هدایت شده از Zouhair
پارت هشتم
#به_همین_سادگی
روشون گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش میکردم؟ تصویر اون
روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم. برام مثل یه
خواب گذشت، یه خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود.
نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح کرد. هر چی که بود قلب من
اینقدر داشت با کوبشش شادی میکرد که از یاد صورتم، سرخ و سفید شدن بره. جلسه اولیه
خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن
امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز که همه چی همون
شب انجام شد، حتی بله برون. نمیدونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم قبل از تصمیمات
بقیه با هم حرف بزنیم، شاید هم پیشنهاد خود امیرعلی بود که منصرفم کنه؛ چون من که مطمئن بودم
اگه نظرم رو هم نپرسن من راضی ام به رسیدن آرزوی چندین و چند ساله م.
یه روز صبح قرار شد من و امیرعلی با هم حرف بزنیم؛ ولی کمی خندهدار به نظر میرسید وقتی قرار
عقدکنون واسه هفته ی بعد گذاشته شده بود! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که
عروس شب خواستگاری چای ببره و باید سنگین و رنگین فقط یه سالم بکنه و تا آخر هم تو اتاقش
بمونه؛ اما اون روز مامان سینی چای رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا.
چه خوشحال بودم مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه. عمه با دیدنم کلی قربون صدقهم رفته بود و
من چه لپ هام گل انداخته بود؛ چون عمه امروز فقط مامان امیرعلی بود. امیرعلی با یه تشکر ساده
چاییش رو برداشت؛ اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی با
هم صحبت کنیم. سرم رو پایین انداخته بودم، همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا میبرد
و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و پاهام انگار تو سطل یخ فرو رفته بودن و برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگیم پنهون کرده بودم، به هم فشار میدادم، شک نداشتم که الان
انگشتهام بیرنگ و سفید شده.
-ببینید محیا خانوم...
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایینتر اومد و چسبید به قفسه ی سینه م.
به زور دهن باز کردم.
-بفرمایین.
امیر علی نفسش رو فوت کرد و من با خودم فکر کردم با تمام استرسی که موقع اومدنش تو چشمهاش
دیده بودم چه خوب که آرومه.
-میتونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم و سعی کردم نگاهش نکنم، نمیخواستم نگاهم حکم بیحیایی بگیره.
خیلی بی مقدمه گفت:
-میشه جواب منفی بدی؟
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم ایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر میکردم
شوخی میکنه، ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم؟!
کلافگی از چشمهاش میبارید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً ببینید☝️☝️☝️
✅چرا رهبری با افراد فاسد رده بالا برخورد نمیکند؟
🔸بشنوید از بیانات دکتر رائفی پور
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌷 @majles_e_shohada 🌷 #به_یادشهدا↖️ تاحالا شلمچه رفتی؟؟ ـــــــ🔷🔻🔻🔻🔷ـــــــ
تا حالا #شلمچـه رفتی!؟
اگه رفتی برا چند دقیقه به یادش بیارُ ،تو ذهنت تصـورش کن...
اگه هم نرفتی من الان بهت میگم شلمچه کجاست!
.🔷🎋✨
شلمچه یه جا خیـلی بزرگه ولی تا چشم کار میکنه پـر از خاک...
جایی که حدود 50 هزار نفر،تو این خاک و زمین شهید شدند...
شلمچه جایی که حضرت آقا گفتن:قطعه ای از بهشت...
تو شلمچه نسیم با عطـر #سیب می وزه!
آخه نسیم شلمچه از #کربـلا میاد...
.
حاج آقا یکتـا تعریف می کرد...
یه خواهر نشسته بود رو همین خاکای شلمچـه!
خاکا رو کنار زد،کنار زد،کنار زد...
رسید به یه #جمجمه!!
.🔸🌹🔸
استخونا و جمجمه ها و پلاکا و سربندا و قمقمه ها...
همه رو از اینجا خارج کردن...
پس #خـون شهید کجاست ؟!
خونشون قاطی همین خاکاست!
خونشون رو چـادراست...
.
تا حالا با خودت فکـر کردی چندتا جـوون!
داماد یا اصلا چندتا «دار و ندار یه مامان بابا» زیر این خاکاست!؟
خون چندتاشون قاطی این خاکاست؟
یکی ؟ دوتا ؟ صدتا ؟ هزارتا ؟ دوهزارتا ؟! ده هزارتا ؟!
.
.
آی دختر خانم مذهبی!
آی آقا پسر مذهبی!
.
حواست به فضای مجازی هست!؟
.🔷🔸🔷
حواست هست به نحوه حرف زدنت؟!
حواست هست به لفظ های خودمونی که گاهی وقتا به کار میبریم!؟
حواست هست به آشوب بپا کردن تو دل مخاطبت ؟!
.
دختر خانم...
حواست هست به عکس پر عشوه چادری (!) پروفایلت؟!
آقا پسر...
حواست هست به عکس با ژست های مختلفت؟!
.
.
نکنه گول بخوریم !
نکنه #توجیه کنیم !
.
🌷▫️🌷
نکنه حالا شهیدی که سی سال پیش رفت و گفت بخاطر نسل و خاکمون...
شهیدی که گفت زندگیمو فدای آیندگان و #دینم میکنم ...
حالا خیره شده باشه به چشمات و بگه...
قرارمون این نبود ..
.🌹✨🌹
[ بذارید یه چیزیُ تو لفافه بگم !
از خودی ضربه خوردن خیلی بده !
تو خودیای...
از خودشونی ...
آخه اگه اونا تو رو از خودشون نمیدونستن که نمی رفتن بخاطر تویی که هنوز اون زمان بدنیا هم نیومده بودی یا تو قنداق بودی بجنگن که !! میفهمی چی میگم ...؟ ]
.
عاشق ، معشوقُ دعوت می کنه یا معشوق عاشقُ ؟!
عاشق معشـوقُ !
اون روزی که دیدی راهی شلمچه ای...
بدون شهدا رسما ازت #دعوت کردن...
گفتن بیا ما دلمون واسه بیقراریات تنگ شده...
.
مراقب دل هامون باشیم!
.
.
فضای مجازی هم میتواند؛
سکوی #پرواز باشد!
و هم #مرداب شیطان...
🌷 @majles_e_shohada 🌷