eitaa logo
ملکه باش✨
642 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان و ✓ تربیت فرزندان و ✓ خودسازی ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_نهم در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ، از اینجا ادامه داستان رو از
بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از اون طرف پرستار به بابا چی گفت ،که بابا با خوشحالی گفت: خدا رو شکر باشه بهش بگید ، ما الان خودمون رو می رسونیم و بعد گوشی رو گذاشت و رو به ما گفت :خبر خوب ، پریسا به هوش اومده و گفته می خواد ما رو ببینه ، زود باشید سریع باید بریم بیمارستان. دیگه نفهمیدیم چطوری رسیدیم بیمارستان ، از بس ذوق و شوق داشتیم . بله خواهر عزیزم به هوش اومده بود ، مامان سرو صورت و دستای پریسا رو غرق بوسه کرد و پدرم از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود . قرار شد ، پریسا یکی دو روز دیگه بیمارستان بمونه تا حالش بهتر بشه ، بعد بیاریمش خونه ، بالاخره پریسا رو آوردیم خونه ، مامان و بابا زیر بغلهای پریسا رو گرفته بودند و به آرامی روی تختش تو اتاق نشوندند ، کمکش کردند ، تا روی تختش دراز بکشه. مامان بوسه ای به صورت دخترش زد وگفت:"عزیزم به خونه خوش اومدی." پریسا لبخند بی جونی زد و گفت:"ممنون." بابا گفت:"نمی دونی پریسا بدون تو این خونه اصلا نشاطی نداشت ، دلگیر و سوت و کور بود . تو این ۹ روزی که تو کما بودی ، نمی دونی مامانت چه ها کرد؟ بیمارستان رو، رو سرش گرفته بود. اونقدر گریه کرد، که فکر کنم یه پنج ، شیش کیلویی لاغر شده باشه." تازه خبر نداری پای ثابت عزاداریهای مجالس امام حسین هم شده بود . پریسا با تعجب گفت : واقعا ؟؟ آره مامان؟ بابا راس می گه ؟ می رفتی عزاداری ؟ وای چقدر جای من خالی بوده . مامان رو به بابا گفت:"نه که خودت هیچ گریه نکردی. جلوی آینه یه نگاهی به خودت بکن، ببین، چه قدر پای چشات گود افتاده. ده سالی پیرتر شدی!!" بعد به سمت پریسا برگشت و گفت : آره عزیزم ، من تو رو از حضرت عباس(ع) دارم ، دیشب متوسل شدم به ایشون ، الحمدالله حاجتم رو روا کرد . پریسا کمی به سمت مامان و بابا جابه جا شد وگفت:"تو رو خدا حلالم کنید. شما رو این همه زحمت دادم. مامان ،بابا این چند وقته حسابی به خاطر من اذیت شدین." مامان گفت:"نه این چه حرفیه ، تو همه وجودمی ، زندگیمی ، خدا رو شکر که برگشتی بعد دوباره رو به بابا ادامه داد ، بسّه دیگه آقا جهان بچّم می خواد استراحت کنه. بیا بیرون بذار یک کم بخوابه و بعد خودش هم در حالیکه به سمت در اتاق می رفت، گفت:"منم برم یه غذای عالی برای ناهارمون درست کنم." بابا دستش روی چشمش گذاشت، امّا در حالی که می گفت، چشم روی صندلی کنار تخت پریسا نشست. با لبخندی سرش را به صورت پریسا نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت: یه مژده بهت بدم؟" انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_دهم بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد. پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی. مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رو‌نداره . از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من و‌مادرتون رو‌حفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم. راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی." قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟ فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟ بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست . پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟" بابا گفت:"هر طورکه بخواید." پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر." وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت. پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه . پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت * * * * * خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سرو‌صدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم . در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت. به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم. ،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود . مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند. چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم. البته نابلد بودیم . خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم . دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون . به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل رو‌سرمه. پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شده‌ام. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد . آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم. با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃 وه که چه بود. انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_یازدهم پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می د
از اون سالها گذشته ،به خاطر قوانین سختگیرانه حجاب در فرانسه و به خاطر برادرم و خانواده اش برگشتن ایران . برادرم به خاطر اختراعاتی که در زمینه صنعت داشت ، یه شرکت دانش بنیان تأسیس کرد و به درآمد و جایگاه شغلی خوبی رسیده ، به پدرو مادرم هم خیلی رسیدگی می کنه. من و پریسا و بهروز ازدواج کردیم و همگی فرهنگی هستیم . پدر و مادرم با نوه هاشون سرگرمند ،ماهی یکبار همگی خونه بابا دور هم جمع می شیم ، مادرم از اون موقع که پریسا خوب شد ، خودش هم دیگه حجاب رو رعایت کرد ، البته نه چادر ، همون مانتو و روسری . دیگه از اون مهمونیهای بدون حجاب شرکت نمی کنه ، پدرم نماز می خونه و نوه هاش رو به رعایت حجاب توصیه می کنه. گاهی با پریسا با هم راجع به سرنوشت و تقدیرمون صحبت می کنیم ،که یه خانواده ایکه اعتقادی به حجاب و نماز و امور دینی نداشت ، چطور شد که بچه هایی عاشق دین در دل خود پرورش داد؟ ما به دو دلیل رسیدیم: ۱- مادرم در شغل خودش که معلم ریاضی بود و پدرم که تاجر فرش بود ، کم نمی ذاشتند و بهترین عملکرد رو داشتند ،پدرم فرشها رو از خانمهای نیازمند به قیمت مناسبی می خرید ،طوری که هم خودش سودی برده باشه و هم اونا ، کلا هوای بافنده ها رو داشت، در کسب و کار خودش صادق بود و کلاه سر کسی نمی ذاشت . ۲- وقتهایی که مامان به مدرسه می رفت،سرکار، با یه خانم مسنًی هماهنگ کرده بود و او به خونمون می یومد و از ما و برادرا مراقبت می کرد.غذا درست می کرد ، رفت و روب و شست و شو و همه کارها باهاش بود .ما بهش بی‌بی می گفتیم من ،پریسا و‌ بهروز و جمشید به تناسب فواصل سِنّیمون تمام سالهای پیش از دبستان خود را در جوار اون خانم مهربون گذرانده بودیم ، بهش می گفتیم ، بی بی . مامان در موردش تحقیق کرده بود و در درستکاری و امانتداری معروف بود، و برای همین مامان بهش اعتماد کرده بود . بی‌بی روزا با تعریف داستانهای قرآنی و تلاوت سوره های کوچک قرآن و با نفس گرم خودش ما بچّه ها رو عاشق خودش کرده بود. شاید اون موقع ها مامان نمی دونست ، وجود بی‌بی داره پایه و اساس شخصیت بچه هاش رو تغییر می ده . در واقع ما بیشتر تربیت شدگان دست بی بی بودیم ، تا پدر و مادر خودمان . خدا رحمت کنه بی بی رو که ما رو رهرو دین بار آوُرد.🌺🍃 در واقع بی بیِ بیسواد ما با درک بالای خودش از دین و با آموزشهای بجا و خردمندانه ای که غیر مستقیم در قالب بازی و شعر و داستان به ما می داد ، خودش یکی از سربازان بود . 🍃ای کاش ما هم سربازی برازنده برای اسلام و باشیم .🌱 وٓالْعاقبةُ لِلْمتَّقین 🌱 انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
❣💞درجاده نجف به كربلا در حال پياده روي بوديم كه چندنفر از بچه ها خسته شدند...هوا تاريك بود و موكب ها پرشده بودند....كنار عمودي ايستاديم تا نفس تازه كنيم ناگهان ماشينى توقف كرد....هله بزوار هله بزوار...من كه عربي بلد بودم بااوخوش و بشي كردم....صاحب ماشين گفت كه بايد به خانه من بياييد....بااصرار او به خانه اش رفتيم...جمعيتمان دوازده نفر ميشد...بعد ازاستقبال گرم و صرف شام ناگهان صداي دعوا و دادوبيدادي از درب خانه بلند شد....به جلوي در آمديم ديديم صاحبخانه باهمسايه اش دعواگرفته اند.... از بحثشان فهميدم كه صاحب اين خانه پسري دارد كه قاتل پسرهمسايه بوده....پدر مقتول امشب را درخانه اش بدون زائر به سر ميكرده و وقتي متوجه آمدن ما به اين خانه شده آمده تا مارابه خانه خود ببرد و صاحب خانه هم ممانعت كرده....پدر مقتول حرفي زد كه كمتر كسي ميتواند به زبان آورد😔 زائر هايت را بده از خون پسرم گذشت خواهم كرد و پسرت را ميبخشم شوخي نيست...ازخون فرزند گذشتن...پدرقاتل با بيرون كردن ما ازخانه اش ميتوانست دوباره پسرش را ببيند و براي هميشه دركنارخودش داشته باشدش اما جوابي داد كه همه ما گريه كرديم زائرها را نميدهم...قصاصش كن😭 و اينجا بود كه فهميدم كه چقدر زائر حسين بودن مقام و منزلت دارد سال 94 پیاده روی مسیر نجف _ کربلا💚 عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
تلخ هر چیز باید در وقت خودش اتفاق بیفتد. چند روزی است که ۵۰ ساله شده ام، اما هنوز مجردم.چیزی که هرگز فکرش را هم نمی کردم،نه اینکه زشت بودم و یا موقعیت اجتماعی نداشتم نه .من در جوانی در انتخاب همسر دچار وسواس شدم. در فامیل از من به عنوان دختری یاد می کنند که منتظر مردی با اسب سفید بود. چند خواستگار من از  فامیل بودند که دست رد به سینه شان زدم و هنوز هم که هنوزه مورد سرزنش بزرگان فامیل هستم. اولین خواستگارم در سن 19 سالگی پسر عمویم بود او کارمند یک داروخانه،با درآمدمتوسطی بود. خانواده وخود وی به من بسیار ابراز علاقه می کردند. امابزرگترین مشکلی که در با او می دیدم فاصله سنی مان بود. من و او تنها 5 ماه فاصله سنی داشتیم و احساس می کردم او نمی تواند مرا درک کند. از نظرمن او خیلی بچه بود. بنابراین نتوانستم به او به عنوان یک همسرکه تکیه گاهم باشد نگاه کنم.اینطوری اولین خواستگار خود را رد کردم و تا مدت ها به همین دلیل از خانواده عمویم فاصله گرفتم. در 19 سالگی تقریبا 6 تا 7 خواستگار دیگر هم داشتم که هر کدام را به دلیلی رد کردم. در آن سال ها فکر می کردم نباید زندگی اطرافیانم را تجربه کنم. مثلا خواهرم که 17 سالگی ازدواج کرد و در کمتر از 6 سال صاحب 4 فرزند شد و لذتی از زندگی نبرد.بنابراین تصمیم گرفتم درس بخوانم و پیشرفت کنم. در این میانه اگر یک خواستگار خوب هم داشتم از دست ندهم. اینگونه بود که درس می خواندم و کمتر به مسائل دیگر توجه داشتم. بعد از مدتی  معلم شدم و کارم برایم از هر چیز مهم تر بود. دیگر به سن 25 سالگی رسیده بودم و خود را در اوج جوانی می دیدم.در آن سال ها هم تعداد زیادی خواستگار داشتم اما موقعیت اجتماعی به من اجازه نمی داد که بخواهم همسری پایین تر از سطح خود داشته باشم . بنابراین هر خواستگاری که سطح سواد و موقعیت اجتماعی اش کمتر از من بود را رد می کردم. تا قبل از سن 30 سالگی حداقل دو ماهی یکبار حضور خواستگار در خانه را تجربه می کردم. اما بعد از آن از این کار هم خجالت کشیدم و به مادرم گفتم:از این به بعد تا کسی به دلم نشیند و اطلاعات کافی درباره اش نداشته باشم به خانه راه نمی دهم و با این توجیه که مگر اینجا نمایشگاه است که هر کسی بیاید و من را نگاه کند و برود تا تصمیم بگیرد. از این به بعدحضور خواستگاران در خانه مان بسیار کمرنگ شد. سن من هم بالا رفته بود و هرگزحاضرنبودم ریسک کنم. چرا که معتقد بودم تا قبل از 30 سالگی ممکن است که زندگی سخت را تحمل کرد اما بعد از این سال دیگر باید زندگی خوبی را داشت و حتما باید دارایی مرد در شان تو باشد. چراکه بزرگترها می گفتند "هر چه نشینی بر تخت نشینی" یعنی هر چه قدر صبر کنی و دیرتر ازدواج کنی خواستگاران بهتری برای تو خواهد آمد. پس از آن دیگر کسانی که خانه و ماشین نداشتند نمی توانستند گزینه خوبی برای ازدواج باشند.چرا که تجربه مستاجری و با خط اتوبوس سیرکردن را در خود نمی دیدم. از سن 30 به بعد علاوه بر شغل و موقعیت اجتماعی، داشتن خانه و ماشین هم برایم مهم بود. اما خواستگارانم دیگرکمتر مجرد بودند و اکثرا یا همسرانشان را به دلیل بیماری و تصادف از دست داده بودند و یا اینکه از هم جدا شده بودند. هرگز حاضر نبودم زندگی با مردی که تجربه زندگی قبلی داشته را تجربه کنم. از نظرم آن ها هم مردود بودند. من در رویاهای خود به دنبال شهزاده زرین کمری با اسب سفید می گشتم و همه خواستگاران مجرد خود را رد کرده بودم . حالا باید به چنین مردی جواب مثبت می دادم. آیا با این کار مورد تمسخر دوست و فامیل قرار نمی گرفتم؟ کم کم به سن 40 سالگی رسیدم. خواستگارانم خیلی کم شده بودند تقریبا هر 6 ماهی یک بار خواستگار از راه دور را تجربه می کردم.با این تفاوت که دیگر زندگی متاهلی را تجربه کرده بودند و بچه هم داشتند. تفاوت آن ها با هم در تعداد بچه ها بود و این موضوع برایم بسیار آزار دهنده بود. فشار خانواده هر روز بیشتر می شد و تعداد خواستگاران بسیار کم.آخرین مورد خواستگارم راهرگز فراموش نمی کنم که دو شبانه روز گریه می کردم.پیر مرد 65 ساله ای که صاحب داماد و عروس و نوه بودازمن خواستگاری کرد. فهمیدم چقدر فرصت های خوبی را از دست داده ام. چرا همکارم که تمام صفات خوب یک مرد در اوجمع شده بودفقط به خاطر چند سال فاصله سنی ردکردم. سنم به 45 رسیده بود تصمیم گرفتم کمی عاقلانه تر فکر کنم. دیگر به مردانی که تجربه زندگی متاهلی داشتند و همسر خود را از دست داده بودند هم راضی شده بودم. اما کمتر کسی بود که همسرش را از دست داده باشد و بچه نداشته باشداگر هم بودچهره دلنشینی نداشت. امروز در۵۰ سالگی  حس همسر شدن واز همه مهمتر حس مادر شدن را ازدست داده ام.امروزخواهرم با نوه هایش بازی می کندومن هنوزاندرخم یک کوچه منتظرخواستگارم.امروز فرصت‌های گذشته رامی خورم. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
ملکه باش✨
#داستان تلخ هر چیز باید در وقت خودش اتفاق بیفتد. چند روزی است که ۵۰ ساله شده ام، اما هنوز مجردم.چی
:: ✅ شیرین یک روایت مادر شش فرزند این تجربه رو بخونید به کارتون میاد: زمانی که مثل خیلی از خانما، خسته و کوفته از کارای خونه بودم و بدتر از همه این که کارای خونه رو بیهوده و آب در هاون کوبیدن می دیدم و تکراری و ..... از طرفی احساس عقب افتادن از دوستام می کردم که اکثرا استاد شدن و محقق و ..... یه شبی خواب دیدم رفتم منزل دوستم و دیدم فرش های قرمز رنگ منزلشونو عوض کرده و سبز یه دست انداخته، برام اهمیتی نداشت و خیلی معمولی از کنارش گذشتم... شب قسمت شدم رفتم جمکران قسمت بالا پر شده بود و درب مسجد پایین رو تازه باز کرده بودن نفرات اول بودیم وارد مسجد شدیم به محض دیدن فرش های سبز مسجد به یاد خوابم افتادم و گفتم: خونه ای که دیدم همین بود! همین فرش ها بود! همین باعث شد که خوابم رو برا دوستم تعریف کنم اول ازم قول گرفت برای دوستانی که می شناسنش تعریف نکنم بعد گفت من خیلی اهل درس و بحث و مطالعه و کلاس و ..... بودم. دو تا بچه پشت سر هم باعث شد که از همه چی فاصله بگیرم، فقط دستشویی بودم و آشپزخونه :: یه روز با خودم حرف زدم که: تو موکب ها چکار می کنن؟ مگه غیر از اینه که فقط پخت و پز می کنن و تمیزکاری و مردم میان می خورن و می خوابن و می رن و دوباره اینا از اول تمیز می کنن و می پزن و ..... اصلا هم نمیگن کی هستی که میای داخل و حتی جوراب هاشونم می شورن و نه تنها خم به ابرو نمیارن بلکه لذت می برن و همیشه به این کار افتخار می کنن و با همین کارها شادِ شادن. :: منم همون موقع تصمیم گرفتم موکب حضرت مهدی بزنم و فرزندانم رو سربازای حضرت بدونم و از جون و دل خدمت کنم. بعد از اون الان شما هشتمین نفر هستی که برام پیام اوردی! یکی گفته خواب دیدم رفتی ساکن مسجد جمکران شدی یکی گفته خونه تون مسجد جمکران شده بود و..... اما روشم این جوری بوده که؛ به هیچ کدوم از افراد خانواده هیچی نگفتم و فقط در دلم چنین نیتی کردم ثانیا پیش خودم مرتبا نیتم رو برای هر کاری تکرار می کردم مثلا زیر کتری رو که می خواستم روشن کنم، می گفتم: برای موکب حضرت مهدی روشن می کنم و ...... عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
. این واقعی است. گلنار پشت میز شیکش نشسته بود، بهش گفتم دخترم خیلی از شغل شما خوشش اومده، گفت: پس این خاطره رو براش تعریف کن تا مصمم تر بشه. لیسانس حسابداری دارم ، کارمند بانک بودم ، تمام ایده آلهایی که یه دختر جوون دنبالشه داشتم. شغل عالی موقعیت اجتماعی خوب درآمد بالا همسر خوب فرزندان خوب یه روز با خودم فکر کردم ، اگر من همین الان از دنیا برم خدا آیا این کارمندی بانک رو به عنوان خدمت به دین و کشورم از من (به عنوان یک زن) قبول می کنه؟ خودم رو گذاشتم جای خدا نمی تونستم از خودم بپذیرم.یعنی برام محرز شد وظیفه من به عنوان یک زن مسلمان کار در بانک نیست. در جا استعفا دادم، گفتم بذار این موقعیت انشالله در خدمت یه مرد جوون قرار بگیره، از جوانی دیپلم خیاطی گرفته بودم . با هماهنگی همسرم بخشی از حیاط خونه رو بنایی کردیم به شکل مغازه درآوردیم و درش رو به سمت کوچه باز کردیم، هم سفارش خیاطی و دوخت چادر می گرفتم، هم ملزومات حجاب و پارچه می فروختم، هم وقتایی که مشتری خیاطی نداشتم خودم و کارگرهام چادر ملی می دوختیم، چون تولید خودمون بود قیمت پایین می فروختیم برای همین همیشه از همه جای شهر مشتری برای چادرهام داشتم‌، کم کم سرم شلوغ شد و جام تنگ شد الان یه جای جدید گرفتم، سه طبقه است ، هر طبقه مخصوص یه کاره 👈سفارش و دوخت لباس 👈فروشگاه چادر ، ملزومات حجاب و پارچه 👈کافی شاپ مخصوص آقایون و فرزندانشون که همسرانشان در دو طبقه بالا به خرید مشغولند. من علاوه بر این دهها کارگر خانم دارم که در این سه واحد مشغول کارند، حداقل ده چرخ صنعتی دوخت دارم که مدام در حال دوختند. در بعضی مناسبت‌های سال مثل محرم هم به عشق امام حسین(ع) دوخت چادر مجانیه. الان علاوه بر حقوق کارمندانم که پرداخت می کنم، درآمد خودم چندین برابر زمانیه که کارمند بانک بودم، تازه کارم فکری و سنگین هم نیست، خانواده ام هم با خودم کار می کنند. بله اینه برکتی که خدا به نیتهای خالص و دستهای تلاشگر می ده. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
شاید این داستان باشه اما می تونه ، سمت دیگری از واقعیت باشه ، با دقت بخون. 👇 📘 خواندنی روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید  کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم. پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست) پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟ پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ، پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی. پیر مرد:بله. پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟ پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید . بنا بر این و قتی که تمام شد دیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!! عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
گفت بذار سرنوشت عجیب خودم رو برات تعریف کنم. گفتم سراپا گوشم:👇 🔹 جوان بودم و هر طور دلم می خواست لباس می پوشیدم ، بیرون که می رفتم ، آرایش می کردم و حجاب مناسبی نداشتم . ما یک فامیل مذهبی بودیم و پدر و مادرم به خاطر رفتارهای من خیلی ناراحت بودند . دخترهای فامیل یکی یکی ازدواج می کردند . وقتی دقت می کردم ، می‌دیدم که همسران مذهبی آنها بسیار انسان‌های شریف و با شخصیتی هستند ، به زنان دیگر توجهی نداشتند ، خیلی به خانواده خود رسیدگی می کردند و احترام می گذاشتند . من هم دلم می خواست ،همسرم از قشر مذهبی باشد ، اما مطمئن بودم که با این وضع حجاب و پوشش من ، همچین مردی هرگز برای خواستگاری من نخواهد آمد . فکری به ذهنم رسید ، تصمیم گرفتم که ظاهر خودم رو مذهبی درست کنم ، تا ازدواجی با یه مرد مذهبی داشته باشم ، وقتی ازدواج قطعی شد و رفتم سر خونه و زندگیم کم کم حجابم رو کم می کردم و بر می گشتم به حالت قبلم و اون بنده خدا رو در عمل انجام شده قرار می دادم .مردان مذهبی اهل ظلم کردن نیستند و بالاخره حتما من رو با رفتار خوب و خوش تحمل می کرد . با همین فکر از فردا صبح روسریم رو مدل وفا بستم و چادر کشدار پوشیدم و توی مهمونی ها و مراسمها نماز اول وقتم به راه بود ، پدر و مادر از همه جا بیخبرم چقدر خوشحال بودند و خدا رو شکر می کردند ، که من سرم به سنگ خورده و به اصل خودم برگشته ام و سر به راه شده ام . دلم براشون می‌سوخت ، چون هیچ کس از بازی‌ای که من شروع کرده بودم ، خبر نداشت . 👈 انتشار با نام نویسنده 👈 ادامه دارد... 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
پنج یا شش ماه به همین منوال گذشت ، چند تا خواستگار اومد ،که از معیارهای مذهبی من فاصله داشت ،تا اینکه یکروز همسایمون اومد در خونه و واسه یکی از اقوامشون با ما قرار خواستگاری گذاشت ، چندباری اومدند و رفتند ، پسر خوبی بود نجیب و سنگین توی یه شرکت دانش بنیان کار می کرد ،نخبه علمی بود ، پدرم و دو برادر بزرگم فرصت گرفتند و تا می توانستند ، از مدرسه و دانشگاه محل تحصیل و مسجد و کاسبای محل و همسایه ها و همکاران محل کار و....تحقیق جامع و کاملی کردند و برای اینکه عضو خانواده ما بشه تایید صلاحیت شد .☺️ خلاصه قرار و مدارها رو‌گذاشتیم و عقدمون رو توی حرم حضرت معصومه (س)گرفتیم و چند ماه بعد هم عروسی رو در یکی از مناسبت‌های مذهبی برگزار کردیم . همسرم اگر چه خیلی پولدار نبود و اقتصادی خرج می کرد ، ولی در حد وُسع خودش سعی می کرد ، به درخواست‌های من توجه کنه ، که همین برام کافی بود . برای مجلس زنونه و مردونه هم همسرم مولودی خوانهای جداگونه دعوت کرد که خیلی هم در کارشون استاد بودند و عروسی شاد و خاطره انگیزی شد . البته من همیشه عروسی خودم رو با موسیقی های آنچنانی و رقص و آواز در ذهنم پرورش داده بودم ، اما چون همسرم اهل اینطور مراسمها نبود و این موضوع رو در خواستگاری مطرح کرده و روی اون تاکید کرده بود ، من مخالفتی نکردم ،با خودم گفتم ، این موافقت‌ها ارزش به دست آوردن یک همسر خدایی و مومن رو داره چند ماهی گذشت و واقعا هر چه بیشتر می گذشت بیشتر شیفته رفتارها و کمالات اخلاقی اون میشدم ، تواضع ،صمیمیت و دلسوزی که در برخورد با پدر و مادرم داشت ، احترامی که به برادران و همسر خواهرم می ذاشت ، محبت‌های بی دریغش به خودم ، نماز اول وقت و سربه زیری ، کم حرفی و در عین حال اعتماد به نفس و پر تلاش بودنش مثال زدنی بود . گاهی فکر می کردم ، مادرش چطور تربیتش کرده که اینقدر خوب نتیجه داده ، دلم می خواست ، من هم اگر پسری می داشتم ، همین مدلی تربیتش کنم. کم کم به فکر اجرای برنامه ایکه در سر داشتم افتادم ، می خواستم بهترین زمان رو پیدا کنم .آیا الان بهتر بود ، یا اینکه صبر کنم خدا فرزندی بهم بده و بعد به بهانه سخت بودن بچه داری و حفظ حجاب با چادر ، برای همیشه با حجاب و چادر خداحافظی کنم ؟ در همین اثنا یکروز همسرم با ذوق و شوق اومد خونه ، گفت ، خانم اون وام قرض الحسنه ای که به شرکت درخواست داده بودم ، باهاش موافقت شد و برام واریز شد ، ساکِت رو ببند ، که می خوایم بریم دیدن . با تعجب پرسیدم : چی ارباب ؟ کدوم ارباب ؟ مگه الان هم اربابی هست ؟ حالا خونه‌ش کجاست ارباب؟ 👈 انتشار با نام نویسنده 👈 ادامه دارد... 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #دوراهی #قسمت_دوم پنج یا شش ماه به همین منوال گذشت ، چند تا خواستگار اومد ،که از معیارهای
همسرم با اشتیاق گفت : همه بچه شیعه ها دیگه ، می خوایم بریم کربلا ، حرم آقا جانم ، همون که تو رو به من داد ‌. من با آقا قرار گذاشتم هر سال خانواده‌ام رو ببرم پابوسش.❤️ گفتم : خیلی هم عالی ، ولی من نمی فهمم ، امام حسین(ع) من رو به تو داده ؟ بعد به شوخی گفتم : بابام منو به تو داده یا امام حسین (ع). با همون تواضع و شوخ طبعی همیشگی گفت ، البته که بابات ما رو به غلامی پذیرفت ، اما بابا وسیله بود ، در واقع من تو رو از ارباب گرفتم . گفتم : عه نگفته بودی ، جالب شد ، تعریف می کنی برام ؟ گفت : حقیقتش اینقدر از دور و اطراف جریان ازدواجهای ناموفق و شکست خورده و طلاق گرفته شنیده بودم ، یه ترسی از ازدواج افتاده بود ، تو دلم ، به امام حسین(ع) متوسل شدم ، گفتم : ارباب جانم ، من چهل روز روزه می گیرم و بعد از چهل روز از خانواده می خوام برای ازدواج من گزینه مناسبی پیدا کنند ، آقا جان دیگه من از شما می خوام که اگر گزینه ای که پیدا میشه و ما می ریم خواستگاری واقعا مؤمن و مذهبیه و باعث عاقبت بخیری من و فرزندانم میشه ختم به ازدواج بشه و اگر اینطور نیست ، آقا جان شما در مرحله قبل ازدواج یه طوری منو آگاه کن که دیگه ادامه ندم و ازدواج رو به هم بزن . من از امام حسین (ع) خواستم که همسری بهم بده که فرزندانم رو سرباز پا به رکاب آقا امام زمان(عج) تربیت کنه . به آقا گفتم : البته من تحقیقات و بررسی رو خودم انجام می دم ولی اگر چیزی بود که من نفهمیدم ، شما آقا جان کمکم کنید . بعد از روزه چهل روزه اولین جایی که اومدیم خواستگاری خونه شما بود ، که یکی از اقوام معرفی کرده بود ، تحقیقات جامع و کاملی انجام دادیم و مورد منفی ندیدیم ، اتفاقا همه حرفهامون با خانواده شما و خود تو حول یه محور بود ، اونم رضایت خداوند ، که این موضوع برای من خیلی مهم بود . خلاصه بعد از یه پروسه طولانی شما رو امام حسین(ع) برای من پسند کرد. من دیگه حال خودم رو نمی فهمیدم ، یعنی اینکه من به ذهنم برسه حجاب کنم و .....همه و همه موهبتی از طرف امام حسین بوده ، که من لیاقت همسری همسرم رو پیدا کنم ؟ تازه اینکه با امام حسین قرار گذاشته من فرزندانی امام زمانی تربیت کنم کارم رو سخت می کرد . پس چرا اینا رو همون اول نگفته بود ؟ هر چند گمون می کنم اگر هم گفته بود ، بازم من مجبور بودم موافقت کنم که شانس داشتن همسر مؤمن و مذهبی رو از دست ندم. چند روزیکه تا سفرمون مونده بود، خیلی تو خودم بودم ، و همه اش فکر می کردم ، هم از حرفهای همسرم خوشحال بودم از حُسن نظری که به من داره ، هم دلم برنامه ها و آرزوهای خودم رو می خواست . یه چیز دیگه هم اینکه از خودم می پرسیدم ،مادر بدحجابی که آرایش هم بکنه ، می تونه فرزندان امام زمانی تربیت بکنه یا نه ؟ اگر حجابم رو کم می کردم ، اون ابهت و اقتداری که الان در چشم همسرم داشتم ، آیا فرو نمی ریخت ؟ دلم برای همسرم می سوخت که چه مراتب بالایی از کمالات اخلاقی از من در ذهنش ساخته بود . با همین درگیری‌های ذهنی عازم کربلا شدیم . 👈 انتشار با نام نویسنده 👈 ادامه دارد... 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #دوراهی #قسمت_سوم همسرم با اشتیاق گفت : #ارباب همه بچه شیعه ها دیگه ، می خوایم بریم کربلا
آغاز سفر مستقیما رفتیم کاظمین ، زیارت امام موسی کاظم (ع) و امام جواد (ع) فقط چند ساعت اونجا بودیم و بعد رفتیم نجف که همسرم اسمش رو گذاشته بود ، خانه پدری ، ما دو روز در خانه پدری بودیم و چه صفایی داشت حرم مولا ،واقعا فکر می کردم ، اینجا خونه بابامه ، همونقدر برام آرامش داشت . اصلا دلم نمی خواست دیگه از حرم بیام بیرون . من تا حالا به سفر کربلا نرفته بودم ، حتی به رفتنش فکر هم نکرده بودم ، هیچوقت جزء برنامه هام یا اولویتهام نبود ، اما الان می دیدم چه حس نابی داره و الان علت عطش و اشتیاق زیارت مجدد ، کسانی که قبلا کربلا رفته بودن رو درک می کردم ، از خانه پدری رفتیم کربلا و ۳ روز هم اونجا بودیم ، اولین باری که چشمم به بین الحرمین خورد قابل وصف نیست ، اصلا حرف نمی تونستم بزنم ، فقط گریه بود و گریه و گریه . انگار خستگی یک عمر جنگیدن با خودم سر خوب و بد بودن رو اونجا می خواستم با گریه در کنم . از صدای گریه های عمیق اطرافیان معلوم بود ، اونها هم شبیه من دلتنگی‌های زیادی دارند . اون ۳ روز اصلا دلم نمی خواست هتل بمونم و همش دوست داشتم کنار ضریح امام عزیزم باشم . اما حیف که عمر سفر کوتاهه و ما خیلی زود به ایران برگشتیم و حتی سامرا هم به خاطرات مشکلات امنیتی که وجود داشت نرفتیم . تا حالا به غیر تفریحات مادی زودگذر ، همچین لذت عمیق معنوی رو درک نکرده بودم . البته که چند باری با خانواده حرم امام رضا(ع) رفته بودم ولی هیچ چیز قابل مقایسه با کربلا نیست. در تمام مسیر برگشت، به که در پیش داشتم فکر می کردم : 🔸بدحجابی و عواقبش 🔹حجاب و عواقبش هر دو رو امتحان کرده بودم و به این فکر می کردم که لذتهای عمیقی وجود دارند که با ارزشتر و مفیدتر و تاثیرگذارتر از لذتهای زودگذر و ظاهری و فانی دنیایی هستند . مثلا من خودم اون احساس خوشبختی ، آرامش ، افتخار و رضایتمندی که در این در چند ماه آشنایی و زندگی با همسرم داشتم در تمام عمر تجربه نکرده بودم ، از معنویت و اخلاص بالایی که همسرم در امور و کارهای روزانه داشت من هم نیرو می گرفتم. در حالیکه اتفاقا قبلا همیشه دنبال خوشگذرانی و تفریح بودم اما هرگز شادی باطنی عمیقی نداشتم. فهمیدم که لذتهای زودگذر دنیایی مثل بی حجابی ، آرایش در کوچه و خیابان و سایر گناهان شاید لذت گذرایی به انسان بدهند ، اما هرگز به انسان آرامش نمی دهند ، رضایتمندی قلبی نمی دهند ، افتخار نمی دهند ، بلکه همیشه یه دلهره از به قدر کافی زیبا نبودن ، به روز نبودن و جذاب نبودن داری و استرسی که از این ناحیه دریافت می کنی بالاست. در مسیر برگشت تصمیم گرفتم ، برای همیشه حب و علاقه به بی حجابی و آرایش خارج از منزل و موارد مشابه رو از قلبم بیرون کنم . تصمیم گرفتم یک سبک زندگی برای خودم در پیش بگیرم که امام زمان(عج) پسند باشه . در اولین قدم اقدام به مطالعه نهج البلاغه و بعدش صحیفه سجادیه کردم . بعد یه قرآن با ترجمه روان و جذاب آقای علی ملکی خریدم و ترجمه اون رو چند بار خوندم . در قدم بعدی شروع به مطالعه کتابهای استاد مطهری با بازنویسی جدید تحت عنوان کتابهای بینش مطهر کردم . و وقتی دوره مربوط به اونها تمام شد ، در کلاسهای تدبر در قرآن ثبت نام کردم. البته این مواردی که اینجا اینقدر سریع نام بردم ۷ یا ۸ سال به طول انجامید . ۲ سال بعد از برگشت از کربلا صاحب دو قند عسل دوقلو شدم که اسماشون رو‌ میثم و مقداد گذاشتم و ۴ سال بعد خدا نازنین زینب رو به ما هدیه داد و همسرم طبق قولی که به ارباب داده بود تا الان سالی یکبار ما رو به پابوس آقاجان برده .❤️ ‌‌ ‌‌ وٓالْعاقبةُ لِلْمتَّقین 🌱 👈 انتشار با نام نویسنده 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••