📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_سی_و_هفتم
✍🏻 #هاوین_امیریان
محدثه -: راستی اینا رو براي چی می خواي؟
-: شوهرم یه موسسه هنري داره... اینا براي تزئین اونجاس...
گوشیش زنگ خورد .
محدثه -: واااي مامانمه! باید برم کمکش.
بلند شد و رفت سمت کفشاش . پوشید و در رو باز کرد محدثه -: فعلا خدافظ...
-: منتظرتم...
به همدیگه لبخند زدیم و بعدِ رفتنش در رو بستم . ساعت نزدیک پنج بود . الانا بود که محمد پیداش بشه . کاموا ها رو جمع کردم و دویدم تو اتاق و مشغول رسیدن به خودم شدن.
از عوض کردن لباس تا مدل دادن به موهام و آرایش صورتم . تلفن خونه زنگ خورد. از خونه عزیز بود .
-: سلام عزیز جووووونمممم!
عزیز -: سلام دختر ... خوبی ؟
-: عالی عزیز ... ملالی نیس جز دوریه شما... شمام که اصلا اینورا پیداتون نمیشه ...
باهاش درد دل کردم و شکایت . بعدش با مادرم صحبت کردم و بعد با آتنا ... مثل همیشه گریه کرد . دلش خیلی تنگ شده بود .
بعدش شیده گوشی رو گرفت. مثل اینکه همه اونجا بودن... فقط من نبودم ... بغض کرده بودم ... دلم داشت می ترکید از بس دلتنگشون بودم ... بعد شیدا باهام صحبت کرد ... اونم گریه کرد ... مثل همیشه براي ابراز احساساتش کلی فحش و بد و بیراه نثارم کرد.
بعد قطع کردن همش سعی داشتم بغضم رو قورت بدم . چشام قرمز می شد و محمد اگه می دید بد می شد . فک می کرد پیشش بهم سخت می گذره. واقعا دیگه کم مونده گریه ام بگیره که صداي کلید روحم رو به پرواز درآورد.
دویدم سمت در تا قبل محمد، من در رو باز کنم . خودم رو پشت در قایم کردم تا اگه کسی تو راهرو بود بدون حجاب نببینتم . سرم رو از پشت در کج کردم .
موهام از سمت چپ آویزون شدن و از طرف راست هم از روي گردنم سر خوردن و همگی به هم ملحق شدن .
محمد پشت در به موهام نگاهی انداخت و خندید . از اون خنده هاي معروفش که اصلا نمی دونستم اسمش رو چی بذارم.
اومد تو و در رو بست . به سر تا پام نگاه کرد. یه شلوارك لی خیلی کوتاه تنم بود با ساپورت... از اون ساپورت سوراخ سوراخا :) یه تیشرت زرررردِ پررر رنگ هم تنم .
کیفش رو از دستش کشیدم و گذاشتم روي جا لباسی کنار در که همیشه فقط یه چادر و یه مانتو بهش آویزون بود.
دستشو تو دستام گرفتم و گونه اش رو بوسیدم .
-: خسته نباشی...
محمد -: آخه خسته باشمم که تو همه خستگی منو فراري می دي!
بردمش توي اتاق و لباساي راحتیش ، که روي تخت گذاشته بودم رو نشونش دادم .
-: لباساتو عوض کن. من برم برا حاج آقام یه چی بیارم بخوره.
قبل رفتن خودم دکمه ها پیرهنش رو باز کردم و از تنش درآوردم .
-: میندازمش لباسشویی...
@mahruyan123456 🍃
تو چه کردی که دلم،
این همه خواهان تو شد؟♥️
"صلی الله علیک یا اباعبدالله"
@mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_سی_و_هشتم
✍🏻 #هاوین_امیریان
داشتم می رفتم که دستمو گرفت و پیشونیمو بوسید . نیشم شل شد.
رفتم تو آشپزخونه . لباسشو انداختم تو لباسشویی و براش شربت درست کردم . با هم اومدیم بیرون . اون از اتاق . من از آشپزخونه...
نشست روي مبل و منم کنارش . سینی رو گذاشتم روي میز . لیوان شربتش رو برداشتم . سرم رو کج کردم و لیوان رو با لبخند گرفتم طرفش . با مهربونی نگاهم می کرد . شربت رو ازم گرفت و سر کشید.
تلویزیون رو روشن کردم.
-: کدوم کانال رو میل دارین سرورم؟
طفلک عادت کرده بود به دیوونه بازیاي من .
-: راستی محمد... اونی که خواسته بودي رو خوندمااا... نمی دونم درسته یا نه.
لیوانش رو گذاشت توي سینی .
محمد -: برم ببینم...
رفت تو استدیوش . منم پا شدم سینی رو بردم تو آشپزخونه و لیوان رو آب کشیدم.
با گیتارش اومد بیرون . داشتم سیب زمینیهاي پوست کنده بودم رو نگینی خورد می کردم . از پشت اپن نگاهش کردم . ایستاده بود .
محمد -: خوب بود... نت ها رو دو قسمتشم دیدي ؟
-: آره ولی وقت نشد بخونم ...
محمد -: ببین من می خوام این دو تا رو با هم تلفیق کنم... بیا گوش کن ببین چطوره... ببین منظورم رو متوجه میشی؟
-: الان اومدم... بگو شما.
سیب زمینی ها رو ریختم تو آبکش و شستم و گذاشتم تا آبشون بره.
محمد شروع کرد . داشت یه سري از نت ها رو بهم توضیح می داد . نت آهنگ جدیدش . می خواست نظرم رو بدونه . با پیش دستی و ظرف میوه از آشپزخونه بیرون می اومدم ، و در همون حال کاملا با دقت به حرفاش گوش می دادم.
نشستم کنارش . تلویزیون رو خاموش کردم تا همه حواسم به حرفاش باشه . به برگه هاي کنار دستش ، همونایی که داشت از روشون توضیح می داد ، نگاه کردم .
بعد در حالی که سرم رو به نشونه تایید حرفاش تکون می دادم ، یه پرتقال برداشتم و شروع کردم به پوست کندن .
هم خودم و هم خودش ، می دونستیم که همه و همه و همه ي حواسم به حرفاي محمده.
محمد -: اینو گوش کن ...
-: سراپاگوشم ...
گیتارش رو دوباره به دست گرفت . من هنوز درگیر پرتقال بودم .موهام ریخت جلوي چشمم.
محمد -: به حرکت لب و دهن من نگاه کن... کاملا متوجه میشی.
سرم رو آوردم بالا تا نگاهش کنم . بدون این که کارد رو بذارم زمین ، با سر انگشتاي دست راستم ، به جز انگشت شصت و اشارهام ، موهاي روي صورتم رو کنار زدم ؛ و همزمان یه به گردنم یه تکونی دادم تا موهام کاملا بره عقب . منتظر خوندن محمد بودم که ناگهانی چشماشو بست و با لبخند خیلی قشنگی گفت ؛
محمد -: واي قلبم!
خنده ام گرفت .
محمد -: آخه لامصب چند بار بگم نکن؟! ها؟!
هم خنده ام گرفته بود. هم از این همه حساسیتش متعجب بودم .
-: مگه چیکار کردم؟!
زدیم زیر خنده.
خنده ام که تموم شد دوباره مشغول تیکه کردن پرتقال شدم .
-: انگار بار اولشه منو می بینه.
@mahruyan123456 🍃
#یااباعبداللہ ♥️
ما را علے براے حسینش بزرگ ڪرد
از ڪودڪے بزرگ شده بین هیأتیم
منصب چہ منصبے!همگے عبد زینبیم
ما نوڪریم و تا بہ قیامت رعیتیم
@mahruyan123456🍃
اگر زِ کوی تو
بویی به من رساند باد
به مژده جانِ جهان را
به باد خواهم داد...
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتونه:
حرف هایش با دقت به جان و دل سپردم و سر ذوق آمدم .
لبخندی به رویش زده و گفتم : خدا رو شکر که هستی مادر !
من زندگیم رو مدیون تو هستم .
متقابلا او هم لبخندی زد و با دلگرمی گفت : خوشی من به خوشی توئه عزیزم .
انشاالله که خوشبخت بشی .
در همین حین قدم خیر و سهراب از درب حیاط وارد شدند و به ما نزدیک شدند و هر لحظه لبخند قدم خیر و رنگ تر میشد با دیدن ما .
و من با دقت سهراب را از نظر گذراندم ، مثل همیشه محجوب و سر به زیر ...
به رسم ادب همیشگی اش دست بر روی سینه گذاشت و سلام و احوال پرسی کرد و بعد هم به خانه رفت .
اما قدم خیر به جمع دو نفره ی ما اضافه شد و در حالی که نفسی تازه میکرد روبه مادرم گفت : نمی خواین بله رو به این پسر ما بدید ! دلش آب شد دیگه .
مادر خنده ای کرد و در حالی که زردآلو بهش تعارف میکرد گفت : انشاالله که خیره .
و قدم خیر با حرف مادر متوجه منظورش شد ، ذوق زده شد و نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت : قربون عروس خوشگلم بشم .
انشالله که مبارکه .
و من صورتم از شدت شرم داغ شده بود و گویی که در تنور افتاده بودم .
قیافه ام آن لحظه دیدنی بود .
همان طور که نگاهم میکرد شروع کرد به کل کشیدن و گفت : الهی که مبارکه
ای خدا شکرت .
سر از پا نمی شناخت و عجله داشت تا زودتر این خبر خوش را به پسر دلداده اش بدهد و خوشحالی اش را با او سهیم شود .
از جایش بلند شد و در حالی که به سمت خانه می رفت لحظه ی آخر نگاهی به من انداخت و با اطمینان خاطر گفت : جای تو و پسرت روی تخم چشممون هست نور چشمی ما .
مادر در جوابش گفت : لطف داری قدم خیر جان ، شما برای ما ثابت شده ای خدا رو شکر .
من خیالم از بابت شماها راحته
دلم خوشه که دخترم رو دارم دست کی می سپرم .
و اگر سرم رو گذاشتم زمین ، دیگه غصه ی کتایون اذیتم نمیکنه .
سهراب جای پسر نداشته منه خدا حفظش کنه .
_غلامتون هست ، هر کاری میکنه تا کتایون از انتخابش پشیمون نشه.
من برم بهش بگم بلکه ام از این سر درگمی نجاتش بدم .
او رفت و من با نگاهم بدرقه اش کردم .
و حس و حال پسرش الان دیدنی بود .
*********************
آنشب قدم خیر موضوع را با شوهرش در میان گذاشت و پدر هم که تا آن لحظه ساکت بود از شنیدن این خبر لب هایش به لبخند کوتاهی وا شد و چیزی نگفت .
مش یحیی هم که دست کمی از زنش نداشت از شدت خوشحالی ...
و گاهی وقتا با خودم فکر میکردم گویی که فقط سهراب فرزندشان هست آنقدر که برای او ذوق و شوق داشتند .
قرار بله برون را پنج شنبه ی هفته آینده گذاشتند و قرار بر این شد که من به همراه مادر و قدم خیر در این هفته به شهر برویم برای خرید چادر و انگشتر ...
و من چه با خودم فکر میکردم و چه شده بود .
ذره ای به ذهنم خطور نمیکرد که تمام آداب و رسوم را به جا بیاورند چون من زنی بیوه ی بچه دار بودم و به نظرم لزومی نداشت .
اما غافل از این بودم که آنها درک و شعورشان خیلی بالاتر از این حرف هاست .
ادامه دارد ...
به قلم ✍🏻دل آرا
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتاد:
آماده ی رفتن شدیم و قرار بود که سهراب هم همراهی مان کند وبا پیکان برادرش ما را تا شهر ببرد .
مادرش جلو نشست و من و مادرو احمد هم در عقب ...
تمام مدت حواسم به او بود و زیر نظر داشتمش که ببینم از آیینه مرا می پاید یا نه !؟
با خودم میگفتم شاید حالا که جواب بله را شنیده کمی عوض شده باشد اما اینطور نبود تمام طول راه جاده را نگاه میکرد و هنوز هم همان پسر ماخوذ به حیا و آقا بود .
احمد بی تابی میکرد و گرسنه اش بود .
و من هم دقیق از آیینه معلوم بودم و دست و پایم بسته بود تا شیرش بدهم .
نق نق میکرد و کلافه ام کرده بود.
مادر به پهلویم زد و گفت : شیرش بده مادر ، بچه هلاک شد .
آهسته با چشم و ابرو به سهراب اشاره کردم و گفتم : نمیشه !
_احمد رو ببر زیر چادر معلوم نمیشه .
_نمیتونم ...
در همین حین متوجه سنگینی نگاهی شدم و سرم را بالا آوردم و با چشمان زیبایش روبه رو شدم .
ماشین را کنار جاده نگه داشت و مادرش پرسید : چی شد سهراب ؟! خراب شد ؟!
_نه مادر جان ، یکم داغ کرده برم یه خورده آب بریزم روی موتورش هوا خیلی گرمه .
از ماشین پیاده شد و رفت و من هم از فرصت استفاده کردم .
کاپوت ماشین را بالا داده بود و اصلا پیدایش نبود و دلم بهم می گفت که اینها بهانه است ...
او نگه داشت تا من راحت باشم ...
و همین کارها و ادب و متانتش بود که مرا داشت به خودش علاقه مند می کرد .
بی مهابا نگاهی به مادر انداختم .
لبخند بر لب داشت و حس میکردم او هم به همان چیزی که من فکر میکردم فکر می کند .
و این مرد جوان را در دل تحسین میکند و می گوید : شیر مادرت حلال !
احمد را با خیال راحت شیر داده و در آغوشم به خواب رفت .
و او هم سوار شد و ادامه ی راه در سکوت ممتدی گذشت .
و به شهر رسیدیم خیابان ها را یکی پس از دیگری در کنار عابران طی کردیم .
و نگاهم به و درشکه ای افتاد که زن و مرد جوانی فارغ از هر غم و غصه ای سوارش بودند.
و از ته دل می خندیدند ...
و آن لحظه دوست داشتم من هم جای آنها باشم ...
به خودم میگفتم هیچ چیز این دنیا ماندگار نیست .
نه غمش !
و نه خوشی اش !
پس چه بهتر که این روزها با لبخند بگذرد .
و با خودم می گفتم سختی هایم تمام شد و هیچ فکرش را نمیکردم که دوباره بعد از کمال زندگی روی خوش نشانم دهد و دوباره و اینبار بهتر از قبل رونق بگیرم .
ماشین کنار بازار نگه داشت و من در حالی که با چشم همان درشکه را که حالا خیلی دور شده بود و چیزی به محو شدنش نمانده بود، دنبال می کردم ، درب ماشین باز شد .
چشمم افتاد به سهراب که سر به زیر منتظر من بود تا پیاده شوم .
روبه من دست هایش را دراز کرد و گفت : احمد را بده به من !
_نه ممنون ، خوابه میترسم بیدار شه .
لب هایش به خنده وا شد و گفت : دیگه باید عادت کنم .
بهتره هر چه زودتر این گل پسر با من عیاق بشه و اخت بگیره .
حق با او بود .
سری به تایید حرف هایش تکان داده و چادرم را با یک دست جلو آورده و با احتیاط که دستم به دستش برخورد نکند احمد را به آغوشش سپردم .
و من که تا آن لحظه حواسم به مادر نبود از ماشین پیاده شدم و با چشم دنبالش گشتم و گفتم : پس مادرم کجاست ! کی رفت ؟!
اون اینجا رو بلد نیست گم میشه .
ادامه دارد ...
به قلم✍🏻 دل آرا
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
تنها كسی كه باید دگرگون شود، خودتان هستید؛ خودتان كه دگرگون شوید، همه ی اوضاع و شرایط پیرامون تان نیز دگرگون میشود🎭
👤• فلورانس اسكاول شين
@mahruyan123456 🍃