رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتششم6⃣ فرصتی برای برداشتن اسلحه نبود. شاید هم اگر اسلحه را در دستم میدیدن
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتهفتم7⃣
گفت:
- قبل از اینکه بیام اینجا چند باری به بهانههای مختلف ازم خواسته شد که برگردم و شما آخرین نفری بودین که بهم هشدار داد.
- وظیفه ی من بود. خدا خیلی دوستت داشت که من امروز اینجا بودم. دور این کارهای خلاف رو خط بکش.
- چشم. از پلیسای دیگه اسم شما رو پرسیدم. بازم ممنون سروان صفورا که به خاطر من خودتون رو به خطر انداختین.
لبخندی زدم و با او خداحافظی کردم. عمه که از دست همسایهها خلاص شده بود تنهای به من زد و وارد خانه شد.
ـ بیا تو پسر.
غرغرهایش دوباره شروع شده بود. در را بستم و به دنبالش وارد آشپزخانه شدم.
ـ من که دیگه پسر نیستم عمه...
ـ باید همه چیزو واسم تعریف کنی. آبروم رفت...
ـ نه عمه. از امروز به بعد کلی هم طرفدار پیدا میکنی. حالا ببین همسایهها چطوری بهت احترام میذارن.
نگاه تند و تیزی به من انداخت و گفت:
ـ به خاطر همین چیزا پلیس شدی؟
بند بدی به آب داده بودم. گونهاش را بوسیدم و گفتم:
ـ شام چی داری عمه خانم؟ پلیس بیادبت بدجوری گرسنهس.
در یک لحظه تمام عصبانیتش از بین رفت. لبخند مادرانهای زد و گفت:
ـ پدرسوخته ی شیطون...
ـ من مخلصتم عمه...خواب از سرم پرید. بعد از شام حسابی صحبت میکنیم...
ـ معلومه که باید همه چیزو واسم تعریف کنی. تا تو باشی دیگه این قد دیر به دیر به من سر نزنی.
ـ قربون عمه ی نازنینم برم.
🔴از پشت لحظهها🔴
درِ گاوصندوق بزرگ را باز کرد و با اخطار من خودش را عقب کشید. باورم نمیشد! دستکم صد کیلو شیشه داخل گاوصندوق بود. از اینکه چنین محمولهای را کشف کرده بودم احساس شعف غریبی به من دست داد و همین فرصت کوتاه برای «شاهین خالدار» کافی بود تا از غفلتم استفاده کند. ناگهان با سرعت عجیبی روی هوا پرید و با پاهایش ضربه ی محکمی به صندلی چرخدار نزدیک من زد و به روی زمین افتاد و غلت زد.
بیمعطلی شلیک کردم اما شدت برخوردم با صندلی به حدی بود که مثل توپ به هوا پرت شدم. تیرم خطا رفت و بعد از سقوط روی زمین، اسلحه از دستم افتاد. افرادم همچنان با قاچاقچیها دست و پنجه نرم میکردند و نمیتوانستم روی کمکشان حساب کنم. تکانی به خود داد و به طرف کلت من خیز برداشت. تردیدنداشتم که مرگم نزدیک است. مثل فنر از جا پریدم و جفت پا به طرفش تکل رفتم. اسلحه را برداشته و به طرف من برگشت اما قبل از اینکه فرصت کند ماشه را بچکاند لگدی به او زدم. اسلحه ی کمری پروازکنان به گوشهای از اتاق افتاد که از دسترس هر دو نفر ما خارج بود. دوباره بلند شدیم، این بار غیر مسلح.
بدون معطلی، بیرحمانه چهره کثیفش را آماج مشتهای بیقرارم کردم. حتا بین بوکسورها هم کمتر کسی طاقت مقاومت در برابر چنین ضربههایی را داشت اما شاهین قلچماق و خیلی چغر بود. به راحتی تسلیم نمیشد. همان طور که دیوانهوار فحش میداد، سرش را پایین گرفت و مثل یک گاو خشمگین به من حمله کرد و هر دو پایم را گرفت و به راحتی مرا از جا کند. با ناامیدی چند مشت دیگر به کمر و پهلوهایش کوبیدم اما ضرباتم دیگر هیچ تاثیری نداشت.
لباسش در اثر کشمکش پاره شده بود. وقتی مرا از روی زمین بلند میکرد دوباره عکس سر شیری را دیدم که روی کمرش خالکوبی شده بود. تعادلم را از دست دادم و با کمر افتادم روی زمین.
شاهین که هر دو دستم را در میان پنجههای فولادینش گرفته بود با کلهای مثل سنگ به صورتم کوبید و نشست روی سینهام. کاملاً بیحال شدم؛ سرم درد میکرد؛ گیج میرفت؛نگاهم تار شده بود اما برق تیغه ی چاقویش را که به سرعت از جیب درآورده و ضامنش را فشرده بود به وضوح میدیدم. لبه تیز فولادی را روی گلویم گذاشت و گفت:
ـ خیلی اذیتم کردی صفورا. تمام زندگی منو به باد دادی. فکر کردی تسلیم میشم؟ قبل از اینکه بمیرم میفرستمت جهنم...
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠