eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 بعد از تماسی که مادر گرفته بود.حالم گرفته شده بود. طاقت شنیدن صدای بغض آلود و اندوهناکش را نداشتم . طاقت دلواپسی و دل نگرانی را ... دلش خون بود از پسر بزرگش ... همان پسری که بعد سال ها با هزار التماس و دعا خدا بهشون داده بود ... اینجا بود که به این گفته ایمان می آوردم که " هیچ وقت هیچ چیزی رو به زور از خدا نباید گرفت " اما پدر و مادر بیچاره ی من چه میدونستن که بعدها همین پسر میشه دشمن جونشون‌ نه عصای دستشون. ضجه هاش دل سنگ رو آب میکرد چه برسه به من ! از طرفی فراق پدر اذیتش می کرد از سویی دیگر اعتیاد طاهر . به خاطر چند گرم مواد دست به هر کاری میزد... ای عشق تو چه کردی با برادرم . لعنت به تو ... دستام رو جلوی صورتم گرفتم و از ته دل زار زدم و صدام رو رها کردم ... به خیال اینکه سیاوش رفته بیرون با فراغ بال هق هق میکردم . دستم را مشت کرده و روی پایم می کوبیدم و ناله می کردم : آخ خدا بسه دیگه . تا کی بد بختی و سیه روزی ! مادرم چه گناهی کرده . تاوان کدوم گناه ناکرده رو داره میده. تا جایی که من دیدم آزارش به مورچه هم نرسیده بود . هر کی ناراحتش کرد سکوت کرد و دم نزد ... بمیرم برات مامانِ درد کشیده ام . تنت خسته و روحت زخم خورده است. از فرط عصبانیت دست برده بودم لای موهام و موهام رو می کشیدم و جیغ میزدم . حال خودم رو نمی فهمیدم به مرز جنون رسیده بودم . دیگه بس بود . کم آورده بودم . خدایا بیا منو بُکش و راحتم کن دیگه توان ندارم . سرم رو زمین گذاشتم و دستم را رو با شدت روی زمین میزدم و میان ناله هایم این جمله را تکرار می کردم : لعنت به تو نسترن ! زندگی همه مون رو به فنا دادی . برادر نازنینم رو داغون کردی دیگه چیزی ازش نمونده . حس کردم کسی کنارم نشسته . بوی عطر تلخش به مشامم رسید . دل نداشتم سر بلند کنم . وای خدای من ! یعنی همه ی حرف های منو شنیده ... اگر فهمیده باشه چی ... سرم رو بلند کرد و بهم نگاه کرد . چشمام تار میدید اشک جلوی دیدگانم رو گرفته بود ‌. همه چیز محو بود. صورتش رو واضح نمی دیدم . دنیا برام تیره و تار شده بود . دستاش رو دور بازوهام‌ گرفت و آروم تکونم داد و با لحن گرفته ای گفت : حالت خوبه ! طهورا چی شده . لبم خشک شده بود و گلویم می سوخت. زیر لب گفتم : چیزی نیست . آب ، آب واسم بیار . دستپاچه از جاش بلند شد و با حالت دو رفت و با شتاب لیوان آبی آورد. کمی از آب رو به صورتم پاشید و حس خنکیش کمی حالم رو بهتر کرد . دستش رو پشت سرم گذاشت و لیوان رو جلوی دهانم ! جرعه جرعه آب رو به خوردم داد . دستی به صورتم کشید و گفت : حالت بهتر شد ! اگه میخوای تا بریم بیمارستان . --نه ...نه خوبم نترس، چیزیم نیست . تکیه اش را به دیوار داد و دست روی سرش گذاشت . پریشان بود ... و تمام حواسش به من بود . نفسش را با درد بیرون داد و گفت : اگه یه لحظه دیر تر می رسیدم معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد. چرا به فکر خودت نیستی ؟ اونقدری که دیگران واست مهم هستن خودت نیستی ! به کل فراموش کردی خودت رو . از خود گذشتگی و محبت به بقیه خیلی خوبه اما نه تا وقتی که دیگه خودت رو از یاد برده باشی . چی انقد ناراحتت کرده بود ! بهم بگو خواهش میکنم. لبم را با نوک زبان خیس کرده و نفسی تازه کردم و گفتم : دلم گرفته بود دلتنگ خانواده ام شده بودم . دقیق نگاهم کرد و اخمی بر چهره اش نشاند و گفت : بس کن دیگه! متنفرم از دروغ!! می فهمی متنفر ... اونم از عزیز ترین فرد زندگیم انتظار ندارم باهام رو راست نباشه وقتی بهت میگم بگو یعنی بگو بی کم و کاست. من اینجام تا بتونم باری از روی شونه های درد کشیده ات بردارم. بخدا وقتی می بینم حالت خوب نیست و من کاری ازم بر نمیاد دوست دارم بمیرم !! بهم بگو ! نسترن کیه ؟ چرا ازش دلخوری... زانوهایم را در شکمم جمع کرده و مچاله شدم . دلم تنهایی میخواست . یک خواب عمیق ... هنگامی که چشم باز کنم من باشم و یه دنیای قشنگ . همه یه کابوس طولانی بوده باشه ... آخ که همش آرزوی محاله . محالات جز لاینفک زندگی ام شده بود از همان کودکی . نزدیک تر اومد و دستم رو بین دستاش گرفت . گرمی دستاش تضاد جالبی ایجاد کرده بود با دست های یخ کرده ام . چشم بر هم زد و گفت: بگو دلم میخواد بشنوم . بگذار تا از سردرگمی نجات پیدا کنم و جواب مجهولات ذهنم رو بگیرم . --میگم واست فقط باید بهم یه قول بدی ؟ --چه قولی؟! --این قضیه ای که میخوام بگم یه رازِ کسی خبر نداره... دلم نمیخواد جایی درز کنه. چشماش رو روی هم گذاشت و با اطمینان گفت : مطمئن باش بین خودمون می مونه . --تا آخرش گوش کن بعد اگه حرفی سخنی بود بعدش بگو . ادامه دارد... به‌ قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456
🌷 دل شده خانۂ دربسٺِ أباعبدٱلله‌ در دوعالم شده سرمسٺِ أباعبدٱلله آرزویم همہ این اسٺ بگیرد ایڪاش زیر تابوٺ مرا دسٺ أباعبدٱلله ❤️ 🌷 اول صبح روزم را با سلام بر شما آغاز میکنم سلام دردانه ی خدا 🌹 @mahruyan123456 🍃
وَقتی میگن بّه پایِ هم پیرشین یَنی همین:)♥️😍 💍 روحت شاد سردار عزیز 🌹 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌سی‌و‌دوم چند دقیقه‌ی بعد مادر همراه ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم. با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمی‌دانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حس‌های عجیب و غریبی در من رشد می‌کرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمی‌‌دانم چه‌جور موجودی بود. وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بی‌گدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید. فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمه‌اییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید: –چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟ –مامان یه جوری میگید لباس کار انگار... همون مانتو دامن قهوه‌ایت رو می‌گم. این همه پول دادی واست دوختن. –خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعه‌اش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلند‌تر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم. وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود. الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم. –خب پس دیگه اون روسری قهوه‌ایی من رو نمی‌خوای دیگه. نگاه متعجبم را به مادر دوختم. –کدوم روسری؟ –وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه. –آهان، نه، یدونه برات می‌خرم مامان، اون دیگه کهنه شده. –نمی‌خوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه می‌تونی لنگش رو بخری. نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم. ریمل را که برداشتم مادر گفت: –باز که از این آت و آشغالها... –مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه. مادر به طرف در اتاق رفت. –وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟ –نه. چی گفت؟ –گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: –البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه... بقیه‌ی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود. پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد. –چه خبرته شکست اون شیشه‌ها. بلند گفتم: –این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست. "پس چرا صدای دل من رو نمی‌شنوی که راه به راه با حرفات می‌شکنه مامان جان" مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمه‌وار با خودش گفت: –نمیشه به بچه‌های الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و... باز هم بقیه‌ی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم. وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد –آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید. "مامانم تو رو ببینه چی میگه" با شنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد. —خود آقای چگینی کجا هستن؟ –تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت. با تردید پرسیدم: –من باید دقیقا چی کار کنم؟ اشاره به اتاق در بسته‌ایی، که در کنار اتاق راستین قرار داشت کرد. –برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن. از کنار اتاق راستین که می‌گذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت: –چند لحظه بیایید کارتون دارم. کمی جا خوردم. "بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو از اتاقت می‌پری بیرون، ترسیدم." وارد اتاق شدم و سلام کردم. نگاهی به سرتا پایم انداخت. –بفرمایید بشینید. از دستش دلخور بودم. می‌دانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم. سرد گفتم: –ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید. –به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم: –ممنون. –اُسوه خانم. دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد. گفتم: –میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟ –اینجا همه راحتن مشکلی نداره. اخم کردم. –ولی من راحت نیستم. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و روبرویم ایستاد. –شما از دست من ناراحتید؟ –نه، مگه شما کاری کردید؟ چشم‌هایش را ریز کرد. –ظاهرا که اینطوره. "نه‌بابا ریمل نزدم اینجوری به نظر میاد. ولی چرا بازم حرفی برای گفتن ندارم؟ شاید واقعا مامان راست میگه." کمی تامل کردم و گفتم: @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –به ظاهر توجه نکنید. مرموز نگاهم کرد. "آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد." همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت: –مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی. بوی عطرش بینی‌ام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی می‌کرد. کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید. رُژ مخملی‌اش بد جور توی چشم بود. حدس زدم که باید همان پری‌ناز باشد. تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر می‌رسید. اشاره‌ایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید می‌خواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه می‌کند. در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم. –چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟ صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم. بلعمی لبخندش جمع شد. –خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد. –چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟ سرم را به طرفین تکان دادم. آرام گفت: –ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر. صدای خنده‌ی پری‌ناز خنجری شد روی قلبم. بلعمی گفت: –آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟ لبخند زورکی زدم. –نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم. –من برم کارم رو شروع کنم. لبخند زد و گفت: –الام میام معرفیت می‌کنم. جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد. –کامران خان، همکار جدیدت امد. وارد اتاق شدم. داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند. مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت: –کامران هستم. "ای‌ بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم." کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم: –خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم. –من باید اونجا بشینم؟ خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت. دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم. ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت: – بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟ –مزینی هستم. سرش را به علامت تایید تکان داد. –منم خوشبختم. این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود . @mahruyam123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ🌱 آیا خدا کفایت‏ کننده بنده‏ اش نیست؟ سوره زمر آیه ۳۶ @mahruyan123456
🌱♥️ ای درد دهنده‌ام دوا ده تاریک مکن جهان، ضیا ده.‌.. آقاجان جانِ جوادت بطلب💔... دلتنگ شده ایم دلمان مشهد میخواد... @mahruyan123456
✍🏻اسب سواری، مرد چُلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چُلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!مرد چُلاق اسب را نگه داشت.مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده‌ای رحم نکند! @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پاسخ گوی سوالات شما عزیزان هستم . لطفا پی وی نیاید سرم شلوغه نمی تونم جواب بدم 🙏🏻 گروه نقد و بررسی رمان https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌🚫