✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_55
شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه.
صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن.
یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید.
بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش
_سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟
با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم.
دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم.
_قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم.
بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم.
دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس.
بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه.
یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت.
بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد.
بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی.
دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته.
با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین.
از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند.
دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش.
_حالا باز کن.
چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم.
_خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم.
بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم.
بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم.
_سلام عزیزم.
_سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟
_خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.توچه میکنی؟
_منم سرکارم.شب میام میبینمت.
_باشه آقایی.
_خب من برم کاری باری؟
_عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش.
_شما هم..فعلا
_خدافظ
با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم.
برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ.
چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش.
تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش.
رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن.
با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم.
بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم.
@mahruyan123456
✨♥️
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار
دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب
باشد؛
زمین می خوری…
زخم بر می داری…
و درد می کشی…
نه از بی مهری کسی دلگیر شو …
نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،
دلسرد مباش، تو چه می دانی؟
شاید … روزی … ساعتی … آرزوی
نداشتنش را می کردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعتها
بر عکس نفس بکشد …
در آینده لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدوازدهم:
تا به حال فرصتی پیش نیومده بود رستوران بیام ....
دیدن رستوران های لاکچری و شیک تهران فقط در فیلم ها و قصه ها نصیب من میشد ...
درب ورودی را باز کردم و چشم چرخاندم تا بین پسر و دختر های جوانی که همه کنار هم گوش به نجواهای دلشان داده بودند ...
نگاهم قفل شد به دو چشم قهوه ای که روبرویم ایستاده بود ...
قدش متوسط بود اما خوش هیکل بود ...
موهایش را یک طرفی بالا داده بود .
بوی عطر تندش اذیتم می کرد ...
سالها بود به خاطر بیماری ام از عطر های تند نمی توانستم استفاده کنم .
لبخند دندان نمایی زد و گفت: خوش اومدی !
به رستوران خودت ...
شگفت زده و متحیر شدم ...
معنی این حرفش چی بود !
--متوجه منظورت نشدم میشه واضح بگی !؟
--بریم بشینیم میگم واست ...
دستش را به طرفم دراز کرد و به سمت انتهایی رستوران هدایتم کرد ...
یک گوشه ی دنج و خلوت ...
روبروی هم نشستیم ...
رنگ نگاهش عوض شده بود ...
یه حس آشنا ...یه حالی که قبلا ازش دیده بودم ...
برق خوشحالی نگاهش از دیدم پنهان نموند...
بی مقدمه پرسید : حالت خوبه ! بیماریت خوب شد !؟؟
-- خوبم ، بیماری من تا آخر عمرم همراهمه...
باید باهاش مدارا کنم ...
درست مثل آدم های بدی که باید تحملشون کرد .
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت : الان منظورت منم دیگه !
سری تکان دادم و گفتم : نه... نه باور کن کلی گفتم .
-- خب بگذریم ... و اما اینکه این جا مال خودمه...
رستوران خانوادگی ماست بیشتر مهمونی هامون رو اینجا برگزار می کنیم ...
گفتم مال خودته چون منو وتو نداریم !
توام عضوی از خانواده ما هستی .
--چی شده ! دست و دلباز شدی ...
قوم و خویش دار شدی ...
تا دیروز که ما رو جز فامیل خودتون نمی دونستید.
واستون عار بود !!!!
دستی به صورتش کشید و گفت : انقد کینه ای نباش طهورا ! گذشته ها گذشته ...
ما اگه اینجا هستیم واسه خاطر چیز دیگه است ...
--خیلی خب سر تا پا گوشم ! بگو خیلی وقت ندارم باید زودتر برم.
--چی میل داری !؟
--هیچی نمیخورم فقط زودتر حرفت رو بزن .
--خشک و خالی که نمیشه ...
حرفش رو قطع کردم و گفتم : باور کن من وقت ندارم فقط لطفا برو سر اصل مطلب .
--خیلی راجب این قضیه فکر کردم ...
راستش من همین طوری نمیتونم این همه پول رو قرض بدم! چون میدونم تواناییش رو نداری که بهم برگردونی ...
--من که بهت گفتم هر طور شده برش می گردونم ...
--حرف زیاده ! مهم عمل کردن بهش هست که سخته ...
خوب به حرفام گوش کن ...برای یکبار هم که شده باورم داشته باش .
--داری جون به لبم می کنی این همه حاشیه رفتن لازم نیست دیگه...
سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم تری ادامه داد : یک ماه بهم محرم میشیم ...
تو مدت این یک ماه منم پول رو بهت میدم ...
کپ کردم ...زبان در دهانم قفل شده بود اصلا نمی توانستم که چی بگم !
حتی فکرش هم وحشتناک بود چه برسه به ...
وای خدای من !
راست می گفتن که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ...
با عصبانیت از جام بلند شدم و دستم رو روی میز کوبیدم و فریاد زدم : خیلی آدم عوضی هستی ! آقای سیاوش مجد ...
فک می کردم آدم شدی ولی اشتباه می کردم ...
تو همون آشغالی هستی که بودی ...
برای خودم متاسفم که بهت رو انداختم ...
منتظر حرفش نموندم سریع از در خارج شدم و به پهنای صورت اشک می ریختم ...
چقدر بد بخت شده بودم خدای من ...
من کجای این دنیا بودم خدا !
اصلا به من نگاه می کنی ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍ ( دل آرا)
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
📖السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
⚜سلام بر #مولایی که
تنها نشان باقیمانده از دین
و حجّت های خداست
سلام بر او که
گنجینه♥️ علم الهی است.
⚜به امید دیدن
روز ظهور!
روزی که
دین و ایمان
جانی تازه می گیرد
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن
یا امامَ الاِنسِ والجانِّ
سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456
بوی صبحانه مےآید
عطرچایے صفای سفره صبح
چند لقمه زندگے کافیست
تا انرژی جاودانگے
در وجودمان شکوفا شود
✨#صبح_بخیر
@mahruyan123456
.
#حدیث
.
سه چیز محبت می آورد:
قرض دادن 💵
تواضع 😌
بخشش 🌹
☘امام صادق (ع)☘
تحف العقول،ص316📚
@mahruyan123456
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃
🍃
ما در دلتنگی دسـتی نداشتیم
و در فاصلهای که داشتیم،
هزار دست داشتیم.
سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ تواَم
و سلام بر من برای آنکه دلتنگم...
#محمود_درویش
@mahruyan123456
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
#حافظ
@mahruyan123456🍃