هدایت شده از Zouhair
پارت ششم
#به_همین_سادگی
همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد:
-بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از
دیدنم؟!
قبل از هر اعتراضی مامان بزرگ گفت:
-راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ باز هم خودش ادامه داد.
-حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره.
قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم و همه ی حواسم مال اون؛ اما...
با صدای گرفتهای گفتم:
-میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها.
مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم.
-میدونم عزیزم، این حرف هر ساله شه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه.
تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟!
-هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده.
این حرف یعنی اعتراض ممنوع.
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم.
-باشه چشم.
-کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم.
هنوز مردد بودم برای رفتن. مامان بزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش.
-هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه.
به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش
گشتم.
به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد،
قدمهام رو با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیکتر شدنم سرم بالا
اومد، صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم
ریز امیرعلی که فقط من میفهمیدمش.
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم.
-سلام آقا مرتضی.
نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناً تلخ بود، فقط
به یه سر تکون دادن براش جای سلام، اکتفا کردم.
هدایت شده از Zouhair
پارت هفتم
#به_همین_سادگی
-سلام محیا خانوم زحمت کشیدین، میخواستم بیام بگم کتابها رو بیارن.
سر بلند نکردم و همونطور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود»مناجات با خدا« و دلم رو
آروم میکرد، دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین، چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این
همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیرعلی رویاهام.
-نباید می اومدی توی حیاط، حالا هم برو دیگه.
با لحن خشک امیرعلی، به قیافه ی جدیش نگاه کردم و باز هم بغض بود و بغض که جا خوش میکرد توی
گلوم؛ ولی باز هم خودم رو نباختم و به نگاه یخ زده ی امیرعلی، گرم لبخند زدم. شالگردن مشکی رو
بیحرف انداختم دور گردنش که اول با تعجب یه قدم جابه جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین
ابروهاش.
زیر لب غر زد:
-محیا!
صدام میلرزید و نذاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم:
-میدونم میدونم، ولی هوا سرده، این رو هم مامان بزرگ فرستاد.
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم
رفت و بیهوا دست رو لبه ی شالگردن و روی سینه ش گذاشتم، قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی.
صدام بیشتر لرزید و بریده گفتم:
-خوا... هش ... میکنم... هوا خیلی سرده.
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه ش مشت کرده بودم و این نگاه یعنی
باید دستم رو عقب بکشم. سعی میکردم در حفظ آرامش نداشتم و دستم سر خورد و چنگ شد روی
چادرم و نفهمیدم کی یه قطره اشک بیهوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی.
دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود.
-میدونم اگه بگم به خاطر من، حرف مسخرهایه، پس بذار به خاطر مامان بزرگ دور گردنت باشه.
کلافه پوفی کشید و زیر لب آروم گفت:
-برو تو خونه، درست نیست اینجایی.
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشک و صدای پر از بغضم، اخم
پیشونیش رو تغییر نداد.
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت. امشب فقط دلم تنهایی میخواست که بشکنم این
بغضهایی رو که دونه دونه راه گلوم رو میبستن.
صدای السلام علیک یا ابا عبدالله )ع( طنین انداخت تو همه ی خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام
گذاشتم روی سینه م و با ادامه ی سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود.
نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر خوردن، انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن و
حتی اسم امیرعلی براشون بهترین بهونه بود. دوباره داشت یادم میاومد هر ساله، موقع زمزمهی همین
دعا چه قدر آرزو میکردم امیرعلی رو که حالا مال من بود؛ ولی نبود. زانوهام رو بغل کردم و سرم رو
هدایت شده از Zouhair
پارت هشتم
#به_همین_سادگی
روشون گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش میکردم؟ تصویر اون
روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم. برام مثل یه
خواب گذشت، یه خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود.
نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح کرد. هر چی که بود قلب من
اینقدر داشت با کوبشش شادی میکرد که از یاد صورتم، سرخ و سفید شدن بره. جلسه اولیه
خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن
امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز که همه چی همون
شب انجام شد، حتی بله برون. نمیدونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم قبل از تصمیمات
بقیه با هم حرف بزنیم، شاید هم پیشنهاد خود امیرعلی بود که منصرفم کنه؛ چون من که مطمئن بودم
اگه نظرم رو هم نپرسن من راضی ام به رسیدن آرزوی چندین و چند ساله م.
یه روز صبح قرار شد من و امیرعلی با هم حرف بزنیم؛ ولی کمی خندهدار به نظر میرسید وقتی قرار
عقدکنون واسه هفته ی بعد گذاشته شده بود! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که
عروس شب خواستگاری چای ببره و باید سنگین و رنگین فقط یه سالم بکنه و تا آخر هم تو اتاقش
بمونه؛ اما اون روز مامان سینی چای رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا.
چه خوشحال بودم مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه. عمه با دیدنم کلی قربون صدقهم رفته بود و
من چه لپ هام گل انداخته بود؛ چون عمه امروز فقط مامان امیرعلی بود. امیرعلی با یه تشکر ساده
چاییش رو برداشت؛ اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی با
هم صحبت کنیم. سرم رو پایین انداخته بودم، همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا میبرد
و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و پاهام انگار تو سطل یخ فرو رفته بودن و برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگیم پنهون کرده بودم، به هم فشار میدادم، شک نداشتم که الان
انگشتهام بیرنگ و سفید شده.
-ببینید محیا خانوم...
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایینتر اومد و چسبید به قفسه ی سینه م.
به زور دهن باز کردم.
-بفرمایین.
امیر علی نفسش رو فوت کرد و من با خودم فکر کردم با تمام استرسی که موقع اومدنش تو چشمهاش
دیده بودم چه خوب که آرومه.
-میتونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم و سعی کردم نگاهش نکنم، نمیخواستم نگاهم حکم بیحیایی بگیره.
خیلی بی مقدمه گفت:
-میشه جواب منفی بدی؟
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم ایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر میکردم
شوخی میکنه، ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم؟!
کلافگی از چشمهاش میبارید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً ببینید☝️☝️☝️
✅چرا رهبری با افراد فاسد رده بالا برخورد نمیکند؟
🔸بشنوید از بیانات دکتر رائفی پور
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌷 @majles_e_shohada 🌷 #به_یادشهدا↖️ تاحالا شلمچه رفتی؟؟ ـــــــ🔷🔻🔻🔻🔷ـــــــ
تا حالا #شلمچـه رفتی!؟
اگه رفتی برا چند دقیقه به یادش بیارُ ،تو ذهنت تصـورش کن...
اگه هم نرفتی من الان بهت میگم شلمچه کجاست!
.🔷🎋✨
شلمچه یه جا خیـلی بزرگه ولی تا چشم کار میکنه پـر از خاک...
جایی که حدود 50 هزار نفر،تو این خاک و زمین شهید شدند...
شلمچه جایی که حضرت آقا گفتن:قطعه ای از بهشت...
تو شلمچه نسیم با عطـر #سیب می وزه!
آخه نسیم شلمچه از #کربـلا میاد...
.
حاج آقا یکتـا تعریف می کرد...
یه خواهر نشسته بود رو همین خاکای شلمچـه!
خاکا رو کنار زد،کنار زد،کنار زد...
رسید به یه #جمجمه!!
.🔸🌹🔸
استخونا و جمجمه ها و پلاکا و سربندا و قمقمه ها...
همه رو از اینجا خارج کردن...
پس #خـون شهید کجاست ؟!
خونشون قاطی همین خاکاست!
خونشون رو چـادراست...
.
تا حالا با خودت فکـر کردی چندتا جـوون!
داماد یا اصلا چندتا «دار و ندار یه مامان بابا» زیر این خاکاست!؟
خون چندتاشون قاطی این خاکاست؟
یکی ؟ دوتا ؟ صدتا ؟ هزارتا ؟ دوهزارتا ؟! ده هزارتا ؟!
.
.
آی دختر خانم مذهبی!
آی آقا پسر مذهبی!
.
حواست به فضای مجازی هست!؟
.🔷🔸🔷
حواست هست به نحوه حرف زدنت؟!
حواست هست به لفظ های خودمونی که گاهی وقتا به کار میبریم!؟
حواست هست به آشوب بپا کردن تو دل مخاطبت ؟!
.
دختر خانم...
حواست هست به عکس پر عشوه چادری (!) پروفایلت؟!
آقا پسر...
حواست هست به عکس با ژست های مختلفت؟!
.
.
نکنه گول بخوریم !
نکنه #توجیه کنیم !
.
🌷▫️🌷
نکنه حالا شهیدی که سی سال پیش رفت و گفت بخاطر نسل و خاکمون...
شهیدی که گفت زندگیمو فدای آیندگان و #دینم میکنم ...
حالا خیره شده باشه به چشمات و بگه...
قرارمون این نبود ..
.🌹✨🌹
[ بذارید یه چیزیُ تو لفافه بگم !
از خودی ضربه خوردن خیلی بده !
تو خودیای...
از خودشونی ...
آخه اگه اونا تو رو از خودشون نمیدونستن که نمی رفتن بخاطر تویی که هنوز اون زمان بدنیا هم نیومده بودی یا تو قنداق بودی بجنگن که !! میفهمی چی میگم ...؟ ]
.
عاشق ، معشوقُ دعوت می کنه یا معشوق عاشقُ ؟!
عاشق معشـوقُ !
اون روزی که دیدی راهی شلمچه ای...
بدون شهدا رسما ازت #دعوت کردن...
گفتن بیا ما دلمون واسه بیقراریات تنگ شده...
.
مراقب دل هامون باشیم!
.
.
فضای مجازی هم میتواند؛
سکوی #پرواز باشد!
و هم #مرداب شیطان...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🌸نعمت هایت برشمردنی نیست ؛
روزی ام میدهی
بی آنکه منت روا داری!
سیراب میکنی ام...تا تشنگی غالبم میشود ،
رحم میکنی به سیلاب چشمانم و هزارباره توبه ام را پذیرایی...
چه سخت غافلم ازینهمه #جود و #کرم!
#روزتون_پرازنگاه_خدا😊❤️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
فرازے ازوصیت نامہ ے شهیدمهدے ثامنے راد🌹🌹🌹
برادران من خود را دست ڪم نگیرید.💪
دنیا و ابرقدرتهاے دنیا از لباس سبز ما و اسم ما میترسند و آن هم بہ خاطر ایمان درون قلب❤️ شما دوستان است. خود را ڪوچڪ نشمارید.
بدانید ڪہ ما الگویے همچون اباعبداللهالحسین و ابوالفضلالعباس داریم. ما علے اڪبر و علے اصغر داریم. این خاندان عصمت و طهارت از ڪودڪ ششماهہ براے ما الگو قرار دادند تا پیرمردے همچون حبیب ابن ظاهر.
پس بدانید ڪہ ادامہ دادن راهے همچون این بزرگواران راہ بہ شهادت و رسیدن بہ معبود حقیقے است.
براستے ڪہ صحبت و درد دل زیاد است، ولے نہ این حقیر مجال نوشتن دارم و نہ اینجا دل و جان فرصتے میدهد ڪہ از ڪربلایے بودن دل ڪَند و آن را توصیف ڪرد🍂🍂🍂
چند خواهش دارم: یڪے اینڪہ نماز اول وقت ڪہ گشایش از مشڪلات است.
دوم: صبر و تحمل.
سوم: بہ یاد امام زمان باشیم.
در آخر از همہ دوستان درخواست دارم ڪہ بندہ را حلال ڪنند
و اگر در فرصتے باعث آزردہ شدن دل شما شدم ازمن بگذرید.
#قرارروزانہ
#هرروزیڪ_شهید
#شهید_مهدے_ثامنے_راد
#مدافعان_حرم
#ڪانال_رسمے_شهیدجاویدالاثر
#علیرضابریرے
🌷 @majles_e_shohada 🌷
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که "امان خدا" شد: مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....🌸🍃
http://eitaa.com/majles_e_shohada
﴾﷽﴿
روحالله خیلی امام حسن(ع) را دوست داشت.
دوست داشت نیمه رمضان، روز ولادت امام حسن مجتبی(ع) عقد کند.
میگفت:
امام حسن(ع) حتی روز ولادتش هم مظلومه، چون ولادتشون وسطه ماه رمضونه هیچکس تو این روز مراسم عقد نمیگیره.
تلاشش را هم کرد اما نتوانست آن موقع عقد کنند.
اما هر سال نیمه رمضان به این نکته اشاره میکرد که این روز را خیلی دوست دارد و دلش میخواست در این روز عقد کند.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580172023.mp3
9.64M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 20 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
حجت الاسلام دارستانی قسمت 20 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
خواهشا به دقت گوش کنید...🌺
هرکس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد، خداوند او را به مقام شهیدان میرساند، هر چند در بستر بمیرد.
پیامبر اکرم (صلّی الله علیه وآله):
مَن سَألَ اللهَ الشَّهادَةَ بِصِدْقٍ بَلَّغَهُ اللهُ مَنازِلَ الشُّهَداءِ وَإنْ ماتَ عَلَی فِراشِهِ.
هرکس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد، خداوند او را به مقام شهیدان میرساند، هر چند در بستر بمیرد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷