رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتدوم2⃣ 🔴روزهای بیقراری🔴 برای چندمین بار لاستیک چرخ عقبش را نشانه رفته و
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتسوم3⃣
بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز، اتومبیلی از روبرو راهش را بست. تنها راه فرار فریدون یک کوچه ی بنبست بود. هیچ کس دستور تیراندازی نداشت و او با خیال راحت، به همراه گروگان کوچکش وارد آنجا شد. پای خود را محکم روی پدال ترمز فشردم و با سرعت از ماشین پایین پریدم.
همانطور که به داخل کوچه میدویدم، گلولهای صفیرکشان از بیخ گوشم گذشت. مثل یک دروازهبان فوتبال شیرجه زدم و در پناه دیوار قرار گرفتم. فری پانچو در انتهای کوچه ی بنبست بچه را بغل کرده بود و با تیراندازیهای پیاپی مرا تهدید میکرد. چارهای نبود. غلتی زدم تا از تیررس او خارج شدم و از سر کوچه بیرون رفتم
ده مأمور پلیس آنجا سنگر گرفته و منتظر دستور من بودند. با دست اشاره کردم که کمی صبر کنند. وضعیت بدی بود. هر آن امکان داشت جان شهروندان بیشتری به خطر بیفتد. به دور و بر خود نگاهی انداخته و سعی کردم موقعیت محله را در ذهنم تحلیل و بررسی کنم اما بلافاصله به این نتیجه رسیدم که پشت کوچه ی بنبست به اتوبان راه دارد. قبل از اینکه بتوانم با بیسیم دستور محاصره ی محله را صادر کنم صدای گریه ی کودک بلند شد و به دنبالش صدای انفجار مهیبی برخاست بدون هیچ احتیاطی به داخل کوچه پریدم. بچه گریهکنان، به طرف من میدوید و شعلههای آتش در انتهای کوچه به آسمان بلند بود. او را در آغوش گرفته و در پناه دیواری خزیدم. قاتل پس از تکیه دادن موتور به دیوار از روی آن به بالا پریده و با شلیک گلولهای باک موتور را منفجر کرده بود. بر فراز دیوار، برق گذرای لبخند موذیانه اش رادیدم.
شعله های بی امان اجازه ی تعقیب فوری را نمیداد.
برای چندثانیه در چشمان هم خیره شدیم.هیچ کس در کوچه نبود و من هم جراَت شلیک نداشتم،چه بسا جان کودکِ میان بازوانم در این میان تلف می شد.
او هم قصد گشودن آتش نداشت.فقط لوله اسلحه را به طرفم نشانه رفته بود.
دیگر بیش از این منتظر واکنش نیروهای پلیس نشد و گریخت.
خاموش کردن آتش،چنددقیقه ای طول کشید و همین فرصت برای فرار فری پانچو کافی بود.میخواستم سرم را به دیوار بکوبم.احساس میکردم تمام زحماتم به باد رفته.
گروگان کوچک را به افرادم تحویل دادم و با ناراحتی به اداره برگشتم.
افراد باند پانچو را بازجویی کردم و بعد گزارش خود را به سرهنگ وثوق دادم.سرهنگ پوشه را گرفت و پس از استماع گزارش شفاهی من،دستش را روی شانه ام گذاشت و پرسید:
_از سروان شاهد چه خبر؟
_فکر نمیکنم زیاد بد باشه.بعد از اینکه تیر خورد،دیگه ندیدمش.از اینجا میرم بیمارستان تا ببینمش.
_سلام منو برسون و ازجانب من تشکر کن.فردا میرم عیادتش.
_ممنون.
*************
کسل و بی حوصله وارد بیمارستان شدم.نگاه محتاطانهای به اطرافم انداختم وبه داخل اتاق رفتم. علی آرام و آسوده خوابیده بود.پیشانی بسته و باندپیچی شده اش را بوسیدم.چشمانش رابازکرد و با لبخندی به من خوش آمد گفت.پرسیدم:
_چطوری علی جون؟خیلی خجالت زده ام به خدا. اون روز نباید تو اون وضع ولت میکردم...
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتسوم3⃣ بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز، اتومبیلی از روبرو راهش را بست. تنها ر
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتچهارم4⃣
علی گفت:
- مهم نیست. فقط بگو گرفتیش یا نه؟
- شرمنده ی تمام زخمای تنتم.
سرش افتاد روی بالش و چشمانش را دوباره بست:
- دشمنت شرمنده باشه. همیشه دردسرهام برای تو بوده. از اینجا که مرخص شدم، دوباره با هم پیداش میکنیم.
دستش را فشردم و با لحنی دلگرمکننده گفتم:
- انشاءالله؛ منم فکر نمیکنم زودتر از اونکه خوبشی بتونم پیداش کنم. راحت بخواب. میرم با پرستار حرف بزنم که شب رو پیشت بمونم.
- زحمت نکش. حالم زیاد بد نیست. تو هم امروز خیلی خسته شدی. برو خونه استراحت کن.
- آخه این طوری که نمیشه.
- به خدا راضی نیستم. خوابم نمیبره این طوری. ته دلم ناراضیام. تو رو خدا برو خونه. در ضمن، برادرم قراره الان برسه.
🔴مهمان شیطان🔴
بیرون بیمارستان تلفن همراهم را درآوردم و شمارهای گرفتم و بعد از سه بوق آزاد صدای آرام و دلنشین زنی بلند شد:
- بفرمایید.
- سلام عمه جان. چطوری؟
- به به. جناب سروان همیشه غایب. چه عجب!
- شما که میدونی همیشه به فکرتون هستم. مرتب جویای احوالتونم.
عمه خانم با خنده گفت:
- بله! همیشه به فکرمی. اما هر وقت کار داری ازم سراغی میگیری. حالا چی شده؟ سلام گرگ بیطمع نیست.
- گرگ بیدندونت بیخونه شده.
- جداً!؟ چرا؟
- لوله ی آب خونه ترکیده و آب رو امروز قطع کردن. درست شدنش هم طول میکشه. الان هم دربدرم.خوابم میاد خیلی...
- باشه عزیزم. پیش زن سرایدار یه کلید اضافی گذاشتم. بهش زنگ میزنم که داری میری اونجا. من یه کم دیر مییام. باید شام بیرون رو بخوری.
- زحمت نکش. من شام نمیخورم. فقط اگه میخوای منو بیدار ببینی باید زود بیای.
عمه فاطمه بچه نداشت و شوهرش تازه از دنیا رفته بود. من و بچههای دیگر فامیل گهگاه به او سر میزدیم و بیشتر از همه به من علاقه داشت.
از دوران کودکی، دوستم داشت و همیشه به همه میگفت که «این پسر شیطون یه روزی مرد بزرگی میشه». البته منظورش، دکتری، مهندسی، تاجری یا چیز دیگه ای بود. چه قدر با من کلنجار میرفت که تخصصی داشته باشم. میگفت «کنار درس باید یه کاری هم بلد باشی تا اموراتت بگذره» اما من از کارهای فنی بیزار بودم..عمه به هر شغلی فکر میکرد جز اینکه برادرزاده نازنینش یه روزی افسر آگاهی بشه..
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتچهارم4⃣ علی گفت: - مهم نیست. فقط بگو گرفتیش یا نه؟ - شرمنده ی تمام زخمای
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتپنجم5⃣
عمه همیشه با حسرت به من نگاه میکرد. با وجود اینکه ذرهای از محبتش کم نشده بود، در عمق چشمانش نگرانی خاصی را میدیدم که فقط در مواجهه با من پدیدار میشد. اتومبیل را روبروی آپارتمانش پارک کردم. محله ی آرام و خلوتی بود. بعد از اینکه کلید را از سرایدار گرفتم به طرف آسانسور رفتم اما قبل از باز شدن در، دختر جوانی از گذرگاه ورودی ساختمان عبور کرد و به همراه من وارد آسانسور شد.
بیاختیار نگاه خستهام به او افتاد و اولین چیزی که به چشمم خورد، گردنبندی با صلیب شکسته بود و بعد دیدگان کنجکاوم روی انگشترها، نوع لاک روی انگشتان، آرایش چهره و موهایش لغزید. سنگینی نگاهم را احساس کرد و با کمی دستپاچگی گفت:
- خیلی خسته به نظر مییایین؛
آسانسور به طبقه ی ششم رسید و ایستاد. در را باز کردم و پرسیدم:
ـ فکر میکنی تاریکی چه قدرتی داشته باشه؟
ـ چی!؟
ـ خودتو به اون راه نزن. خوب میفهمی دارم چی میگم.
ـ فکر کنم یه اشتباهی شده...
_اشتباه روتو داری مرتکب میشی بچهجون. تو این کاره نیستی. قبل از اینکه آلوده بشی خودتو بکش کنار.
ـ لطفاً مزاحم نشین.
با تأسف سری تکان دادم و با بیرون کشیدن کلید از جیبم، به طرف خانه ی عمه رفتم. از شدت خستگی دلم میخواست، همان طور با لباس بیرون، بیفتم روی مبل و بخوابم. اما کمی مقاومت کردم و کتم را بیرون آورده و دنبال جالباسی گشتم. بعد هم بدون اینکه به شلوارم اهمیتی بدهم، روی کاناپه ولو شدم اما هنوز چشمانم روی هم نرفته بودند که صدای زنگ آپارتمان آمد. با تعجب جستم و در را باز کردم. دوباره نگاهم به نگاه دخترک گره خورد. غلاف اسلحه را که زیر شانهام دید، با جسارت گفت:
- حدسم درس بود. شما پلیسین.
- فکر کنم حدس منم درسته. شما هم یه جورایی به شیطانپرستی علاقه دارین یا شایدم مبتلا شدین.
- هنوز نه! فقط اداشونو درمییارم.
- هنوز نه!؟
- گفتم که! فقط دارم ادا درمییارم.
- حتا ادا درآوردنشم غلطه. حالا چی کار داشتین؟
- من با چند تا از دوستام طبقه ی بالا هستیم.
- نترس. کاری باهاتون ندارم. فقط مزاحم همسایهها نشین. حالا برو پی کارت که فقط میخوام، بخوابم.
قبل از بستن در، با دستش مانع شد و گفت:
- از دست من که ناراحت نشدین؟
میان درگاهی ایستاده بودم و گفتم:
- چرا ناراحتم! چون میدونم این کاره نیستی. به هر حال اگر کمک خواستی من اینجام. میتونی بیای بیدارم کنی. امیدوارم نظرت عوض بشه. فعلاً خداحافظ. دیگه نای واستادن ندارم.
برگشتم تو و روی کاناپه از حال رفتم.
***********
نمیدانم چه قدر خوابیده بودم که با زنگهای پیاپی و ضربههای بیامان به در، از خواب پریدم. بدون توجه به غلاف اسلحه ی روی میز ناهارخوری، به طرف در دویدم و آن را گشودم. همان دختر به همراه دو پسر بیست و چند ساله پشت در بودند. ظاهر بیحجاب دختر آشفته بود. موهایش در هم ریخته بودند و چشمانش مضطرب به نظر میرسید. نگاهی به آنها انداخته و با تعجب پرسیدم:
ـ چیزی شده؟
یکی از پسرها که پشت دختر ایستاده بود جواب داد:
ـ ببخشید. این خواهرم یه کم حالش بد شده بود و اشتباهی در خونه ی شما رو زد. خیلی شرمندهام؛ بفرمایید؛ بفرمایید؛ ببخشید که مزاحم شدیم.
بدون اینکه از جایم تکان بخورم، با تردید نگاهشان کردم. دختر با ناامیدی به من نگریست و همراه دو پسر برگشت و هر سه نفر به طرف پلهها رفتند اما برای من همین قدر کافی بود تا برق تیغه ی چاقو را پشت کمر دختر ببینم..
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتپنجم5⃣ عمه همیشه با حسرت به من نگاه میکرد. با وجود اینکه ذرهای از محب
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتششم6⃣
فرصتی برای برداشتن اسلحه نبود. شاید هم اگر اسلحه را در دستم میدیدند به او صدمه ی جانی میزدند.
چاره ای نبود. در چنین مواقعی استعداد نفرتانگیزی از خود به نمایش میگذاشتم. از این توانایی بیزار بودم. هرگز نتوانستم کنترلش کنم. آرام و سریع به مرد مسلح نزدیک شدم. ناگهان حضورم را پشت سرش حس کرد و برگشت اما دیر شده بود. خیلی دیر
قبل از اینکه فرصت استفاده از سلاحش را داشته باشد، تکانی به شانهام دادم و با قدرت، مشت چپم را به گردنش کوبیدم. تعادلش را از دست داد. صدای جیغ بنفش دختر درون ساختمان پیچید. پسر دومی به طرفم حملهور شد و سعی کرد با سر به صورتم بکوبد. به سرعت جاخالی دادم و در کمال خونسردی، لگد محکمی زدم وسط پاهایش. نفسش بند آمد و رنگ صورتش به سفیدی گرایید. بدون اینکه منتظر نتیجه باشم به طرف اولی برگشتم. هنوز از جای خود بلند نشده بود که مشت دومم روی گونه ی راستش فرود آمد.
گیج شده بود. قبل از اینکه بیفتد روی زمین، با یک دست یقهاش را گرفتم و با دست دیگرم، موهای نفر دومی را چنگ زدم و هر دو را کشانکشان به طرف خانه بردم و با یک حرکت هر دو نفرشان را روی زمین دراز کردم. بیدرنگ دویدم و اسلحهام را از روی میز برداشتم و در حالی که آنها را تهدید میکردم، با تلفن همراهم درخواست نیروی کمکی کردم. دختر نشسته بود یک گوشه و میگریست. سر و کله ی چند پسر جوان دیگر از بالای پلهها پیدا شد. مشخص بود که به طرفداری از آن دو پایین آمدهاند. کلتم را به سویشان نشانه رفتم و فریاد زدم:
_هر کس بیاد پایین خونش پای خودشه. همون جا میمونید تا پلیس بیاد.
همگی وحشتزده به بالا گریختند. میدانستم که نمیتوانند از طریق پشتبام فرار کنند. همسایهها با نگاه پرسشگرشان از خانه بیرون آمده بودند.
کارت شناسایی خود را بیرون آوردم و با معرفی خود از آنها خواستم با من همکاری کنند و برگردند به خانههایشان. دوباره به داخل رفتم و کتم را از روی جالباسی برداشتم و روی شانه ی دخترک انداختم و پرسیدم:
- چند نفر دیگه بالا هستن؟
- سه نفر.
- دیدی!؟ حدسم درست بود. همه پسر بودند نه؟ هیچ دختری بین شما نبود؟
با ناراحتی گفت:
_منِ ساده چه قدر راحت گول خوردم.
- بلند شو دنبالم بیا بالا. باید لباساتو بپوشی.
بعد کلتم را به طرف آن دو نفر گرفتم و گفتم:
- شما دو تا لندهور هم بلند شین و راه بیفتین.
همانطور که با دست، اندام آسیبدیده را مالش میدادند، با هراس، از جای خودشان بلند شدند. من هم به دنبالشان وارد خانه طبقه بالا شدم.
حدسم درست بود. پنج مرد جوان که میانگین سنیشان به بیست سال نمیرسید، برای دختر بیچاره نقشه کشیده بودند. مجبورشان کردم تا در گوشهای از سالن پذیرایی چمباتمه بزنند. نگاهی به اطراف انداختم. روی در و دیوار پر بود از ستاره ی پنج پر و عدد 666 و صلیب معکوس و عکس و مجسمه ی کله ی بز وحشی. استفاده از رنگهای تند قرمز و سیاه هم به فضا حالتی شیطانی داده بود.
تهدیدآمیز گفتم:
- بدبختا آگه این خانم هم رضایت بده به خاطر این عقاید انحرافی اعدام میشید. زود بگین رئیستون کیئه؟
همه به گریه افتاده بودند و قسم میخوردند که همه ی این کارها پوششی بوده برای فریب دختران و جز این هیچ منظور خاصی نداشتهاند. نمیتوانستم باور کنم که تمام این برنامهریزیها
فقط برای اغفال دختران باشد. با تجربهای که در این زمینه داشتم، مطمئن بودم که پای افراد دیگری هم در میان است، شاید هم اینطور نبود و آنها درست میگفتند اما وقت و حوصله ی درگیری با چنین پروندهای را نداشتم و ترجیح دادم باقی ماجرا را به مامورینی بسپارم که تازه وارد خانه شده بودند.
سرم به شدت درد میکرد. چه روز بدی بود. عمه ی بیچاره با دستهایی پر از میوه و غذا به خانه برگشته بود و ساختمان خلوت و دنجش را پر از پلیس میدید. باورش نمیشد باعث و بانی این شلوغی من باشم. همسایهها او را دوره کرده و درباره ی من میپرسیدند. عمه فاطمه همان طور که به سوالاتشان پاسخ میداد با ناراحتی و عصبانیت به من نگاه میکرد. برادرزاده ی شیطانش میان درگاهی خانه ایستاده بود و مرتب خمیازه میکشید.
دختر پشیمان لباسش را پوشید و قبل از اینکه همراه ماموران پلیس خارج شود به طرفم آمد و روبرویم ایستاد. با بیحالی گفتم:
- با کدوم یکی آشنا بودی؟
- همون که با چاقو تهدیدم کرد.
- کجا باهاش آشنا شدی؟
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. گفتم:
- حالا دیگه همه چیز تموم شد. برو خدا رو شکر کن که به خیر گذشت و از این به بعد حواست رو جمع کن که با هر کسی که آشنا شدی، به راحتی اعتماد نکنی.
دخترگفت:...
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتششم6⃣ فرصتی برای برداشتن اسلحه نبود. شاید هم اگر اسلحه را در دستم میدیدن
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتهفتم7⃣
گفت:
- قبل از اینکه بیام اینجا چند باری به بهانههای مختلف ازم خواسته شد که برگردم و شما آخرین نفری بودین که بهم هشدار داد.
- وظیفه ی من بود. خدا خیلی دوستت داشت که من امروز اینجا بودم. دور این کارهای خلاف رو خط بکش.
- چشم. از پلیسای دیگه اسم شما رو پرسیدم. بازم ممنون سروان صفورا که به خاطر من خودتون رو به خطر انداختین.
لبخندی زدم و با او خداحافظی کردم. عمه که از دست همسایهها خلاص شده بود تنهای به من زد و وارد خانه شد.
ـ بیا تو پسر.
غرغرهایش دوباره شروع شده بود. در را بستم و به دنبالش وارد آشپزخانه شدم.
ـ من که دیگه پسر نیستم عمه...
ـ باید همه چیزو واسم تعریف کنی. آبروم رفت...
ـ نه عمه. از امروز به بعد کلی هم طرفدار پیدا میکنی. حالا ببین همسایهها چطوری بهت احترام میذارن.
نگاه تند و تیزی به من انداخت و گفت:
ـ به خاطر همین چیزا پلیس شدی؟
بند بدی به آب داده بودم. گونهاش را بوسیدم و گفتم:
ـ شام چی داری عمه خانم؟ پلیس بیادبت بدجوری گرسنهس.
در یک لحظه تمام عصبانیتش از بین رفت. لبخند مادرانهای زد و گفت:
ـ پدرسوخته ی شیطون...
ـ من مخلصتم عمه...خواب از سرم پرید. بعد از شام حسابی صحبت میکنیم...
ـ معلومه که باید همه چیزو واسم تعریف کنی. تا تو باشی دیگه این قد دیر به دیر به من سر نزنی.
ـ قربون عمه ی نازنینم برم.
🔴از پشت لحظهها🔴
درِ گاوصندوق بزرگ را باز کرد و با اخطار من خودش را عقب کشید. باورم نمیشد! دستکم صد کیلو شیشه داخل گاوصندوق بود. از اینکه چنین محمولهای را کشف کرده بودم احساس شعف غریبی به من دست داد و همین فرصت کوتاه برای «شاهین خالدار» کافی بود تا از غفلتم استفاده کند. ناگهان با سرعت عجیبی روی هوا پرید و با پاهایش ضربه ی محکمی به صندلی چرخدار نزدیک من زد و به روی زمین افتاد و غلت زد.
بیمعطلی شلیک کردم اما شدت برخوردم با صندلی به حدی بود که مثل توپ به هوا پرت شدم. تیرم خطا رفت و بعد از سقوط روی زمین، اسلحه از دستم افتاد. افرادم همچنان با قاچاقچیها دست و پنجه نرم میکردند و نمیتوانستم روی کمکشان حساب کنم. تکانی به خود داد و به طرف کلت من خیز برداشت. تردیدنداشتم که مرگم نزدیک است. مثل فنر از جا پریدم و جفت پا به طرفش تکل رفتم. اسلحه را برداشته و به طرف من برگشت اما قبل از اینکه فرصت کند ماشه را بچکاند لگدی به او زدم. اسلحه ی کمری پروازکنان به گوشهای از اتاق افتاد که از دسترس هر دو نفر ما خارج بود. دوباره بلند شدیم، این بار غیر مسلح.
بدون معطلی، بیرحمانه چهره کثیفش را آماج مشتهای بیقرارم کردم. حتا بین بوکسورها هم کمتر کسی طاقت مقاومت در برابر چنین ضربههایی را داشت اما شاهین قلچماق و خیلی چغر بود. به راحتی تسلیم نمیشد. همان طور که دیوانهوار فحش میداد، سرش را پایین گرفت و مثل یک گاو خشمگین به من حمله کرد و هر دو پایم را گرفت و به راحتی مرا از جا کند. با ناامیدی چند مشت دیگر به کمر و پهلوهایش کوبیدم اما ضرباتم دیگر هیچ تاثیری نداشت.
لباسش در اثر کشمکش پاره شده بود. وقتی مرا از روی زمین بلند میکرد دوباره عکس سر شیری را دیدم که روی کمرش خالکوبی شده بود. تعادلم را از دست دادم و با کمر افتادم روی زمین.
شاهین که هر دو دستم را در میان پنجههای فولادینش گرفته بود با کلهای مثل سنگ به صورتم کوبید و نشست روی سینهام. کاملاً بیحال شدم؛ سرم درد میکرد؛ گیج میرفت؛نگاهم تار شده بود اما برق تیغه ی چاقویش را که به سرعت از جیب درآورده و ضامنش را فشرده بود به وضوح میدیدم. لبه تیز فولادی را روی گلویم گذاشت و گفت:
ـ خیلی اذیتم کردی صفورا. تمام زندگی منو به باد دادی. فکر کردی تسلیم میشم؟ قبل از اینکه بمیرم میفرستمت جهنم...
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتهفتم7⃣ گفت: - قبل از اینکه بیام اینجا چند باری به بهانههای مختلف ازم خو
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتهشتم8⃣
- تو خسته نمیشی؟
- از چی؟
- از اینکه مرتب دنبال خلافکارا میکنی.
- نه! نمیشم. میدونی که نمیشم. تا وقتی که پیداش کنم و بکشمش خسته نمیشم.
- تو آدمکش نیستی سعید. قلب مهربونی داری.
- نیستم. من مهربون نیستم. دیگه نیستم. نمیتونی این چیزا رو بهم تلقین کنی.
- منو دوست داری؟
- این چه سوالیئه که میپرسی؟
- پرسیدم منو دوست داری؟
- معلومه که دوستت دارم. چرا میپرسی؟
- آگه اونو بکشی دیگه منو نمیبینی. دیگه خدا دوستت نداره. ببین خدا خیلی ما رو دوست داره که بهمون اجازه میده همدیگرو ببینیم. خرابش نکن سعید.
- تو از کجا مییای پیش من؟
- از پشت لحظهها.
- کدوم لحظهها؟
- لحظههای بیقراری تو.
- دوسِت دارم.
- منم همین طور.
- امشب خیلی شاعرانه حرف میزنی. پس جواب سؤال همیشگی منو بده. چطور ممکنه که میبینمت؟ چرا خدا چنین اجازهای به ما داده؟
- باشه. شاعرانه جوابت رو میدم اما به شرطی که باور کنی. قبول؟ مسخرگی نکنیها.
- باشه. قول میدم. هر جوری که میخوای جواب بده.
- معصومیت روح تو دل کائنات رو اسیر خودش کرده و به من چنین جراتی داده. اگر این پرده ی صفا دریده بشه، ما دیگه نمیتونیم پیش هم باشیم. اینو از ته قلبم میگم سعید، باور کن. بهش عمل کن.
- به چی عمل کنم؟
- آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
- فکر کردی نمیتونم جوابت رو بدم؟ حافظ به خود نپوشید این خرقه ی میآلود/ ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را.
- بهم قول بده سعید.
- بیا نزدیکتر. نزن این حرفارو.
- نمیخوام. تا بهت نزدیک میشم نفست بند مییاد. بهم قول بده...
- باشه...قول میدم...نه...نباشه...باشه...نباشه...
صدای خندهاش برای بار دوم در گوشم طنین انداخت و با خیال او به خواب رفتم.
*****
قبل از اینکه از خانه بیایم بیرون، مادرم با نگاه غمگینی به بدرقهام آمد و با مهربانی پرسید:
- بازم خواب موندی سعید؟
خمیازهای کشیدم و گفتم:
- بهبه حاج خانم. سحرخیز شدی!
- خسته نباشی جناب سروان. لنگ ظهر میرن سر کار؟ چشات مثل همیشه قرمز شدن.
- تو که میدونی وقتی شب خونه ی شما میمونم بدخواب میشم. تازه بعد از نماز صبح خوابیدم.
ـ علت بدخوابی تو یه چیز دیگهس. نباید بذارم دیگه توی اون اتاق بخوابی. یاد اون خدابیامرز میافتی. دفعه ی بعدی که اومدی جاتو توی یه اتاق دیگه پهن میکنم. امشب مییای؟
در حالی که بند کفشم را میبستم، سرم را بلند کرده و چشمان سرخم را به او دوختم و گفتم:
ـ نه! دیگه بسه. با امشب میشه سه شب. هر شب تنهایی رو به یک شب در اتاق غریبه ترجیح میدم.
ـ امشب دخترخاله زهرا با بچههاش شام مییان
در حالیکه به سمت در حیاط میرفتم و انگشتم را تکان میدادم و با خنده گفتم:
- برای من نقشههای پلید نکش مادر.
- خیلی وقته دخترش رو ندیدی. حالا چی میشه اگر...
- حالا وقتش نشده. در ضمن خودت خوب میدونی که دوست ندارم از فامیل دختر بگیرم. شام منتظرم نباش. از قول منم از بابا خداحافظی کن. عمه فاطمه هم راضی نیست.
پای عمهاتو وسط نکش.
کمی برایش ادا در آوردم. اما فایده نداشت. نگاه محزون مادرم از نگاه عمه فاطمه، نگرانتر به نظر میرسید.
ـ خدا پشت و پناهت پسرم. مواظب خودت باش.
در حیاط را پشت سرم بستم. صدای غرغر مادرم هنوز به گوش میرسید. نمیدانم چرا هیچ کس درکم نمیکرد. حتا یک لحظه هم نمیتوانستم چهره ی زنم را از خاطر ببرم. همه جا با من بود. در برابر چشمانم. چطور میتوانستم او را ترک کنم؟
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتهشتم8⃣ - تو خسته نمیشی؟ - از چی؟ - از اینکه مرتب دنبال خلافکارا میکن
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتنهم9⃣
سرهنگ وثوق با دلخوری گفت:
- حالا چرا موبایلت خاموشه؟
- ببخشید. متوجه نشدم که شارژش تموم شده. کار واجبی داشتین؟
- یه جلسه داشتیم که دو ساعته معطل شماست.
- درباره ی چی؟
- بیا بریم تو تا بهت بگم.
داخل اتاق سرهنگ، مرد آراسته ی حدوداً چهلسالهای روی صندلی نشسته بود که با دیدن من از جا بلند شد و پس از سلام و احوالپرسی سر جای خود نشست. سرهنگ رو به من گفت:
- ایشون سرگرد شکوهی از دایره ی مواد مخدر هستن و قراره در یک پرونده با هم همکاری کنید.
بعد هم به شکوهی گفت:
- ایشون هم که معرف حضورتون هستن. سروان سعید صفورا؛ یکی از بهترین افسران دایره ی جنایی.
سرگرد سرش را تکان داد و گفت:
- بله. تعریفشون رو زیاد شنیدم. دورادور ارادت داریم خدمتشون.
با خجالت پاسخ تعارفش را دادم و سپس سرهنگ از او خواست تا ماجرای پرونده را توضیح دهد.
سرگرد شکوهی پوشهای را از روی میز مقابلش برداشت و آن را گشود و در حالی که اسناد و مدارکی را به ما میداد گفت:
- دو سال قبل یک شبکه ی قاچاق مواد مخدر به نام شبح که شیشه و کراک رو از تهران به اربیل عراق و از اونجا به ترکیه ترانزیت میکرد، از بین بردیم اما نتونستیم رئیسشون رو بگیریم
الان یکی دو ماهی هست که متوجه شدیم دوباره این خط قاچاق فعال شده. این بار پای یکی از قاتلای حرفهای به نام شاهین خالدار وسطه. شما باید خوب بشناسیدش.
سرم را تکان دادم و در حالی که به عکس شاهین نگاه میکردم به سرهنگ خیره شدم و آن را به طرفش دراز کردم. سرهنگ با ناراحتی به عکس نگریست و همان طور که نگاه سرزشبارش را به من دوخته بود، به سرگرد گفت:
ـ بله. خوب میشناسمش. چند ساله که تحت تعقیبه و هر دفعه هم راحت از دستمون فرار میکنه.
نگاهم را به آرامی دزیدم و سرم را پایین انداختم و در مقام دفاع گفتم:
ـ شاهین یک تبهکار معمولی نیست. اون توی جنایت نبوغ داره. نه فقط من بلکه از دست چند افسر دیگه هم فرار کرده.
شکوهی چشمکی به من زد و با خوشرویی گفت:
- ان شاء الله این دفعه به کمک همدیگه شکارش میکنیم.
- رئیس باند کیه؟
- میگن اسمش ارباب راشده اما هیچ عکسی ازش نداریم. حتا نمیدونم اسمش هم واقعیئه یا نه اما شواهد و قرائن نشون میده که اینا مثل همون باند شبح کار میکنن و فقط بدنه ی شبکه فرق کرده.
پرسیدم:
- شما حدس میزنین تو کدوم منطقه از تهران باشن؟
سرگرد طرف نقشه ی روی دیوار رفت و مناطقی را نشان داد و گفت:
- طبق گزارشهای رسیده فعلاً این قسمتها مورد نظر ماست. مگر اینکه شواهد جای دیگه ای رو ثابت کنه.
- از کجا میدونید که شاهین داره باهاشون همکاری میکنه؟
- گزارشهایی که به ما رسیده این موضوع رو تأیید میکنه.
سرگرد عکس دیگری از لای پوشه بیرون کشید و به من داد:
- اینو با بررسی یکی از دوربینهای مخفی شهر به دست آوردیم. مال یک هفته ی پیشه.
نگاه دقیقی به عکس انداختم و بعد آن را به طرف سرهنگ دراز کردم. سرهنگ هم سری به علامت تأیید تکان داد و گفت:
- بله خودشه. کار خودته صفورا. از همین الان دست به کار شو و قبل از اینکه یه گند دیگه بالا بیاره جلوشو بگیر.
نگاهم را از پنجره ی روبرویی به بیرون دوختم. آسمان تهران آلوده بود. پر از دود. چه قدر دلم برای رنگ آبی تنگ بود.
*******
صدای خشن و در عین حال متینی به تلفنم جواب داد:
- امر بفرمایید جناب سروان.
- میخوام یه کاری برام بکنی. سریع یه آمار بگیر و ببین تو این چند هفته ی اخیر کسی شیشه رو ارزونتر از نرخ معمول میفروشه یا نه؟ کیفیتش هم خیلی خوب باشه.
- چه قدر لازم دارین؟
- آدمش رو لازم دارم. تا کی منتظر باشم؟
- سعی میکنم تا فردا شب خبر بدم.
تلفن را قطع کردم و گذاشتمش توی جیبم. سرگرد پرسید:
- چه قدر میشه روش حساب کرد؟
پایم را روی پدال گاز فشردم و گفتم:
- بد نیست. بچه ی تیز و بزیئه. بعضی وقتا کارمو راه میندازه.
- حالا کجا میری؟
- یه جایی که دو سال پیش ولم کردن.
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتنهم9⃣ سرهنگ وثوق با دلخوری گفت: - حالا چرا موبایلت خاموشه؟ - ببخشید. م
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتدهم0⃣1⃣
باشگاه بدنسازی بهادر یکی از اماکن ورزشی بزرگی بود که پیشرفتهترین آلات و ابزار بادی بیدلینگ در آن به چشم میخورد.کیومرث مثل همیشه لم داده بود پشت میزش و با دو ـ سه نفر از ورزشکاران بگووبخند میکرد.تا چشمش به ما افتاد خودش را جمع و جور کرد و با اخم به اطرافیان خود فهماند تا از میز فاصله بگیرند. سلام و احوالپرسی سردی کردیم و نشستیم روی صندلی.
- چی شده؟ یاد ما افتادی جناب سروان!
- از شاهین خبر داری؟
- باید داشته باشم؟ شما که دمار از روزگار همه ی ماها درآوردین.
با نگاهم به فضای داخلی باشگاه اشارهای کرده وگفتم:
- برای تو که همچین بدک نشد.
- اون بامن دشمن خونیئه. چه صنمی باید باهاش داشته باشم؟
- دقیقاً به همین خاطر اومدم پیشت. اون از خارج برگشته و جون تو هم در خطره.
بد جوری عصبی بود.
- تو رو خدا دست ازسرم بردار صفورا.شاهین قسم خورده که منو میکشه. خیلی وقته که منتظرشم. تا الان خیلی برای من دردسر درست کردی. دیگه لازم نیست زحمت بکشی. خودم از عهدهش برمییام.
- فقط محض خاطر روی مبارک جنابعالی نیومدم. شاهین یه کاسبی جدید راه انداخته. باید هر طوری شده گیرش بیاندازم. تو هم اگه زرنگ باشی از این موقعیت استفاده میکنی.
بلند شدم و کارتم را انداختم روی میز و با لحنی مسخرآمیز گفتم:
زیاد منتظرم نذار. ممکنه واست گرون تموم شه. شاهین از خیانت دوستاش به این راحتی نمیگذره...
کیومرث به اندام ورزیدهاش تکانی داد و از جای خودش برخاست. هنوز عصبانی بود اما سعی میکرد صدایش را کنترل کند و به خشمش افسار بزند. لبانش میلرزید:
- خودتم خیلی خوب میدونی که من به شاهین خیانت نکردم اما تو کاری کردی که تا ابدلآباد میونه ی ما شکرآب شد. اگه اتفاقی واسه من بیفته تو هم بینصیب نمیمونی.
بیاعتنا به حرفهایش به طرف در خروجی راه افتادم و با صدای بلندی گفتم:
- تو به فکر خودت باش بدبخت.... در ضمن، اگه بفهمم اینجا غیر از ورزش سرت به کار دیگه ای گرمه، باباتو درمییارم.
بیرون باشگاه بودیم که سرگرد گفت:
- این یکی طلبکار هم بود. فکر نکنم چیزی بگه.
- منم نخواستم چیزی بگه.فقط میخواستم یه ککی بیاندازم توی تونبونش.
خندید وبه روبرویش نگاه کرد وگفت:
ـ زرنگتر از اونی هستی که شنیدم.
به آرامی تعارفش را پاسخ دادم:
ـ اختیار دارید قربان. درس پس میدیم.
****
یک هفتهای تمام،رفتوآمدها و تلفنهای کیومرث را کنترل کردم اما هیچ چیز دستگیرم نشد.یا خیلی هشیار بود و دم به تله نمیداد و یا اینکه هیچ اهمیتی نمیداد. طبق گزارشی که به دستم رسید، منطقهای که شیشه با قیمتی ارزانتر از نرخ معمول توزیع میشد با جایی که از شاهین عکس گرفته شده بود، مطابقت داشت اما موادفروشان خردهپای آن منطقه حاضر نبودند،
همکاری کنند. این طور که به نظر میرسید شاهین از تمامشان چشمزخم گرفته بود.
بعد از ده روز گزارشی به دستم رسید که کیومرث چند بار با تلفن عمومی تماسهای مشکوکی داشته و حالا هم وارد یک آپارتمان بیست واحدی ناآشنا شده است. دستور دادم به شکل نامحسوس آنجا را تحت نظر بگیرند تا تصمیم دیگری بگیرم. یک روز گذشت اما نه از کیومرث خبری شد و نه شاهین خودش را نشان داد.
افرادم واحد محل اقامت کیومرث را شناسایی کردند و ما هم خودمان را به آنجا رساندیم. تا زنگ را فشردم، کیومرث در را باز کرد. لباس خانگی به تن داشت و با دیدن ما اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- حالا انقد منو تعقیب کنین تا شاهین منو پیدا کنه.
- شاهین که میتونه پیدات کنه. این تویی که نمیتونی اونو پیدا کنی. اینجا چی کار میکنی؟
- خونه ی مجردیئه. مگه جرمه؟ یه زن دیگه دارم. صیغهنامه هم داریم. میتونی بیای تو و همه جا رو بگردی اما شاهین اینجا نیست.
- باهات کاری ندارم. فقط نگرانت بودم. میشه بیام تو یا الان بفرستم مجوز ورود بگیرن؟
- لازم نیست. فقط زود کارتون رو انجام بدین و زحمت رو کم کنید.
به سرگرد اشاره کردم و وارد واحد شدیم. تزئینات داخلی نشان میداد که زمان زیادی از سکونت در آن نمیگذرد و صرفاً حالت زندگی موقت دارد. زن زیبایی با پوششی نامناسب گوشهای از اتاق ایستاده بود و نظارهگر ما بود. کیومرث صیغهنامه را از کیف مدارکش بیرون کشید و جلوی من گرفت. با بیحوصلگی نگاهی به آن انداختم و دادمش به سرگرد. بعد هم در گوشه و کنار خانه سرک کشیدم. شکوهی به زن چشم دوخته بود. کیومرث نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- جناب سروان من کار دارم. لطفاً زودتر. باید برم جایی.
- حالا چه عجلهایئه؟
- واقعاً نمیدونم از دست شما باید چی کار کنم؟
- ازم تشکر کن چون دفعه ی قبل نذاشتم بری زندون.
- از من مدرکی نداشتی وگرنه این قدرا هم دست و دلباز نیستی.
- پیدا میکنم. من صبرم زیاده. بریم سرگرد؟
_نه!فکر نکنم.خانم!من باید باشماصحبت کنم.کیومرث خان شما برین بیرون..
#ادامهدارد..
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتدهم0⃣1⃣ باشگاه بدنسازی بهادر یکی از اماکن ورزشی بزرگی بود که پیشرفتهتری
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتیازدهم1⃣1⃣
کیومرث با ناراحتی سری تکان داد و رفت بیرون. سرگرد رو کرد به زن و پرسید:
- چند وقته اعتیاد داری؟
چهره ی جذاب زن درهم فرو رفت و با دستپاچگی پرسید:
- چطور مگه جناب سروان؟
با کنجکاوی به او تاکید کردم:
- جناب سرگرد!
شکوهی با قاطعیت سوالش را تکرار کرد و زن به آرامی گفت:
- دو سال.
شکوهی شروع کرد به گشتن اطراف و پرسید:
- اینجا رو اجاره کردین؟
- بله.
- و این کیف شماست؟
سایه ی ترس افتاده بود روی چهره ی زن. سرگرد تمام محتویات آن را بیرون ریخت و در انتهای داخلش زیپ مخفی کوچکی پیدا کرد و با بیرون کشیدن بسته ی کوچک شیشه از درون آن، رنگ از رخ زن پراند. سرگرد آن را سبک و سنگین کرد و ابروانش را بالا انداخت و گفت:
- میدونی که بیشتر از سی گرم اعدام داره؟
- به خدا من فقط مصرف میکنم.
- بستگی داره به گزارش ما. اینارو از کی گرفتی؟
- کیومرث منو میکشه.
- فرقی نمیکنه. اگه چیزی نگی دادگاه حکم اعدامت رو میده اما آگه بگی، دیگه کیومرث نیست که تو رو بکشه. من مطمئنم شاهین خالدار با شما در ارتباطه. فقط یه آدرس بده. قول میدم به خاطر همکاری با پلیس بهت تخفیف بدن. اسمت چیه؟
- فرزانه.
- به نظر نمییاد از قماش اینا باشی. مدرک تحصیلیت چیه؟
- لیسانس حسابداری.
- عجب! حیف شد افتادی دست این جونورا. آدرس شاهین رو بده. منم میگم این جنسا مال کیومرثه.
- خب واقعاً هم ماله اونه.
- چه بهتر. زود باش. تصمیت رو بگیر. نهایتش چند ماه میری زندون. بهتر از اعدامه. اگه چیزی نگی و کیومرث هم اعتراف نکنه همه ی تقصیرها میوفته گردن تو.
کاغذ و خودکاری به او دادم و بعد از کمی مکث و دودلی آدرس را نوشت. درست در همان منطقه ی مورد نظر ما.
- چند نفر باهاشن؟
- معمولاً سه یا چهار نفر تو خونه هستن.
- مسلح؟
- نمیدونم! من فقط سه بار رفتم اونجا.
کیومرث و فرزانه را به دست ماموران سپردیم و در حالی که با بیسیم تقاضای نیروی میکردیم با سرعت به طرف مخفیگاه رفتیم. با توجه به سابقه ی شاهین مطمئن بودم که مسلحاند. مخفیگاه شاهین یک خانه ی بزرگ ویلایی بود. چند نفر را از خانه ی مجاور به پشتبام فرستادمو به طور کامل آنجا را محاصره کردیم و بعد از باز کردن قفل در، خیلی آهسته وارد شدیم. یکی دو نفری توی بالکن سیگار میکشیدند که به محض دیدن ما فریاد زدند و دویدند داخل. بیمعطلی به دنبالشان رفتم. بیشتر از سه چهار نفر بودند و همگی تا بن دندان مسلح.
به راحتی تسلیم نمیشدند. آگه تسلیم هم میشدند، از طناب عدالت رهایی نداشتند. درگیری اتاق به اتاق ادامه داشت تا اینکه به شاهین رسیدم. معلوم بود فشنگهایش تمام شده و دویدطبقه ی بالا.
به دنبالش از پلهها بالا رفتم و در آخرین اتاق به تله افتاد. گرگ خونخوار بالاخره تسلیم شد. چشمانم را تنگ کردم و غریدم:
- بازم به هم رسیدیم گردن کلفت.
گاوصندوق بزرگی گوشه اتاق توجهم را جلب کرد. با اسلحه تهدیدش کردم که آن را باز کند...
*********
چشمانم را بستم و اشهدم را خواندم اما قبل از اینکه لبه ی تیز چاقو شاهرگم را بدرد، صدای شلیک گلولهای در اتاق پیچید و خون شاهین به صورتم پاشید. سرگرد جنازه ی شاهین را کنار زد و با حرص گفت:
- جهنم جای این لاشخوراس. در مورد من و تو هم خدا باید تصمیم بگیره. ترسیدی؟
نشستم و صورتم را با آستین کتم پاک کردم؛ گفتم:
- تا حالا چند باری تا دو قدمی مرگ رفتم اما دروغ چرا؟ هر وقت بهش نزدیکشی میترسی. تموم شد؟ همه رو گرفتین؟
- آره اما طبق معمول از رئیس باند خبری نیست. مث روح میمونه. خیلی کمکم کردی. ممنونم. سرهنگ وثوق باید از داشتن آدمی مث تو به خودش بباله.
خندیدم و باشوخی گفتم:
_اینو به خودشم بگین.
عملیات پاکسازی شروع شده بود. شاهین و سه نفر دیگر از افرادش کشته شده بودند و باقی هم با جراحت تسلیم شده بودند. همانطور که گفتم مجازات همه اعدام بود و برای همین تا پای جان مقاومت میکردند.
خوشبختانه دستم به خون کسی آلوده نشد و توانستم سر قولم به شقایق باقی بمانم. با این وجود، حالم گرفته بود. سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. نمیدانم چرا در آن لحظه تا این اندازه بیتاب او شدم.
شاید فقط چند لحظه تا دیدارش فاصله داشتم...دلم برای یک لحظه هوایش راکرد..
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتیازدهم1⃣1⃣ کیومرث با ناراحتی سری تکان داد و رفت بیرون. سرگرد رو کرد به زن
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتدوازدهم2⃣1⃣
🔴یکشنبه ی سیاه🔴
به چشمان درشت و زیباش نگاه کردم و با لبخند کتم را از تن بیرون آوردم. شقایق با همان شور و اشتیاق همیشگیاش به استقبالم آمد و لباسم را گرفت. نگاهش عادی نبود. اولین سالگرد ازدواج حس و حال عجیبی دارد.
- خب؟
رفتم طرف یخچال و شیشه ی شربت و قالب یخ را بیرون آوردم. شانهام را بالا انداختم و گفتم:
- چی خب؟
- امروز چه روزیه؟
کمی شربت را با آب و یخ قاطی کرده و شروع کردم به هم زدن و گفتم:
- تابستون نیست.
- پس چرا داری شربت میخوری.
- امروز از صبح داشتم دنبال یه آدم روانی میدویدم. حسابی تشنمه.
- طفره نرو. گفتم امروز چه روزیه؟
- امروز شیرینترین روز زندگی منه. البته اگه بذاری این شربت رو بخورم شیرینتر هم میشه.
- بفرمایید. نوش جان کنید.
شربت را یکنفس سر کشیدم. وقتی سرم را پاین آوردم هنوز به من زل زده بود و باز گفت:
- خب؟ کادوت کو؟
کارت اعتباری را از جیبم بیرون آورده و گفتم:
- اینجاست ولی هنوز نخریدم. گذاشتم تا با هم بریم و یه تیکه طلا به سلیقه ی خودت بخرم.
- خیلی بدی سعید. از صبح تا حالا لحظهشماری کردم که ببینم برام چی میگیری.
- تو که میدونی من اصلاً سلیقه ی خوبی برای کادو گرفتن ندارم. اداره بهم یه پاداشی داده که برات کنار گذاشتم تا با هم بریم و یه گردنبند یا یه گوشواره بخریم. این طوری که بهتره. یالا! کارهات رو بکن تا من یه چرتی بزنم و بعد بریم.
خیابانها در اولین روزهای زمستان معمولاً خلوت هستند. هوا سرد است و در اوایل هفته هم مردم کمتر از خانه بیرون میآیند. یکشنبه بود. یک روز شوم.
شقایق مرتباً سرویسهای مختلف طلا را امتحان میکرد و من هم قیمت میگرفتم. همان طور که با صاحب مغازه چک و چانه میزدم صدای مهیبی برخاست و رگبار گلوله شیشههای مغازه را خرد کرد و به اطراف پاشید. به عادت همیشگی با شنیدن صدای گلوله روی زمین شیرجه رفتم و دستم را بردم طرف اسلحهام اما در مواقع عادی اسلحه حمل نمیکردم و جای آن خالی بود.
سینهخیز به طرف شقایق حرکت کردم. شقایق دور از ما و در مقابل آینه ی انتهای مغازه گردنبندی را امتحان میکرد که با شنیدن سر و صدا، وحشتزده به طرف ما برگشت. فریاد کشیدم که دراز بکشد روی زمین اما دیر شده بود
یکی از تیرها کمانه کرد و به گلویش خورد و افتاد. تیراندازی قطع شد و با عجله خودم را بالای سرش رساندم. در برابر چشمانم جان میداد و از من کاری ساخته نبود. شوکه شده بودم. وحشتزده. دو مرد که کلاه کاسکت به سر داشتند با کلاشینکف آمدند تو و بعد از تهدید صاحب مغازه به سرعت برق تمام طلاها را دزدیدند و رفتند بیرون و پریدند پشت موتوری که بیرون مغازه کشیک میداد. همسرم چشمان درشت و زیبایش را به من دوخته بود که در آغوشم آخرین نفسهایش را کشید و روحش به آسمان پرواز کرد. شقایق من پرپر شد و از همان روز بود که شادی برای همیشه از زندگی من بیرون رفت.
********
- هنوز تو فکر اون روزی؟
رزهای سفید را بو میکشیدم که صدای سروان شاهد رشته ی افکارم را از هم گسست. شقایق عاشق رز سفید بود و هفتهای یک بار، برایش یک دسته رز سفید میخریدم. بعد از مرگش نمیتوانستم خانه را بدون رز سفید ببینم. عطر گل رز سفید باید در خانه میپیچید.
- دو سال گذشته سعید. تو رو خدا دیگه بسه. یه سر و سامونی به خودت بده. این طوری اطرافیانت رو هم اذیت میکنی.
- نمیشه علی. تا قاتل زنم و پیدا نکنم نمیتونم خودمو ببخشم. امشب شب جمعهس. باید براش رز سفید بخرم.
- الان که دیگه شب شده. فردا صبح باید بری بهشت زهرا.
- امشب نصف رزها مهمون من میشن و نصف دیگه هم فردا میرن پیش شقایق.
پول رزها را پرداختم و به همراه سروان شاهد از گلفروشی بیرون آمدیم. مقابل مغازه یک ماکسیما پارک شده بود. سروان شاهد که عجله داشت به خانه برسد، بیتوجه به اتومبیل، رفت آن ور خیابان. بدون اراده نگاهم افتاد به سرنشینان ماکسیما. در داشبورد باز مانده بود و سر مرد مسنی روی فرمان ماشین بود و زنی روی صندلی مجاور جیبهای مرد را بررسی میکرد. عجله ی زن کنجکاویام مرا برانگیخت. سایه اندامم مانع رسیدن نور به درون اتومبیل شد و به همین دلیل زن برگشت طرفم. آرایش غلیظی داشت و به زحمت سیساله بود. با دیدنم کمی خودش را جمع و جور کرد و در داشبورد را بست. دوباره به مرد نگاه کردم.هوش و حواسش هیچ سر جا نبود. سروان شاهد را صدا زدم و دستهگل را گذاشتم روی کاپوت ماشین. زن وحشتزده سعی کرد بیتوجه باشد و به من نگاه نکند..
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتدوازدهم2⃣1⃣ 🔴یکشنبه ی سیاه🔴 به چشمان درشت و زیباش نگاه کردم و ب
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتسیزدهم3⃣1⃣
کارت شناسایی خود را بیرون آوردم و با انگشت به شیشه زدم. آرام در را باز کرد. کارت را مقابل چشمانش گرفتم و گفتم:
- سروان صفورا از اداره ی آگاهی.
- بفرمایید.
- این آقا چرا خوابیده؟ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
با لکنت گفت:
- پدرم هستن. حالشون خوب نبود. گفتم یه خورده استراحت کنن.
به سروان شاهد اشارهای کردم و او هم در طرف راننده راباز کرد و سعی کرد مرد مسن را به هوش بیاورد اما هر چه تکانش داد و صدایش کرد،هیچ فایدهای نداشت.
- بیهوش شده سعید. خانم رو دستگیر کن. باید اورژانس رو خبر کنم.
زن را از اتومبیل پیاده کردم و در حالی که به دستانش دستبند میزدم گفتم:
- خیلی بدشانسی آوردی. درست باید بیای جلوی در مغازهای که دو تا افسر آگاهی ازش مییان بیرون. سابقه داری؟
- نه.
از شاهد خواستم یکی از گشتیهای منطقه را خبر کند تا زن را ببرد. نگاهی به لیوانهای خالی روی داشبورد انداختم و دوباره از او پرسیدم:
- بهش آبمیوه دادی نه؟
- آره.
- تعریف کن چی کار کردی.
- کنار خیابون سوار ماشینش شدم و بعدم زبونبازی رو شروع کرد. باورش نمیشد من با این تیپ سوار ماشینش بشم چون سنش زیاد بود. بهش گفتم بریم یه خورده بگردیم. بعدم گفتم تشنمه. یه جایی نگه داشت و دو تا آبمیوه خرید.
بعد ازش خواستم تا برام آدامس هم بگیره. اونم با کمال میل آبمیوه ی خودشو داد به من و برگشت. تا برگرده آبمیوه رو آلوده کردم.
- تا حالا چند نفرو این طوری غارت کردی؟
- به خدا دفعه ی اولمه.
- تو کلانتری معلوم میشه.
در همین حال ماشین پلیس رسید و زن سارق را تحویلشان دادم. بعد از چند دقیقه هم آمبولانس رسید و مرد بیهوش را با خود برد و اتومبیل ماکسیما هم با یک یدککش به پارکینگ منتقل شد. رزهای سفید را بو کردم و به شاهد گفتم:
ـ حتی یاد زنم به مردم خیر میرسونه. اگه ما نمییومدیم گل بخریم چه طور از این دزدی جلوگیری میکردیم؟
ـ چیزی نگو. دارم براش فاتحه میخونم...
***
آن وقت صبح بهشت زهرا چندان شلوغ نبود. باد بهاری ملایمی به صورتم میخورد و موهایم را به هم میریخت. روی سنگ قبرش را با آب و گلاب شستم و بعد از چیدن گلهای رز روی آن شروع کردم به قرآن خواندن. هنوز تمام نشده بود که سایه ی بلندی روی سرم افتاد.چند آیه ی آخری را هم خواندم و نگاهش کردم. چهرهاش در میان چادر سفیدی مثل خورشید درخشان میتابید. از داخل اتومبیل بساط صبحانه را آوردم و در کنار قبر پهن کردم. بغض راه گلویم را بسته بود. نمیتوانستم چیزی بگویم و بیصدا و زمزمهوار گفتم:
ـ امروز میخوام با هم صبحونه بخوریم. قول میدم گریه نکنم. بیا برام لقمه بگیر.
طنین خنده ی ملیحش برای سومین بار در گوشهایم پیچید. چه قدر آرزو داشتم که ای کاش این خندهها واقعی بودند.
وقتی از بهشت زهرا برمیگشتم تلفنم زنگ زد و بالاخره انتظارم به سر رسید. سرهنگ وثوق پشت خط بود:
- فکر کنم داری به آرزوت میرسی صفورا.
- چه طور مگه؟
- اگر یادت باشه قاتلای خانمت بعد از اون طلافروشی به چند جای دیگه هم دستبرد زدن.
- خب؟
- یه تیکه از طلاهای خانمی که دیشب تحویل دادی شناسایی شده. مال یکی از همون مالباختههاس. به احتمال زیاد بشه ردی ازشون پیدا کرد.
اگر کسی در برابرم بود میتوانست به راحتی برق انتقام را در چشمانم ببیند. هیچ خبری نمیتوانست تا این اندازه مرا خوشحال کند. بالاخره دعاهایم مستجاب شده بودند و فرصتیبرای عقوبت این جنایتکاران دست داده بود. التماسآمیزانه پرسیدم:
- سرهنگ میشه خواهش کنم پرونده رو از اونا بگیرید و به واحد خودمون منتقل کنید؟
- نه صفورا.نمیشه.اما تو رو برای همکاری معرفی میکنم. نگران نباش. خدا بزرگه و قاتلای خانمت حتماً مجازات میشن.
- خدا از زبونتون بشنوه.از کی بایدکارمو شروع کنم؟
- فرداصبح اول وقت. نامه ی معرفیت رو هم میفرستم.
سروان جاوید از دایره ی سرقت با رویی گشاده به استقبالم آمد. قبل از این، با هم کار کرده بودیم و با شیوههای یکدیگر به خوبی آشنا بودیم.از همان روز قبل بازجویی را شروع کرده بودو مرا در جریان پرونده قرار داد.
- رئیس این باند خطرناک بسیار باهوشه. توی این دو سال تقریباً هرشش ماه یک بار به جایی دستبرد زدن و بعدم مثل آب فرو رفتن تو زمین. به احتمال زیاد تمام طلاها رو ذوب میکردن و بعد به صورت شمشهای طلا میفروختن. درتمام این سالها منتظر یه اشتباه بودیم.
- اون زنی که دستگیر کردم چه اطلاعاتی داد؟
- آدرس یه طلافروش رو به ما داد که قبلاً هم سابقه ی مالخری داشته. یک هفته پیش یه نفر اومده و یه مقدار از طلاهای آخرین سرقت رو بهش فروخته. از روی دوربین مداربسته ی طلافروشی دزد رو شناسایی کردیم. به مُری سیاه معروفه. یه زورگیر سابقهدار. پاتوقش تحتنظره. چند روز یه بار به پاساژی توی تهرانپارس سرمیزنه. به محض اینکه سر و کلهش پیدا بشه خبرت میکنم..
#ادامهدارد..
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتسیزدهم3⃣1⃣ کارت شناسایی خود را بیرون آوردم و با انگشت به شیشه زدم. آرام
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتچهاردهم4⃣1⃣
درست خاطرم نیست که با چه سرعتی خود را به تهرانپارس رساندم. وقتی خبر حضور مُری سیاه به من رسید، بدون معطلی راه افتادم. وقتی رسیدم، گوریل عظیمالجثهای را دیدم که کتبسته جلوی سروان جاوید و افرادش از پاساژ خارج میشود. جاوید با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- نمیتونستیم زیاد منتظر بمونیم سروان صفورا. اگر بیشتر منتظر میموندیم ممکن بود فرار کنه. از اینجا به بعد دیگه با همیم.
به چهره ی سارق حرفهای نگاه گذرایی انداختم و همراهشان رفتم به اداره ی آگاهی. طی بازجویی اعتراف کرد که در کشتن همسرم دخالتی نداشته.
افراد باند چهار نفرند و به غیر از رئیس باند دیگران را نمیشناسد.
- چه طور ممکنه؟ رئیس باند رو از کجا میشناسی؟ اسمش چیئه؟
- اسمش پرویزه. چند سال پیش که زورگیر بودم به پستم خورد. گفت آگه دل و جرات داشته باشی به جای این دلهدزدیها کاری میکنم که یه پول قلمبه سلمبه گیرت بیاد. با حرفایی که زد اعتمادم رو جلب کرد. هفته ی بعد باهام تماس گرفت و یه آدرس بهم داد و گفت که با کلاه کاسکت برم
اونجا و اسلحه رو تحویل بگیرم و بعد از سرقت، سلاح رو تحویل بدم و ده میلیون بگیرم. بعدم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه. وقتی رسیدم اونجا سه نفر دیگه با کلاه کاسکت منتظر بودن.
- بعد چی شد؟
- طلاها رو که برداشتیم، دوباره رفتیم جای قبلی و اسلحه رو دادم و پول رو گرفتم.
- پرویزم با شما بود؟
- نه. تلفنی باهام حرف میزد.
- بعد چی شد؟
- تو چند تا کار بعدی از تلفن عمومی بهم زنگ میزد. جدیداً هم اصلاً حرف نمیزنیم. فقط بهم اساماس میده و منم میرم سر قرار.
- چه طور شد که خودت طلاها رو فروختی؟
- خریت. میخواستم بیشتر از سهمم گیرم بیاد و واسه همین یه کمشو کش رفتم و یواشکی فروختم.
دندانهایم را به هم فشردم و با لبخندی عصبی گفتم:
- همین حماقتت رو دوست دارم.
بعد جاوید را کشیدم کنار و به او گفتم:
- یکی از اون سه تا حتماً با پرویز در ارتباطه...
- پیداش میکنم صفورا. بهت قول میدم.
********
شقایق گفت:
- داری پیداش میکنی؟
یک قدم به طرفش برداشتم تا به او نزدیکتر باشم. دستش را به نشانه ی نهی دراز کرد تا جلوتر نروم.
- هنوز نه. اما خیلی بهش نزدیک شدم. تو بهتر از من میدونی. مگه نه؟
چهره ی زیبایش را در هم کشید و با نگرانی گفت:
- سر قولت هستی؟
- آره. بهت قول دادم و پاشم هستم. اما تو که مشکلات شغل منو میدونی. اگر مجبور شدم چی؟
- تا وقتی که به وظیفهت عمل کنی مشکلی پیش نمییاد اما آگه به خاطر خودت، دستت به خون کسی آلوده بشه دیگه منو نمیبینی. اینو جدی بگیر سعید. فکر انتقامو از سرت بنداز بیرون، وگرنه برای همیشه از هم جدا میشیم.
🔴زمانی برای نفرت🔴
چند هفته ی بعد، بالاخره پیامک شیطان رسید. محل قرار یکی از محلات خلوت غرب تهران بود. یک شماره تلفن ایرانسل که بعد از شناسایی پی بردیم از هویت صاحب آن سوءاستفاده شده است.
این بار به همراه سروان جاوید و افرادش محله را محاصره کردیم. گوش به زنگ، در خفا، منتظر حضورشان بودیم. سروان جاوید که میدانست دزدان مسلحاند به افرادش تذکرات لازم را داده بود.
یکی یکی آمدند و جاوید که از نظر بدنی به مُری سیاه شبیه بود کلاه کاسکتی به سر گذاشت و سوار بر موتور، آخرین فردی بود که به آنها ملحق شد. همگی پیاده شدند و یکی از آنها ساکی بیرون آورد تا اسلحهها را تقسیم کند اما قبل از باز کردن زیپ آن، جاوید کلت خود را بیرون کشید و با لگد ضربه محکمی به سینه ی کسی کوبید که حدس میزد رئیس باشد و بعد تهدیدکنان هر سه نفر را واداشت که روی زمین دراز بکشند.
در یک لحظه تمام مأمورین پلیس از مخفیگاهشان خارج شدند و آنها را محاصره کردند. زیاد نگران دستگیریشان نبودم. چشمانم به دنبال چیز دیگری بود. در فاصله ی صد متری متوجه اتومبیل پژوی طوسیرنگی شدم که روشن بود و با شتاب زیادی فرار کرد.
چنین اتومبیلی توجه کسی را جلب نمیکرد و خوب میتوانست از چنگ مأمورین فرار کند. با توجه به اعترافات مُری سیاه به این نتیجه رسیده بودم که رئیس باند خود را درگیر ماجرا نمیکند و تنها از نزدیک مراقب سارقان است. حواسم کاملاً معطوف اطراف بود تا واکنش دیگران را هنگام عملیات ببینم و این خود او بود...
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠