eitaa logo
رسانه مردمی مالواجرد
1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
117 فایل
🔷رسانه مردمی روستای مالواجرد 🌹روستایی با ۲۹ شهیدگلگون‌کفن🌹 🔸️پوشش خبری: مالواجرد،منطقه و اخبارمهم‌کشوری 🌟وفعالیتهای ستادپیشرفت روستا ✅شروع فعالیت کانال:۲۸دی۱۳۹۸ ارسال پیشنهادات،اخبار و یاتبلیغات به آیدی زیر: @admineresaneh @adminemalvajerd1
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلب‌های‌بی‌تپش💓 📖#قسمت‌‌‌پنجم5⃣ عمه همیشه با حسرت به من نگاه می‌کرد. با وجود این‌که ذره‌ای از محب
📚💓 📖⃣ فرصتی برای برداشتن اسلحه نبود. شاید هم اگر اسلحه را در دستم می‌دیدند به او صدمه ی جانی می‌زدند. چاره ای نبود. در چنین مواقعی استعداد نفرت‌انگیزی از خود به نمایش می‌گذاشتم. از این توانایی بیزار بودم. هرگز نتوانستم کنترلش کنم. آرام و سریع به مرد مسلح نزدیک شدم. ناگهان حضورم را پشت سرش حس کرد و برگشت اما دیر شده بود. خیلی دیر قبل از این‌که فرصت استفاده از سلاحش را داشته باشد، تکانی به شانه‌ام دادم و با قدرت، مشت چپم را به گردنش کوبیدم. تعادلش را از دست داد. صدای جیغ بنفش دختر درون ساختمان پیچید. پسر دومی به طرفم حمله‌ور شد و سعی کرد با سر به صورتم بکوبد. به سرعت جاخالی دادم و در کمال خونسردی، لگد محکمی زدم وسط پاهایش. نفسش بند آمد و رنگ صورتش به سفیدی گرایید. بدون این‌که منتظر نتیجه باشم به طرف اولی برگشتم. هنوز از جای خود بلند نشده بود که مشت دومم روی گونه ی راستش فرود آمد. گیج شده بود. قبل از این‌که بیفتد روی زمین، با یک دست یقه‌اش را گرفتم و با دست دیگرم، موهای نفر دومی را چنگ زدم و هر دو را کشان‌کشان به طرف خانه بردم و با یک حرکت هر دو نفرشان را روی زمین دراز کردم. بی‌درنگ دویدم و اسلحه‌ام را از روی میز برداشتم و در حالی که آن‌ها را تهدید می‌کردم، با تلفن همراهم درخواست نیروی کمکی کردم. دختر نشسته بود یک گوشه و می‌گریست. سر و کله ی چند پسر جوان دیگر از بالای پله‌ها پیدا شد. مشخص بود که به طرفداری از آن دو پایین آمده‌اند. کلتم را به سویشان نشانه رفتم و فریاد زدم: _هر کس بیاد پایین خونش پای خودشه. همون جا می‌مونید تا پلیس بیاد. همگی وحشت‌زده به بالا گریختند. می‌دانستم که نمی‌توانند از طریق پشت‌بام فرار کنند. همسایه‌ها با نگاه پرسش‌گرشان از خانه بیرون آمده بودند. کارت شناسایی خود را بیرون آوردم و با معرفی خود از آن‌ها خواستم با من همکاری کنند و برگردند به خانه‌هایشان. دوباره به داخل رفتم و کتم را از روی جالباسی برداشتم و روی شانه ی دخترک انداختم و پرسیدم: - چند نفر دیگه بالا هستن؟ - سه نفر. - دیدی!؟ حدسم درست بود. همه پسر بودند نه؟ هیچ دختری بین شما نبود؟ با ناراحتی گفت: _منِ ساده چه قدر راحت گول خوردم. - بلند شو دنبالم بیا بالا. باید لباساتو بپوشی. بعد کلتم را به طرف آن دو نفر گرفتم و گفتم: - شما دو تا لندهور هم بلند شین و راه بیفتین. همانطور که با دست، اندام آسیب‌دیده را مالش می‌دادند، با هراس، از جای خودشان بلند شدند. من هم به دنبالشان وارد خانه طبقه بالا شدم. حدسم درست بود. پنج مرد جوان که میانگین سنی‌شان به بیست سال نمی‌رسید، برای دختر بیچاره نقشه کشیده بودند. مجبورشان کردم تا در گوشه‌ای از سالن پذیرایی چمباتمه بزنند. نگاهی به اطراف انداختم. روی در و دیوار پر بود از ستاره ی پنج پر و عدد 666 و صلیب معکوس و عکس و مجسمه ی کله ی بز وحشی. استفاده از رنگ‌های تند قرمز و سیاه هم به فضا حالتی شیطانی داده بود. تهدیدآمیز گفتم: - بدبختا آگه این خانم هم رضایت بده به خاطر این عقاید انحرافی اعدام می‌شید. زود بگین رئیس‌تون کی‌ئه؟ همه به گریه افتاده بودند و قسم می‌خوردند که همه ی این کارها پوششی بوده برای فریب دختران و جز این هیچ منظور خاصی نداشته‌اند. نمی‌توانستم باور کنم که تمام این برنامه‌ریزی‌ها فقط برای اغفال دختران باشد. با تجربه‌ای که در این زمینه داشتم، مطمئن بودم که پای افراد دیگری هم در میان است، شاید هم اینطور نبود و آن‌ها درست می‌گفتند اما وقت و حوصله ی درگیری با چنین پرونده‌ای را نداشتم و ترجیح دادم باقی ماجرا را به مامورینی بسپارم که تازه وارد خانه شده بودند. سرم به شدت درد می‌کرد. چه روز بدی بود. عمه ی بیچاره با دست‌هایی پر از میوه و غذا به خانه برگشته بود و ساختمان خلوت و دنجش را پر از پلیس می‌دید. باورش نمی‌شد باعث و بانی این شلوغی من باشم. همسایه‌ها او را دوره کرده و درباره ی من می‌پرسیدند. عمه فاطمه همان طور که به سوالات‌شان پاسخ می‌داد با ناراحتی و عصبانیت به من نگاه می‌کرد. برادرزاده ی شیطانش میان درگاهی خانه ایستاده بود و مرتب خمیازه می‌کشید. دختر پشیمان لباسش را پوشید و قبل از این‌که همراه ماموران پلیس خارج شود به طرفم آمد و روبرویم ایستاد. با بی‌حالی گفتم: -  با کدوم یکی آشنا بودی؟ - همون که با چاقو تهدیدم کرد. - کجا باهاش آشنا شدی؟ سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. گفتم: - حالا دیگه همه چیز تموم شد. برو خدا رو شکر کن که به خیر گذشت و از این به بعد حواست رو جمع کن که با هر کسی که آشنا شدی، به راحتی اعتماد نکنی. دخترگفت:... ... 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠