eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.7هزار دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
باز گریانم و سوزانم و لبریز نوا که به ویرانه ی من باز قمر آمده است دید چون روز من از غم شده چون شام سیاه  مهر تابنده ی من وقت سحر آمده است غم یاران و عطش دشت بلا یادش هست که چنین دَرهم و با اشک بصر آمده است از سر بام ببینید شما طعنه زنان پدرم تاج سرم گر چه به سر... آمده است آه ای عمه بیا قطره ی آبی برسان با لب تشنه و صد چاک پدر آمده است زحمتی نیست اگر  جمع شوید همسفران تا وداعی بکنم وقت سفر آمده است من خوشم عمه تو هم با من دلخون خوش باش که دگر عمر من زار به سر آمده است شاعر:
همین خطوط که روی کتیبه مرقوم است همین نوشته که یک "یا حسین مظلوم" است همین حروف که در امتداد هر حرفش سلام‌ها به همان کاروان معصوم است همین ستون و همین سقف‌ هم که در ظاهر از اینکه گریه کند، های‌های محروم است و منبری که بر آن قرن‌های طولانی‌است ستاره می‌چکد از روضه‌ای که منظوم است همین تکان دادن‌های پرچم عاشق که در محافل اندوهِ عشق مرسوم است و آجرآجر شهر دوباره مشکی پوش که سر به شانه‌ی دیوار عرش، مغموم است و رود اشک که تأثیر شیر مادرم است و در برش غم و مهر حسین معلوم است* شود شفیع من و تو به روز رستاخیز همین خطوط که روی کتیبه مرقوم است**
علیه‌السلام علیهاالسلام 🔹داغ جانگداز🔹 به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد سکوت نقره‌ای ماه را شکست غم دل در آن زمان که از آن ماه بی‌کفن خبر آمد شکست صخره از این داغ جانگداز و به یادت، به رود رود عطش با هزار چشم تر آمد پس از تو هر گل خونین‌دلی که سر زد از این غم به سوگ لاله‌رخان شهید، خون‌جگر آمد به طعنه گفت بیابان به سنگ: «شرم نکردی ز درد آبله‌پایی که خسته از سفر آمد؟» به گریه گفت که: «سنگم‌ ولی شکسته‌ترینم به راه آن گل زخمی که از پی پدر آمد» پدر به قافله‌سالاری آمد از سر نیزه ز دست خار بیابان جهان به گریه درآمد
مَرهم به زَخم، تازه رِسيده، چه فايده! بابا سَرَت رِسیده بُریده، چه فايده! حالا كه آمَدی به خَرابه بِبينَمَت سويی نمانده است به ديده، چه فايده! می خواستی بِبوسی اَم، امّا نمی شود با اين لَبِ بُریده بُريده، چه فايده! گیرَم رُقَیّه پای سَرِ تو بلند شد قَدِّ سه ساله ی تو خَميده، چه فايده! از دَستهای پُر وَرَمَم چه تَوَقُّعی ست؟ از پای روی خار دَويده، چه فايده! رَفتی و گوشواره بَرايَم خَريده ای؟ این لاله گوش، گَشته دَريده، چه فايده! گفتم اگر كه ناز كُنَم، ناز می خَری حالا كه رَنگ و روم پَريده، چه فايده! گفتم می آیی و به سَرَم دَست می کِشی حالا که دَستِ غِير كِشيده، چه فايده!
همه ی خرابه غرق غم شده یه شیرین زبون دیگه کم شده یه امامزاده توی خرابه موند حالا دیگه خرابه حرم شده
مرا مصیبت آن دختری پریشان کرد که چرخ با پدرش، کج رَوی فراوان کرد به یک خرابه، شبی تا سحر به یاد پدر نشست و گریه یتیمانه، همچو باران کرد گهی ز عمه سراغ پدر گرفت و گهی به جای اشک، بسی خون دل به دامان کرد ز بس کشید ز دل، آه و بس ز دیده گریست در آن خرابه ز آه و سرشک، توفان کرد ز تیر آه، دل جمله نیزه داران سوخت به سنگ خاره، عجب رخنه ز آه سوزان کرد دلش هوای پدر کرده بود، غافل از آن که ظالمی پدرش را شهید، عطشان کرد در آن سیاهی شب، آه و اشک آن دختر تمام لشکریان را ز غم هراسان کرد ز بس پدر پدر، او کرد، ظالمی آخر خموش ناله ی آن بلبل خوش الحان کرد نگویم آنکه چه آورد، آنقَدَر گویم که در خرابه طلوع، آفتاب تابان کرد دگر طریق ادب نیست، بیش از این گفتن که آن یتیم، چه غوغا ز آه و افغان کرد همین قَدَر، سحر آن دختر اسیر یتیم نثار بر سرِ دور از تن پدر، جان کرد ز شاه تشنه لبان، رسم عاشقی آموز که بی ریا، سر و جان را فدای جانان کرد هزار جان گرامی، فدای آن عاشق که خویش را به ره عشق یار، قربان کرد "نوا" چه شد؟ که نگشتند ظالمان آگه که آه و اشک یتیمان، چها به دوران کرد
بابا شکست حُرمتِ من، در سه سالگی از حَد گذشت غُربتِ من، در سه سالگی پیریِ من برای همه آشکار شد دیدی خَمید قامتِ من در سه سالگی؟ در شام، دخترت به تمسخُر گرفته شد ای وای از خجالتِ من در سه سالگی دستانِ زَجر بود بزرگ و... عَجیب نیست تغییرِ طَرحِ صورتِ من در سه سالگی گیسو که سوخت، شانه به دردی نمی خورَد شُد شانه ی تو حسرتِ من در سه سالگی تو چوب خوردی و به لبم مُشت می زدم دارد دلیل، لُکنتِ من در سه سالگی گیرم که گوشواره خَریدی، چه فایده! شد پاره جای زینتِ من در سه سالگی این تِکّه مَعجَری که هنوز است بر سرم باشد گواهِ عِصمتِ من در سه سالگی کاخِ یزید را به سَرَش می کُنم خراب این است اوج قُدرتِ من در سه سالگی
خواهرت در قتلگه آمد سرت آنجا نبود کوفه با تو روبرو شد پيکرت آنجا نبود شام عاشورا که آمد دست بوست خواهرت هم نبود انگشت هم انگشترت آنجا نبود دفن کردي پيش چشم ما علي اصغرت قبر خالي بود اما اصغرت آنجا نبود در چهل منزل به جاي ما کتک خورد عمه ام ما نمي مانديم اگر که خواهرت آنجا نبود نيمه شب در آن بيابان مرده بودم بي گمان گر در آن لحظه پدرجان مادرت آنجا نبود بارها مرگ از خدا کردم طلب در بزم مي واقعأ اي کاش ميشد دخترت آنجا نبود صورتت هم جاي سالم محض يک بوسه نداشت کاش يا من مرده بودم يا سرت آنجا نبود...
رفتی و تنها شدم، تنهای تنها سوختم بیشتر با یاد شیرین تو بابا سوختم با یتیمی دست و پنجه نرم کردم بعد تو سوختم بعد تو از دست لگدها، سوختم گفته بودی مادرت را تازیانه می زدند با خبر هستی که من هم مثل زهرا سوختم گیسوی طفل سه ساله زود می ریزد مگر؟ بیشتر بابا در این حل معما سوختم دختری هم سن من دور از پدر دق می‌کند مُردم و زنده شدم، امروز و فردا سوختم بعد از این مدت نپرس از من چرا  قدّم خمید زیر بار طعنه و زخم زبان ها سوختم جای سالم بر تنم دیدی خدا را شکر کن با نوازش های زجر و شمر، اینجا سوختم نیمه جان خسته را مدیون عمه زینبم او سپر می شد ولی با ترس حتی سوختم بین بازار کنیزان دست و پایم سرد شد کاش می دیدی در آن حجم تماشا سوختم پرت می کردند سمت ما غذای خویش را موقع افطار هم از نان و خرما سوختم میوه ی خار مغیلان، زخم باز آبله است پا برهنه، کربلا تا شام، از پا سوختم کاش می آمد عمو تا که حساب زجر را می رسید، از بس که از دستش به صحرا سوختم
دشت و شب و طفل نابلد واویلا گر زجر حرامی برسد واویلا از صاحب روضه معذرت می‌خواهم پهلوی رقیه و لگد واویلا شاعر:
بابا سرم ، تنم ، جگرم ، پهلويم ،پرم يكي دو تا كه نيست كبودي پيكرم بيشتر مخواه وگر نه به جان تو بايد همين كنار تو تا صبح بشمرم از تو چه مانده است بگويم كه اي پدر از من چه مانده است بگويي كه دخترم اندازه ي لب تو لبم شد ترك ترك اندازه ي سر تو گرفتار شد سرم از تو نمانده است به جز عكس مبهمت از من نمانده است به جز عكس مادرم از تو سوال ميكنم انگشترت كجاست؟ كه تو سوال ميكني از حال معجرم مرد كنيز زاده اي از ما كنيز خواست بيچاره خواهر تو و بيچاره خواهرم
لیله ي قدرم و تنها سحرش را دارم پدرم نیست در آغوش و سرش را دارم دختر شاهم و اما فقط از این دنیا پای زخمی شده و چشم ترش را دارم خواستم پر بزنم زود به یادم آمد من از آن بال فقط چند پرش را دارم بزند یا نزند فرق ندارد شلاق طاقت سختی هر دردسرش را دارم شهر را یک تنه با گریه به هم می ریزم نوه ی فاطمه هستم جگرش را دارم سرزده آمده مهمان و در این استقبال گیسویی تا که شود فرش سرش را دارم زیر قولش نزده عمه ببین بالش را گفت باشد تو برو ! دور و برش را دارم آن همه حامی من بود ولی از این راه به تنم ضربه ي چندین نفرش را دارم من نگویم چه شده چون خبرش را داری تو نگو از لب خونین خبرش را دارم عمه باید بروم وقت خداحافظی است نگرانم نشوی! همسفرش را دارم شاعر: