ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_بیست_و_ششم هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که ب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_بیست_و_هفتم (پایانی)
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی
خیابون ها گیج می خوردم،گفتم:
_ برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید.
و اومدم برم که گفت:
_مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی
جایگاه شما، نشسته بودم، اجازه می دید شاگرد شما بشم؟؟
**
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن، تا منو دیدن با اشتیاق اومدن
سمتم،یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن،یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن، هنوز
گیج بودم:
_ خدایا! اینجا چه خبره؟؟
به هر زحمتی بود رفتم داخل،کل خانواده اومده بودن، پدرم هم یه گوشه نشسته بود با
چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود، تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا
کرد:
_ دایی جون اومد، دایی جون اومد.
حالت همه عجیب بود،پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری
از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست:
_ از بس نگرانت بودم نتونستم نیام، یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه، فقط خدا می دونه
چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی، وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم
سکته می کردم.
تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد، اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی
شده باشی.
بعد هم رو به بقیه ادامه داد:
_خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان
شون بند اومده بود، چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ وهابی رو اعلام کردن.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم، از جمع
عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق، هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود.
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد.
«شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم.»
اللهم لک الحمد و الحمدلله رب العالمین.
#پایان رمان
رمان در اینجا پایان پیدا می کند.
🔴 #اینرمانواقعیاست
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_یازدهم پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می د
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_دوازدهم
از اون #روز_باشکوه سالها گذشته ،به خاطر قوانین سختگیرانه حجاب در فرانسه و به خاطر #حب_وطن برادرم و خانواده اش برگشتن ایران . برادرم به خاطر اختراعاتی که در زمینه صنعت داشت ، یه شرکت دانش بنیان تأسیس کرد و به درآمد و جایگاه شغلی خوبی رسیده ،
به پدرو مادرم هم خیلی رسیدگی می کنه.
من و پریسا و بهروز ازدواج کردیم و همگی فرهنگی هستیم .
پدر و مادرم با نوه هاشون سرگرمند ،ماهی یکبار همگی خونه بابا دور هم جمع می شیم ،
مادرم از اون موقع که پریسا خوب شد ، خودش هم دیگه حجاب رو رعایت کرد ، البته نه چادر ، همون مانتو و روسری .
دیگه از اون مهمونیهای بدون حجاب شرکت نمی کنه ،
پدرم نماز می خونه و نوه هاش رو به رعایت حجاب توصیه می کنه.
گاهی با پریسا با هم راجع به سرنوشت و تقدیرمون صحبت می کنیم ،که یه خانواده ایکه اعتقادی به حجاب و نماز و امور دینی نداشت ، چطور شد که بچه هایی عاشق دین در دل خود پرورش داد؟
ما به دو دلیل رسیدیم:
۱- مادرم در شغل خودش که معلم ریاضی بود و پدرم که تاجر فرش بود ، کم نمی ذاشتند و بهترین عملکرد رو داشتند ،پدرم فرشها رو از خانمهای نیازمند به قیمت مناسبی می خرید ،طوری که هم خودش سودی برده باشه و هم اونا ، کلا هوای بافنده ها رو داشت، در کسب و کار خودش صادق بود و کلاه سر کسی نمی ذاشت .
۲- وقتهایی که مامان به مدرسه می رفت،سرکار، با یه خانم مسنًی هماهنگ کرده بود و او به خونمون می یومد و از ما و برادرا مراقبت می کرد.غذا درست می کرد ، رفت و روب و شست و شو و همه کارها باهاش بود .ما بهش بیبی می گفتیم
من ،پریسا و بهروز و جمشید به تناسب فواصل سِنّیمون تمام سالهای پیش از دبستان خود را در جوار اون خانم مهربون گذرانده بودیم ، بهش می گفتیم ، بی بی .
مامان در موردش تحقیق کرده بود و در درستکاری و امانتداری معروف بود، و برای همین مامان بهش اعتماد کرده بود .
بیبی روزا با تعریف داستانهای قرآنی و تلاوت سوره های کوچک قرآن و با نفس گرم خودش ما بچّه ها رو عاشق خودش کرده بود.
شاید اون موقع ها مامان نمی دونست ، وجود بیبی داره پایه و اساس شخصیت بچه هاش رو تغییر می ده .
در واقع ما بیشتر تربیت شدگان دست
بی بی بودیم ، تا پدر و مادر خودمان .
خدا رحمت کنه بی بی رو که ما رو رهرو دین بار آوُرد.🌺🍃
در واقع بی بیِ بیسواد ما با درک بالای خودش از دین و با آموزشهای بجا و خردمندانه ای که غیر مستقیم در قالب بازی و شعر و داستان به ما می داد ،
خودش یکی از سربازان #اسلام بود .
🍃ای کاش ما هم سربازی برازنده برای اسلام و #ایران باشیم .🌱
#پایان
وٓالْعاقبةُ لِلْمتَّقین 🌱
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
www.iranseda.irPart05_نمایش سووشون.mp3
زمان:
حجم:
7.73M
#سووشون
#سیمین_دانشور
#قسمت_پنجم
#پایان
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
@audio_ketabمن ادواردو نیستم 10.mp3
زمان:
حجم:
26.58M
📗#کتاب_صوتی
#من_ادواردو_نیستم
قسمت 0⃣1⃣
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
👈 #پایان
@audio_ketabPart08.mp3
زمان:
حجم:
12.42M
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتم و #پایان
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #دوراهی #قسمت_سوم همسرم با اشتیاق گفت : #ارباب همه بچه شیعه ها دیگه ، می خوایم بریم کربلا
#داستان #دوراهی #قسمت_چهارم
آغاز سفر مستقیما رفتیم کاظمین ، زیارت امام موسی کاظم (ع) و امام جواد (ع) فقط چند ساعت اونجا بودیم و بعد رفتیم نجف که همسرم اسمش رو گذاشته بود ، خانه پدری ، ما دو روز در خانه پدری بودیم و چه صفایی داشت حرم مولا ،واقعا فکر می کردم ، اینجا خونه بابامه ، همونقدر برام آرامش داشت . اصلا دلم نمی خواست دیگه از حرم بیام بیرون .
من تا حالا به سفر کربلا نرفته بودم ، حتی به رفتنش فکر هم نکرده بودم ، هیچوقت جزء برنامه هام یا اولویتهام نبود ، اما الان می دیدم چه حس نابی داره و الان علت عطش و اشتیاق زیارت مجدد ، کسانی که قبلا کربلا رفته بودن رو درک می کردم ، از خانه پدری رفتیم کربلا و ۳ روز هم اونجا بودیم ، اولین باری که چشمم به بین الحرمین خورد قابل وصف نیست ، اصلا حرف نمی تونستم بزنم ، فقط گریه بود و گریه و گریه . انگار خستگی یک عمر جنگیدن با خودم سر خوب و بد بودن رو اونجا می خواستم با گریه در کنم . از صدای گریه های عمیق اطرافیان معلوم بود ، اونها هم شبیه من دلتنگیهای زیادی دارند .
اون ۳ روز اصلا دلم نمی خواست هتل بمونم و همش دوست داشتم کنار ضریح امام عزیزم باشم .
اما حیف که عمر سفر کوتاهه و ما خیلی زود به ایران برگشتیم و حتی سامرا هم به خاطرات مشکلات امنیتی که وجود داشت نرفتیم .
تا حالا به غیر تفریحات مادی زودگذر ، همچین لذت عمیق معنوی رو درک نکرده بودم . البته که چند باری با خانواده حرم امام رضا(ع) رفته بودم ولی هیچ چیز قابل مقایسه با کربلا نیست.
در تمام مسیر برگشت، به #دوراهی که در پیش داشتم فکر می کردم :
🔸بدحجابی و عواقبش
🔹حجاب و عواقبش
هر دو رو امتحان کرده بودم و به این فکر می کردم که لذتهای عمیقی وجود دارند که با ارزشتر و مفیدتر و تاثیرگذارتر از لذتهای زودگذر و ظاهری و فانی دنیایی هستند .
مثلا من خودم اون احساس خوشبختی ، آرامش ، افتخار و رضایتمندی که در این در چند ماه آشنایی و زندگی با همسرم داشتم در تمام عمر تجربه نکرده بودم ، از معنویت و اخلاص بالایی که همسرم در امور و کارهای روزانه داشت من هم نیرو می گرفتم. در حالیکه اتفاقا قبلا همیشه دنبال خوشگذرانی و تفریح بودم اما هرگز شادی باطنی عمیقی نداشتم.
فهمیدم که لذتهای زودگذر دنیایی مثل بی حجابی ، آرایش در کوچه و خیابان و سایر گناهان شاید لذت گذرایی به انسان بدهند ، اما هرگز به انسان آرامش نمی دهند ، رضایتمندی قلبی نمی دهند ، افتخار نمی دهند ، بلکه همیشه یه دلهره از به قدر کافی زیبا نبودن ، به روز نبودن و جذاب نبودن داری و استرسی که از این ناحیه دریافت می کنی بالاست.
در مسیر برگشت تصمیم گرفتم ، برای همیشه حب و علاقه به بی حجابی و آرایش خارج از منزل و موارد مشابه رو از قلبم بیرون کنم . تصمیم گرفتم یک سبک زندگی برای خودم در پیش بگیرم که امام زمان(عج) پسند باشه .
در اولین قدم اقدام به مطالعه نهج البلاغه و بعدش صحیفه سجادیه کردم .
بعد یه قرآن با ترجمه روان و جذاب آقای علی ملکی خریدم و ترجمه اون رو چند بار خوندم .
در قدم بعدی شروع به مطالعه کتابهای استاد مطهری با بازنویسی جدید تحت عنوان کتابهای بینش مطهر کردم .
و وقتی دوره مربوط به اونها تمام شد ، در کلاسهای تدبر در قرآن ثبت نام کردم.
البته این مواردی که اینجا اینقدر سریع نام بردم ۷ یا ۸ سال به طول انجامید .
۲ سال بعد از برگشت از کربلا صاحب دو قند عسل دوقلو شدم که اسماشون رو میثم و مقداد گذاشتم و ۴ سال بعد خدا نازنین زینب رو به ما هدیه داد و همسرم طبق قولی که به ارباب داده بود تا الان سالی یکبار ما رو به پابوس آقاجان برده .❤️
#پایان
وٓالْعاقبةُ لِلْمتَّقین 🌱
#مارال_پورمتین
👈 انتشار با نام نویسنده
🍃 #ملکه_باش یکسبکزندگیست.
عضو شوید.👇
🍃@malakeh_bash
••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••