برای جشنواره تاتر دفاع مقدس به یزد بروم .
گفتند بلیت ها را پست می کنند ، اما بلیت من نیامد !
سر دبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز شاید آنجا آمده .
اداره پست مرکز شلوغ بود .مثل صف کوپن!
انگار همه چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان نامه ای پست کنند .
این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم می رفت ؟ خدایا هجده سالم بود ، باید یادم نمیرفت...
۳ خرداد ۱۴۰۱
#پستچی
#قسمتپنجم:
#چیستایثربی
مسول باجه هرچه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد و گفت : اگر آدرس غلط بوده جزء برگشتی هاست .
با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی انجام دهد در یک دفتر خیلی بزرگ مثل دفترهای سفره عقد نمیدانم دنبال چه می گشت!
یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد ؛ یافتم ! ترسیدم .
گفت : چیتا یثربی ؟
گفتم : نخیر ، چیستا یثربی .
گفت : چه اسمیه؟ واسه همین نرسیده !
اومدن خونه همسایه ها گفتن چیتا نداریم برگشت خورده چرا زودتر نیامدی؟
لعنت به من که همیشه دیر می رسم .
انقدر ناراحت شدم که نشستم .
گفت : تقصیر اسم خودته ! حالا برو ببین حاج علی نامه برگشتی رو برده ؟
ناگهان عربده کشید : حاج علی !
سایه لنگانی با یک کارتون ظاهر شد .
با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت .
افتاب کورم کرد .
آرام گفت : بله خانم یثربی ! بلیت سفر دارید خوش به حالتان.
پس اسمش علی بود .
کف پست خانه بیهوش شدم .
آخرین صدایی که شنیدم : سرش...سرش نخورده به میز! و دودید ...علی بود پیک الهی من ...!
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
۳ خرداد ۱۴۰۱
۳ خرداد ۱۴۰۱