رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتدوم2⃣ 🔴روزهای بیقراری🔴 برای چندمین بار لاستیک چرخ عقبش را نشانه رفته و
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتسوم3⃣
بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز، اتومبیلی از روبرو راهش را بست. تنها راه فرار فریدون یک کوچه ی بنبست بود. هیچ کس دستور تیراندازی نداشت و او با خیال راحت، به همراه گروگان کوچکش وارد آنجا شد. پای خود را محکم روی پدال ترمز فشردم و با سرعت از ماشین پایین پریدم.
همانطور که به داخل کوچه میدویدم، گلولهای صفیرکشان از بیخ گوشم گذشت. مثل یک دروازهبان فوتبال شیرجه زدم و در پناه دیوار قرار گرفتم. فری پانچو در انتهای کوچه ی بنبست بچه را بغل کرده بود و با تیراندازیهای پیاپی مرا تهدید میکرد. چارهای نبود. غلتی زدم تا از تیررس او خارج شدم و از سر کوچه بیرون رفتم
ده مأمور پلیس آنجا سنگر گرفته و منتظر دستور من بودند. با دست اشاره کردم که کمی صبر کنند. وضعیت بدی بود. هر آن امکان داشت جان شهروندان بیشتری به خطر بیفتد. به دور و بر خود نگاهی انداخته و سعی کردم موقعیت محله را در ذهنم تحلیل و بررسی کنم اما بلافاصله به این نتیجه رسیدم که پشت کوچه ی بنبست به اتوبان راه دارد. قبل از اینکه بتوانم با بیسیم دستور محاصره ی محله را صادر کنم صدای گریه ی کودک بلند شد و به دنبالش صدای انفجار مهیبی برخاست بدون هیچ احتیاطی به داخل کوچه پریدم. بچه گریهکنان، به طرف من میدوید و شعلههای آتش در انتهای کوچه به آسمان بلند بود. او را در آغوش گرفته و در پناه دیواری خزیدم. قاتل پس از تکیه دادن موتور به دیوار از روی آن به بالا پریده و با شلیک گلولهای باک موتور را منفجر کرده بود. بر فراز دیوار، برق گذرای لبخند موذیانه اش رادیدم.
شعله های بی امان اجازه ی تعقیب فوری را نمیداد.
برای چندثانیه در چشمان هم خیره شدیم.هیچ کس در کوچه نبود و من هم جراَت شلیک نداشتم،چه بسا جان کودکِ میان بازوانم در این میان تلف می شد.
او هم قصد گشودن آتش نداشت.فقط لوله اسلحه را به طرفم نشانه رفته بود.
دیگر بیش از این منتظر واکنش نیروهای پلیس نشد و گریخت.
خاموش کردن آتش،چنددقیقه ای طول کشید و همین فرصت برای فرار فری پانچو کافی بود.میخواستم سرم را به دیوار بکوبم.احساس میکردم تمام زحماتم به باد رفته.
گروگان کوچک را به افرادم تحویل دادم و با ناراحتی به اداره برگشتم.
افراد باند پانچو را بازجویی کردم و بعد گزارش خود را به سرهنگ وثوق دادم.سرهنگ پوشه را گرفت و پس از استماع گزارش شفاهی من،دستش را روی شانه ام گذاشت و پرسید:
_از سروان شاهد چه خبر؟
_فکر نمیکنم زیاد بد باشه.بعد از اینکه تیر خورد،دیگه ندیدمش.از اینجا میرم بیمارستان تا ببینمش.
_سلام منو برسون و ازجانب من تشکر کن.فردا میرم عیادتش.
_ممنون.
*************
کسل و بی حوصله وارد بیمارستان شدم.نگاه محتاطانهای به اطرافم انداختم وبه داخل اتاق رفتم. علی آرام و آسوده خوابیده بود.پیشانی بسته و باندپیچی شده اش را بوسیدم.چشمانش رابازکرد و با لبخندی به من خوش آمد گفت.پرسیدم:
_چطوری علی جون؟خیلی خجالت زده ام به خدا. اون روز نباید تو اون وضع ولت میکردم...
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠