eitaa logo
مجله کودکان
18.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
120 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💟نی نی و سنجاب کوچولو 🔆چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. 🔆نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. 🔆می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند. 🔆سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. 🔆سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد. 💟بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. 💟ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه . 💟سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا. 💟سنجاب کوچولو جواب نداد. بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم. 🔆سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد. 💟 بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم... ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم. 🔆لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید. 💟مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. 💟 سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید. 🔆یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. 💟حالا مامان  و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌿🦌 بچه گوزن اخمو 🦌🌿 گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد.گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد. یک روز، گوزن کوچک همراه بچه روباه و بچه خرگوش به جنگل رفت. خرگوش کوچولو این طرف و آن طرف پرید، بچه روباه پشتک زد. آنها خوشحال بودند که با هم هستند. اما گوزن کوچک مثل همیشه قیافه گرفته بود. مرتب سرش را تکان میداد و میگفت: - شما دو تا خیلی شیطانی میکنید، ممکن است پنجه هایتان درد بگیرد. شاید هم گردنتان بشکند. بچه روباه و بچه خرگوش گوششان به این حرفها بدهکار نبود، آنها آنقدر بازی کردند تا خسته شدند. بعد، روی علفها دراز کشیدند. یک دفعه خرگوش کوچولو داد زد: - نگاه کنید! در آسمان یک خرگوش سفید و چاق است. بچه روباه با خوشحالی گفت: - یک بچه روباه هم هست. گوزن کوچک گفت: - آنها فقط ابرهای کوچکی هستند که با خودشان باران می آورند. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. هوا سرد شد و عطر گلها و بوی خوش علفها، همه جا را پر کرد. بچه روباه و خرگوش کوچولواز باریدن باران خیلی خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند و چرخیدند. پوزه هایشان را بالا گرفتند تا قطرههای باران را بقاپند، اما گوزن کوچک همانطور یک گوشه ایستاده بود و اخم کرده بود و میگفت: - بهتر است برویم زیر یک سقف بنشینیم. خرگوش کوچولو داد زد؛ - میبینی؟ از ابر من یک عالم خرگوش رنگی پایین میآید! بچه روباه همانطور که به قطرههای باران خیره شده بود، گفت: - از ابر من هم هزار تا بچه روباه به زمین میآید. گوزن کوچک خیلی سعی کرد مثل همیشه قیافه بگیرد، اما فقط غمگین تر شد و آهسته گفت: - شما این حرفها را از خودتان درآورده اید. این فقط یک باران معمولی است. پس چرا من یک بچه گوزن هم نمیبینم که از آسمان بیاید؟ خرگوش و روباه پرسیدند: - تو واقعاً چیز دیگری غیر از باران نمیبینی؟ خرگوش کوچولو با دقت به دور و برش نگاهی انداخت و گفت: - تو باید با شادی به همه جا نگاه کنی؛ تا همه چیز را خوب و قشنگ ببینی. گوزن کوچک، خیلی جدی گفت: - من نمیتوانم. آخر... بعد، سرش را تکان داد و با بغض گفت: - شما همه چیز را قشنگ میبینید؛ ولی من نه. وقتی باران بند آمد، هنوز گوزن کوچک بیچاره همینطور گریه میکرد. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. خرگوش کوچولو گفت: - نگاه کن! خورشید آمده که ما را خشک کند. نور سفید، چشم گوزن کوچک را زد. گوزن کوچک اشکهایش را پاک کرد. تا آمد حرفی بزند، خورشید پشتش را گرم کرد. گوزن کوچک سعی کرد باز هم قیافه جدّی بگیرد، اما خورشید گردنش را قلقلک داد. گوزن خندهاش گرفت و گفت: - خورشید خیلی مهربان است. من خیلی خوشحالم. خورشید یک خنده داغ به گوزن کوچک کرد؛ آنقدر گرم که تمام اشکهای گوزن کوچک خشک شد. گوزن کوچک با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد و با خوشحالی داد زد: - چه جنگل قشنگی!... چه آسمان زیبایی! نگاه کنید! نگاه کنید! آن دور دورها، توی آسمان یک بچه گوزن نرم و چاق از آسمان پایین میآید. دوستهای گوزن کوچک، دستهای او را محکم گرفتند و با خوشحالی گفتند: - آره، میبینیم. گوزن کوچک گفت: - من حالا گوزن کوچولویی را میبینم که توی آسمان بالا و پایین میپرد. خرگوش کوچولو گفت: - همین طور یک خرگوش کوچولو. بچه روباه خندید و گفت: - و یک بچه روباه. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
قصه متنی ☺️ 📖 🐻 آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن. خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی. خرسه که می خواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟! زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره. بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد به اونا کمک کنه. زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن. اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمی کردن عسلهاشونو بفروشن. روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور. کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن. اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود. حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری آمادن. همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن. صبح دو روز بعد، زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن. آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل می فروشن. به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا می شد، یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن. حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد، رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست و خیز و سر و صدا کردن. اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن. آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن. اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن. خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن. زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن. از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل می فروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن 🐝🐝🐝🐝🐝 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
554_32745749391598.mp3
12.25M
🌼دخترک درست کار 🌸ریحانه دختر درستکار و راستگویی بود. یک روز وقتی مریم و ریحانه داشتند عکسهای آلبوم را نگاه می کردند ، گلدان مادربزرگ را شکستند. مادربزرگ متوجه شد و از ریحانه پرسید که چه کسی گلدان را شکسته است؟ ریحانه گفت؟ گلدان را مریم شکسته است ... 👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🎈🎏 بادبادک لجباز 🎏🎈 بادبادک عاشق گشت و گذار توی آسمان بود. دوست داشت همیشه توی هوا از این طرف به اون طرف برود. وقتی باد می آمد کیف می کرد و می رفت تا سینه ی آسمون می رسید و از آن بالا زمین را تماشا می کرد. اما عیبش این بود که اصلا خسته نمی شد. اصلا دوست نداشت به خانه برگردد. از صبح توی هوا چرخیده بود و این همه به این سو و آن سو رفته بود اما هنوز از بازی و گشتن سیر نشده بود. هنوز وقتی مانی نخش را می کشید و می خواست آن را جمع کند اخم می کرد و خودش را می کشید به سمت بالا. اما آخر اینطور که نمی شود. هر چیزی وقتی دارد، اندازه ای دارد. تفریح و پیک نیک هم به اندازه ی خودش خوب است. ولی بادبادک این حرفها سرش نمی شود. همه اش دوست دارد برود پیک نیک و توی هوای آزاد بچرخد و بالا برود. مانی دیگر خسته شده بود. شروع کرد به جمع کردن نخ بادبادک ، بادبادک لج کرد. حاضر نبود از آن بالا پایین بیاید هرچه مانی محکم تر نخش را می کشید او محکم تر خودش را به طرف بالا می کشید. آخر آنقدر لج کرد و لج کرد تا نخش پاره شد. بادبادک در هوا رها شد وقتی نخش را پاره شده دید، خیلی ترسید. دیگر نمی توانست به خواست خودش حرکت کند. باد می توانست او را با خودش به هر سمتی  ببرد. مانی دنبال بادبادک می دوید، بادبادک توی باد با سرعت می رفت و با نگرانی به مانی نگاه می کرد. اما دیگر نفس مانی بند آمده بود و بیشتر از این نمی توانست دنبال بادبادک بدود. بادبادک داشت از ترس پاره می شد. تا اینکه بالاخره نخ نصفه نیمه اش دور شاخه ی یک درخت پیچید و بادبادک را توی هوا نگه داشت. مانی دوید و با تلاش زیاد از درخت بالا رفت و نخ بادبادک را از دور شاخه باز کرد. و آن را با دقت جمع کرد. بادبادک وقتی پیش مانی برگشت از کارهای خودش خجالت می کشید. او بعد از یک حادثه ی وحشتناک حالا به خوبی می دانست که تفریح و بازی هم به اندازه خوب است و نباید برای خانه رفتن لجبازی و اذیت کرد. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🦉یک هدهد و صد جغد روزی روزگاری هدهد دانا در یک دشت بزرگ پرواز می کرد. او خبر مهمی از پشت کوه های بلند آورده بود و باید هر چه زودتر خبر مهم را به مردم شهر می رساند. او تمام روز را پرواز کرد. وقتی حسابی خسته شد، روی شاخه های یک درخت پیر و بزرگ نشست تا استراحت کند. هوا کم کم داشت تاریک می شد. چند جغد سرهایشان را از سوراخ های درخت بیرون آوردند. یکی از آنها از هدهد پرسید: دشمن ما رفت؟ راحت شدیم؟ هدهد با لبخند گفت: هیچ کس اینجا نیست. نگران نباشید. جغدها یکی یکی از لانه هایشان بیرون آمدند. آنها با خوشحالی دور هم جمع شدند و به هدهد گفتند: تو هم امشب پیش ما بمان. هدهد گفت: خیلی کار دارم ولی حسابی خسته ام. آنها یک لانه بزرگ به هدهد دادند گفتند: برو کمی استراحت کن. پیرترین جغد گفت: ما تمام شب بیداریم. هر وقت خواستی به جمع ما بیا تا دور هم بنشینیم و حرف بزنیم. پرنده‌ی خبر رسان حتما حرف های زیادی برای گفتن دارد. هدهد تا نزدیکی سحر خوابید. جغدها به شکار رفتند و مقداری غذا جمع کردند. به همه جا سر زدند و کارهایشان را انجام دادند. هدهد از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد. مقداری دانه خورد و نمازش را خواند. او کم کم برای ادامه سفرش آماده شد. جغدها دور او جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند. یکی از جغدها گفت: اگر دوست داشته باشی می توانی اینجا بمانی. هم لانه اضافه داریم هم غذا زیاد است. هدهد گفت: کارهای مهمی دارم. کارهایی که از خوردن و خوابیدن مهم تر است. جغد پیر گفت: حتما خیلی خیلی مهم است که حتی موقع آمدن دشمن هم به پرواز و سفرت ادامه می دهی. هدهد گفت: دشمن؟ کدام دشمن؟ من که کسی را ندیدم. جغد پیر گفت: چطور دشمن به آن بزرگی و بی رحمی را ندیدی؟ او نه فقط با جغدها که با همه دشمن است. هدهد سری تکان داد و به دور تا دورش نگاه کرد. جغد دیگری گفت: همان خورشید اذیت کن را می گوید. همان کسی که همه جا را تاریک کرده است. هدهد با تعجب گفت: تاریک؟ خورشید همه جا را تاریک کرده است؟ خورشید که همه جا را روشن می کند و به همه کمک می کند. جغدی جلوتر آمد و گفت: موقعی که پرواز می کردی سرت به جایی خورده یا دیوانه شده ای؟ خورشید همه را اذیت می کند با آن نور بد و زیادش. وقتی خورشید باشد ما هیج جا را نمی بینیم. هدهد لبخند زد و گفت: مشکل از چشم های شماست نه نور خورشید. شما آن قدر در تاریکی مانده اید که چشم هایتان روزها کور می شود. اگر تلاش کنید چشم هایتان درست می شود. جغدی از شاخه بالایی درخت گفت: وقتی خورشید ظالم باشد، آن قدر همه جا گرم می شود که مجبوریم همه اش داخل لانه بمانیم. هدهد گفت: اگر گرمای خورشید نباشد نه درخت ها رشد می کنند که لانه بسازید و نه گیاهی رشد می کند. آن وقت همه حیوانات می میرند. شما هم از گرسنگی می میرید. جغدها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: این پرنده دارد از دشمن ما طرفداری می کند. ما نمی توانیم اجازه بدهیم کسی از خورشید حمایت بکند. جغد پیر جلو آمد و گفت: یا تو هم مثل ما از خورشید متنفر می شوی و به او حرف های بد می زنی یا وقتی هوا روشن شد، تو را جلوی خورشید می اندازیم تا تو را نابود کند. هدهد به جغدهای دیگر نگاه کرد. چند تا جغد جلو آمدند و چند بار پشت سر هم به او نوک زدند. هدهد با صدای بلند گفت: هر کسی برود دنبال راه خودش. من دیگر کنار دشمنان خورشید نمی نشینم شما هم دیگر با دوستان خورشید، دوستی نکنید. خورشید از پشت کوه های بلند طلوع کرد. جغد ها به داخل لانه هایشان فرار کردند. هدهد بال هایش را باز کرد و پرواز کرد. 🌸نویسنده : حسین مجاهد 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🦷 دندان لق من کی می‏افتد؟ 🦷 علی نگران و ناراحت بود که چرا دندان لق شده‏ اش نمی‏افتد. چند روزی بود که دندانش لق شده بود و خیلی تکان می‏خورد. هر وقت که می‏خندید، دندان شل و ولش پیدا می‏شد. هر وقت که در آینه خود را نگاه می‏کرد. شکل ناجور آن را می‏دید. و هر وقت که زبانش را در دهان می‏چرخاند، به دندانش می‏خورد. برادرش مهدی پرسید: «هنوز دندانت نیفتاده؟» علی با ناراحتی جواب داد: «هنوز نه، خیلی لق لق می‏خورد!» مهدی گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک سیب بزرگ بردار و گاز بزن، آن وقت دندانت کنده می‏شود و راحت می‏شوی.» علی جواب داد: «نه متشکرم، فکر می‏کنم کمی دیگر تحمل کنم بهتر باشد.» دختر همسایه‏ شان «زهرا» با دیدن علی گفت: «هنوزدندانت نیفتاده؟» علی جواب داد: «هنوز نه! آن‏قدر لق لق می‏خورد که فکر می‏کنم به یک مو بند است.» زهرا گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک تکه نخ دور آن بپیچ و سر دیگرش را محکم بکش. آن وقت دندانت کنده می‏شود و راحت می‏شوی.» علی جواب داد: «متشکرم؛ ولی فکر می‏کنم یک کمی دیگر صبر کنم بهتر است.» آرمین پسر همسایه‏ شان که در حیاط مشغول شیطنت و بازی بود، وقتی چشمش به علی افتاد. پرسید: «بالاخره دندانت افتاد؟» علی جواب داد: «نه، خیلی لق شده، ولی هنوز نیفتاده.» آرمین گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد و راحت شوی. یک دعوا با «رضا» راه بینداز. او هفته پیش یک مشت به من زد و دندان جلویی‏ام که زیاد هم لق نبود، افتاد.» علی گفت: «نه،نه، متشکرم. فکر می‏کنم یک کمی دیگر با این وضع تحمل کنم، بهتر باشد.» آن شب علی از مادرش پرسید: «مادر! پس کی دندان من می‏افتد؟» مادر جواب داد: «هر وقت موقعش برسد. خودش می‏افتد. بدون آنکه تو اصلاً ناراحت شوی و دردت بیاید.» صبح روز بعد. دندان لق شده علی افتاد؛ ولی نه به خاطر آنکه سیب بزرگ و سفتی را گاز زده باشد. و نه به خاطر آنکه یک نخ دور آن پیچیده و سرش را کشیده باشد. و نه به خاطر این که رضا به دهان او مشت زده باشد. دندان لق علی افتاد. فقط به این علت که وقتش رسیده بود و آماده افتادن شده بود. 📘🌈📘🌈📘🌈📘 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
563_33439996714663.mp3
8.21M
🌼تولد خال خالی کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌔✨سیاره عجیب غریب سرد و تاریک✨🌔 یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‏کس نبود. یک روز یک سفینه در آسمان می‏ چرخید که زمین را دید. سفینه، از سیاره یخی  می‏آمد. جایی که نه سبزه داشت و نه دریا. زمین روشن بود. زیبا بود. سفینه کمی دور زمین چرخید. همین موقع گرمای خورشید را احساس کرد. به طرف خورشید رفت. او هیچ‏وقت نزدیک سیاره یخی، خورشید ندیده بود. خورشید گرم و پر نور بود. سیاره یخی همیشه سرد و تاریک بود. سفینه تصمیم گرفت خورشید را با خودش ببرد و نزدیک سیاره یخی بگذارد، این‏طوری سیاره یخی، هم گرم می‏شد، هم روشن. سفینه یک تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و خورشید را با خودش کشید و برد به طرف سیاره یخی. خورشید توی تور فضایی تاب می‏ خورد و در آسمان بالا و پایین می‏رفت و دنبال سفینه کشیده می‏شد. کمی بعد سفینه و خورشید به سیاره یخی رسیدند. سفینه، تور فضایی را رها کرد و خورشید به سیاره یخی سلام کرد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سیاره یخی شر شر آب شد و قطره قطره چکیده در آسمان. سفینه که خیلی ترسیده بود با عجله به طرف خورشید رفت. تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و او را دوباره به طرف زمین برد. اگر سفینه کمی دیرتر خورشید را از سیاره یخی دور می‏کرد، چیزی از سیاره یخی باقی نمی‏ماند. خورشید دوباره توی تور فضایی تاب خورد و تاب خورد و برگشت پیش زمین با دیدن خورشید دوباره روشن شد. دوباره گرم شد و چرخید و چرخید. سفینه با سرعت به طرف سیاره یخی برگشت و دیگر هیچ وقت به سراغ خورشید نیامد. خورشید هم هیچ وقت این سفر عجیب را فراموش نکرد! ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
❤️به نام خدای قصه های قشنگ❤️ یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود😊 خرگوش کوچکی در چمنزاری بود که در لانه خرگوش ها که در دل زمین بود، زندگی نمی کرد😳 خرگوش کوچولو می گفت: «من این لانه ها را دوست ندارم. منظره زیبایی برایتماشا ندارند.» وقتی شب میشد، همه خرگوش ها به سوی لانه هایشان می رفتند و می خوابیدند، اما خرگوش کوچولو زیر مهتاب تنها می ماند. او می گفت: «من خانه ای می خواهم که منظره ای برای تماشا داشته باشد. البته اگر خانه ای گرم و راحت هم باشد، بهتر است. حتما برای به دست آوردن چنین خانه ای تلاش خواهم کرد.»😊 یک روز خرگوش کوچولو به دور و بر خودش نگاهی انداخت، اما خانه ای که می خواست به چشمش نخورد. بعد از دوستانش خواست که او را یاری کنند. ابتدا از زاغچه ای کمک خواست، زاغچه به همه پرندگان و جانوران خبر داد.🐧 موش قهوه ای رنگ، اولین دوستی بود که برای دیدن خرگوش کوچولو آمد. موش گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام. دنبال من بیا.»🐭 خرگوش کوچولو به دنبال او رفت. موش قهوه ای گفت: «خانه تو اینجاست!» خرگوش کوچولو پرسید: «کجا؟» موش گفت: «اینجا! این لانه من است. می توانی پیش من زندگی کنی!» و به درون سوراخ کوچکی فرو رفت. لانه موش، کوچک تر از پوست تخم مرغ بود. خرگوش کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «من نمی توانم در این لانه زندگی کنم. خیلی کوچک است.» آن وقت از موش قهوه ای رنگ تشکر کرد و راهش را گرفت و رفت. سپس قمری به دیدن خرگوش آمد. پرهای قمری سفید و پاهایش نارنجی رنگ بود.🐤 چشمانش مثل دو پولک ریز می درخشید. قمری گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.» خرگوش کوچولو با او رفت. قمری گفت: «خانه تو اینجاست!» و به سوی درخت بلندی پرواز کرد. خرگوش به بالا نگاه کرد و گفت: «اینکه لانه یک کلاغ است!» قمری جواب داد: «اما کسی در آن زندگی نمی کند. بسیار جادار است و منظره خوبی هم دارد. خرگوش کوچولو سرش را با حسرت تکان داد و گفت: «نمی شود! من نمی توانم از درخت بالا بروم.» قمری پرسید: «پرواز هم نمی توانی بکنی، نه؟» خرگوش بار دیگر سرش را تکان داد. آن وقت از قمری تشکر کرد و به راهش ادامه داد. حیوان بعدی که به دیدن خرگوش آمد، قورباغه بود. قورباغه گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»🐸 خرگوش کوچولو با او رفت. آنها به طرف جویبار رفتند. قورباغه گفت: «نگاه کن! خوشت می آید. اینجا می تواند خانه تو باشد.» و تخته سنگ بزرگی را در وسط جویبار به خرگوش نشان داد. خرگوش کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «نه! من نمی توانم شنا کنم. بعد از قورباغه تشکر کرد و به راهش ادامه داد. بعد پنج عنکبوت را دید. عنکبوت ها گفتند: «ما خانه ای را که تو می خواهی، نشانت می دهیم. دنبال ما بیا.» 🕸🕷 خرگوش دنبال آنها به راه افتاد. عنکبوت ها او را به سمت دربزرگ مزرعه ای بردند. عنکبوت ها گفتند: «ما تار بزرگی برای تو بافته ایم.» خرگوش به تار عنکبوت نگاهی کرد. به راستی که تار عنکبوت ها بسیار بزرگ بود، اما او باز هم سرش را تکان داد و گفت: «من نمی توانم اینجا زندگی کنم. من خیلی سنگین هستم. تارها پاره می شوند و می افتم.» به این ترتیب، خرگوش کوچولو از عنکبوت ها تشکر کرد و به راهش ادامه داد. خرگوش کوچولو خیلی غمگین بود. با خود شگفت: «آیا خانه ای را که دلم می خواهد، پیدا می کنم؟» در این هنگام، در مزرعه همسایه، دهقانی با تراکتورش می گذشت، تراکتور سروصدای زیادی می کرد و خرگوش کوچولو، سرش درد گرفت. با خودش گفت: «امروز گذشت، فردا باز دنبالخانه خواهم گشت.»😔 بعد وارد گودالی شد و خوابید. وقتی که از خواب بیدار شد، به آن سوی مزرعه نگاه کرد. در آنجا چیز تازه ای به چشمش خورد. خرگوش کوچولو، چندبار چشم هایش را به هم زد. آن چیز از ساقه های گندم ساخته شده بود. دیوارها و سقف طلایی رنگش در آفتاب می درخشید. آن کلبه ای کاهی بود.🛖 خرگوش، با شادی فریاد زد: «آه، مرد دهقان، برای من یک خانه ساخته است!» او به سوی کلبه دوید و در کاه ها سوراخی برای خود درست کرد. بعد در آنجا نشست و از آن بالا به کشتزار نگاه کرد. به زودی همه جانوران و پرندگان، به دیدن خرگوش آمدند تا خانه جدیدش را ببینند. به راستی که خانه خوبی بود. آن شب تمام خرگوش ها به لانه های خود در دل زمین رفتند، اما خرگوش کوچولو به کلبه کاهی اش رفت. او هنوز در لانه جدیدش آرام نگرفته بود که با اتفاق جالبی روبه رو شد. همه دوستانش در آنجا جمع بودند. موش قهوه ای در سوراخ بسیار کوچکی در کلبه به خواب سنگینی فرو رفته بود. قمری روی بام نقره ای کلبه خوابیده بود. قورباغه و عنکبوت ها نیز در آن خانه برای خود، جایی دست و پا کرده بودند. خرگوش کوچولو، لبخندی زد و به درون سوراخش در کاه ها فرو رفت و سرش را روی پنجه هایش گذاشت و خوابید. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
365_34489498039122.mp3
9.95M
🐿️ هدیه تولد بابا سنجاب 🌼یک روز صبح موش موشی سنجاب جوجه اردک و سمورک خوشحال و خندان به خانه سنجاب کوچولو رفتند تا باهاش بازی کنن... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. 🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌔✨سیاره عجیب غریب سرد و تاریک✨🌔 یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‏کس نبود. یک روز یک سفینه در آسمان می‏ چرخید که زمین را دید. سفینه، از سیاره یخی  می‏آمد. جایی که نه سبزه داشت و نه دریا. زمین روشن بود. زیبا بود. سفینه کمی دور زمین چرخید. همین موقع گرمای خورشید را احساس کرد. به طرف خورشید رفت. او هیچ‏وقت نزدیک سیاره یخی، خورشید ندیده بود. خورشید گرم و پر نور بود. سیاره یخی همیشه سرد و تاریک بود. سفینه تصمیم گرفت خورشید را با خودش ببرد و نزدیک سیاره یخی بگذارد، این‏طوری سیاره یخی، هم گرم می‏شد، هم روشن. سفینه یک تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و خورشید را با خودش کشید و برد به طرف سیاره یخی. خورشید توی تور فضایی تاب می‏ خورد و در آسمان بالا و پایین می‏رفت و دنبال سفینه کشیده می‏شد. کمی بعد سفینه و خورشید به سیاره یخی رسیدند. سفینه، تور فضایی را رها کرد و خورشید به سیاره یخی سلام کرد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سیاره یخی شر شر آب شد و قطره قطره چکیده در آسمان. سفینه که خیلی ترسیده بود با عجله به طرف خورشید رفت. تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و او را دوباره به طرف زمین برد. اگر سفینه کمی دیرتر خورشید را از سیاره یخی دور می‏کرد، چیزی از سیاره یخی باقی نمی‏ماند. خورشید دوباره توی تور فضایی تاب خورد و تاب خورد و برگشت پیش زمین با دیدن خورشید دوباره روشن شد. دوباره گرم شد و چرخید و چرخید. سفینه با سرعت به طرف سیاره یخی برگشت و دیگر هیچ وقت به سراغ خورشید نیامد. خورشید هم هیچ وقت این سفر عجیب را فراموش نکرد! 🤹‍♂️@majaleh_kodakan