مجلس شهدا
فرازے ازوصیت نامہ ے شهیدمهدے ثامنے راد🌹🌹🌹
برادران من خود را دست ڪم نگیرید.💪
دنیا و ابرقدرتهاے دنیا از لباس سبز ما و اسم ما میترسند و آن هم بہ خاطر ایمان درون قلب❤️ شما دوستان است. خود را ڪوچڪ نشمارید.
بدانید ڪہ ما الگویے همچون اباعبداللهالحسین و ابوالفضلالعباس داریم. ما علے اڪبر و علے اصغر داریم. این خاندان عصمت و طهارت از ڪودڪ ششماهہ براے ما الگو قرار دادند تا پیرمردے همچون حبیب ابن ظاهر.
پس بدانید ڪہ ادامہ دادن راهے همچون این بزرگواران راہ بہ شهادت و رسیدن بہ معبود حقیقے است.
براستے ڪہ صحبت و درد دل زیاد است، ولے نہ این حقیر مجال نوشتن دارم و نہ اینجا دل و جان فرصتے میدهد ڪہ از ڪربلایے بودن دل ڪَند و آن را توصیف ڪرد🍂🍂🍂
چند خواهش دارم: یڪے اینڪہ نماز اول وقت ڪہ گشایش از مشڪلات است.
دوم: صبر و تحمل.
سوم: بہ یاد امام زمان باشیم.
در آخر از همہ دوستان درخواست دارم ڪہ بندہ را حلال ڪنند
و اگر در فرصتے باعث آزردہ شدن دل شما شدم ازمن بگذرید.
#قرارروزانہ
#هرروزیڪ_شهید
#شهید_مهدے_ثامنے_راد
#مدافعان_حرم
#ڪانال_رسمے_شهیدجاویدالاثر
#علیرضابریرے
🌷 @majles_e_shohada 🌷
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که "امان خدا" شد: مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....🌸🍃
http://eitaa.com/majles_e_shohada
﴾﷽﴿
روحالله خیلی امام حسن(ع) را دوست داشت.
دوست داشت نیمه رمضان، روز ولادت امام حسن مجتبی(ع) عقد کند.
میگفت:
امام حسن(ع) حتی روز ولادتش هم مظلومه، چون ولادتشون وسطه ماه رمضونه هیچکس تو این روز مراسم عقد نمیگیره.
تلاشش را هم کرد اما نتوانست آن موقع عقد کنند.
اما هر سال نیمه رمضان به این نکته اشاره میکرد که این روز را خیلی دوست دارد و دلش میخواست در این روز عقد کند.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580172023.mp3
9.64M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 20 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
حجت الاسلام دارستانی قسمت 20 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
خواهشا به دقت گوش کنید...🌺
هرکس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد، خداوند او را به مقام شهیدان میرساند، هر چند در بستر بمیرد.
پیامبر اکرم (صلّی الله علیه وآله):
مَن سَألَ اللهَ الشَّهادَةَ بِصِدْقٍ بَلَّغَهُ اللهُ مَنازِلَ الشُّهَداءِ وَإنْ ماتَ عَلَی فِراشِهِ.
هرکس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد، خداوند او را به مقام شهیدان میرساند، هر چند در بستر بمیرد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨﷽✨
#استاد_پناهیان
✍بیایید با خدا زندگی کنیم نه اینکه گاهی به او سر بزنیم؛ تا با کسی زندگی نکنی نمیتوانی او را بشناسی و با او انس بگیری.
✍اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت.
اگر با خدا انس پیدا کنی، شدیدا به او علاقمند میشوی.
✍خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تنها نمیگذارد.
ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت نهم
#به_همین_سادگی
-ببین محیا...
مکث کرد و این بار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت.
-وقتی میگم محیا، بی پسوند ناراحت که نمیشی؟
به نشونه ی منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی میدونست با این محیا گفتنش
بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه، چه آشوبی توی قلبم به پا کرده، دیگه نمیپرسید
ناراحت میشم یا نه.
آروم گفت: خوبه.
باز هم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزد و نه واکس مو، ساده
بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت.
-ببین محیا، راستش من فکر میکردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن؛ ولی متاسفانه
همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم. میدونی من اصلا قصد ازدواج ندارم. امیدوارم فکر
اشتباه نکنی، نه فقط تو بلکه هیچوقت و هیچکس دیگه رو نمیخوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم
فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن.
دیگه حالا قلبم تند نمیزد و انگار داشت از کار می ایستاد.
پریدم وسط حرفش.
-الان من باید چیکار کنم؟ من هیچی از حرفهاتون نمیفهمم.
عصبی بود این رو میشد از نفسهای عمیقش حس کرد.
-میشه تو بگی نه؟ فقط همین، بگو نه.
حرف امیرعلی توی سرم چرخ میخورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشد و به هوا میرفت. با سردی قطره اشک روی گونه م به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه.
با دیدن اشکهام کلافگی هم مخلوط حالاتش شد.
-محیا جان!
امیرعلی میخواست من بگم نه و نمیدونست چه ولولهای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بیموقعش
که همه ی وجودم رو گرم کرد.
غم زده گفتم:
-حالل؟ الان میشه؟ آخه چرا شما...
نذاشت حرفم رو تموم کنم. انگار فقط به امید به کرسی نشوندن حرفش، پاش رو تو اتاق گذاشته بود.
-نپرس محیا. نپرس، جوابی ندارم. فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم؛ ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت، بدون اینکه بخوام.
-یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟! یعنی تو این شبهای گذشته هیچکس خوب و بد رو
تشخیص نداد و من الان باید تشخیص بدم؟!
بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بیتابی رو.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت دهم
#به_همین_سادگی
-آره محیا، باورکن فقط برای خودته.
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من، برای نه گفتن بود، دوختم و
نمیدونم زبونم چطور چرخید؛ ولی مطمئناً از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
-نه نمیتونم.
نفس داغش رو فوت کرد و من با فشردن چشمهام با خودم فکر کردم، عجب حرفی ما امروز راجع به
علاقه مون زدیم. از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی.
-اما محیا...
بلند شدم، بودنم دیگه جایز نبود. من مطمئن بودم به حرفم، به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی
امروزم. زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی باز هم پرحرص گفت:
-محیا!
اما من صبر نکرده بودم، آخه این محیا گفتنش دوستانه نبود و من دوست نداشتم برای جواب منفی قانع
بشم.
هفته ی بعد شدم خانوم امیرعلی، درست تو شبی که فرق داشت با همه ی رویاهای من. همون شبی که
دلم زمزمه عاشقانه میخواست؛ اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه ی یه
آغوش گرم، یه اخم همیشگی روی پیشونی سهمم بود؛ ولی باز هم ارزید، به داشتن مرد رویاهام ارزید.
من اونشب بین گریه های نیمه شبم هر چی فکر کردم، نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی
من میزنه وقتی چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه؛ اما نه، اون هم
نبود، امیرعلی فقط فراری بود از همه ی پیوندها و خودش گفته بود؛ ولی نگفت چرا!
با صدای بلند باز شدن در اتاق، از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکار و
دست به سینه نگاهم میکرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم. یه امشب رو دلم جواب پس دادن
نمیخواد.
-چیزی شده؟
یه تای ابروش رفت بالا رفت.
-تمام خونه رو دنبالت گشتم، تازه میگه چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که سوال بارون نشم و خداروشکر عطیه پاپی من نشد.
-پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که میخواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر
آقاها رفتن استراحت و خلوته.
قلبم تیر کشید، امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی میکردم؟! حالا که امسال آرزوی هر
ساله م کنارم بود ولی باز هم انگار نبود.
باشه ای گفتم و همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر کردم که امسال باید قلب امیرعلی رو آرزو کنم که
با قلبم راه بیاد. برای یک ثانیه نفسم رفت، نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و
حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمونی که سقف همیشگی حیاط بود.»خدایا نکنه دعای امیرعلی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت یازدهم
#به_همین_سادگی
بگیره، میدونم بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری؛ ولی میشه این یه بار من؟ یعنی این بار هم من و
حاجتهای امیرعلی خواستنم«.
-بیا دیگه محیا! داری استخاره میگیری؟
نگاه از آسمون ابری گرفتم، امشب آسمون هم حال دلش خوب نبود و حق هم داشت. سمت عطیه رفتم و
اون کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم. باز هم دعا کردم و دعا. با همه
تغییری که تو نسبتمون پیش اومده بود؛ ولی هنوز هم انگار باید میخواستمش.
یه قطره ی یخ زده، با یه سقوط آزاد روی صورتم نشست. نگاهم رفت سمت آسمونی که بغضش ترکیده
بود و اولین چکه ی احساساتش هدیه ی من شده بود. انگار امشب شب خاطرهها بود و من توی آسمون
سیاه، اون روز رو شفاف میدیدم. همون روزی که توی حیاط خونه ی عمه یه قطره بارون نشست روی
صورتم و امیرعلی حرفم رو باور نکرد که میگفتم داره بارون میاد و میگفت وسط حرف زدن حواسم
نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم؛ ولی این جور نبود و واقعا بارون بود. این خاطره خاص نبود،
حتی اگه واسه کسی تعریف میکردم شاید ساعتها بهم میخندید؛ ولی من با فکر همین خاطره ها بزرگ
شده بودم و هر وقت از آسمون یه ریزه از قطرههاش رو هدیه میگرفتم؛ بی شک یاد امیرعلی میافتادم و
با خودم میگفتم امروز هم واقعا قراره بارون بباره.
چهارمین قطرهی سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو
میچرخوند و دلم باز دیدن امیرعلی رو میخواست که دیگه مال خودم بود. فقط کمی گردنم رو
چرخوندم برای دیدنش، نگاهش گره محکمی به نگاهم خورد؛ اما اون نگاه خاص زود دزدیده شد، پس
امیرعلی هم بلد بود بدون فهمیدنم، نگاهم کنه. حالا وقت حاجت خواستن بود، پای دیگ نذری شب
عاشورا، زیر بارون و با قلبی که پر از عشق امیر علی بود. خدایا میشه دلش با دلم بشه؟
***
حاشیه ی بلند روسریم رو روی شونه م مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو پشت گردنم
انداختم. لبخند محوی به خودم توی آینه دور چوبی بزرگ که روی درآور جا خوش کرده بود، زدم. یه
هفته ای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم. همیشه بهونه داشت و بهونه؛
ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو با هم بریم خونه ی عموی بزرگ امیرعلی، اولین مهمونی کنارِ هم به
عنوان تشکر از مهمونهای شب عقدمون و این چه حس خوشایندی بود برام با اینکه میدونستم باز هم
امیرعلی...
پوف بلندی کشیدم، همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشمهام تو آینه با یه برق غم
خودنمایی کرد. با همه ی رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بود به خودم بیام، انگار دعای شب عاشورام
گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم؟ بی اونکه
حداقل علتش رو بپرسم. حالا که به جواب منفیش نرسیده بود، نباید سهم من سردی رفتارش میشد.
-محیا مامان بدو، آقا امیرعلی منتظره.
با آخرین نگاه به آینه و دلداری به خودم قدمهام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن،
دوتا داداش دوقلوی یازده ساله م خداحافظی کردم. مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی هال منتظرم
بود. من هم با گفتن خداحافظ، محکم گونه ش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#فرمانده_زیر_کولر!!
حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق وگفتند:«ببخشیدبرادر اگر میشه ما رو ببر آن طرف آب.»
رسیدند به وسط آب که یکی از آنها گفت:«فکرمیکنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار میکنه؟»بعد هم جوابی نشنید ادامه داد:«من که مطمئم با یک زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.»یکی ازنیروها گفت:«بهتره حرف خودمان را بزنیم.»ولی او ادامه داد:«آخه همه سختی ها مال ماست،اون ها که کاری نمی کنند.»یکی دیگه ازنیروها با عصبانیت گفت:«اگر ادامه بدهی می اندازیمت تو آب،مگه نه برادر؟»حاج حسین اما با خنده رولباش جوابی نداد.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️بلند و آهسته خواندن حمد و سوره
1⃣ نماز صبح و مغرب و عشا:
🔸نمازگزار مرد است: باید بلند بخواند.
🔸نمازگزار زن است: میتواند بلند یا آهسته بخواند، ولی اگر نامحرم صدایش را میشنود بهتر است آهسته بخواند.
2⃣ نماز ظهر و عصر: باید آهسته بخواند غیر از «بسم الله»، چه نمازگزار مرد باشد و چه زن.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️احکام قرائت نماز
🔷اگر درجایی که باید نماز را بلند بخواند، عمداً آهسته بخواند یا در جایی که باید آهسته بخواند عمداً بلند بخواند نمازش باطل است، ولی اگر از روی فراموشی یا ندانستن مسأله باشد نماز صحیح است، و اگر در اثنای خواندن حمد و سوره ملتفت شود که اشتباه کرده، لازم نیست مقداری را که بر خلاف دستور، بلند یا آهسته خوانده دوباره بخواند.
🔷 اگر کسی در خواندن حمد و سوره، بیشتر از معمول صدا را بلند کند، مثل آن که آنها را با فریاد بخواند، نمازش باطل است.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam
#چندخط_دردودل
خدایا من برگشتم..
گرچه برای بار هزارم ولی بازم برگشتم :)
بنده ی پشیمون نمیخری؟
خدایا امشب قیمت دل شکسته چنده؟
قیمت یه بنده ی آلوده ی پشیمون چنده؟
خداااا
تویی که بهت میگن "اله العاصین"😔
تویی که خدای بنده های روسیاه و گناهکارم هستی امشب بنده گناهکارتو چند میخری😭
خدایا کمکون کن..
خدایا نزار کج بریم..خدایا رسالت زندگیمونو بهمون یاداوری کن..خدایا عاقبتمونو ختم بخیر کن..خدایا همه بچه های کانالو حفظ کن..خدایا مارو اونجوری که از کرمت شنیدیم خریداری کن نه با اون قیمتی که هستیم..خدایا کمکون کن بهت برسیم..خدایا تنهامون نزار..خدایا یه حرکتی بزن واسمون..خدایا راه درستو نشونمون بده..خدایا مارو تو راه خودت ثابت قدم نگه دار..خدایا آدمایی رو وارد زندگیمون کن که مارو به تو برسونن..خدایا هوامونو داشته باش..خدایا به حق این شبای با برکتت به خودت قسم خودمم از دست خودم خسته شدم..خودمم نمیدونم چمه..خسته شدم از اینهمه گناه..خسته شدم از اینهمه فراموشکاری که باباااا خدایی هست..خسته شدم از خودم ؛ بنده ی خسته چند میخری؟!..
خدایا با نظر لطفت به ما نگاه کن..خدایا به ما درراه خودسازی کمک کن..خدایا کمکون کن که نفسمونو زمین بزنیم و بشیم اونی که تو میخوای..خدایا کمکون کن انقد غرق تو بشیم که دنیا یادمون بره..آخه قلبمون پر از چیزای دنیایی شده ..کثیف شده😔..خدایا کمکون کن ظرف دلمونو پاک کنیم..خدایا کمکون کن هوامونو داشته باش تنهامون نزار..
آمین یا رب العالمین
🌷 @majles_e_shohada 🌷