eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ما به غیر تو نداریم تمنای دگر ... علیه السلام ▪️اللهم عجل لوليک الفرج @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت210 روی تاب نشسته بودم. من وسط،علیرضا آنطرف،امیرحسین این طرف و طاها در آغوشم. سه دیگ بزرگ در ح
آخری فائزه گفت: -محمد خان بگیر منم برم واسه همه درست کنم.طفلک داداشم تشنه موند. و چشم غره رفت که یعنی در خلوت حساب شوهر شوخش را میرسد زنگ حیاط زده شد و بلاخره خانواده ی من هم آمدند.یک سبد گل زیبا که مطمئن بودم سلیقه ی نسیم است دست مادرم بود و شیرینی دست پدرم.حسابی شلوغ شد و مستی خودش را از جمع بیرون کشید و دنبال من گشت.میدانستم دلش برای من تنگ شده. -مستی اینجام. با ذوق دوید و بازهم خانم تر شده یافتمش..تصاعدی بزرگ میشد انگار نه انگار پانزده ساله باشد. قدش کمی کوتاه تر از من بود.خوشگل وخانم.من را به آغوش کشید و روی شکمم را بوسید: -خالت کفن شه.. با عصبانیت پشتش زدم وگفتم: -احمق این چه حرفیه. -"سلام"!! عزیزدل من ! برگشتم ونسیم را دیدم.تازه عروسی که هنوز فرصت نشده بود پاگشا شود و پایه پای خواهرش غصه میخورد -قربونت بشم خوبی؟ با حسرت به جمع خوب و شاد نگاه کردم.چه میشد اگر با حوریه آشنا نمیشدم؟ نه ... اصلا چه میشد اگر انقدر احمقانه به حرف هایش گوش نمیکردم؟ گوشی در دستم لرزید: "دلم نمیخواد از اعتمادم سوءِ استفاده کنی...من منتظرتم..بیا" حالم را گرفت..رنگ و رویم پرید.مستی خواهر مهربانم نگاهم کرد وگفت: -الهی بمیرم بده بچه هارو ببرم خسته شدی. سه پسر کوچک را برداشت .کنار باغچه سرگرمشان کردتایپ کردم : "من سر حرفم هستم.توروخدا بذار بچم به دنیا بیاد،خودم با پاهای خودم میام خونت" "من نمیتونم هفت ماه صبرکنم!! تا اون موقع من میمیرم !!" نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
"شاهین به چی قسمت بدم؟ دست از سرم بردار.فقط تا دنیا اومدن بچه.خواهش میکنم" از ترسم هریک پیامی که رد و بدل میشد حذف میکرم "بلند شو بیا خاک تو اون سرت کنم.میخوای بچّتو به دنیا بیاری بذاریش و بیای؟؟ " "میگی چیکار کنم؟! " "الاغ الان باید بیای که به دنیا اومد پیش خودمون باشه!! میخوای تحویل اون احسان.... بدیش؟! " "بچه ی من بابا داره خودش.تو نمیخواد ادای خوبارو دربیاری بشی پدرش.بهت گفتم خودم میام یعنی میام" "چرت نگو. من اگه بد بودم و عاشقت نبودم؛بهت نمیگفتم پاتو بکش بیرونو برو زندگیتو بکن.خودت خودتو زورو کردی منم اجباری نداشتم راه دوم رو بهت بگم.بدو دارم کارای اقامتمونو جور میکنم" "میدونم.خودمم میدونم که لیاقت اینارو ندارم.خودم میام.فقط نمیخوام آبروم بره.میخوام آبرومندانه طلاق بگیرم اونوقت دیگه کسی کاری نداره چیکار میکنم.اما الان بخوام بیام امیراحسان ولمون نمیکنه بازم میفته دنبالم" فحش های زشتی اول به امیراحسان و خانواده اش ردیف کرد ودر نهایت به خود من یک دانه از آن فجیع هایش داد و پی اش نوشت: "آبروی چی؟ به درک بفهمن..مثل آدم حرف گوش کن تا سیمام قاطی نکرده.بخدا عصبیم کنی میام اونجا همرو به رگبار میبندم" "شاهین آبروم مهم نیست؟! من میخوام تو این هفت ماه کلی دلخوری پیش بیارم که راحت طلاق بگیرم و بیام وقتی هم دخترم بزرگ شد و دلیل نبود مادرش رو پرسید بهش بگن با بابات مشکلداشت. اما اینجوری که بیخبر بیام؛بچرو که بفرستیم واسه اینا میدونی چه حرفایی پشتم زده میشه؟! دخترم دلش میترکه کثافت بفهم.همه میگن با مرد غریبه ریخت روهم" "قرار نیست دخترت رو پس بفرستیم.پیش خودمونه.منم باباشم" "خواهشاً داستان نگو. من بیارم دخترم رو تو خلاف خونه ؟! به نظرت ما لیاقت نگهداریشو داریم ؟! "بهت گفتم دیگه بیخیال شدم.میخوایم مهاجرت کنیم بهار.من دیگه دست میکشم.تو که باشی منم دست میکشم از کارام.توروخدا بیا خیلی تنهام" "میام شاهین.اینجا دیگه جای من نیست.قید اون مدارکم که زدی هر لحظه امکان داره کریم اعتراف کنه.بدبخت میشم. تو روخدا اذیتم نکن.زود میام..فقط میخوام بچم آبرومند به دنیا بیاد پیش پدرش.خواهش میکنم" "باشه" نفس عمیقی کشیدم.امیراحسان از دور نگاهم کرد و یک چشمک و لبخند زد.برایش پلک زدم و سرم را پائین انداختم. امیرحسام که رفته بود داخل خانه تا گوشیش را جواب دهد؛با چشمان سرخ وچهره ای پکر بیرون آمد.همه متوجه شدیم ونسرین با نگرانی جویا شد: -چی شده حسام جان؟ چرا اینجوری شدی؟ نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
با ناراحتی کنار امیراحسان نشست وسرش را گرفت امیراحسان -چی شده امیرحسام؟ -علی نادر لو رو کشتن اسمش بیش از حد آشنا بود از تاب پائین آمدم و به جمع حلقه زده پیوستم.محمد با ناله گفت: -وای... امیراحسان دودستی سرش را گرفت.فائزه گفت: -همونی که اون کثافت خودشو جاش معرفی کرده بوده؟ همگی سرتکان دادندنسرین: -زنش چی؟ امیرحسام با ناراحتی گفت: -بی ناموسا با یه بچه تو شکمش کشتنش. از اینکه انقدر مورد توجه جمع بودم ورعایتم میکردند دلم لرزید.چرا که تا این حرف از دهان او خارج شد همه تشر زنان ونگران به من نگاه کردند.امیراحسان با ناراحتی به من گفت: -شما برو داخل دراز بکش خانوم. توجه نکردم و روبه حسام گفتم: -خانواده نداشتن این مدت به شما خبر بدن؟ سرش را به طرفین تکان داد و گفت: -چرا داشتن.اما وقتی از شهرشون میان تهران اون بی شرفا میبرن حبسشون میکنن.این مدتم خانواده هاشون که زنگ میزدن؛مجبورشون میکردن حرف بزنن و بگن رسیدن تهران و حالشون خوبه ودنبال مأموریت جدیدشونن ....از وقتی که فهمیدیم کلاه گذاشتن سرمون دنبال علی وزنش بودیم...محمد که بی نهایت ناراحت شده بود گفت: -جسد پیدا کردن؟ امیرحسام سرتکان داد. این ها همه باعث شده بود من دوپا هم قرض کنم تا فقط فرار کنم!! چه کسی باور میکرد من هیچ کاره بودم؟! چه کسی باور میکرد نقش من در این باند همان چهارتا خرده کاری بود و جریان زینب به کنار..حالا اگر اعتراف میکردم؛ قاتل دوستشان هم محسوب میشدم! اخ که مردم...تنها امیدواریم ؛ رؤیاهای امیدوار کننده بود..به رؤیا دلخوش بودم. پدرم جو را عوض کرد وگفت: -سید غذات ته گرفت! امیراحسان فوری بلند شد. کم کم همه به کارشان برگشتند و من به این فکر کردم که پدرم چطور اجازه میدهد من از سید عزیزش جدا شوم؟! پدر با خوشحالی وغرور برای اولین بار به بچه ام اشاره کرد و روبه حاج آقا گفت: -جان حاجی انقدر خوشحالم نوم سیده که نمیدونید. حاج آقا هم مغرور تر خندید و گفت:لطف دارید.آره دیگه سید حسینیم هست.لطف خدا بوده. بی اراده به شاهین فکر کردم.چه خیال ها داشت!دخترم را با شناسنامه ی قلابی به دنیا بیاورم..بگذار فکر کنم چه میشود! دیگر از نرگس و سادات خبری نبود.قطع به یقیین میدانستم اسمش"آرتمیس پویا " میشود! شاهین عاشق اسم آرش و آرتمیس بود.همان زمان میخواست گربه ی ماده ای هم برای من بخرد ونامش را آرتمیس بگذارد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
نمیخواستم از حالا اعلام جنگ کنم تا بچه ی بیچاره ام سالم به دنیا بیاید. فقط میخواستم استارت بدخلقیم را بزنم تا بعداز هفت ماه با دیدن بدی های شدیدم راحت تر طلاقم دهد.غذا آماده بود.جلوی همه بلند رو به فائزه گفت: -فائزه جان ظرف بیار اول واسه بهار بکشم. از جمع علی الخصوص پدرم خجالت کشیدم و با تشراما آرام گفتم: -نه صبرمیکنم باهم همگی.. توجهی نکرد و برایم یک بشقاب پروپیمان کشید. -فائزه جان ببرش داخل به زور بده بخوره همه خندیدند و فائزه با اصرار من را به داخل برد میدانستم زندگی باشاهین زمین تا آسمان با جَوّ اینجا فرق میکند.یک پسر امروزی با عقاید جدید . سیگارش به راه،نوشیدنی اش به راه وگاهی خودش هم کوک میزد.جالب تر اینکه از آنهایی نبود که این چیزهارا برای زنش یا همراهش بد بداند.تشویق میکرد پا به پایش بروی اما غیرتش جاهای دیگر واقعا غیرت بود.از این بی بند وبار ها نبود که هر کار دلت خواست جلویش بکنی.همان موقع بخاطر وجود او بود که دست ناصر وکریم وخرچنگ و سگ و گربه به من نخورد. دست پخت امیراحسان حرف نداشت.یاد محرم افتادم.خیلی خوب بود.حس میکردم نرگس میفهمد این غذا با غذاهای دیگر فرق داشت. انگار فهمیده بود پدرش درست کرده و من واقعاً حس میکردم. * -خودم میبرمت میگم.نمیخوام. با عصبانیت کتش را برداشت و گفت: -لج نکن قربونت برم.باید خودم ببرمت خیالم راحت بشه. مصنوعی خودم را عصبی نشان دادم: -نمیخوام.بچه که نیستم. خودم بلدم .یک دستش را به کمرش زد و با آن یکی دستش به سرتاپایم اشاره کرد و گفت: -آره میبینم چقدر بچه نیستی.تو ماشین منتظرتم. رفت و در را کوبید..برای لجش دیر حاضر شدم و با افاده سوار ماشین شدم.این هم از بیچارگی من بود که برای دلزده کردن عزیزم اینطور مزخرف رفتار کنم. -دوساعت دیگه هم لفتش میدادی وقت بود حالا؟اخم کردم و خودم را در قیافه نشان دادم به مطب که رسیدیم.اخلاقش عوض شد.خوشحال وخندان روی صندلی نشسته بود و دائم به درودیوار که پر از عکس بچه بود نگاه میکرد. نوبتمان شد و وقتی خوابیدم و روی تخت دیدم که چهار چشمی به مانیتور نگاه میکند.خانم دکتر که زن میانسالی بود؛ گفت: -انگار وقت داشتی چندوقت پیش نه؟ -بله نتوستم بیام. -خیلی خب...ببین عزیزم باید مداوم بیای.هرچی بزرگ تر میشه؛راحت تر تشخیص سلامتش ممکنه.باشه گلم؟ سرتکان دادم تصویری روی مانیتور ظاهر شد و من گنگ نگاه کردم.امیراحسان چشمانش را ریز کرد و خنگ تراز من به تصویرنگاه کرد. -ایناهاش.میبینید؟ وقتی نشانمان داد تازه یک چیزهایی فهمیدیم...خیلی کوچولوءِ و تا اینجا که مشکلی نیست..میخواید صدای قلبشم بشنوید؟ فراموشم شد چه خاک برسری هستم.با ذوق گفتم: - آره آره... وقتی صدایش آمد نمیتوانم توصیف کنم چه حالی شدم نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
دو دستی صورتم را گرفتم و عمیق نفس کشیدم. دستم را برداشتم وبه امیراحسان نگاه کردم.انگار که دارد بهترین موزیک دنیا را گوش میدهد.چشم بسته بود و با لبخند گوش میکرد. -خب دیگه بسِتونه...فقط یه چیزی... با وحشت تندی گفتم: -چی ؟؟ -نترس عزیزم ولی خیلی ضعیفی خب؟ اگه اضافه نکنی نیمتونی راحت زایمان کنی و یا اینکه ممکنه شش ماهه دنیا بیاد پس حواست جمع باشه خب؟ امیراحسان کنارم نشست ودستم را گرفت و پنهان از دید دکتر؛آرام به سمت لبش برد و بوسید -شنیدی بهار؟ دیدی چه تند میزد؟ دلم میخواست روی ماهش را ببوسم اما نمیشد.دلم میخواست بگویم قربان مژگان بلندت بشوم اما باید کم کم کنار میکشیدم. در ماشینش که لم داده بودم با مهربانی گفت: -میخوای کولرو کمش کنم؟؟ خیلی مستقیمته ها ؟! -نه.. و خواستم برای بار آخر ببینم میتوانم حالا که مهربان تر شده و درگیری ذهنی کمتری دارد؛شانسم را امتحان کنم و از راه درستش بروم ؟: -امیراحسان... و برای انکه شکی نکند از نرگس مایه گذاشتم...اگه خدایی نکرده دخترمون یه کاری بکنه..یه کار بد...تو چیکار میکنی؟ کمی لبش کش آمد: - مثلاً چی خُب ؟! در چه حد بد ؟ مثلا خرابکاری تو اتاق؟ -نه..بزرگ بشه مثلا شونزده هیوده هفده سالش بشه. نیم رخش جدی شد: -یعنی بی عفتی ؟ دلم میخواست موهایش را بکشم و وحشانه گونه اش را ببوسم که انقدر رگش باد کرد -نه مثلا یه کار غیرقانونی. -دختر من این کارو نمیکنه.حالا شاید کرد.بگو.. -نمیکنه.دیگه هم ادامش نده الان میشنوه.خوب نیست. -فقط میخوام جدیت تو رو بدونم چرا اینجوری میکنی؟ میخوام ببینم وقتی کاری کرد میتونه روت حساب کنه و بهت تکیه کنه؟ -یعنی همون پارتی بازی خودمون دیگه؟ -نه...فقط دردشو بگه. اخم هایش مثل برج زهرمار شد و غرّید: -نخیر.من هیچ کاری نمیکنم .پدرشم در میارم.نمیدونم چرا تو وفائزه خوشتون میاد برید رو اعصاب. هوم...باز هم نخواست بشنود.فقط کمی مهربانی..بخدا همین...اصلا من را بندازد زندان...فقط پشتم باشد و به حرف هایم گوش کند. آنوقت مثل یک مرد از راه قانونی نجاتم دهد.وکیل بگیرد چه میدانم...اما، ندید...نشنید...نخواست. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
دیگر نمیتوانستم به عنوان نزدیک ترین فرد زندگیم به او نگاه کنم. حالم خوش نبود.خیلی دور بودیم خیلی. لباس خواب کوتاه و راحتی پوشیدم. بُرِس را برداشتم وموهایم را که حالا تا پائین کمرم بود،شانه زدم. درحالی که از ترس دیدن چشم های اشکیم جرأت برگشتن نداشتم و الکی طولش میدادم و نشان میدادم که گره خورده است،حس میکردم لمیده برتخت نگاهم میکند. -بازشد دیگه ولش کن کَندی همَرو... روی صندلی نشستم و میز را مرتب کردم هنوز حس میکردم منتظرم بود.میدانستم.کلافگی اش مشخص بود.عطرها را یکی یکی بوئیدم.کمی پشت گوش و ساعدم زدم.عطر امیراحسان را برداشتم و بیشتر پشتم را طرفش کردم تا نبیند با چه حسرتی بویش میکنم.نمیخوای بیای؟ شیشه را سرجایش گذاشتم و آهسته به سمت تخت رفتم چراغ خواب را خاموش کردم.فکر های آزار دهنده لحظه ای رهایم نمیکرد.همین هم شد که وقتی با خماری و خنده نزدیکم شد با بدترین لحن ممکن پسش زدم. آنقدر ناراحت شد که فقط چند دقیقه خیره ام شد.به شدت ناراحت بود برگشت سرجایش و آرام گفت: -فقط میتونستی خیلی آروم بهم بگی نمیتونی. دلم کباب بود اما باید نا امیدش میکردم -اعصابمو بهم نریز.خودت خیلی خوش اخلاقی؟ -بسه.درستش نکن.نذار بیشتر حالم از خودم بهم بخوره. -بخوره نخوره فرق نداره.خوش اومدی. حالش خیلی بد شد. فکرش راهم نمیکردم این چنین واکنش نشان دهد.نشست و سرش را گرفت -لعنت به من...آخ خدا... برگشتم سمتش و دیدم پشت به من لبه تخت نشسته است -یعنی چی ؟؟ یعنی من باید مثل عهد بوق یه برده ی احمق... بلند فریاد زد: -"حرف مفت نزن.خودت میدونی چرا ناراحتم." -آره میدونم چون کامتون شیرین نشد رسول خدا. مخش سوت کشید نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
برگشت وگفت: -چه غلطی کردی؟ رنگ را باختم.ترسیده و زرد کرده نشستم اما دریده نگاهش کردم -من منظوری نداشتم بیخودی داستانش نکن.مطمئن بودم کتک را خورده ام.چشمانش گرد شده بود و ناباور پلک میزدالان چرا گیر دادی؟ با تندی گفت: -چرا یه جوری رفتار کردی حس کردم یه متجاوز کثافتم ؟ نمیتونستی مثل آدم بگی برم؟ هیچ به رفتارات فکرکردی؟ از هیجان زیاد خنده ای کردم و با صدای لرزان گفتم: -نه تو خودت به رفتارات فکر کردی ؟ -من کارم خیلیم درسته. درست نبود که الان این جایگاهو نداشتم. -خیلی خودتو دست بالا نگیر جناب سرگرد. تو هیچی نیستی. -هه هه ! اگه نبودم که الان علیرضا خونش نبود! حقیقتاً به خیال خامش نمیشد نخندید .قهقهه زدم وگفتم: -نکنه فکر کردی تو باعث شدی؟! -پس چی ؟! اونا از ترس ما پسش دادن. دستم را چند بار به معنای ای داد بیداد تکان دادم و گفتم: -باشه هرچی تو میگی..شبت شیک. -بهار این رفتارنیست با من..با کلی فشار روحی وجسمی میام خونه با تو و اخلاقای ضدونقیضت روبه رو میشم.میدونم یه مشکلی داری احمق نیستم فقط میگم خودت میای میگی.اما میبینم همچنان مقاومت میکنی! دل نگران چی هستی؟ وقتی مشکل مالی فریدو گفتی فکر کردم مشکلت اونه.اما دیدم نه داغون تراز این حرفایی.بهار با من غریبی نکن...پدرت مشکلی داره؟ جهازم که از آشنای خودمون برداشتم اونجوری نیست به پدرت گیربدن با خودم طرفن.. سطل یخ را رویم خالی کردند.اما بعدش سوختم.یخ زدم و آتش گرفتم.له شدم آرام گفتم: -چی؟ رنگش پرید.برعکس آنچیزی که فکر میکرد زرنگ است گاهی مثل یک بچه ساده میشد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
-... -اینارو ... و به وسایل اتاق نگاه کردم: ....- -بابام... بغضم قدر هندوانه بالا آمد و در گلو گیر کرد..مشخص بود از دهانش پریده.آمد درستش کند با تته پته گفت : -یعنی میگم زنگ میزنن به خودم مستقیم.پدرت تحت فشار نیست. فقط دلم برای خودم سوخت همین.له شده بودم.حس کردم پدرم دوستم نداشته..این چه کاری بود؟! یک قطره اشک از چشمم چکید ومن ماتم زده گفتم: -توخریدی؟ تو جهاز خریدی؟! پدرم الکی میگه قسط میده ؟ با دست پاچگی پاهایش را بلند کرد وخودش را روی تخت کشید طرفم و تند و هول گفت: -نه نه بخدا فقط چک هاشو دادم.گاهی خودم پاس میکنم پدرت قراره برگردونه بخدا بجون تو بجون نرگس تا حالا دوتاشم خودش داده.بهار.....وای خدا... سرش را دودستی گرفت: -توروقرآن کسی نفهمه..بهار قسمت میدم جون احسان جون نرگس به روی پدر مادرت نیار. نتوانستم بی صدا گریه کنم.بغضم ترکید وگفتم: -مادرم ؟ اونم میدونست؟ امیراحسان؟ من له شدم ! -نه تو له نشدی قربونت برم.ما خودمون گیر دادیم عروسمونو زود ترببریم تقصیر ما بود... پرحرص از پدر و مادرم گفتم: -دیگه درستش نکن امیراحسان..بابام منو داغون کرد..هیچ پدر خوبی این کارو با دخترش نمیکنه هیچ پدری.نگو بهار..اصلاً قضیه ی مهمی نیست..آخه پدرت خونه ی ما که بود حرف چکو وسط کشید...الانم بی حواس بودم فکر کردم تو هم میدونی و از این فشارا دلخوری...بهار تو رو خدا گریه نکن. با مهربانی سرم را بغل گرفت و من زار زدم..برای هزاران دلیل با این همه دِین؛چطور میتوانستم نمکدان بشکنم و تنهایش بگذارم؟! خدایا نجاتم بده همین . . . سرم را بوسید و گفت : -بخدا نمیخواستم بگم. بینیم را بالا کشیدم وگفتم: -کیا میدونن دیگه ؟ -بجون بهارفقط من و مادرم وپدر مادرت همین. با درماندگی نگاهش کردم و گفتم: -وای...مادرت؟ خدایا .. دوباره اشک هایم جوشید.وسرم را روی شانه اش گذاشتم ...پس واسه همینه انقدر زورگویی ... بدی...بی احساسی نفس گرفتم...منو خریدی...هه...اوه اوه! یاد نسیم نبودم! اونم عروس کردی.خیریه بزن. عصبی موهایم را دور دستش تاب داد اما نکشید وبا حالتی میان شوخی وجدی گفت: -بکشم؟ خنده ام گرفت و با صورت خیس از اشک بلند خندیدم.با شیطنت گفت: -"جون". با چشم غره نگاهش کردم و گفتم: -امری باشه ؟ ما خوابیدیم.. رگ عوضی بودنش ورم کرد،خیمه زده رویم گفت: -از آقا پلیسه اطاعت کن وگرنه میندازت زندان. وقتی دید لبهایم کش آمد؛بیشتر عوضی شد... نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼