eitaa logo
مکروبه !
2.1هزار دنبال‌کننده
269 عکس
23 ویدیو
1 فایل
میان لشکری از گرگ‌های درنده؛ مظلومِ مقتدریم! جان می‌دهیم اما خاک هرگز!" #زهرا_سادات #ابناء‌الحیدر آرامش: @Rakiz_1 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
مکروبه !
گرما زده شده بود طفلی گرما زده
بمیرم برای بچه‌هات آقاجون بمیرم که اسیرشون کردند‌. که روی مرکب‌های بی‌جهاز سوارشون کردند[فَوقَ أقتابِ المَطِیّاتِ] که [تَلفَحُ وُجوهَهُم حَرُّ الهاجِراتِ] باد داغِ نیم روزی صورت‌هایِ قشنگشون رو می‌سوزوند که این قدر تو این خرابه موندند حتی تَقَشَّرت وجوهَهُنَّ صورت‌هاشون پوست انداخت، که صورت‌هاشون همه چرک کرد... آخ بمیرم کسی دلش برای جگر گوشه‌هایِ رسولِ خدا نسوخت...
هوایِ بین الطلوعین آدم رو هوایی می‌کنه، وقتی که هنوز ماه وسطِ آسمونِ و گوش‌هات پر می‌شه از آوازِ گنجشک‌هایِ سحرخیزِ مناجات خون و صدایِ محسن فرهمند که شمرده و حزین می‌خونه: اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً... زهرا سادات"
مکروبه !
قدیم‌تر‌ها رویِ طاقچه کنار قابِ عکس‌های قدیمی، یه گلدون چینیِ سفید رنگ نشونده بودیم که سهمِ هر روزش
می‌گفت: زخمِ زبون عینِ پیام‌های واتساپه پاک می‌شه اما جاش می‌مونه...
اشک‌هایم بار سفر بسته‌اند و خرامان کوچ می‌کنند تا خودِ گونه‌هایم و این هبوطِ غم‌ انگیز، خطوط نگاهم را درهم می‌‌شکند وقتی‌که لرزان و از پسِ پرده‌ی اشک زیارت‌نامه می‌خوانم. وقتی‌که دست ارادتم می‌نشیند روی قلبم، وقتی که سلامت می‌دهم: «السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِیدِ السَّلامُ عَلَى أَسِیرِ الْکُرُبَاتِ وَ قَتِیلِ الْعَبَرَاتِ» آقاجان با تمام امیدم بقچه‌ی درد‌ها و دلتنگی‌هایم را، در برابرِ نگاه مهربانت پهن می‌کنم؛ تقاضایم فقط این است که کاسه‌ی نیاز وجودی‌ام را پر کنی از خودت! از نگاه پر مهر و زیبایت. مولای من می‌خواهم خالی شوم از همه تعلقات دنیوی... [به مدد دست‌های مهربانت محتاجم ای دست‌گیر نیازمندان]🌱 زهرا سادات"
وسط روضه کمرم گرفت، اصوات بالقوه‌ی آخ و اوخی که آماده‌یِ بالفعل شدن بودند رو تو آستانه‌ی حنجرم کشتم و لب گزیده و آروم از میون جمعیتِ نشسته تو هال خودم رو به اتاقی که بچه‌ها توش بودند رسوندم. فواد با آجرهاش تفنگ درست می‌کرد. انگار اولش یه کلت بود چون چندتا کیو کیو از زبونش سُر خورد بیرون ولی بعدش تغییر کاربری داد و از رو اون همه صوت رگباری می‌شد حدس زد که تفنگ آجریش حالا تبدیل به یه کلاشینکف شده. برام جا باز کرد. فوری یه بالش دست و پا کردم و به کمرم اجازه دادم یه مقدار استراحت کنه. یه پسر شش هفت ماهه تو اتاق بود که سه‌تا دختر بچه مراقبش بودند. شاید سنشون به زور به هشت نه سال می‌رسید اما غرقِ حسِ مادری بودند. نازش می‌کردند. یه عالم ادا اطوار در می‌آوردند تا بخنده، صدای نق نقش که بلند می‌شد هول می‌کردند، هرکدوم یه جور برایِ آروم شدنش تلاش می‌کرد. بی‌هوا اشکم چکید، دلم رفت تو خیمه‌های بنی‌هاشم، کنار دخترک‌هایی که برای آروم شدن علیِ اصغر تموم تلاششون رو می‌کردند. دلم رفت میون خیمه‌ها، کنار گهواره‌ی شیرخواره‌ی کربلا... صدای هق‌هق نوزاد بلند شد، مادرش سراسیمه اومد تو اتاق. تو بغل مادرش آروم شد و شدت اشک‌های من بیشتر. صدایِ روضه‌خون پیچید تو اتاق؛ تلظی مکن نازنینم تلظی مکن جانِ بابا  مبادا که دشمن ببیند تکان خوردنِ شانه‌ام را زهرا سادات" | | (ع)