eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🦋~ من‌هنوزم‌نمیدونم‌شما‌بہ‌‌کوه‌تکیہ‌کرده‌بودی یا‌کوه‌بہ‌شماتکیہ‌کرده‌بود . . .!💔 درود بر حاج قاسم دلها! 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۲۷-۲۲۸-۲۲۹ 🔻قسمت: ۱۳۰ همرزم شهید : رسول محمود آبادی یک شب زمستانی بود. رفته بودم فرودگاه. منتظر حاج قاسم بودم. می بایست باهم در جلسه ای در حلب شرکت می کردیم. حاج قاسم از هواپیما با آقای دیگری از هواپیما پیاده شد. بعد از سلام و احوال پرسی، حاج قاسم گفت«حاج رسول، این آقای بادپاست. ایشون، برادر منه. بهتره بگم من ،ایشون رو بیشتر از برادرم دوست دارم. امانت منه. ایشون، یه جورهایی، دردونه ی کرمونه! اومده اند اینجا کار کنند. شما لطف کنید بحث کار و آشنا شدن ایشون با اینجا رو هماهنگ کنید. ». گفتم «چشم. ». باهم سوار ماشین شدیم، رفتیم حلب. جلسه، چند ساعتی طول کشید. بعد از این که جلسه تمام شد، من و آقای بادپا باهم رفتیم محل استراحت مان. از همان زمان ورود حاج حسین به سوریه قسمت شد هم خانه شویم. روزها وشب ها پشت سرهم می گذشت و من بیشتر با روحیه و وضعیت حاج حسین آشنا می شدم. روز به روز علاقه ی من بهش بیشتر می‌ شد. باهم می رفتیم سرکار. باهم برمی گشتیم. مدّتی کار اطلاعاتی می کرد. به دوستان سوری هم آموزش می داد. حاج حسین با خودش یادگاری هایی از جنگ تحمیلی داشت. از ناحیه ی چشم اذیّت می شد. با آن وضعیت جسمی، روحیه ای محکم برای کارهایش داشت. سعی می کرد کاری را که بهش محول شده، به نحو احسن انجام بدهد. روزهای اوّل ،زیادباروحیه ی حاج حسین آشنا نبودم. آدم بسیار عاطفی و خاصی بود. تقریباً آخر شب که خانه می رسیدیم ،حتماً به خانمش زنگ می زد. صبح هم بلافاصله بعد از نماز صبح به خانمش زنگ می زد. کم کم که صمیمی تر شدم، سر به سرش می گذاشتم و می گفتم «حاج حسین ، من تاحالا زن ذلیل زیاد دیده بودم ؛ ولی تو خدایی ،روی هر چی زن ذلیله را کم کرده ای. هم صبح زنگ می زنی و اجازه می گیری،هم شب!». می خندید و می گفت «من عاشق خانواده ام هستم. ». این روحیه ی عاطفی و پر از مهر حسین، فقط منحصر به خانواده اش نبود؛ با نیروهایی که مار می کرد هم خیلی خاص رفتار می کرد. زمان صبحانه، ناهارو شام اصرار می کرد آنان بنشینند تا خودش از آنان پذیرایی کند. با همه ی بچّه ها صمیمی بود. می گفت و می خندید. حاج حسین،خیلی زود جای خودش را توی دل بچّه ها باز کرد. 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
پنج توصیه خطاب به بسیجیان:   "بسم الله الرحمن الرحیم" برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید. عزیزانم بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان  فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید. ؛ به حلال خداوند وحرام  آن توجه خاص خاص بفرمائید. ؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرموده‌اند. ؛ دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی می‌کنید. ؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزت‌هاست. ✍برادرتان قاسم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از شهيد عباس محمد رعد در کنار نوزاد تازه به دنیا آمده اش. ایشون اسم پسرش رو - سلیمانی - گذاشته بود. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💢 پیکر شهیدی که اشتباهی در گلزارشهدای کرمان به خاک سپرده شد ... 🔸شهید «ابراهیم ابراهیمی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. پیکر این شهید گرانقدر به شکلی اشتباهی به گلزار شهدای کرمان منتقل و به خاک سپرده می‌شود. 🔸شهید ابراهیم ابراهیمی در سال ۱۳۳۲ در شهر کرج در خانواده ای بسیار مذهبی و مؤمن چشم به جهان گشود. 🔸در سال ۱۳۵۹ با اصابت ترکش خمپاره در منطقه سر پل ذهاب به شهادت می رسد و پیکر پاکش به صورت گمنام به کرمان فرستاده و در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد. 🔸بعد از هشت ماه شهید به خواب مادرش می آید که در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شده با پیگیری های انجام شده صحت آن تأیید می شود. 🗓امروز سوم آذر ماه مصادف است با سالروز شهادت شهید ابراهیمی 🔻نثار روح مطهر شهید صلوات 🪧آدرس مزار مطهر شهید ابراهیمی: (قطعه ۱ردیف ۶ شماره ۵۲) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
دست نوشته شهید حاج قاسم سلیمانی برای فرزند شهید مغفوری👌 سردار دلها در بخشی از این نامه آورده است: فاطمه دختر خوبم، همیشه به دعا و محبت مادرانه ات نیازمندم. دخترم مرا در همه حالات ارتباط با خدا یاد کن. بسیار نیازمند دعای تو هستم. فاطمه ام سعی کن همانند علی به فاطمه خدمت کنی و همانند علی و فاطمه فرزندانت حسین و زینب را بپرورانی.
✍عکس ماندگار از سمت چپ شهید محمد قائدی شهید سید محمدعلی ابراهیمی و علی علیدادی... 💢شهید محمد قائدی شهیدی که با نذر مادرش بعد از سی سال چشم انتظاری پیدا شد... 🔹شهيد محمد قائدی از شهرستان لامرد استان فارس بسيجی که به خاطر توانمندی هايش مسئول مخابرات گردان ۴۲۲ الزهرا سلام الله لشكر ۴۱ ثارالله علیه السلام کرمان به فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی شد. 🔸مسئولیتی كه در آخرين لحظات حياتش هم تنها به انجام بهتر وظيفه‌اش فكر می كرد. 🔹شهید محمد قائدی بسيجی بود بسيجي ای كه جانباز شد جانبازی كه در كربلای ۴ در جزيره ام‌الرصاص مفقود‌الاثر شد و بعدها سر از زندان‌های موصل درآورد و در نهايت هم پيكرش بعد از سی سال در قبرستان وادی العقاب تفحص شد. 🔸مادرش برای پیدا شدنش چهل حدیث کساء و آل یاسین نذر نمود که در روز ختم سی و دوم به او اطلاع داده شد پیکر پسرش تفحص شده است و بعد از سی سال از چشم انتظاری درآمد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️شهید حاج قاسم سلیمانی، خطاب به مادران شهدا: وقتی شما مادرها نبودید و بچه‌هایتان در خون دست و پا میزدند، حضرت زهرا (س) را دیدم... شهید 🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه:۲۲۹-۲۳۰-۲۳۱ 🔻قسمت: ۱۳۱ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، زمانی که به سوریه می رفت، چون بازنشسته شده و از طریق تشکیلات سپاه نرفته بود. به قول خودمانی، از راه میانبر و به واسطه ی حاج قاسم اعزام شده بود. نمی دانست چه کار باید بکند یا کجا قرار بگیرد؛ ولی باز با همان پشت کارش، زود خودش را جمع و جور کرد. تمام جبهه ها را رفته و تجربه و اطلاعات خودش را افزوده بود؛ تا جایی که دیگر کار بلد شده بود. 🔻قسمت: ۱۳۲ همرزم شهید: رسول محمودآبادی وضعیت چشم حسین، کار را برایش دشوار کرده بود؛ مخصوصاً زمانی که مجبور می شد رانندگی کند. زمان رانندگی با موتور، یک طرف را کامل نمی دید. روزی تکفیری ها منطقه ای به نام راموسه را در حلب گرفتند. من و حاج حسین، برای این که وضعیت را بررسی کنیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم آنجا. وقتی رسیدیم، من کمی دیرتر از حسین پیاده شدم. همین که پیاده شدم، حاج حسین را ندیدم. تعجب کردم. گفتم: کجا رفت؟! حدود بیست دقیقه ای طول کشید تا پیدایش کنم. نگران شدم. تازه آمده و اصلاً عربی بلد نبود. سربازهای آنجا هم تقریباً همه عرب زبان بودند. رفتم بین بچّه ها، دیدم حاج حسین با دستش حدود ۵۰-۶۰ سرباز را جمع و سازمان دهی کرده. خنده ام گرفته بود. رفتم نزدیکش. گفتم《رفیق نیمه راه شدی دیگه؟!من رو فراموش کردی؟!》. گفت:《شما که خودتون راه بلدین.》خندیدم و گفتم《با دستت خوب علامت می دادی! خوب تونستی همه را جمع کنی! حالا چطور می خواهی بهشون بگی که چه کار کنند؟! این قدری که تو دستت رو آورده ای بالا، ممکنه با تیر هدفت بگیرند و بزندت》. هر دو خندیدیم. 🔻قسمت: ۱۳۳ همرزم شهید: رسول محمودآبادی از زمانی که من و حاج حسین هم خانه شده بودیم، شبی نبود که بخوابد و خواب نبیند. اکثر خواب هایش درباره ی خانمش یا حاج قاسم بود. زمان صبحانه خوردن هم هر صبح خواب هایش را برایم بازگو می کرد. خورد و خوراکش کم بود؛ولی طولانی سر سفره می نشست. گاهی من حوصله ام سر می رفت؛ زودتر از او پا می شدم و می رفتم سر کار.وقتی خواب هایش را می گفت،می گفتم《با این خستگی ای که من و تو آخرهای شب می آییم،چه جوری خواب می بینی؟!》. وقتی خواب حاج قاسم را می دید، خوابش را با ناز و عشوه ای بازگو می کرد که نگو! مثلاً می گفت《دیشب، خواب حاج قاسم رو دیدم که با هم رفته بودیم کوه. زمان جنگ...》. وقتی برق عشق و ارادتش به حاج قاسم را توی چشمانش می دیدم، به حاج قاسم حسادت می کردم. سر به سرش می گذاشتم و می گفتم《درسته حاج قاسم گفت ایشون مثل برادر من و دردونه ی کرمونه و بیشتر از برادر دوستش دارم؛ ولی این همه علاقه ای که تو به حاج قاسم داری، شاید حاج قاسم به تو نداشته باشه!》. می خندید و می گفت: شنیده ای که می گن دل به دل راه داره؟! 👇 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨