🌙مَہ رویـــٰــان
°•°•°•°•°•°
رِفیق
من جامانده ام
شفاعت کن
مرا.....!
@mahruyan123456
|❤️❤️❤️|
خدایا
با داشته های اندکمان آنگونه بزرگمان بدار که جز تو به در هیچ خانه ای رهسپار نشویم.زبانمان را از هر قضاوت و غیبتی محفوظ گردان تا بی اختیار در چنگال کلام های نادرستمان اسیر نشویم.
یقینی در دلهایمان قرار ده تا از یادمان نرود به هنگام بیچارگی و ناامیدی باید صبور بود و تنها چشم به درگاه تو داشت...
@mahruyan123456
|°💕.|
|° #همسرانه
آنڪـه
بــر لوح دݪم
نقشِ ابد😎
بســت تویے😍
زندگۍ،بێٺـو
محالاست، ٺو باید باشی🌱
@mahruyan123456
روایتی شیرین و عاشقانه♥️
داستان پسر و دختری متفاوت😉
پسری مذهبی و دختری غیرمذهبی🌸
ستاره باران میشود چشمانم💫جانی دوباره میگیریم . نفسم بالا می آید با آمدنت .
او کسی نیست جز معشوقم💕
فرشته نجاتم آمده است ......💞
پارت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدودوم مادر بعد از جارو زدن برای دم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوسوم
چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دیگر کارهای روزمرهام را خودم انجام میدادم.
قرار بود دو روز دیگر مراسم کوچکی برای امیرمحسن و صدف بگیریم. در حقیقت یک مهمانی کوچک.
احساس میکردم صدف خیلی بیشتر از امیرمحسن خوشحال است و برای روز موعود لحظه شماری میکند.
از روی تختم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر همانطور که با گوشی حرف میزد سبزی هم پاک میکرد.
سینی سبزی را از مقابلش برداشتم و سمت دیگر کانتر گذاشتم و شروع به پاک کردم کردم.
چند دقیقهایی طول نکشید که مادر با ناراحتی گوشی را قطع کرد و با خودش گفت:
–این پسره دیوونه شده، میخواد آبروی ما رو ببره.
–چی شده مامان؟
مادر کلافه دستهایی از جعفریهای تر وتازه را برداشت و گفت:
–میگه قبل از مهمونی با پدر و مادر صدف صحبت کنید که ما نمیخواهیم عروسی بگیریم، بعد نگن چرا از اول نگفتید.
–خب مامان حتما با صدف هماهنگه که میگه دیگه، شما چرا ناراحت میشید.
–آخه اون روز که رفتیم خواستگاری باید بهشون میگفتیم، اون روز ما همهی حرفهامون رو زدیم تموم شد. قرار شد عروسی هم بگیریم الان نمیشه که بزنیم زیر حرفمون.
بعد بغض کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–بعدشم مگه من یه پسر بیشتر دارم میخوام تو لباس دامادی ببینمش، میخوام براش عروسی بگیرم. این همه سال زحمتش رو کشیدم که بهترین شب زندگیش رو...
با صدای تلفن، مادر حرفش را نیمه گذاشت و تلفن را برداشت و من با خودم فکر کردم، شاید چشمهای امیرمحسن باعث شده مادر اینقدر نسبت به او حساس و آرزو به دل باشد. چون در مورد من اینطور نیست. شاید هم هست و من بیخبرم.
مادر گوشی را روی کانتر گذاشت و گفت:
–اینم از آقا جانت، میگه بزار امیرمحسن همون کاری که میخواد رو انجام بده. میگم آرزو دارم، میگه شما حیفی خانم که آرزوهات این چیزا باشه. یه حرفهایی هم میزنه که دیگه من لال میشم. میگم اُسوه تو با برادرت صحبت کن. شما دوتا با هم رابطتون خوبه، شاید حرفت رو بخره.
لبخند زدم.
–مامان میدونم برات سخته، کلا برای یه مادر اولویت زندگیش بچشه، من که مادر نشدم پس نمیتونم درکت کنم، ولی تو با خونسرد جلوه دادن خودت خدا رو غافلگیر کن.
مادر خندید.
–خدا رو غافلگیر کنم؟ دختر دیوونهی من، خدا مگه غافلگیر میشه؟
–چه میدونم، خب خوشحالش کن.
مادر دوباره خندید.
–میگم اُسوه کاش زودتر میرفتی خونهی مریم خانم و میخوردی زمین. به قول صدف کلا مخت جابهجا شدهها...
با انگشت سبابه به پیشانیام اشاره کردم.
–شایدم مخم به جای اصلی خودش برگشته.
مادر خندهاش را جمع کرد و پرسید:
–چی؟
صدای زنگ گوشیام اجازه نداد جواب مادر را بدهم. فوری دستهایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم. صدایش از آنجا میآمد.
صدف بود میگفت موضوع عروسی نگرفتن را در خانه مطرح کرده پدرش موافقت نکرده، برای همین با ناراحتی گفت:
–اُسوه میشه از پدر و مادرت بخوای که
دوباره بیان در این مورد با پدرم صحبت کنن. من میدونم این دفعه اگرم تو چیزیت نشه، خانواده من یه چیزی رو بهونه میکنن تا آخر هفته مهمونی گرفته نشه.
–اینقدر آیهی یاس نخون، باشه میگم. آقاجانم راضیش میکنه، خیالت راحت. اینقدر ضایع بازی در نیار و خودت رو تابلو نکن. تو بشین خونه کار رو بسپر به دست شوهر آیندت. آهی کشید و خداحافظی کرد.
بعد از قطع تماس، پیامکی را دریافت کردم.
نوشته بود: زندهایی؟
شماره برایم آشنا نبود، یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
با خودم گفتم لابد از این پیامهای تبلیغی است که چند پیام پشت هم میفرستند.
شاید این هم مدل جدید تبلیغ است.
فردای آن روز دوباره پیامکی برایم آمد که نوشته بود.
سلام، حالت بهتر شد؟
پیام از طرف راستین بود. نکند دیروز هم راستین با شمارهی دیگری بوده که برایم پیام داده.
نوشتم:
–سلام، بله خوبم.
نوشت:
–پس، من فردا تو شرکت منتظرتم. کلی اینجا کار مونده.
ماندم چه بنویسم. جوابی ندادم و به صفحهی گوشیام خیره ماندم.
چند دقیقه بعد زنگ زد و بعد از احوالپرسی دوباره حرفش را تکرار کرد.
گفتم:
–آقا راستین من نمیخوام دیگه بیام اونجا...
حرفم را برید و با صدایی که انگار ناگهان چنگ رویش کشیده باشند گفت:
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوچهارم
–یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟
از شنیدن حرفش چشمهایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من میخواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه میگفتم، آن طور که او گفت مگر دلم میآمد که جواب منفی بدهم؟
سکوت کردم. یعنی نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.
او ادامه داد:
–اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش.
کمی مکث کردم و گفتم:
–یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟
–اگه نمیشد که نمیگفتم.
از حرفش دلم گرم شد. دلم میخواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعیام را کردم تا خونسردی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریهام را بیرون دادم، باید کمی کلاس میگذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم:
–ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه میتونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه.
–آره میدونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم.
با تعجب پرسیدم:
–ممنون، به این زودی ناهار میخورید؟ قبلا که تو شرکت میخوردید؟
–اون موقع فرق میکرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا میخوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی.
به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمعتر.
دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی میخواسته دست به دامان محسن شود.
قرار شد آن شب همگی به خانهی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه میکرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن میپرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود.
–چه داماد ریلکسی.
امینه وقتی تعجب من را دید گفت:
–منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن.
مادر رو به امینه گفت:
–هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن.
امینه گفت:
–گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه.
امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمیشنیدند.
امیر محسن از آریا پرسید:
–الان صداش چرا یه جوری شد؟
–دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت،
امیرمحسن گفت:
–خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟
آریا فکری کرد و گفت:
–خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفتتیر کش همیشه سیگاری هستن.
–اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوششانسم که اینقدر به همه کمک میکنه و آدم خوبیه میکشه.
آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:
–آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشهی لبم بزارم و حلقههای دود بیرون بدم.
امینه لبش را گاز گرف و نالید.
–خدا بگم چیکارشون کنه با این کارتن ساختنشون.
امیرمحسن رو به آریا گفت:
–اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت:
–چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن.
امینه زیر لب گفت:
–حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید.
امیرمحسن به آریا گفت:
–آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟
آریا کمی تامل کرد.
–چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش میگذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی میکنن.
امیرمحسن لبخند زد و ضربهایی به کمر آریا زد.
–چشم نخوری داری راه میوفتیا.
آریا با سادگی گفت:
–دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونهما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی میدونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم.
خوشبختانه کارتن تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد.
آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید:
–دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو.
امیرمحسن سکوت کرد.
–راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد:
–من همیشه فکر میکنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره.
امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت:
–ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین میگفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن.
آریا خندید و گفت:
–دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا.
همه خندیدیم.
امیرمحسن گفت:
@mahruyan123456
📚📚
توبه
کردم
که
قلم 🖊
دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد
و
خدا
خواست
که
یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
#شهریار🍁
@mahruyan13456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهودو:
گذری به شصت سال پیش ...
*سال یکهزار و سیصد و سی و نُه *
"عشق گیتی درب دل را باز کرد
با صدای دل نشین چشمم به دنیا باز کرد
با دو دست مهربان دستی به موهایم کشید
بوسه باران صورتم اخم از کمانم باز کرد
چون در آغوشم کشید و پیکرم را ناز کرد
مرغ دل آزاد گشت، تا بام دل پرواز کرد
بی توقف صورتم را بوسه باران می نمود
تا که روحم در برش بر آسمان پرواز کرد"
دستم را روی خط به خط این شعر زیبا کشیدم و آهی از سر حسرت کشیدم .
و افسوس می خوردم که حالا جز نام و خاطره ای از آن دو کبوتر عاشق چیزی به جای نمانده ...
چه زیبا و دلبرانه برگ اول دفترش را به نام عشقش مزین کرده بود .
"تمام بود و نبودم ، عشق و هستی ام تقدیم به کمال الدین ...
همسر عزیزم "
طبق عادت معمول هر صبح قبل از طلوع سپیده دم بیدار می شدیم و بعد از به جای آوردن نماز مشغول کار روزانه می شدیم .
پدرم ، زودتر بر می خاست و حیاط عمارت را آب و جارو می کرد و کارها را سامان می داد و دستورات لازم را به خَدم و حشم می داد و اماده ی خدمت به خان میشد .
تا کمتر اخم و تَخم کند این بزرگ زاده ی تند خو ...
از وقتی چشم باز کردم و بزرگ شدم ، خود را در این عمارت دیدم و نوکر و کلفت هایی که می آمدند و می رفتند .
هر کدام خوش خدمت بودند نِگَهشان می داشت و اگر دیر دستوراتش را اجرا می کردند دِگر فاتحه شان خوانده بود .
پدر جز غلام های گوش به فرمانش بود که بدون فرمایش ارباب جرات آب خوردن هم نداشت .
دوست نداشتم این اخلاقش را !
مگر ما چه فرقی با یکدیگر داشتیم .
کوچک تر که بودم وقتی قیاس می کردم و با خود می گفتم ! آنها هم مانند ما دو دست ، دو پا و دو چشم و گوش دارند.
همانند ما راه می روند و نشست و برخاست می کنند ...
پس چه فرقی باعث شده که از یکدیگر متمایز شویم.
با این فکر قد کشیدم و بزرگ شدم و جوابش را یافتم .
جوابش فرق میان ، فقیر و غنی بود .
آری ما از دسته ی ندار ها بودیم و بایستی زیر دست ارباب های هم چون اتابک عمر خود را می گذراندیم .
برای گذر چرخ زندگی مجبور به اطاعت بودیم .
پدر زیادی ملاحظه کار بود و من تحمل این وضع اسفناک را نداشتم .
بارها لب به شِکوه و شکایت از این وضع کرده بودم اما هر بار بد خلقی و امر ونهی مادر زبان به دهان گرفته بودم .
بودن در اینجا با این حال و هوا حالم را ناخوش می کرد .
حس اینکه کبوتری در قفس افتاده ام را داشتم و هر آن تلاش می کند برای خروج ...
دوست داشتم دختری آزاد باشم .
بی پروا ...بدون ترس و هراس از کسی یا چیزی ...
برای خودم زندگی کنم نه برای ارباب ...
نه برای خوش آمدن یا نیامدن بقیه .
روزگار باید به کام خودم شیرین می شد نه بقیه !!
خسته شده بودم از این وضع ! دوست داشتم پدرم برای خودش آقایی کند و آقای خودش باشد .
نه اینکه صبح تا شب جلوی یک مرد شکم گُنده و از خود راضی خم و راست شود و چشم گوید ...
شکمی از بالا کشیدن مال یتیم و رعیت های بدبخت و بی نوا بالا آمده بود . و او را به خودش غُره کرده بود ....
"به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نی سوار است "
نمی خواستم مادرم از خروس خان تا بوق سگ تا در آشپز خانه جان بِکند و چند جور غذا باب میل خان زادگان درست کند .
مجبور بودم برای اینکه کمتر خودش را خسته کند در آن مطبخ گرما را تحمل کنم و کمک حالش باشم .
سواد خواندن و نوشتن را در همین عمارت پشت درهای بسته ی اتاق هایش یاد گرفتم .
آنقدر علاقه داشتم که وقتی معلم شان می آمد تا به بچه های اتابک خان درس بدهد پشت در می نشستم و یاد می گرفتم .
کمال الدین پسر بزرگش بود که زمین تا آسمان با پدرش تفاوت داشت .
پسری آرام و سر به زیر .
کسی که حلال و حرام سرش می شد و بارها سر حق و ناحق کردن اموال و بالا کشیدن مال دیگران با پدرش جر و بحث می کرد .
شش سالی از من بزرگ تر بود و از همان دوران بچگی هر وقت کسی سرم فریاد می کشید یا کتکم میزد پشتیبانی ام را می کرد و مرا دل گرم می کرد .
دستی به صورتم می کشید و می گفت : هر وقت کسی دعوات کرد به خودم بگو ! تو برام مثل فرنگیس می مونی .
علاقه هایی زیر پوستی در وجودم جوانه می زد و من خودم را گول می زدم .
و یقین داشتم که این عشق ناشدنی است و وصالی صورت نمی گیرد .
اوایل نگاه و حمایت هایش برادرانه بود و هم چون برادری بزرگ تر مواظبم بود .
جای تعجب داشت این نجیب زاده چطور هوای دختر نوکرش را دارد .
وجودش را مرام و مَسلک جوانمردی پر کرده بود .
او از جنس خانواده اش نبود و همین باعث شده بود بهش علاقه مند بشم .
رفته رفته فهمیدم که دیگر مانند قبل نیست !
نگاه هایش سنگین و نافذ بود .
مرا که می دید مردمک چشمانش می لرزید و رنگ چهره اش عوض میشد .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
و شرمی در صورتش می دیدم و نگاهش به رویم می خندید و این طرز نگاه گویای هزاران حرف نا گفته بود ...
پانزده ساله بودم که زمزمه هایی به گوشم می رسید ...
بوی خوشی نمی آمد .
خبرهای خوبی در انتظارم نبود .
خبر ازدواج کمال الدین خیلی زود در عمارت بین کلفت و نوکر ها پیچید و همگی از شنیدن این خبر خوشحال بودند و سر از پا نمی شناختند .
چه شب ها که تا صبح به یادش خواب را از چشمانم رُبوده بود .
چند صباحی بود که متوجه داد و بیداد هایش با پدرش بودم و مطمئن بودم که راضی به این وصلت نیست .
این را به خوبی می دانستم که افسانه انتخاب او نیست .
او دختری ، مغرور و خود خواه نمی خواست کسی که لنگه ی دیگر خانواده ی خودش بود .
اما زور پدرش بر او چربید و خیلی زود مراسم با شکوهی برگزار کردند .
کسی از راز دلم ، از دل شوریده ام آگاه نبود .
خودم بودم و خدای بالای سر !
از کمال الدین کینه ای به دل نبرده بودم چون می دانستم که او حرفش خریداری ندارد .
مادرم که انگار عروسی پسر خودش بود چنان ذوق می کرد و لباس های نو نوار تن می کرد .
کنج دیوار تکیه داده بودم و گوش سپرده بودم به صدای خوش ساز و دُهل که می آمد .
کاش می توانستم بروم ...
از این زندان فرار کنم و به یک جای دور و خلوت بروم .
سرم را روی زانوانم گذاشته و غرق در دلتنگی ها و غم از دست دادن عشقم بودم .
مادرم کنارم نشست و سرم را بلند کرد و گفت : بلند شو کتایون !! امروز روز غمبرک زدن نیست .
پاشو توام مثل بقیه شادی کن .
آقا که جز خوبی در حق ما کاری نکرده .
بلند شو و اون لباس چین دار سبزت رو بپوش...
دلم بیشتر خون شد از حرفش .
با خودم می گفتم کاش آنقدر ها خوب و مهربان نبود !
مهربانی گاهی اوقات درد سر ساز می شود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Hojat-Ashrafzadeh-Mehrabane-Mani-128.mp3
3.27M
آهنگ ویژه پارت امشب طهورا ...
جادوی دل فریب بالا بلندم ...
زیبای بی نظیر مشکل پسندم 🌹
حرف دل کتایون و کمال الدین 💔
با صدای حجت اشرف زاده
@mahruyan123456🍃