#امام_صادق_شهادت
کسی که حکم ولا از خود پیمبر داشت
دلی شبیه بهشت خدا معطر داشت
کسی که نور نگاهش زلال باران بود
میان قاب دوچشمش همیشه کوثر داشت
کسیکه نیمه ی شب حرمتش شکسته شد و
دلی شکسته و چشمی زغصه ها تر داشت
سه بار دشمن او قصد جان او را کرد
ولی ز ترس پیمبر از او نظر بر داشت
زمان سوختن درب خانه اش تنها
نفس نفس روی لبها نوای مادر داشت
دل خودش به کنار حرم سرایش سوخت
ز داغ اینکه در آن خانه چند دختر داشت
در آن کشاکش و در بین آن همه آتش
دلی به یاد غم کربلا چه مضطر داشت
به یاد ساعت آخر میان قربان گاه
که شمر آمد و قصد بریدن سر داشت
و باز پیش دو چشمان او مجسم شد
کسی که نیت حمله به سمت معجرداشت
#محمد_حسن_بیات_لو
#امام_صادق_شهادت
ازمهر؛ آسمان مدینه اثر نداشت
من سفره ام کباب؛ به غیر از جگر نداشت
(ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم )
جز داغ دل نصیب ؛ جگر بیشتر نداشت
بردند اگر به بزم عدو نیمه شب مرا
آن جا یزید و؛چوب تر وتشت زر نداشت
از کودکان لرزه به پیکر فتاده ام
یک تن؛ امید دیدن روی پدر نداشت
گویی مدینه رسم شده ؛ خانه سوختن
سهمی دگر ؛زمادر خود این پسر نداشت
غم نیست خانه ام اگر آتش گرفت ؛شکر
گر خانه سوخت ؛فاطمه ای در پشت در نداشت
#علی_انسانی
#امام_صادق_شهادت
آتش گرفته بارِ دگر آشیانه ات
چون شعله ها گرفته ام امشب بهانه ات
هر گوشه ای كه می نگرم خاطراتِ توست
اینجا پُر است گوشه به گوشه نشانه ات
دیوار و دود و آتش و لبخندهای شوم
حالا شده ست خانه ی من روضه خانه ات
امشب كه كودكان زِ پِی ام گریه می كنند
اُفتاده ام به یادِ تو و نازدانه ات
یك سو تویی و عمه ام و گریه های او
یك سو كسی كه باز زند تازیانه ات
آخر جدا شد از كفِ تو دامنِ علی
ای وایِ من شكسته مگر دست و شانه ات
#حسن_لطفی
#امام_صادق_شهادت
آقاى بى كسى كه غم ارثيه داشته
اُنسى به داغِ مادرِ اِنسيه داشته
كنج اتاقِ خويش حسينيه داشته
با اهل خانه مجلسِ مرثيه داشته
حالا گرفته روضه غريبانه بازهم
نشناختند خشكِ مقدس مئآب ها
خورشيدِ علم را پَسِ ابر حجاب ها
مُشتى، رُفوزه در پىِ درس و كتاب ها
شاگردهايشان همه در رختخواب ها
آتش زدند بر در يك خانه بازهم
حق ميدهيم مرد اگر گريه ميكند
تنها ميانِ چند نفر گريه ميكند
با ترسِ دختران چقدر گريه ميكند
افتاده يادِ مادر و در گريه ميكند
تكرار شد مصيبت پروانه بازهم
آتش به بيتِ اطهرش افتادُ گفت آه
يادِ صداى مادرش افتادُ گفت آه
عمامه اش كه از سرش افتادُ گفت آه
وقتِ فرار، دخترش افتادُ گفت آه
ترسيده است دخترِ دردانه بازهم
يك نانجيب خنجرِ آماده مى كشيد
يك بى حيا عمامه و سجاده مى كشيد
بندِ طناب را كه زنازاده مى كشيد
شيخ الائمه را وسط جاده مى كشيد
آسيب ديد غيرت مردانه بازهم
دستِ عيالِ او به طنابى نرفت نه!
دست كسى به سوى حجابى نرفت نه
از صورتى عفيفه نقابى نرفت نه
ناموسِ او به بزم شرابى نرفت نه
رفتيم سمت مجلس بيگانه بازهم
بي احترام رفت ولى عمّه زينبش
بينِ عوام رفت ولى عمّه زينبش
در ازدحام رفت ولى عمّه زينبش
بزم حرام رفت ولى عمّه زينبش
وقت گريز شد دل ديوانه بازهم
بالاى تخت قائله اى بود، واى من
پيش رباب حرمله اى بود، واى من
زينب ميان سلسله اى بود، واى من
چوبِ بدونِ حوصله اى بود، واى من
خون شد روان از آن لب جانانه بازهم
#محمد_جواد_پرچمی
#امام_صادق_شهادت
غریب ماندن در کوچه دردسر دارد
فقط خداست که از حال تو خبر دارد
خدا کند که در این کوچه باز حداقل
طناب از سر دست تو دست بردارد
شبیه مادرتان خانه ات در آتش سوخت
هنوز شهر برای شما خطر دارد
میان کوچه نکش پیرمرد فاطمه را
عصا ندارد اگر دست بر کمر دارد
به یاد مادرتان سوخت خانه و حالا
چقدر خاطره ی تلخ میخ در دارد
امام عشق غریب است و شهر پیغمبر
میان سینه ی خود باز داغ اگر دارد
خدا کند که کسی با غلاف سر نزند
خدا کند که کسی با لگد به در نزند
#علی_رضوانی
#امام_صادق_شهادت
یا رب از زهر جفا پا تا سرم آتش گرفت
سوختم پرپر زدم بال و پرم آتش گرفت
پوستی بر استخوانی مانده باقی از تنم
همچو شمعی آب گشتم پیکرم آتش گرفت
من همان فرزند زهرایم که از جور عدو
خانه ام چون بیت زهرا مادرم آتش گرفت
بر روی سجاده بودم نیمه شب گرم دعا
ناگهان دیدم همه دور و برم آتش گرفت
کودکان را دیدم از این سو به آن سو در فرار
گریه کردم انقدر چشم ترم آتش گرفت
پا نهادم بین آتش زیر لب گفتم حسین
یادم آمد عصر عاشورا حرم آتش گرفت
یک بیابان دشمن و یک مشت طفل بی پناه
خاطرم بر عمه های مضطرم آتش گرفت
دختری فریاد می زد سوخت عمه دامنم
دیگری می گفت عموجان معجرم آتش گرفت
دختری این راز را کنج خرابه فاش کرد
در میان شعله ها موی سرم آتش گرفت
از میان آنچه غارت شد دل پر درد من
بیشتر بر گاهوار اصغرم آتش گرفت
مادرش در پشت خیمه ناله می زد اصغرم
تو نبودی آب خوردم حنجرم آتش گرفت
#عبدالحسین
#امام_صادق_شهادت
#دوبیتی
مزارت غرق در غمهاست ای وای
زِ انبـوه مـلــک آواســت ای وای
صـدای نـالـه آیــد از بقیعت
گمانم مادرت زهراست ای وای
#امام_صادق_شهادت
لگد بر این در جبریل بوسه داده مزن
مزن که ولوله در عرش اوفتاده مزن
شکسته ای دل او ، حُرمتش دگر مشکن
امام را برِ چندین امامزاده مزن
حیا اگر که تو را نیست ، با مروت باش
بزرگ خانه دگر پیش خانواده مزن
امان بده که عبا یا عمامه بردارد
برهنه پا مبرش ، بی امان به جاده مزن
به پیش مرکب خود پیر مرد را ندوان
سواره هستی و شلاق بر پیاده مزن
کشان کشان ببر اما ، مبر ز مادر نام
شراره بر دل این جان بکف نهاده مزن
میان ره که زمین میخورد ، مزن سیلی
که در کنار پسر ، مادر ایستاده مزن
به آیه آیه ی قرآن قسم که قرآن اوست
حیا کن و به برش حرف جام و باده مزن
#حیدر_توکلی
#امام_صادق_شهادت
ای طایر بهشت چرا لانهی تو سوخت
ای باغبان برای چه گلخانهی تو سوخت
این زخم کهنه باز، دهان باز کرده است
با آتش سقیفه در خانه ی تو سوخت
میدید چونکه دست تورا بسته دشمنت
خیلی در آن میان دل پروانهی سوخت
بودند در امان همه اهل و عیال تو
هرچند نیمه شب درِ کاشانهی تو سوخت
یک گوشواره کم نشد از دختران تو
ننوشته اند صورت ریحانه تو سوخت
در خانه ات نه دامن طفلی شرر گرفت
نه معجری ز دختر دردانهی تو سوخت
اما به کرببلا وسط آتش خیام
موی رقیه عمهی نازدانهی تو سوخت
آتش گرفت موی سرش آه می کشید
از پا فتاد و زجر به امداد او رسید
#عبدالزهرا
#امام_صادق_شهادت
هنگامۀ هجوم غم از هر کرانه بود
مردی غریب بود که در ترک خانه بود
در بین آشیانه چو صیّاد پا نهاد
مرغ سحر نشسته و گرم ترانه بود
با قامت کمانیاش از راه میگذشت
محنتکشی که تیر بلا را نشانه بود
اشک وداع پشت سرش ریخت جای آب
این بار حرف مرگ فقط در میانه بود
میخواست اهل خانه ندانند قصّه چیست
شاید ز خصم، خواهشِ مهلت، بهانه بود
بر روی مرکب ابن ربیع و ز پشت سر
شیخ الائمّه پای پیاده روانه بود
میرفت و اشکهاش روی خاک میچکید
یاد غمی که بینِ مصائب یگانه بود
آخر اگرچه خانۀ او شد محاصره
یارش کسی نگفته که در آستانه بود
یا آنکه دشمنش طرف اهل خانه رفت
یا حرفی از غلاف وَ یا تازیانه بود...
#علیرضا_قاسمی
#امام_صادق_شهادت
نور را در کوچه ی ظلمت کشیدن مشکل است
پا برهنه در پی مرکب دویدن مشکل است
آسمان گر بر زمین افتد ، قیامت میشود
آسمانی را به روی خاک دیدن مشکل است
خوشه ی انگور ، تیره چون دل منصور بود
دانه دانه مرگ را بر لب چشیدن مشکل است
خانه ی آتش گرفته ، روضه خوان مادر است
ناله ی زن را زپشت در شنیدن مشکل است
قاتلی برادشت یک شمشیر....پیغمبر رسید
ده نفر با اسب در مقتل رسیدن مشکل است
#میثم_مومنی_نژاد
#امام_صادق_شهادت
بياموزند تا در مكتبت ، مردم صداقت را
به نام تو سند كردند شش دانگ ولايت را
تورا از شش جهت خواندند مولاي ششم چونكه
به دست خويشتن داري زمام كلّ خلقت را
به ميليونها چنان سقراط يا صدها چنان لقمان
عطا كردند از درياي تو يك قطره حكمت را
ميان آن همه شاگرد هم باشي غريبي تو
نميفهمند وقتي اين جماعت شأن عصمت را
هَلِ الدّين،غير حبّ و بغض،مذهب چيست غير از اين ؟
خدا از ما نگيرد اين ولايت ، اين برائت را
تو از بس از حسين و كربلا رفتن به ما گفتي
به پا كردي درون سينه ها شور قيامت را
گرسنه،تشنه،خاك آلود،غمگين زائرش گشتي
چه خوب آموختي بر شيعيان رسم زيارت را
نمي ماند گنه كاري ميان عرصه ي محشر
اگر در پاي ميزان رو كني حكم شفاعت را
اگر مي گفت يازهرا كسي در پيش روي تو
عوض مي كرد ياد پهلويش حال و هوايت را
پس از زهرا گمانم رسم شد در شهر پيغمبر
بسوزانند در آتش ، درِ بيت سيادت را
شبانه با سر و پاي برهنه ، بُردن از خانه
ز حدّ خود به در كردند نامردان جسارت را
به هرگامي كه ميرفتي بسوي قصرِ آن ملعون
گمانم با دو چشم خويش ميديدي شهادت را
عذاب اوّلين و آخرين بادا بر آن قومي
كه سوزاندند از كين ، قلب خورشيد امامت را
كــلام آخرت وقــف نمــاز با توجّه شـد
عجب شرمنده ي خودكرد اين حرفت عبادت را
#محمد_قاسمي