ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_چهارم اون موقع ما می رفتیم سال اول دبیرستان . پدرم از ما خواهش کرد، دبیرس
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_پنجم
خانم ظاهری همرشته مادرم بود ، درست مثل مادرم معلم ریاضی ، ولی در نگرش به جهان هستی و زندگی خیلی با مادرم فرق داشت .
در کار تدریس ریاضیات استاد تمام بود ، در کار خودش خیلی وارد بود و مدارس زیادی خواهان او بودند.
از طرفی در کارهای غیر درسی هم کوشا و فعال بود .
از آن روز بارانی در دلم جا باز کرد.
یکروز جزوه ای برایمان آورد و گفت ، که احادیث زیبایی که تا کنون در جاهای مختلف دیده در آن جمع آوری کرده ، گفت : هر کس مایل هست ، جزوه رو ببره خونه ، بخونه و زیباترین احادیث رو به تعداد ۵ عدد از آن جدا کرده ،و همراه با دلیل انتخاب این احادیث، با خط خودش بنویسه و تحویل بده ، این پیشنهاد اختیاری بود .افرادی که اجازه می دادند، احادیث انتخابی اونا می تونست به رؤیت دوستان دیگرشون برسه.
من داوطلب شدم ، احادیث زیبایی بود و من چندین روز بارها و بارها اونها روخوندم .
از جمله کارهای دیگر ایشون امانت دادن کتاب به دانش آموزان بود ، من یکبار کتاب قرآن صاعد و یک بار منتهی الآمال رو از ایشون امانت گرفتم ، البته همه کتابها رو نخوندم چون قطور بودن ولی بخشهایی که خوندم روی من اثر زیادی گذاشت.
چند جلدی هم از کتب شهید دستغیب خوندم ، تا اینکه یکروز کتابی به نام #مسأله_حجاب از #شهید_مطهری رو معرفی کردند ، من این کتاب رو بردم خونه، چندین بار خوندم و اون رو برای خودم خلاصه نویسی کردم .
کتاب و خلاصه هام رو به خواهرم دادم و اون هم خوند . خواهرم هم قسمتهایی از کتاب روکه به نظرش مهم بود ،علامت می زد و به من نشون می داد. خلاصه هامون رو بردیم و نشون خانم ظاهری دادیم و اون خیلی خوشش اومد و تشویقمون کرد.
دیگه با مطالعه این کتاب ، من و خواهرم برای بزرگترین رویداد زندگیمون مصمم شدیم و اون
#تصمیم_بزرگ روگرفتیم ....
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_پنجم خانم ظاهری همرشته مادرم بود ، درست مثل مادرم معلم ریاضی ، ولی در نگ
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_ششم
مامان هر سال به بهانه تولد دوقلوهاش یه جشن می گرفت و فامیل رو دور هم جمع می کرد.
تولدمون نزدیک بود ، معمولا نوع پوشش خانوما تو مهمونی کت و دامن بود،که پوشیده نبود .از حجاب هم که خبری نبود .
مامان مثل هر سال برای هر کدوم ما یه دست لباس جدید خرید ، هر دو خواهر رنگ هم ، هم آستینهاشون کوتاه بود ، هم دامنش ، دیگه این لباس برای کسی که کتاب #مسأله_حجاب رو از عمق جان خونده و درک کرده بود ، قابل پوشیدن نبود .
من و پریوش دور از چشم مامان رفتیم و یه دست لباس خیلی شیک سفارش دادیم خیاط آشنایی که داشتیم بدوزه .ماکسی های بلند و پوشیده ، با دامن پرچین ، قرار شد روی لباس مروارید و گلهای گیپور هم کار کنه ، کلی هم گشتیم و روسری های خوشرنگی هم به رنگ لباسامون پیدا کردیم .
چند مدل روسری بستن شیک رو هم تمرین کردیم ، چه روزایی بود واقعا ، چقدر جلوی آینه قدی تو اتاقمون لباسامون رومی پوشیدیم و روسری رومدلهای مختلف می بستیم ببینیم ، کدوم بیشتر به لباسامون و چهرمون می یاد ، موقع تمرین خیلی هم می خندیدیم ، ولی خب یه اضطراب پنهان ته دلمون بود ،دلمون شور می زد .
آیا موفق می شدیم ؟
مثل شبهای عملیات رزمندگان ، یکی دو شب تا صبح دعا می خوندیم و از خدا درخواست کمک می کردیم .
من به شخصه به حضرت مهدی(عج) متوسل شدم.به ایشون می گفتم ،من می خوام بزرگترین قدمی رو که کمکم می کنه از این به بعد مطابق تعالیم اسلام زندگی کنم ، بردارم ، کمکم کنید .
بالاخره روز مهمونی رسید ، دم دمای عصر بود ، که اولین مهمون رسید ،مامان ما رو صدا زد :
دخترا ... پریسا....پریوش ....بیایید دیگه .
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••