شهیدی که حاجتها را برآورده میکند
به یاد سردار شهید "عبدالمهدی مغفوری"
شهید "عبدالمهدی مغفوری" سال 1335 درشهر کرمان به دنیا آمد. پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از دار قالی بافی فراهم می کرد .
آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرده بود پایبندی اش به دینداری بود. او پس از پایان دوره دبیرستان در دانشسرا پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت.
مدتی در کردستان بود. بعد از آغاز جنگ، تلاشش برای حضور در میدان های نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخت.
#عبدالمهدی در موقعیت های مختلف فرماندهی در سطح لشکر 41 ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از بیش در روند پر تلاطم نبرد سهیم شد. عملیات کربلای (4) آخرین عملیاتی بود که عطر نفس های این پیرو حقیقی ائمه اطهار(ع) و امام راحل را استشمام می کرد.
عبدالمهدی در جزیره ام الرصاص پاداش جهاداکبر و اصغر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.
خاطرهای از زبان مادر شهید"حسین انجم شعاع ":
برای زیارت شهداء به گلزار شهداء رفتم. بر سر قبر شهید «حسین انجم شعاع» که نزدیک شهید "علی شفیعی" و در همسایگی شهید"عبدالمهدی مغفوری" قرار دارد، نشستم و فاتحهای خواندم. مادر شهید شفیعی هم حضور داشت. به من گفت: میبینی که مزار شهید مغفوری چقدر شلوغ است؟
اول احساس کردم که میخواهد از این بابت گلایه کند و بگوید که چرا قبر فرزند من اینقدر شلوغ نیست. اما او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: یک روز که این جا نشسته بودم، نوهام نزد من آمد و گفت: میگویند شهید مغفوری حاجتها را برآورده میکند.
به شوخی گفتم: تو برو حاجتی طلب کن، اگر برآورده شد، من ۵۰۰ هزار تومان اینجا خرج میکنم.
همان شب، حسین شهیدم( انجمشعاع) را در خواب دیدم. من هیچ وقت خوابش را ندیده بودم. اما آن شب و در حالی که بسیار ناراحت بود به خوابم آمد.
زانوهایش را در بغل گرفته و سر بر زانو نهاده بود و حتی به من نگاه نمی کرد. به او گفتم: حسین جان چرا ناراحتی؟ چرا قهر کردی؟
گفت: مادر! دیگر در مورد شهید مغفوری اینگونه سخن نگو. از خواب بیدار شدم و با خود گفتم من که به شوخی این حرف را زده بودم!
از آن به بعد بیش از پیش به زنده بودن شهداء و کرامت شهید مغفوری ایمان آوردم...
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
#شهید_حسین_انجم_شعاع♥️
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
برشی از #کتاب قصه دلبری
(شهید محمدخانی به روایت همسر)
دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن #آخـرین فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل #قبـر.
بدنـم بیحـس شـده بـود، #زانـو_زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد #وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن #مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم.همـان که #محـرم_ها می پوشیـد. یڪ #چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد .
بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی #بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با #وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور #گردنـش.
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش #سینـه_بزنـم ؛ شـما میتونید؟!یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید.
دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه #محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود.
نمیدانم #اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« #خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد .
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و #گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
#زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد #حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
سینـه میزد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان میخورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را #انجـام_دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ #پـای_اربـاب تـازه سینـه زده بـود ...
#شہید_محمـدحسین_محمدخانی♥️
#رهروان_مکتب_قاسم_سلیمانی
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه میکردم، دلم به حالش می سوخت، گفتم حالا بمون اگر نری بهتره، دیدم گریه کرد و به التماس افتاد، من هم گریهام گرفت آخرش نتونستم مقاومت کنم، گفتم باشه ایراد نداره حتی به شوخی هم گفتم نری شهید بشی!
خندهاش گرفت، گفت: نه الان زوده، من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید بشم، با این حرفهاش میخواست من را آرام کنه، گفت هیچ خطری نیست، نگران نباش اما من میدونستم که آقاسجاد ماندنی نیست.
پدرشهید: من هم به خاطر خانومش گفته بودم بمونه، دو روز بعد بره ولی تو وصیت نامهاش جمله تکاندهندهای نوشته بود؛ نوشته بود که اگر میماندم و بچهام دنیا میآمد، احتمال داشت دوست داشتن او مانع رفتنم شود.
میتونست بمونه و بعد از تولد فرزندش بره ولی گفته بود من صدای کودکان شیعه سوریه را می شنونم و باید برم.
#شهید_سجاد_طاهرنیا💐
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
صوت.mp3
1.08M
🌹صدای دلنشین سردار شهید آقامهدی زین الدین عزیز فرمانده محبوب لشگر ۱۷ امام علی بن ابی طالب(علیه السلام) در دوران دفاع مقدس
🌷ارواح مطهر و منور آقامهدی و برادر عزیزشان آقامجید شاد...
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
علاقه شهید آبشناسان به امام رضا(ع)
سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت. یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و گفت: «ترتیبی بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی. می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا می زد و می خواست ذکر مصیبت بخواند. خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آن قدر اشک می ریخت که سر آستین لباس نظامی اش کاملاً خیس می شد.
ارادت عجیبی به حضرت امام رضا(ع) داشت. قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند، می گفت: «باید بروم از آقا اجازه بگیرم.» و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد. نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سر و صدا سر در گریبان خود فرو می برد و مدت ها همان طور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: «تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم.» و راهی شد...
#شهید_حسن_آبشناسان🦋
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار رحیم نوعی اقدم فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س):
یک بار دو نفری بر سر موضوع فرماندهی سوریه صحبت میکردیم؛ حاج قاسم در حالی که تبسم میکرد فرمودند: فرمانده کل قوا در سوریه، حضرت زینب (س) است. حاج قاسم با آن اقتدار و بزرگی، زمانی که به در آستانه حرم حضرت زینب (س) میرسیدند چنان متواضعانه و متضرعانه و مؤدبانه صورت بر زمین میگذاشتند و گریه میکردند که قطرات اشک بر روی کاشی حرم سر میخورد. معتقدم حاج قاسم توانست قدرتمندانه در سوریه فرماندهی کند، چون به این موضوع باور داشت که فرمانده کل قوا در سوریه حضرت زینب (س) است.
#شهید_قاسم_سلیمانی♥️
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
رفته بودیم برای بازدید از موشک های
فوق پیشرفته ی روسی.
وقتی بازدیدمون
تموم شد،حسن رو کرد به کارشناس موشکی
روسیه و گفت:
میشه فن آوری این موشک رو در
اختیار ما قرار بدید!؟
ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند
و گفتند: امکان نداره این فن آوری فقط
در اختیار کشور ماست.
حسن خیلی جدی و محکم گفت:
ولی ما خودمون این موشک رو میسازیم
و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد.
وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش کردیم
نمونه شو بسازیم، ولی نشد. وقتی از
ساخت موشک ناامید شدیم ،حسن راهی
مشهد الرضا شد.
خودش تعریف می کرد،
به امام رضا متوسل شدم و سه روز توی
حرم موندم.روز سوم بود که عنایت امام
رضا رو حس کردم و حلقهی مفقوده کار
به ذهنم خطور کرد .وقتی زیارتم تموم
شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم
و طرحی رو که به ذهنم رسیده بود
کشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش کنم.
وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع
دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم
که به مراتب از مدل روسی، بهتر و
پیشرفته تر بود .
پدر موشکی ایران
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
به دنبال شناسنامه اش که آمدند، گمان کردم میخواهد ازدواج کند. گفتم: "عبدالحمید چه خبر است؟ شناسنامه را برای چه میخواهی؟ میخواهی داماد شوی؟" خندید و گفت: "نه مادر، چند تا از علمای مشهد با من صحبت کردند که نماینده شدن برای تو واجب است...."
وقتی هم مردم مشهد با او رای دادند و به خانه آمد، خواهرش رفت جلو و گفت: "مبارکه داداش." رو کرد به دخترم و گفت: "نمایندگی یعنی مسئولیت، تبریک نداره!"
خاطره #شهید_عبدالحمید_دیالمه
راوی: خانم طاهره افجه، مادر شهید
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
#ترکش_خنده シ 』
.
.
گفت:
- خیلے دلم مےخواد بیام جبهہ!اما
تڪپسرم؛ پدر و مادرم راضے نمیشن!😔
گفتم:
+ خدا ڪریمہ!🙂♥️
مدتے بعد در جبهہ دیدمش!
گفتم: چہ طور آمدی؟
گفت:بہ بهانہ مشهد از خانہ زدم بیرون!😄
گفتم: اگہ شهید شدی چے؟
گفت: دعا ڪن این بار سالم برگردم
انشاالله شهادت براے دفعہ بعد! :)
دفعہ بعد ڪه آمد بہ مهمانے خدا رفت!
#شهیدمهدیولدان🌹
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
با بهزاد و خانواده به سفر مشهد رفتیم؛ در جاده شمال، ماشینی همینطور به ما چراغ میزد.
به بهزاد گفتم:
یک ماشین دنبال ماست؛
بهزاد کنار زد و به سراغ راننده رفت؛
من هم به دنبالش رفتم.
یک مرد بسیار محترمی بود و با کمال محبت و احترام،درخواست مبلغی کرد
و گفت همه کارتهایش را در منزل جاگذاشته و برای بنزین پول کم دارد.
راننده گفت : همش میگفتم به چه ماشینی تقاضا کنم که باور کند و بهم کمک کند و خجالت نکشم؟ به دلم افتاد از ماشین شما تقاضا کنم.
بهزاد آن مبلغ مدّ نظر را داد و آن شخص هرچه اصرار کرد که شماره کارتی بهش بدهیم که پول را به ما پس بدهد،
بهزاد قبول نکرد و گفت:
به خاطر حضرت زهرا سلاماللهعلیها
این مبلغ را دادم.
مرد لبخندی زد و گفت دیدم پشت ماشین شما، یا زهرا نوشته بود،
به شما رو زدم و تشکر کرد و رفت.
هیچ وقت ذوق و اشتیاق آن روز بهزاد را
فراموش نمیکنم.
پسرم با وجودی که مستأجر بود و حقوق کمی داشت،اما هر وقت به روستا میآمد،مقداری پول به من میداد تا بین زنان بیسرپرست روستا تقسیم کنم.
راوی: مادر محترم شهید
#شهید_بهزاد_سیفی💐
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani