لحظه ای تأمل🍃🍃
🔴 یک وقت فکر نکنیم خوارج #شراب_خوار
و #حرام_خوار بودند
❌نه...❗️‼️
🔸خوارج فقط و فقط بصیرت نداشتن...
✅به قول امام خامنه ای، تحلیل سیاسی نداشتند...
🔹داستان کشته شدن عبدالله بن خباب بن ارت به دست خوارج رو شنیدم و یک نکته مهم:
🔴خوارج عبدالله و همسرش باردارش را در مسیر بصره به کوفه دستگیر کردند،
وی از شیفتگان حضرت علی علیه السلام بود،
یکی از نزدیکان عبدالله که پنهان شده بود به بالای درخت نخلی رفته بود و ماجرا را تماشا میکرد تعریف میکند که دیدم:
🔴خوارج سر عبدالله را جدا میکنند😔
🔴سپس شکم زن باردار او را نیز با شمشیر پاره میکنند😔
و جنین از شکم مادر بیرون میکشند و سر جنین را هم با شمیر جدا میکنند😔
🔴به چه جرمی ⁉️
آری ! به جرم عشق به علی(ع)...
🔸بعد کنار آب رفته و وضو میگیرند‼
راوی میگوید آنقدر نماز طولانی بود که بالای درخت نزدیک بود خوابم ببرد‼
🔹بعد از نماز‼
نزدیک درخت خرما می آیند ، خرمایی از درخت به زمین می افتد، یکی از خوارج خرما رو برداشته و میخورد، که یکی دیگر از خوارج سرش فریاد میکشد و میگوید که چه میکنی مردک از کجا میدانی که صاحب درخت راضی است‼
مرد خرما رو از دهان بیرون انداخت...😳
🔴نکته را دقت کردین‼️‼️
✅به مال حرام حساس بودند‼☹
✅نماز طولانی میخواندند‼☹
🔴ولی...⁉️
جنگ صفین شمشیر به روی امام جامعه کشیدند و علی علیه السلام رو مجبور به حکمیت کردند.
✅قاتل علی(ع)کافر نبود...
پس از به خلافت رسیدن امام علی(ع)با او بیعت کرد، در جنگ جمل در کنار او جنگید، اما پس از جنگ صفین و پایان حکمیت به خوارج پیوست.
وامام صادق(ع)فرمودند :
تا صبح قیامت ملائکه ابن ملجم را لعن می کنند.
✅فاصله حق و باطل این گونه بهم نزدیک است...
🔸سابقه دار بودن و کنار علی(ع) بودن، دلیل بر سعادت نیست...با علی(ع) ماندن هنر است.
🔴تاریخ گواه هست...
چه بسا کسانی که در کنار اهل بیت بودند و نتوانستند همراه اهل بیت باشند...
✍نشود در این روزگار نزدیک به ظهور مهدی موعود از کسانی باشیم که در کنار امام جامعه هستند ولی هم چون بی بصیرتانی باشیم که ولی امر مسلمین جهان را تنها بزاریم...
🔥آتش به اختیار اشتباهی نباشیم...
سخنان ولی امر رو خوب بفهمیم؛ با تحلیل درست نه با تحلیلی که خودمون دوستش داریم...
#حزب_اللهی_الکی_نباشیم
🌷 @majles_e_shohada 🌷
22.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸منه جامونده باید حسرت رفتن بکشم🌸
🎥فیلم زیبای مدافعان حرم
به نام🔖 حسرت 🔖
🎤محمد سلمان
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت چهل و پنج
#به_همین_سادگی
-یه ساعته دارم روش رو صاف و تزئین میکنم.
اخمی کرد.
-خب حالا. باز تو یک کاری انجام دادی!
عمه زیرِ برنج هاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد و نفسی از سر خیال راحت حاضر شدن غذاش
کشید.
-طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه، تو چیکار کردی؟! چپیدی تو اتاق به بهونه ی درس
خوندن.
خندیدم که کوفتی زیر لبی به من گفت و بلندتر ادامه داد:
-نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزادهست علیه من.
گل گوجهایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلمه ای بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم:
-حسود.
پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت.
-چه خبره مامان، دو مدل خورشت درست کردین؟! کم این امیرمحمدت رو تحویل بگیر.
عمه گره روسریش رو مرتب کرد و نگاه از ما دزدید.
-نگو مادر، بچه م دیر به دیر میاد، نمیخوام کم و کسر باشه. میدونم خورشت کرفس دوست داره، برای
همین کنار مرغ براش درست کردم.
لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند. تازه فهمیدم عمه با این کار میخواست حرف و غم ناگفته ی توی نگاهش
رو از ما بپوشونه و غرور مادر بودنش رو حفظ کنه. عطیه که تازه کنار من روی زمین نشسته بود، با پوف
بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم. با آرنجم زدم
توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر میکرد، با اخم به من نگاه کرد که لب زدم.
-اونجوری قیافه نگیر.
بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی میکرد اشاره کردم، اخم هاش
باز شد؛ اما با حرص شروع کرد به چاقو زدن روی پوستهای خیار. سینی رو از زیر دستش کشیدم و بلند
شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم ور گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم.
-به به سلام به خانومهای خونه. خسته نباشید.
همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت، مثال میخواست خودش رو
لوس کنه و این از قیافه ش که برام چشم و ابرو میاومد معلوم بود.
اما عمو احمد نزدیک اومد و روی موهای من رو بوسید.
-تو چرا دخترم؟ مگه عطیه چیکار میکنه؟
غرق لذت شدم از این بـ ـوسه پدرانه و این بار من خودم رو لوس کردم، حق عطیه بود.
-کاری نمیکنم که، وظیفهمه عموجون.
عطیه که حرص میخورد گفت:
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و شش
#به_همین_سادگی
-راست میگه وظیفه شه. مهمون که نیست، وقتی بهش میگین دخترم.
عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه سوال قلب دلتنگ من رو پرسید.
-پس امیرعلی کجاست؟
-سلام.
قبل از جواب دادن عمو، امیرعلی وارد آشپزخونه شد؛ بعد از سلام کردن عمه. نگاهش کمی بیشتر روی
من موند و لبخند زد:
-خوبی؟
چه احوالپرسی قشنگی بود برام همین کلمه خوبی که با یه لبخند بود برای پوشوندن خستگیش و
تزریق مهربونی به من. همونطور که آخرین لیوان رو آب میکشیدم گفتم:
-ممنون، خسته نباشید.
یه لبخند گرمتر بهم هدیه کرد، انگار با همین جمله ی آخر که کمی ناز چاشنیش کرده بودم تونسته بودم
خستگی رو از تنش بیرون کنم.
نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر
آب، نگاهی به لباسش انداختم که یه لک روغنی بزرگ روش افتاده بود. بدون اینکه من سوالی بپرسم و
امیرعلی سر بلند کنه گفت :
-لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم، یه آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد.
آروم گفتم تا حیای توی جمع بودنم حفظ بشه.
-فدای سرت، اینجوری که پاک نمیشه. برو لباست رو در بیار، بده برات بشورم لکش نمونه.
وقتی دید واقعا لکه با یه مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد.
-نه ممنون خودم میشورم.
لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم، مگه کوتاه بیاد.
-قول میدم تمیز بشورم، برو عوضش کن.
به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست،
دنبالش رفتم. چند تقه به در اتاق امیرعلی زدم و با یاد حرف قبلی عطیه، چهار تا حرف خوشگل تو دلم
نصیبش کردم.
-بیام تو؟
صداش رو شنیدم:
-بیا.
لباسش رو با یه تیشرت قهوهای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود، جلو رفتم و لباس رو گرفتم.
-صبر کن محیا، خودم میشورمش.
ابروهام رو بالا دادم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌷بسم رب الشهدا🌷
#رفیق_شهیدتو_پیدا_ڪن 😍
"شهید حامدجوانے"
تاریخ تولد:۶۹/۸/۲۸
تاریه شهادت:۹۴/۴/۳
محل شهادت🍃: لاذقیه(مجروحیت)،بیمارستان بقیه الله تهران(شهادت)
مزار شهید🌹:گلزار شهدای وادی رحمت تبریز
آتش باران تڪفیریها ڪہ تمام شد،
💣 باز هم این جوان ایرانے بود،🇮🇷 همانجاے قبلے، روے خاڪ لاذقیہ...
اما بدون دست، بدون چشم، با یڪ تن پر از ترڪش...😞
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌷بسم رب الشهدا🌷 #رفیق_شهیدتو_پیدا_ڪن 😍 "شهید حامدجوانے" تاریخ تولد:۶۹/۸/۲۸ تاریه شهادت:۹۴/۴/۳ محل
فرازی از وصیت نامه شهید جوانے☘
اے عاشقان اهل بیت رسول اللہ! من خیلے آرزو داشتم ڪہ ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رڪاب مولایم امام حسین(ع) میجنگیدم تا شهید شوم و حال، وقت آن رسیدہ ڪہ بہ فرمان مولایم امام خامنهاے لبیڪ گفتہ و از اهل بیت پیامبر دفاع بڪنم✌️
لذا بہ همین منظور عازم دفاع از حرمین بہ سوریہ میشوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم❤️
یا حسین تا آخرین قطرهے خون نمیگذاریم دوبارہ خواهرت بہ اسارت برود...🍃
#وصیتنامه 📜
#شهیدانه ❤️
🌷 @majles_e_shohada 🌷