🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت202 _سونو چیزى شد؟ بچه سالمه ؟! بهار خبر بد شنیدی آره؟! "یا حسین " ... هیچوقت اینطور ندیده بود
#پارت203
دو دستی دستم را گرفت و نمیدانم چه در نگاه بی روحم دید که با گریه گفت:
-باشه!
درماشینش نشستیم و او با ناراحتی گفت:
-بهار جان بخدا خوشم نمیاد رو اعصابت راه برم.فقط دارم میمیرم ازسؤال...چته تو خانومم؟ چرا
اینجوری میکنی؟
_من جوریم نیست امیر...
گوشیم را در آوردم و با قلبی اطمینان یافته نوشتم "ok "وبرای شماره
ی جدید شاهین فرستادم
-بهار تو رو خدا با من حرف بزن.دارم دیوونه میشم.آخه دیروز چرا اونجوری شد؟ تو که خوابیدی
راحت..قرار شد بیام دنبالت بریم سونو..اما برگشتم دیدم نیستی.
تلفنتم جواب نمیدادی آخرشم
که با اون وضعیت پیدات کردم.
-فقط نگران علیرضام.
-بهارچرا اینجوری ای؟ چرا مثل اولا مُخَم رو نمیبری با شلوغ کردنات؟ چرا موقع رانندگیم کِرم
نمیریزی؟ چرا؟
دلم ؟ در حال آتش..برای لحن و بوی حرف هایش جان دادم. اما همه چیز تمام
شد.من به قیمت آبرویم کنار میکشم.بگذار دخترکم هیچگاه نفهمد من که بودم...چه کار
کردم...دختر است.دلش نازک است.میشکند اگر بفهمد مادرش مجرم بوده...ساقی بوده !
آدم ربا
بوده ... با مردان لندهور معاشرت میکرده...
دلم میخواست با این حرف مظلومانه و خنده دارش؛حسابی بخندم و سربه سرش بگذارم اما
نمیشد.حتی لبخند هم نزدم:
-رفتم که خودم برم سونو.
اما راهش رو گم کردم.زدم به خیابون و این ور اونور...فکر کردم.ته
تهش ختم شد به دلسوزی واسه علیرضا ونسرین.
من نمیتونم پاسخگوی ذهن پر شک تو باشم
احسان جان.
تمام ماجرا همینه..حالا اگه دلت میخواد قصه ی خاص دیگه ای سر هم کنم؛اونو بگو.
از سرمای کلامم یخ زدم.او هم تعجب کرد.عزیزم چیزی هوس داری؟
-نه.
مسیر را به سمت خانه ی مادرش کج کرد و گفت:
-میذارمت اونجا مراقبت باشن.شب میام میریم خونه ی مادر خودت باشه؟
-حوصله ندارم.هیچ کدوم،فقط خونه ی خودمون.
-نه بهار جان بخدا نگرانتم.رنگو روتو نگاه ؟ وآفتاب گیر طرف من را پائین داد تا در آئینه خودم
را ببینم
نگاه نکرده بالایش زدم وچشم بستم.من را به خانه ی حاج خانم برد و من مثل دیشب ساکت و
متفکر مثل یک غریبه گوشه ای نشستم.
کلّی پذیرایی شد و من فقط نگاه کردم.انگار دلم میخواست بیشتر ببینم و بشنوم تا تک تک این
لحظات در ذهنم بماند.
لحظاتی که شاید آرزوی هر دختری بود.شوهر خوب زندگی خوب خانواده
ی خوب....اما من با انجام یک اشتباه در گذشته؛آینده ام را به یغما بردم.
کاش مثل نسیم زندگی میکردم.کاش انقدر سربه هوا نبودم.خرجی نداشت...فقط کمی آدمیت
خرجش بود.
فائزه مثل بچه ها بود.دلنازک و ساده.
وقتی دید جو اصلا خوب نیست؛مثل بچه ها گوشه ای کِز
کرد و مات من شد.
لبخند فوق العاده کمرنگی به رویش زدم واشاره کردم
"چته"
اما غمگین سر بالا انداخت و گفت:
-چائیت یخ کرد.
همینکه دست بردم به سمت فنجان؛آیفون را زدند
حاج خانم جواب داد و در را
زد.
-امیرحسام و نسرین وامیرحسینن.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت204
سرتکان دادم وایستادم
نسرین با دیدنم تعجب نکرد و آرام
گفت:دوباره دیدیم همو..امیراحسان گفت اینجایی دیگه گفتم منم بیام.
نزدیکم شد و کنارهم
نشستیم
امیرحسین کنار مادرش نشست.صدایش زدم وگفتم:
-امیرحسین جان بیا کنار من..
بلندشد و آنطرفم نشست.دستم را نرم دور شانه اش انداختم و او
را به خودم نزدیک کردم.
آهسته زیرگوشش گفتم:
-منو دوست داری؟
چند بار سرتکان داد
-بله
-چقدر؟
-زیاد.
-پس قول میدی حرفام پیش خودت بمونه؟ آخه علیرضا زیاد رازدار نبود.قول واقعی میخوام.
-چشم.
سر بلند کردم وبا چشمان اشکی به اطراف نگاه کردم.همه حواسشان پرت بود.نسرین و
امیرحسام با مادر و فائزه حرف میزدند و از ماجرای پیش آمده میگفتند
دیوانه شده بودم.دخترم را به صد نفر میسپردم تا خیالم راحت شود.اما نه به هرکسی.به پدرش
که میدانستم قوی است،به نسرین که میدانستم فوق العاده جدی و عاقل است و به امیرحسین که
میدانستم با وجود کوچکی قلبش بسیار بیشتر از آنچه که باید؛ "احساس" میکند.
بعداز این سه
نفر؛به نسیم میسپردمش...البته اول از همه به خدا.آه کشیدم وآرام در گوشش گفتم:
-مواظب دختر من هستی؟
او متوجه نشد منظورم در نبود خودم است.پس سرتکان داد وبی
چون و چرا گفت:
-بله..من عمواحسانو خیلی دوست دارم.
هر چقدر هم که بفهمد باز هم بچه بود.دلیل علاقه اش به
من و دخترم؛عمو احسانش بود
آفرین پسرم.قربونت برم.
روی سرش را بوسیدم وادامه دادم...نذار تنها باشه خب؟ نذار کسی
اذیتش کنه.باشه؟
-چشم.میشم داداش بزرگش.خوبه؟
-خیلی خوبه.خیلی...
گلویم آنقدر درد میکرد که دست بردم وآهسته چنگ زدم.
-هرکی اذیتش کرد با من طرفه زن عمو.
نتوانستم پاسخی بدهم...فقط شانه اش را نوازش کردم
آخر شب محمد وامیراحسان هم آمدند و دوباره جمعمان جمع شد.
همه ناراحت وبی حوصله
بودند.تا اینکه تلفن امیرحسام زنگ خورد.
از آنجایی که خانه مثل همیشه شاد وشلوغ نبود؛تماسش بدجور در چشم بود:
-الو؟
...-
-درسته.
...-
-"چی" ؟؟؟؟؟
نسرین ندانسته گفت "یا فاطمه ی زهرا"
همه قیام کردند و امیرحسام پا برهنه دوید.در را محکم هول داد و وارد حیاط شد.همه تند
دنبالش رفتیم و امیراحسان فائزه را کنار زد و یا حسین گویان دنبال برادرش دوید.
نسرین جیغ
میکشید و فائزه و حاج خانم با گریه نگهش داشته بودند.
دستم را روی شکمم فشار میدادم و نفس های عمیق میکشیدم.
حاح آقا بلند بلند میگفت
"ای
خدا رحم کن"
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت205
مرد ها همه جلوی در بودند.امیرحسام در را باز کرد و در آن سکوت شب فریاد زد:
"یا امام هشتم"....
پشت بندش امیراحسان فریاد زد "یا حسین"
ضعف میفتادم ؛بلاخره سکوتم را شکستم وجیغ کشیدم:
-"چی شد" ؟؟
جواب ندادند و چهارتایی دویدند در کوچه. نسرین زورش زیاد شده بود.
فائزه و حاج خانم را کنار
زد و پابرهنه دوید.طبق معمول که زیاد هیجانزده میشدم؛ عکس العمل هایم کُند میشد.نرده هارا
گرفتم و آرام آرام پائین آمدم.
فائزه ومادر بخاطر من آرام میرفتند.
حاج خانم با گریه گفت:
-فائزه نذار بهار بیاد.
به نفس نفس افتادم:
-نه مامان میخوام بیام.
قدرتم را جمع کردم وتند تر حرکت کردم.
وسط کوچه ایستاده بودند و از
سروصداهایشان نمیفهمیدم خوشحال هستند یا ناراحت.جیغ های نسرین بند دلم را پاره
کرد.نزدیک شدم و بازوی امیراحسان را کشیدم.
برگشت و هیجانزده کنار رفت.
نسرین نشسته بود وعلیرضا را بغل کرده بود.چشمهایم را بستم وآرام باز کردم.بازوی احسان را
گرفتم به زمین نخورم.
علیرضا گریه میکرد وگردن مادرش را چسبیده بود.امیرحسام هردویشان را بغل گرفته بود
ومیبوسید.
امیرحسین که اصلا حواسمان بهش نبود.دستم را گرفت و با لبخند خودش را به من تکیه داد!
هولش دادم به سمت جمع خانوادگیش و گفتم:
-برو پیششون.
همسایه ها کم کم بیرون امدند و دورمان شلوغ شد.همه جریان را میدانستند.تبریک میگفتند
وخوشحال بودند.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت206
همه خندیدند.
همه خوشحال بودند.
و من پلک هایم روی هم افتاد.
حس میکردم پروانه شدهام.
بزرگ شده ام.
کامل شده ام..از اینکه این همه آدم را خوشحال کردم حس خوبی داشتم.سبک
شدم ..به سبکی یک پر..قسم میخورم که احساساتم واقعی بود.حس میکردم آنقدر سبک هستم
که اگر نسیمی بوزد،من را مثل یک قاصدک میبرد.
همه خندیدند و من بغضم ترکید.آمدن علی
یعنی امضای حکم طلاق.
واین یعنی پایان زندگی مشترک من وتمام هستیم .
زن برای احسان زیاد پیدا میشد اما علی برای
نسرین نه.
کسی نفهمید من گریه میکنم.
کسی اگر هم فهمید تعبیرش را اشک شوق کرد و تمام.
از انبوه
جمعیت فاصله گرفتم و چند قدم عقب عقب رفتم و برگشتم.از در گذشتم وآمدم به خانه بروم که
تاب ته حیاط چشمک زد و خندید.
به طرفش رفتم و با اشک ولبخند رویش نشستم.
نرگس بوضوح تکان میخورد و حرفی برای گفتن داشت.کاش میفهمیدم چه میخواهد بگوید.شاید
دارد میرقصد و به مادرش افتخار میکند.
همگی با خوشحالی وسروصدا وارد شدند.
حتی چند غریبه که مشخص بود از همسایه ها هستند
هم همراهشان بودند.
بازهم کسی من را ندید.
امیرحسام علیرضا را قلمدوش کرده بود و همه هیجانزده داخل شدند.
سرم را بالا گرفتم ودیدم که
ماه کامل است.نقره ای وپر ابهت.
روی صورتم مهتاب افتاده بود.
چشم بستم وپر ذوق خودم را تاب
دادم.اگر بگویم در حالت بیداری رؤیا دیدم دروغ نگفته ام.همانطوربا پلک های بسته حس کردم
در آن مزرعه هستم وپابه پای زینب میدوم و میخندم.
در دلم حس خوبی بود.
انگار میدانستم کاملاً جبران کرده ام.
با جیغ وشادی دنبال هم گذاشته
بودیم و دیدم که نرگس هم در شکمم نیست.
با همان لباس های فرشته ای بین ما میدوید و میخندید.
-خانومم؟
چشم باز کردم ودیدم امیراحسان مقابلم است..
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت207
-عزیزم خوبی؟ چرا تنها نشستی؟ پاشو بیا ببین علیرضا رو! باورت میشه سراغت رو گرفت؟!
همینکه رفتیم تو گفت زن عمو بهار کجاست؟
-میام.الان نمیتونم جمع رو تحمل کنم.
کنارم نشست و گفت:
-الهی قربونت بشم خیلی این مدت سخت گذشت بهت...
به فکر فرو رفت وگفت
..چرا همچین
کاری کردن؟!
-چرا نیار..خواست خدا بوده.
-نه میدونم.قربون خدا بشم من غلط بکنم دخالت کنم.فقط ...
-شغلت ایجاب میکنه.
زد زیر خنده و گفت:
-آفرین! درساتو از بَری !
-بریم علیرضا رو ببینم.بعدش بریم خونه..
کمی تعجب کرد که به این زودی خسته شده ام و
میخواهم این جمع شاد را ترک کنم اما گفت:
-باشه عزیزم..حتماً..
شانه به شانه داخل شدیم و علیرضا با دیدن من ؛ به سمتم دوید و پایم را
سفت چسبید
نگاهم روی دست ها وساعد زخمیش مات ماند.نشستم و با نگرانی سروصورتش را نگاه کردم:
-علی دستات چی شده؟
نسرین زیر گریه زد و همه دوباره فس شدند:
علیرضا اما از ذوق این دیدار اصلاً حالش بد نشد و با بی اهمیتی گفت:
-اوف
-چرا اوف؟
وباز نگران تر صورتش را کاویدم
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت208
_با آتیش سوختوندن.الان خوب شده.
اشک هایم چکید وبا غصه گفتم:
-چرا؟؟ خدایا...
اشک هایم را با دست های کوچک و تپلش پاک کرد:
-گِیه نکن زن عمو ! خوب شدم نگاه ؟
ودست هایش را روی نقطه نقطه های سوخته شده با سیگار
کشید
-الهی من برات بمیرم عزیزم...
سرش را در آغوش گرفتم وبوئیدم و بوسیدم
***
حسابی علیرضا را چلاندند.از ته دل دوستش داشتم.شاید اگر مادر نبودم به این زودی تصمیم
نمیگرفتم.یا اگر آن غلط های گذشته را نکرده بودم الان نقش سوپرمن را بازی نمیکردم.میدانم
عجیب بود.من خودم زندگی داشتم بچه داشتم اما کاملا شرایطم فرق داشت.
امیراحسان یک تکه سیب به چنگال زد وجلوی دهانم گرفتم.من باید کم کم از این محبت ها دل
میکّندم.باید خودم را ترک میدادم.
سرم را عقب بردم وخواستم با دست بر دارم که او دستش را عقب برد.دلخور اما مهربان گفت:
-خودم.
سرتکان دادم و گفتم:
-نمیخوام.
آرام دستش را جلو آورد و من خودم برش داشتم.دوباره چنگال را درپیشدستی برد و
این بار سیب را برای خودش برداشت در همان حال گفت:
-میریم خونه وتو باید کامل توضیح بدی چته...دیگه حالا حالم خوبه خیالم راحته.
آه پردردی کشیدم ودر دل گفتم دیگر دیرشده ..خیلی دیر
-میشه زودتر بریم؟
سرتکان داد و پیشدستی را روی میزگذاشت و ایستاد.
-ببخشید دیگه مابریم بهار خستست.
تندی روبه نسرین گفتم:فردا میام کمکت واسه نذریت.
ایستاد و محکم بغلم کرد:
-ممنونم بهار.
یک لحظه یخ زدم.چرا تشکر کرد!؟
-واسه چی ممنونی نسرین؟
-این مدت خیلی بزرگواری کردی پیشم بودی.ممنونم.فردا خسته میشی نیا.خودمون درست
میکنیم سهمت رو میفرستیم.
-نه نسرین جان دوست دارم باشم.در ضمن من کاری نکردم.خداحافظ.
از همه خداحافظی کردیم
ورفتیم
دلم نمیخواست به این فکر کنم که چه قدر خنداندن امیراحسان حالم را خوب میکرد.من باید
فراموش میکردم او را دوست دارم.
وقتی در ماشین میگفت و میخندید و ردیف دندان هایش را به رخ میکشید؛دلم را میلرزاند.با
خوشحالی گفت:
-خدایا شکرت...میبینی بهار...اینه که من فدائی خدا ومعصوماشم..دوتا از عزیزامونو بردن؛صحیح
و سالم خدا پسشون داد.اونوقت تو بخند بگو چرا انقدر دینی فکر میکنی.
آه کشیدم ودر دل
گفتم واقعا شاید خدا انقدر دوستشان دارد که من را وسیله کرده
....-
-بهارمیدونی به چی فکر میکردم؟
آهسته با صدای گرفته گفتم:
-نه..
-که باید خونمون رو عوض کنیم ! من فکر نمیکردم به این زودی بچه دار بشیم.
در دل گفتم "تو
که راست میگی!"
حالا دیگه جامون خیلی کمه..
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت209
_نه! کجا جا هست؟! یکی که اتاق ماست،یکی هم واسه کارمه..
نرگس اتاق نداره..باید به فکر باشم.
-فرید الان نداره پس بده.
با حیرت بیشتری نگاهی به سمتم انداخت وگفت:
-دیوونه شدی؟! چی کار به فرید دارم؟!
-آخه گفتی به فکر باشی..الان فکر نمیکنم پولی داشته باشی واسه خونه ی بزرگ خریدن.
-اصلاً حرفت قشنگ نبود قربونت بشم.میدونم فکر منو کردی ولی دیگه نگو.من باهاشون قرارداد
بستم.انقدر عوضی نیستم زودتر بگیرم ازشون اونم یه جا ! یه کاریش میکنم...از حاج آقا
وامیرحسام قرض میگیرم..نه اصلا فعلا اتاق کارو خالی میکنم.
با درد رویم را به طرف پنجره
چرخاندم ودر دل گفتم:
"من که دارم میرم.جاتون میشه"
-شنیدی؟
بی حواس به سمتش برگشتم وگفتم:
-نه ببخشید.
باز هم دستم را گرفت وروی دنده گذاشت.با ذوق و خوشحالی گفت:
-خونه سازمانی هم هست من دوست نداشتم ببرمت وگرنه دارم.اونجا چهار خوابس! یادم نبود.تو
دوست داری اونجا زندگی کنی؟ خیلی تمیزه نوسازه جاشم خوبه.
واقعاً چرا همیشه وقتی زمان خداحافظی و دیدار های آخر بود همه چیز عوض میشد؟! یکجوری
که از قصد برایت دهان کجی میکردند و آتشت میزدند.
مثلا الان امیراحسان مثل یک کودک ساده
ومهربان ومظلوم بود..حداقل بداخلاق نبود که خودم را راضی کنم
-نه همینجا خوبه.سخت نگیر...
-نماز بلندت بکنم؟
مشخص بود صددرصد دلش میخواهد "آره" بشنود.سؤال هایش در این
مورد استفهام انکاری بود
-آره بیدارکن.بعدش منو صبح زود بذار خونه مادرت.میخوام باشم.
-باید باشی! من درست میکنما ! بلخره قبل مُحّرم تونستی دست پخت منو بخوریخوبه...خیلی خوب...
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت210
روی تاب نشسته بودم.
من وسط،علیرضا آنطرف،امیرحسین این طرف و طاها در آغوشم. سه دیگ
بزرگ در حیاط بود و همه مشغول بودند.
خانواده ی من هم در راه بودند.علیرضا گفت:
-زن عمو هل بده من پام نمیرسه.
امیرحسین اخم کرد وگفت:
-دستور نده بی ادب . من میرم.
مثل یک مرد پرید وپشت تاب ایستاد.محکم هولمان داد و
خودش را حرفه ای روی تاب درحال حرکت انداخت
امیراحسان یک ریز جنب وجوش میکرد و دادوبیداد راه می انداخت که همه زود به حرف هایش
گوش کنند. والحق هم همه از او بیشتر حساب میبردند تا امیرحسام ! حتی پدرش کاملا مشخص
بود حرف شنوی محسوسی از او دارد.با وجود حاج آقا حاج آقا صدا زدن هایش او را زیرسلطه
داشت!
برنج و قیمه نذر حاج خانم بود و شله زرد نذر خود نسرین.فائزه و نسرین روی تخت توی حیاط
نشسته بودند وآجیل مشکل گشا گره میزدند.بچه هارا به من سپرده بودند تا نگذارم زیر دست و
پا باشند یا خدایی ناکرده توسط این دیگ و اجاق های داغ بسوزند.
علیرضا ناگهان طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد؛دست برهم کوبید و گفت:
-"آهان" !
نگاهش کردم.خودش را کنجکاو با احتیاط جلو کشید و نگاه جاسوسانه ای به جمعیت
داخل حیاط انداخت.وقتی مطمئن شد کسی نمیشنود؛گفت:
-گوشتو بیار.
با تمام دل آشوبه ام من را میخنداند.سرم را جلو بردم و گفتم:
-بگو .
گوشم را داغ کرد انقدر پر حرارت حرف زد.نفهمیدم وخودم را عقب کشیدم وگوشم را
مالیدم:علی هیچیشو نفهمیدم...ا نگاه گوشمم خیس کردی!
هر دو زدیم زیرخنده و او دوباره اشاره کرد
نزدیک شوم:
-بگو علیرضا..پدر منو در اوردی تو .
در گوشم واضح تر گفت:
-"عموعلی گفت وقتی گذاشتمت خونه به زن عمو بهار بگو خیلی دوستت دارم"...
بعد سرش را
عقب برد و دوباره اشاره کرد جلو بروم:
-گفت قول بدم به کسی نگم فقط به تو بگم.گفت بگو زود بیاد پیشم.
با نگرانی نگاهی به جمع انداختم.شاهین احمق..اگر بعداز رفتنم باز علیرضا دهان لقّی میکرد آبرو
برایم نمیماند و میشدم آش نخورده و دهان سوخته
-علیرضا...جون مادرت به کسی نگی اینوها خب؟
سرتکان داد وگفت:
-نه نمیگم..گفت اگه بگی میگم ناصر دوباره بسوختونت.
هم خنده ام گرفت هم از تهدیدش
چندشم شد
-خیلی خب آفرین عزیزم.
امیراحسان عرق کرده وخسته روی پله ها نشست
فائزه دوید و با یک لیوان شربت برگشت.
محمد با خنده و شوخی گفت
-هان؟! فقط داداش جونت آره ؟
-میارم واسه بقیه هم.آخه قربون داداشم برم نگاهش کن چقدر ماهه!
همه خندیدند جز
من..چون هرچه بیشتر ماه باشد بیشتر میسوزم
امیراحسان که بی نهایت رعایت میکرد و شوخی سرش نمیشد؛با جدیت لیوان را به سمت محمد
گرفت:
-نخوری نمیخورم.اصلاً
محمد نادم از شوخیش ، دائم دستش را رد میکرد.اما امیراحسان اصلاً
دلش راضی نمیشد...عزیزدل با انصاف من بود.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#انگیزشـی💪🏻
اون آدمی ڪھ میٺونھ ٺو رو خوشحالٺرین
آدم رو زمین بڪنھ خودٺی(:🌼🌱
#خودٺوباورڪن👌🏻♥️☘
@mahruyan123456🍃