eitaa logo
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
58 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
47 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ 💖💞💖 🔹یه زن و شوهر زرنگ همیشه دنبال این هستن که هم خودشون آرامش داشته باشن و "هم به همسرشون آرامش بدن". 😊😌💖 ✅ ضمن اینکه تلاش میکنن "هر چیزی که آرامش اونا رو بهم میریزه" رو بذارن کنار. 🚸 یکی از وسایلی که آرامش خانواده ها رو هدف گرفته "تلویزیون و ماهواره" هست. 🔥♨️ 🔴 دیدن فیلم هایی که بازیگران ثروتمند و زیبایی داره خیلی میتونه آرامش زن و مرد رو بهم بریزه 📺📡 و اونا ناخوداگاه میشینن و مقایسه میکنن! 😒 بعد از یه مدت حتما این زن و شوهر از چشم هم می افتن و یا طلاق عاطفی میگیرن یا میرن دادگاه... 🚫🚫🚫 ✔️ تا اونجا که ممکنه دیدن تلویزیون رو به حداقل برسونید. اگه اصلا نگاه نکنید هم که خیلی عالیه نترس از دنیا عقب نمی افتی!😊 🚫 اونایی که صبح تا شب پای تلویزیون هستن زندگی های بی مهر و محبت و پر از مشکل با هم دارن... تلویزیون و ماهواره رو آروم آروم کنار بذار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند . صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند . زن گفت : ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!! شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست ! شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ... هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ... یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ... شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !! زندگی ما نیز اینگونه است ؛ آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ... "زندگی ما بازتاب ذهن مان است 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احترامی که برای خودتان قائلید احترامیست که درآینده فرزندتان برای خودش وشما قائل خواهد بود. پس مشکلاتتان را در خلوت با همسرتان حل کنید و مقابل فرزندتان به هم بی احترامی نکنید. 🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 عادی سازی ، به دست صدا و سیمای جمهوری اسلامی ⛔️ نمونه ای از کج فهمی مسئولین درباره نسبت به بی بند و باری... 🔥استاد 🌺🍃
ارسال شده از سروش+: غزل شهریار به مناسبت عزاداری سالار شهیدان (ع) شیعیان! دیگر هواى نینوا دارد حسین روى دل با کاروان کربلا دارد حسین‏ از حریم کعبۀ جدّش به اشکى شُست دست مروه پشت سر نهاد، امّا صفا دارد حسین‏ مى‌‏برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم بیش از این‏‌ها حرمت کوى منا دارد حسین... او وفاى عهد را با سر کند سودا ولى خون به دل از کوفیان بی‌وفا دارد حسین‏... آب را با دشمنان تشنه قسمت مى‌‏کند عزّت و آزادگى بین تا کجا دارد حسین‏... دست آخر کز همه بیگانه شد، دیدم هنوز با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسین‏ شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا جاى نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین‏ اشک خونین، گو بیا بنشین به چشم «شهریار» کاندرین گوشه عزایى بى‏‌ریا دارد حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔹🌹💠🌹🔹🔹 ❌مراقب رفتارمون در فضای مجازی باشیم❗️ مواظب چشم زخم باشیم! خونه ها پر شده از بیماریها و مشکلات، طلاق مرگ و میر و... دلیلش هم خود ماییم تعجب نکنید! دوستان عزیز نیازی نیست دیگران بدونند که آیا من در زندگی مشترکم با همسرم خوشبختم یا نه! نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی خود عکس بگیریم و اون رو برای تمام گروه‌ها بفرستم! حتی اگر همسرمون یه دونه شکلات واسمون میاره،از اون عکس میگیریم و می‌فرستیم گروه و زیرش مینویسیم؛ ای تاج سرم ازت ممنونم آیا انقدری که تو فضای مجازی این چیزا رو نشون میدیم، تو واقعیتم همین هستیم⁉️ قدردان همسرمون، پدر و مادرمون هستیم⁉️ حواسمون به بچه هامون هست⁉️ نیازی نیست مردم بدونن 👇👇 جزییات و نکات خصوصی زندگی ما واسه دیگران نیست دنیای مجازی واسه این ساخته نشده که ما بیاییم شرایط زندگیمون رو به رخ دیگران بکشیم... مراقب باشین هرکسی توانایی اینو نداره که مسافرت بره... هرکسی نمیتونه به رستوران بره و هر ماه یه ست لباس بخره... هر مردی وسعش نمیرسه به زنش هدیه بده... یه خانوم میاد جهیزیه 100 میلیونی دخترش رو فیلم میگیره، میزاره توی دنیای مجازی که چی؟ چشم همه درآد؟! هیچ فکر کردید شاید دختری پدر نداره، یا پدر داره ولی مادر نداره که واسه جهیزیه اش سنگ تموم بزار یا شاید پدری دستش به دهنش نمیرسه میخوایم به کی فخر بفروشیم با این کارامون؟! به کجا برسیم؟ خدا عالمه فقر فرهنگی داریم رازهای زندگی و خونتون رو پیش خودتون نگه دارید 🔹🔹🌹💠🌹🔹🔹
💝سلاااااااااااام💝 با یک داستان در خدمتتون هستیم 👇👇👇
🌷 💌 (قسمت اول) 🔹گوش به زنگ بودم زنگ بزند بهش بگویم چی شده، بخندانمش. نزد. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم. مادرش آمد خانه مادری ام، گفت: «نمی داند هنوز محمود؟» 🔸سر سفره بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که همسایه مان آمد گفت: «تلفن با شما کار دارد.» 🔹ما خودمان تلفن نداشتیم. همه مان بلند شدیم دویدیم رفتیم منزل همسایه. گوشی را اول من برداشتم. سلام را هم اول من کردم. با این نقشه که سریع بهش بگویم چی شده و... نتوانستم. خجالت کشیدم. حتی یادم رفت یک هفته است تمرین کرده ام چه جوری حرفم را شروع کنم و با چه لحنی و با چه زبانی بگویم باید او هم - که دو سه دقیقه گذشت و دیدم حرفی برای گفتن نمانده و نگاه هر دو مادرها مشتاق است و منتظر که گوشی را بگیرند و - برای یک لحظه تصمیم گرفتم «خودم باید بگویم» و - که نشد نتوانستم، گفتم «پس از من خداحافظ» مادرش گوشی را از دستم قاپید گفت «محمودجان شانس منِ. یک خبر خوش، بگو مشتلق چی می دهی بگویمت چی شده.» 🔸ازش قول گرفت این بار باید زود برگردد و بالاخره گفت «تو بابا شدی، محمود» نمی دانم چی گفت و نشنیدم مادرش چی جوابش داد. فقط اشک را در چشم های مادرش دیدم که حلقه زد و صدایش را شنیدم که می لرزید و گوشی را دیدم که داد به مادرم و خیره شد به من و خندید. یادم رفت بپرسم «چی گفت؟» یا «خوشحال هم شد؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 💚💚💚💚💚💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت اول) 🔹گوش به زنگ بود
🌷 💌 (قسمت دوم) 🔹... حتی وقتی آمد نشد از خودش بپرسم. روزها می رفت پی کارهای اداری، اعزام نیرو و سخنرانی و این چیزها. شب ها هم دیروقت می آمد می رسید خانه که اگر هم بود با بچه های جنگ بود. می آمدند خانه جلسه می گذاشتند یا تلفنی باهاش حرف می زدند. وقت نمی شد باهاش تنها باشم و ازش بپرسم «دختر دوست داری یا پسر، محمود؟» انتظار داشتم ناغافل و وسط حرف زدن هاش با تلفن ازم بپرسد «راستی از بچه چه خبر؟» 🔸مهمان ها رفتند، تلفن ها هم تمام شدند. پلک هاش سنگینی می کرد و خمیازه می کشید. بلند شدم رفتم رختخوابش را پهن کردم بیاید بخوابد خستگی اش دربیاید. پا شد رفت اسلحه اش را مسلح کرد آورد گذاشت بالای سرش. فکر کردم «با این خستگی حتماً امشب زود می خوابد و من نمی توانم بهش بگویم.» که دیدم نه، خوابش نمی برد. صدایش زدم «محمود؟» جواب نداد. فکر کردم «حتماً صدایم را نشنیده» بلندتر صدایش زدم «محمود؟» گفت «چیه فاطمه؟» گفتم «می شود بگویی به چی فکر می کنی؟» گفت «به بچه ها» گفتم «بچه ها؟ کدام بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست. این یکی هم تا دنیا بیاد.» که حس کردم حالا وقتش است و گفتم «خیلی وقت است دوست دارم بدانم تو بیشتر پسر می خواهی یا ...» گفت «بابا من بچه های جبهه را می گویم» ساکت شدم. 🔹گفت «من که اینجا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و آنها توی سرمای سنگر کردستان خواب‌شان نمی برد از سوزی که از همه طرف می آید.» فکر کردم «چرا پرید تو حرفم محمود؟» ناراحت هم شدم، حتی گذاشتم اشک هم نوک بزند بیاید بغلتد روی صورتم. ولی بعد، خیلی بعد، بهش حق دادم نگران بچه هایش باشد و... ساکت شدم. یعنی اصلا حرف نزدم. نخواستم رشته افکارش را پاره کنم. 📝 ادامه دارد... 📚 💚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت دوم) 🔹... حتی وقتی آ
🌷 💌 (قسمت سوم) 🔹... ساکت ماند. خیلی ساکت ماند، جوری که فکر کردم خوابیده. اشک های تازه ام را پاک کردم و چشم هایم را بستم و اجازه دادم تاریکی بیاید. که یکدفعه صدا زد «فاطمه خوابیدی؟» گفتم «دارم میخوابم» گفت «چرا امشب این قدر ساکتی؟» گفتم «چی بگویم» گفت «هرچی دلت می خواهد» گفتم «مثلاً چی» گفت «مثلاً بگو دختر دوست داری یا پسر؟» خودم را جمع و جور کردم گفتم «آمدیم و من پرسیدم، مگر برات فرقی هم می کند؟» 🔸نفهمید دلخورم و این حرف ها هم همه شان گِلگی است. گفت «نه والله. فرقی نمی کند فاطمه. هرچی خدا داد. دختر و پسرش مهم نیست. مهم این است که خودش توفیق بدهد خوب تربیت شود و به درد آینده دینش و مملکتش بخورد.» و ادامه داد «فردا اسلام به مدافع احتیاج دارد. دختر و پسر بودنش زیاد فرقی ندارد. مگر نه؟» مانده بودم چی جوابش را بدهم که مثل جواب خودش باشد و حتی قشنگ تر از آن، که تلفن زنگ زد. بلند شد رفت گوشی را برداشت گفت : الو بفرمایید، کاوه هستم.» خیلی طول نکشید که دیدم لباس پوشیده و آماده است. آمد بالای سرم گفت «بیداری فاطمه؟» جوری نفس کشیدم بفهمد بیدارم. گفت «مرا ببخش که مرد خانه نیستم.» بلند شدم نشستم دیدم دارد می رود. رفت رسید دم در و برگشت گفت «خداحافظ» 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت سوم) 🔹... ساکت ماند.
🌷 💌 (قسمت چهارم) 🔹... در را بست و رفت، صدای پایش تبدیل شد به صدای موتور ماشینی که می رفت و دور می شد و دورتر و من از پشت پنجره می دیدمش که کوچک می شد و کوچک تر و... من خواب از سرم پریده بود. ناراحت هم، بله بودم، یا شدم. منتها به خودم مسلط شدم و گفتم «اگر احساس وظیفه نمی کرد حتماً نمی رفت، می ماند پیشم.» هر کاری کردم بخوابم نشد، نتوانستم. دلم هوای جایی را کرده بود که او آنجا بود. به او و مثل او غبطه می خوردم که آن جاست و من نیستم. تا سپیده صبح بیدار بودم. نمازم را خواندم و داشتم قرآن زمزمه می کردم که در زدند. مادر محمود بود. نرسیده صدایش زد. جوابی نشنید، آمد از من پرسید «کو پس محمود؟» گفتم «رفت» گفت «کی؟» گفتم «دیشب» گفت «کجا به این زودی؟» گفتم «یک مأموریت فوری براش پیش آمد» 🔸 رفت گوشه ای نشست زل زد به روبرو گفت «فاطمه، تو هم نتوانستی پابندش کنی بماند.» سرش را تکان داد گفت «دامادش کردم شاید این همه نرود کردستان که نبینمش.» بعد زد به پاش و گفت «من، نه، هیچ وقت حریفش نشدم.» با خودم گفتم «مگر من شدم؟» ما فقط سه سال با هم زندگی کردیم و اگر بخواهم روزهایی که با هم بودیم با ارفاق حساب کنم فقط صد روز توانستیم کنار هم باشیم. تازه اگر دو سه ساعت را یک روز حساب کنیم! 🔹روز اول که گفت «می توانید با همچین آدمی بسازید؟» محو گل های قالی بودم. گفته بود «من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ هست من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانه تان را زدم می دانستم آمده ام خواستگاری کسی که از خودمان است می داند دارد چی کار می کند. خواهش میکنم خوب فکر کنید. نمی خواهم اسیر احساسات بشوید.» 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت چهارم) 🔹... در را بس
🌷 💌 (قسمت پنجم) 🔹... همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه(س) نشده بودم. تا این که خوابی دیدم که دلم را روشن کرد. خواب دیدم دارند جهیزیه مرا می برند به خانه امام و من خیلی خوشحالم که دارد این اتفاق می افتد. حتی یادم است یکی گفت : «چرا این جا؟» و یکی جواب داد : «جهیزیه عروس امام است دیگر» و من بیدار شدم و خوشحال و سعی کردم دیگر هرگز به این چیزها فکر نکنم. البته محمود هم کسی نبود که نشناسم. از دو سال قبل از خواستگاری می شناختمش. حتی از طرف سپاه و به عنوان مددکار و برای سرکشی به خانواده اش، خانه شان هم رفته بودم. کارم این بود که بروم به خانواده رزمنده ها و شهدا سر بزنم، بگویم و بشنوم، ازشان دلجویی کنم و نگذارم احساس دلواپسی کنند. همان جا بود که شنیدم محمود کم می آید خانه سر می زند. مادرش گفت «کاش کم می آمد. اصلاً نمی آید.» خواهر بزرگش گفت «ننه ام هفت هشت ماه یک بار آمدن را می گذارد پای حساب اصلاً نیامدن» مادرش گفت «دروغ می‌گویم، بگو دروغ می گویی. نمی آید دیگر» پرسیدم «تلفن هم نمی کنند؟» مادرش گفت «چه حرف هایی میزنی خانم جان» خواهرش گفت «اصلاً» گفتم «پس از کجا می فهمید سالم است؟» مادرش گفت «گاهی دوستی، کسی می آید خبر می دهد می گوید سلام رساند.» گفتم «همین؟» خواهرش گفت «همین هم برای محمود یعنی خیلی» خواهرش یک مدت خیلی کوتاه با ما کار می‌کرد. زیاد توی خانه‌شان احساس غریبی نمی کردم. 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت پنجم) 🔹... همیشه آرز
🌷 💌 (قسمت ششم) 🔹... محمود گفت «می توانید؟» هیچ وقت نشد زهرا را به اسم صدا بزند. یا زیاد بغلش کند. یا بردارد جایی ببرد بگرداندش. آن بار حتی بچه نرفت بغلش. ازش ترسید رفت بغل صاحبخانه. محمود گفت «مگر لولو خور خوره دیده ای باباجان؟» زهرا آمد بغل من، دستش را انداخت گردنم، برگشت ناآشنا خیره شد به محمود. صاحبخانه گفت «نترس عموجان، به خدا این آقاهه باباته!» سرم به حرف زدن با زن ها گرم شد بعد از شام. داشت دیر می شد، رفتم به صاحبخانه گفتم «بی زحمت محمود را صدا کنید برویم خانه» صاحبخانه گفت «مگر به شما نگفت؟» گفتم «چی را؟» گفت «رفت» گفتم «کجا؟» گفت «بابا این دیگر چه بشری است» گفتم «طوری شده؟» گفت «فکر کردم به شما گفته که دارد این طور سریع می رود» گفتم «جان به لب شدم، بگویید دیگر» گفت «از منطقه جنگی تماس گرفتند گفتند زود باید بیاید.» شرمنده گفت «فکر کردم به شما گفته» گفتم «دیگر عادت کرده ام» گفت «نیامد لااقل از پدر و مادرش خداحافظی کند» گفتم «آنها هم عادت کرده‌اند.» گفت «میخواهید برسانمتان؟» گفتم «این راه هم عادت کرده فقط من و زهرا را با هم ببیند» 🔸گفتند آن شب توی هواپیمایی که قرار بوده محمود را ببرد مهمات بوده و خلبان نمی‌خواسته محمود را ببرد. با این بهانه که «هوا را ببین خودت. نمی‌شود پرواز کرد.» گفتند «محمود کلتش را در می آورد می گذارد پشت گردن خلبان می‌گوید «حالا چی؟ باز هم هوا خراب است؟» خلبان می گوید «باید کنترل کنم ببینم» محمود می گوید «زودتر، این کلتم خیلی زود حوصله اش سر می‌رود.» 🔹خطاب به خدا گفتم : «لایقم ندانستی عروس فاطمه ات بشوم؟» محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼بی‌بی مریم، زن مشروطه‌خواه🌸🍃 《به بهانه پخش سریال تلویزیونی *بانوی سردار* از شبهای گذشته در شبکه سه و شبکه استانی چهارمحال وبختیاری》 بی‌بی‌مریم‌ بختیاری، خواهر سردار اسعد بختیاری، [مادر علیمردان‌خان بختیاری و همسر علیقلی‌خان چهارلنگ] از زنان مبارز عصر مشروطیت است که در سال ۱۲۵۱ هـ. ش در سرزمین بختیاری به‌دنیا آمد. 🍃🌼وی که در بختیاری به «بی‌بی‌مریم» و سردار مریم معروف بود به مثابه زندگی ایلیاتی در فنون تیراندازی و سوارکاری ماهر بود و چون همسر و جانشین‌خان بود، عده‌ای سوار در اختیار داشت و در مواقع ضروری به یاری مشروطه‌خواهان می‌پرداخت.   🍃🌸او از زنان تحصیلکرده و روشنفکر عصر خود بود که به طرفداری از آزادی‌خواهان برخاست و در این راه از هیچ‌چیز دریغ نورزید. سردار بی‌بی‌مریم بختیاری، یکی از مشوقین اصلی سردار اسعد بختیاری جهت فتح تهران محسوب می‌شد. 🍃🌼  وی طی نامه‌ها و تلگراف‌های مختلف بین سران ایل و سخنرانی‌های مهیج و گیرا، افراد ایل را جهت مبارزه با استبداد صغیر (استبداد محمدعلی شاهی) آماده می‌کرد و به‌عنوان یکی از شخصیت‌های ضداستعماری و استبدادی عصر قاجار مطرح بوده است.   سردار مریم بختیاری قبل از فتح تهران مخفیانه با عده‌ای سوار وارد تهران شده و در خانه پدری حسین ثقفی منزل کرد و به مجرد حمله‌ سردار اسعد به تهران، پشت‌بام خانه را که مشرف به میدان بهارستان بود سنگربندی کرد و با عده‌ای سوار بختیاری، از پشت‌سر با قزاق‌ها مشغول جنگ شد.  او حتی خود شخصا تفنگ به دست گرفت و با قزاقان جنگید. نقش او در فتح تهران، میزان محبوبیتش را در ایل افزایش داد و طرفداران بسیاری یافت به‌طوری که به لقب سرداری مفتخر شد.  🍃🌼🌸🍃سردار مریم بختیاری در هنگامه جنگ جهانی اول سلاح بر دوش به همراه بختیاری‌ها با انگلیسی‌ها نبرد می‌کند و در سخت‌ترین شرایط به آزادی‌خواهان مشهور ایران‌زمین در خانه خود در سرزمین بختیاری پناه می‌دهد.  در جریان جنگ‌جهانی اول با وجود آنکه برخی از انگلیسی‌ها حمایت می‌کردند، به مخالفت با انگلیسی‌ها پرداخت و با عده‌ای از تفنگچیان و سرداران خود جانب متحدان را گرفت و با آنان نبرد کرد.  🍃🌼  او پاره‌ای از خوانین بختیاری چون خوانین پشتکوه را با خود یار ساخت و در یورش‌های مداوم خود به انگلیسی‌ها صدماتی وارد ساخت به‌طوری که پلیس جنوب مبارزات دائمی و پیگیری را با او شروع کرد. قدرت سردار مریم در منطقه به حدی بود که روس‌ها به هنگام فتح اصفهان خصمانه به منزل او تاختند و اثاثیه او را به یغما بردند وکلیه اموال و املاک او را دراصفهان مصادره کردند.  🍃🌸رشادت و دلاوری این زن بختیاری به حدی بود که آوازه شهرت و آزادگیش در سراسر میهن پیچید و منزل او مامن و پناهگاه بسیاری از آزادی‌خواهان عصر مشروطه شد.  در هنگام فتح اصفهان توسط روس‌ها (در جنگ جهانی اول)؛ فن کاردف، شارژ دافر سابق آلمان به خانه سردار مریم بختیاری پناه برد و مدت سه ماه و نیم در پناه او بود تا اینکه پس از شکست بختیاری‌ها از روس‌ها و کشته شدن ۵۸ نفر راهی کرمانشاه شد و از آنجا به برلن رفت.  🍃🌼 به پاس حمایت‌های سرسختانه بی‌بی‌مریم از فن کاردف و نجات جان آلمانی‌های مقیم ایران، ویلهلم امپراتور آلمان کمان تمثال میناکاری و الماس نشان و همچنین صلیب آهنین خود را که مهم‌ترین نشان دولت آلمان بود، برای او فرستاد. بی‌بی‌مریم بختیاری تنها زنی بود که در دنیا توانست به دریافت این نشان نائل آید.   🍃🌼🌸🍃همچنین برخی رجال سیاسی و آزادی‌خواهان دیگر همچون علامه دهخدا، ملک‌الشعرا بهار، وحید دستگردی و... که در خلال جنگ جهانی اول مورد تعقیب نیروهای متفقین به‌ویژه انگلیسی‌ها بودند به خانه بی‌بی‌مریم پناه آوردند. پروفسور گارثویت می‌نویسد: «این پیرزن برجسته روحی سرکش و فکری مستقل داشت و در تعیین سیاست بختیاری به‌ویژه در جنگ جهانی اول نقش مهمی ایفا کرد.»  🍃🌼 جریان مبارزات سردار مریم بختیاری با انگلیسی‌ها طی قرارداد ۱۹۱۹ و کودتای ۱۲۹۹ همچنان ادامه یافت. در این هنگام دکتر محمد مصدق حاکم فارس در زمان کودتای ۱۲۹۹ پس از مخالفت و عزل از اصفهان راهی بختیاری شد و مدتها مهمان سردار مریم بود.  🍃🌸دکتر مصدق تا پایان عمر همواره از این بزرگواری و شجاعت بی‌بی‌مریم بختیاری به نیکی یاد می‌کرد.  🍃🌼  سرانجام سردار مریم بختیاری سه سال پس از تیرباران فرزند برومندش علیمردان‌خان بختیاری که به دستور رضاشاه صورت گرفت، در سال ۱۳۱۶ هـ. ش در اصفهان زندگی را بدرود گفت و در تخت‌پولاد به خاک سپرده شد.
وهب بی اختیار نوعروسش را برداشت و در پی کاروان اباعبدالله عاشقانه شد. بی آنکه از آئین حسین علیه السلام سوالی در ذهن داشته باشد از ایشان خواسته بود راه مسلمان شدن را نشانشان دهد تازه داماد کربلایی شده بود و از جام احلی من العسل؛ سرشار! نوعروسِ کربلایی با کاروانِ عشق بهترین ماه عسل را تجربه میکرد و حسین علیه السلام چون گوشه چشمی به ایشان انداخته بود هر لحظه از عشق به هم ققنوسشان میسوخت و باز هم بال در میاورد برای سوختن دوباره کاروان امام حسین علیه السلام برای رفتن به قربانگاه کربلا؛ مانند کشتی نوح بود که هیچ چیزی را جا نگذاشت الا آنانکه سرنوشت محتومشان هلاکت بود از هر قشری و مسلکی که لازم بود سوار بر سفینه شوند امام حسین همراهی کرده بود وهب در این سفر کوتاه تا کربلا دریایی از معارف شد در کنار اقیانوسهای بیکران! روز عاشورا وهب عزم نبرد کرد... ادامه داره... 🌹🌹🌹