eitaa logo
ملکه باش✨
643 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان و ✓ تربیت فرزندان و ✓ خودسازی ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_دهم بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد. پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی. مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رو‌نداره . از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من و‌مادرتون رو‌حفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم. راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی." قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟ فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟ بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست . پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟" بابا گفت:"هر طورکه بخواید." پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر." وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت. پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه . پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت * * * * * خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سرو‌صدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم . در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت. به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم. ،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود . مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند. چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم. البته نابلد بودیم . خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم . دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون . به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل رو‌سرمه. پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شده‌ام. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد . آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم. با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃 وه که چه بود. انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••