eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که سفره‌ی افلاک را بی وقفه نان میداد چرا با تشنه کامی زیر پای شمر جان میداد به زیر دست و‌ پا روح عبادت دست و پا میزد همان ساعت کسی در لشکر دشمن اذان میداد مناجاتش به مقتل رو‌به پایان بود بی تردید سنان تنها اگر یک لحظه‌ی دیگر امان میداد گمانم این خطا از کارهای قاتلش باشد کجا سلطان عالم پشت  سوی آسمان میداد لگد کوب آن‌چنان شد زیر پای مرکب دشمن نسیمی پیکر او را در آن صحرا تکان  میداد حسینی را که من فهمیده ام حاجت اگر میدید خود انگشتر بدون زخم دست ساربان میداد رها شد  کشته زیر آفتاب داغ آن صحرا کسی که قد و بالایش به زهرا سایه بان میداد سر او را اگر چه برد خولی با خودش کوفه ولی انگشت او تنها مخیم را نشان میداد
خوشبخت آن کسی که دارد محبتش را بدبخت آن کسی که رد کرد دعوتش را میخواست تا بفهمیم خورشید واقعی کیست مبداء برایمان کرد تاریخ هجرتش را جز پنج سال مولا دیگر ندید دنیا حسرت به دل نشستیم طرز حکومتش را گفتند او یتیم است در خاک ها مقیم است در فتح مکه دیدند آن قوم شوکتش را زهر زن یهودی یا مادر سعودی رحلت چرا بخوانیم روز شهادتش را روز عروج خورشید گفتند وا محمد یک روز بعد دادند مزد رسالتش را در صحنه ی قیامت وقتی که خلق جمعند ما ترس خویش داریم او ترس امتش را
‏فاطمه اسمش که می آمد زمان می ایستاد برگ بر روی درختان هر خزان می ایستاد هر زمان از راه می آمد رسول الله هم محترم میداشتش از عمق جان می ایستاد در حیاط خانه بی روبند اگر پا می گذاشت شمس هم از شرم کنج آسمان می ایستاد شأن زهرا اینکه آقای جوانان بهشت روبروی او به جای سایه بان می ایستاد! گر زیارت نامه‌ی کوتاه او در آن نبود بی گمان قلب مفاتیح الجنان می‌ایستاد وقت قامت بستن مردم موذن روی پاست وقت قامت بستن زهرا اذان می ایستاد من که حیرانم چرا محراب و منبر خم نشد گر برای خطبه خواندن آنچنان می ایستاد ‏من نمیدانم چه شد اما روایت کرده اند مادر ما این اواخر قد کمان می ایستاد دست پایین آمد و افتاد زهرا بر زمین کاش در این لحظه غمگین جهان می ایستاد بر مزار بی چراغ مادر سادات کاش لااقل ابری به عنوان نشان می ایستاد
نشسته ام به دعا گر علی قبول کند مرا غبار کف شارع الرسول کند تمام روز به او فکر میکنم ای شیخ که هر خیال به جز این مرا ملول کند علی نبوت و عدل و معاد و توحید است اکر بناست کسی صحبت از اصول کند علی ستاره و خورشید و ماه هرگز نیست که دیده است خداوندگار افول کند پناهگاه جهان است شهر شیر خدا و شوقش اهوی تصویر را عجول کند در عمق سینه‌ی من جا گرفته مهر علی طبیعی است کتاب خدا نزول کند دوباره مثل علی در جهان نمی آید خدا به صورت انسان مگر حلول کنید در احتضار توام ای فمن یمت یرنی مباد عادلی از وعده اش عدول کند
بدون معجر هم می‌کند حجاب رباب ز نور فاطمه دارد به خود نقاب رباب کدام قافیه خوب است شعر مرثیه را بدون وقفه دلم داد زد رباب رباب ز داغ سینه‌ی خشکیده از عطش بی شک تمام عمر به خود می‌دهد عذاب رباب به التماس، اباالفضل زیر لب می‌خواند به گوش مشک علی و به گوش آب رباب از آن زمان که به دنبال آب رفته حسین ندیده است علی را مگر به خواب رباب پس از امام که مانده‌ست پیکرش بر خاک نشسته است فقط زیر آفتاب رباب نجات بخش حسین است از جفای یزید چه کرده است در آن مجلس شراب رباب به گوش او نرسد کاش گریه‌ی نوزاد که از صداش میوفتد به اضطراب رباب
بدون معجر هم می‌کند حجاب رباب ز نور فاطمه دارد به خود نقاب رباب کدام قافیه خوب است شعر مرثیه را بدون وقفه دلم داد زد رباب رباب ز داغ سینه‌ی خشکیده از عطش بی شک تمام عمر به خود می‌دهد عذاب رباب به التماس، اباالفضل زیر لب می‌خواند به گوش مشک علی و به گوش آب رباب از آن زمان که به دنبال آب رفته حسین ندیده است علی را مگر به خواب رباب پس از امام که مانده‌ست پیکرش بر خاک نشسته است فقط زیر آفتاب رباب نجات بخش حسین است از جفای یزید چه کرده است در آن مجلس شراب رباب به گوش او نرسد کاش گریه‌ی نوزاد که از صداش میوفتد به اضطراب رباب
کمال عشق در اندوه غوطه‌ور شدن است ز هر چه در دو جهان است بی خبر شدن است جماعتم به فرادا رسید و فهمیدم که زحمتم همه در حالت هدر شدن است ببین که سیلی اول به صورت من خورد ولی چه باک که این رسم نامه بر شدن است تو را به سوی بیابان کشانده نامه‌ی‌ من سزای مسلمت ای یار در به در شدن است به خون نشسته لبم رسم عاشقی این است لبم شبیه تو در گیر و دار تر شدن است خوشم که خورد به من سنگ و نیزه و شمشیر که در بلای تو روزی من سپر شدن است میان داغی بازار کوفیان دیدم که مقصد تو در این راه خون جگر‌ شدن است سلام من به تو از بام مسجد پدرت میا که آخر این  راه بی پسر شدن است به دختران علی رحم کن میاورشان که آخرش همه با شمر همسفر شدن است
بزرگ آفرینش اوج اعجاز خدا زینب به یک پیکر تمام خمسه‌ی آل عبا زینب عبا، یعنی حجاب روی اصحاب کسا زینب و شد تفسیر کا و ها و عین و صاد و یا زینب چی میفهمیم از زینب و ما ادراک ما زینب چه میفهمیم از آن آیینه‌ی خیر النسا زهرا از آن پا تا به سر حیدر از آن سر تا به پا زهرا از آن در کوفه پیغمبر از آن در کربلا زهرا از آن در خَلق و در منطق از آن خُلق  و صدا زهرا بلی گفتیم یا زهرا اگر گفتیم یا زینب کمی از ماتمش اوج مصیب بود عالم را به اشکش اشک میریزیم ایام محرم را کتیبه چادرش، از معجرش داریم پرچم را از او داریم عزای اشرف اولاد آدم را بزرگ بانوان ام المصائب ربنا زینب زنی از خیمه نازل شد زنی سر تا قدم قران وجودش سوره‌ی توحید روحش سوره‌ی انسان زنی چون کوه پابرجا زنی در کسوت مردان که چون خورشید عمری در حجاب نور خود پنهان قمر آورده با خود سوی میدان بلا زینب دو ماه آورده همراه خودش چون قاسم و اکبر دوتا مانند جدهاشان دوتا جعفر دوتا حیدر که عمری سرفراز از نامشان باشد همین مادر رجز خواندند شد با این رجز در کربلا محشر میان خیمه اما دست دارد بر دعا زینب برایش اشک میریزد فرات و دجله جیحون هم به گرد عشق او هرگز نخواد بود مجنون هم که خود آواره اولادش برای عشق در خون هم برای پیکر طفلان نرفت از خیمه بیرون هم به بالین علی رفته است اما تا کجا زینب
به دست خویش گرفته‌ست هر دو ماهش را چنان امیر که می‌آورد سپاهش را پر است هر قدمش از هزار بیم و امید چو عاشقی که بگیرند از او نگاهش را عصای پیری مادر جوانی پسر است برای سوختن آورده تکیه‌گاهش را به غیر این دو پسر هیچ در بساطش نیست و در برابر خورشید برده آهش را قسم به چادر زهرا قسم به اشک علی برای جلب رضا می‌شناخت راهش را برای دفع بلا بردشان به قربانگاه مگر که حفظ کند این چنین پناهش را به خیمه رفت و نیامد پس از شهادتشان نخواست تا که ببیند شکسته شاهش را دو ماه پاره به دست حسین بود و شنید بگو به خواهر من تن کند سیاهش را
احوال من که جای شرح و بیان ندارد از آن رقیه دیگر طفلت نشان ندارد بعد از تو مبتلاییم پیری زودرس را این کاروان پدر جان دیگر جوان ندارد مهمانی تو در شام شب سرد و روز گرم است این خانه هیچ سقفی جز آسمان ندارد بوی غذا می آید خیلی گرسنه هستم این شهر لامروت یک مهربان ندارد ما پیش پات خوردیم از دستشان کتک را با رفتن تو دیگر این سفره نان ندارد بابا ببخش انقدر از دست من میفتی باید تورا بگیرم دستم توان ندارد شیرین زبانی ام نیز با گوشواره ام رفت لکنت گرفته دختت، دیگر زبان ندارد خون‌مردگی دستم از تنگی النگوست این زخم ارتباطی با ریسمان ندارد در حال جستجوی انگشتر تو هستم غمگین نشو رقیه قد کمان ندارد جز کاسه ای پر از خون در چهره‌ات نمانده انگار صورت تو اصلا دهان ندارد باید تقاص خود را از خیزران بگیرم من را نبوس امشب؛ لبهات جان ندارد
بگو امشب به من از عصر عاشورا کجا بودی؟ مرا مهمانی آوردی خودت تنها کجا بودی؟ بگو وقتی چهل منزل مدام از ناقه افتادم الا ای در نگاهم عروه الوثقی کجا بودی؟ اگر بر نیزه بودی من که چشمانم نمی‌دیدت مرا بردند بازار یهودی‌ها کجا بودی؟ کلیسا رفته‌ای از شانه‌ی گیسوت معلوم است چه کم دارند اطفالت از آن ترسا؟کجا بودی؟ من از بوی طعام خانه ها خوابم نمیگیرد تو ای با بوی نان همراه تا حالا کجا بودی؟ شنیدم بر درختی تاب می‌خوردی ملالی نیست مرا آن شب که زجرم داد در صحرا کجا بودی؟ تویی که مادرت افطار خود را خرج سائل کرد تصدق نان که می‌دادند دست ما کجا بودی؟ تو معلوم است شبها جای گرمی داشتی بابا من این شبها که می‌لرزیدم از سرما کجا بودی؟ پدر باید بگیرد دختر خود را در آغوشش تو ای اندازه‌ی آغوش من بابا کجا بودی؟
خوشبخت آن کسی که دارد محبتش را بدبخت آن کسی که رد کرد دعوتش را میخواست تا بفهمیم خورشید واقعی کیست مبداء برایمان کرد تاریخ هجرتش را جز پنج سال مولا دیگر ندید دنیا حسرت به دل نشستیم طرز حکومتش را گفتند او یتیم است در خاک ها مقیم است در فتح مکه دیدند آن قوم شوکتش را زهر زن یهودی یا مادر سعودی رحلت چرا بخوانیم روز شهادتش را روز عروج خورشید گفتند وا محمد یک روز بعد دادند مزد رسالتش را در صحنه ی قیامت وقتی که خلق جمعند ما ترس خویش داریم او ترس امتش را