eitaa logo
رسانه مردمی مالواجرد
1.3هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5هزار ویدیو
126 فایل
🔷رسانه مردمی روستای مالواجرد 🌹روستایی با ۳۰ شهیدگلگون‌کفن🌹 🔸️پوشش خبری: مالواجرد،منطقه و اخبارمهم‌کشوری 🌟وفعالیتهای ستادپیشرفت روستا ✅شروع فعالیت کانال:۲۸دی۱۳۹۸ ارسال پیشنهادات،اخبار و یاتبلیغات به آیدی زیر: @admineresanehh @adminemalvajerd1
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلب‌های‌بی‌تپش💓 📖#قسمت‌‌دوازدهم2⃣1⃣ 🔴یک‌شنبه ی سیاه🔴 به چشمان درشت و زیباش نگاه کردم و ب
📚💓 📖⃣1⃣ کارت شناسایی خود را بیرون آوردم و با انگشت به شیشه زدم. آرام در را باز کرد. کارت را مقابل چشمانش گرفتم و گفتم: - سروان صفورا از اداره ی آگاهی. - بفرمایید. - این آقا چرا خوابیده؟ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ با لکنت گفت: - پدرم هستن. حال‌شون خوب نبود. گفتم یه خورده استراحت کنن. به سروان شاهد اشاره‌ای کردم و او هم در طرف راننده راباز کرد و سعی کرد مرد مسن را به هوش بیاورد اما هر چه تکانش داد و صدایش کرد،هیچ فایده‌ای نداشت. - بیهوش شده سعید. خانم رو دستگیر کن. باید اورژانس رو خبر کنم. زن را از اتومبیل پیاده کردم و در حالی که به دستانش دستبند می‌زدم گفتم: - خیلی بدشانسی آوردی. درست باید بیای جلوی در مغازه‌ای که دو تا افسر آگاهی ازش می‌یان بیرون. سابقه داری؟ - نه. از شاهد خواستم یکی از گشتی‌های منطقه را خبر کند تا زن را ببرد. نگاهی به لیوان‌های خالی روی داشبورد انداختم و دوباره از او پرسیدم: - بهش آب‌میوه دادی نه؟ - آره. - تعریف کن چی کار کردی. - کنار خیابون سوار ماشینش شدم و بعدم زبون‌بازی رو شروع کرد. باورش نمی‌شد من با این تیپ سوار ماشینش بشم چون سنش زیاد بود. بهش گفتم بریم یه خورده بگردیم. بعدم گفتم تشنمه. یه جایی نگه داشت و دو تا آب‌میوه خرید. بعد ازش خواستم تا برام آدامس هم بگیره. اونم با کمال میل آب‌میوه ی خودشو داد به من و برگشت. تا برگرده آب‌میوه رو آلوده کردم. - تا حالا چند نفرو این طوری غارت کردی؟ - به خدا دفعه ی اولمه. - تو کلانتری معلوم می‌شه. در همین حال ماشین پلیس رسید و زن سارق را تحویلشان دادم. بعد از چند دقیقه هم آمبولانس رسید و مرد بیهوش را با خود برد و اتومبیل ماکسیما هم با یک یدک‌کش به پارکینگ منتقل شد. رزهای سفید را بو کردم و به شاهد گفتم: ـ حتی یاد زنم به مردم خیر می‌رسونه. اگه ما نمی‌یومدیم گل بخریم چه طور از این دزدی جلوگیری می‌کردیم؟ ـ چیزی نگو. دارم براش فاتحه می‌خونم... *** آن وقت صبح بهشت زهرا چندان شلوغ نبود. باد بهاری ملایمی به صورتم می‌خورد و موهایم را به هم می‌ریخت. روی سنگ قبرش را با آب و گلاب شستم و بعد از چیدن گل‌های رز روی آن شروع کردم به قرآن خواندن. هنوز تمام نشده بود که سایه ی بلندی روی سرم افتاد.چند آیه ی آخری را هم خواندم و نگاهش کردم. چهره‌اش در میان چادر سفیدی مثل خورشید درخشان می‌تابید. از داخل اتومبیل بساط صبحانه را آوردم و در کنار قبر پهن کردم. بغض راه گلویم را بسته بود. نمی‌توانستم چیزی بگویم و بی‌صدا و زمزمه‌وار گفتم: ـ امروز می‌خوام با هم صبحونه بخوریم. قول می‌دم گریه نکنم. بیا برام لقمه بگیر. طنین خنده ی ملیحش برای سومین بار در گوش‌هایم پیچید. چه قدر آرزو داشتم که ای کاش این خنده‌ها واقعی بودند. وقتی از بهشت زهرا برمی‌گشتم تلفنم زنگ زد و بالاخره انتظارم به سر رسید. سرهنگ وثوق پشت خط بود: - فکر کنم داری به آرزوت می‌رسی صفورا. - چه طور مگه؟ - اگر یادت باشه قاتلای خانمت بعد از اون طلافروشی به چند جای دیگه هم دستبرد زدن. - خب؟ - یه تیکه از طلاهای خانمی که دیشب تحویل دادی شناسایی شده. مال یکی از همون مال‌باخته‌هاس. به احتمال زیاد بشه ردی ازشون پیدا کرد. اگر کسی در برابرم بود می‌توانست به راحتی برق انتقام را در چشمانم ببیند. هیچ خبری نمی‌توانست تا این اندازه مرا خوشحال کند. بالاخره دعاهایم مستجاب شده بودند و فرصتیبرای عقوبت این جنایت‌کاران دست داده بود. التماس‌آمیزانه پرسیدم: - سرهنگ می‌شه خواهش کنم پرونده رو از اونا بگیرید و به واحد خودمون منتقل کنید؟ - نه صفورا.نمی‌شه.اما تو رو برای همکاری معرفی می‌کنم. نگران نباش. خدا بزرگه و قاتلای خانمت حتماً مجازات می‌شن. - خدا از زبون‌تون بشنوه.از کی بایدکارمو شروع کنم؟ - فرداصبح اول وقت. نامه ی معرفیت رو هم می‌فرستم. سروان جاوید از دایره ی سرقت با رویی گشاده به استقبالم آمد. قبل از این، با هم کار کرده بودیم و با شیوه‌های یکدیگر به خوبی آشنا بودیم.از همان روز قبل بازجویی را شروع کرده بودو مرا در جریان پرونده قرار داد. - رئیس این باند خطرناک بسیار باهوشه. توی این دو سال تقریباً هرشش ماه یک بار به جایی دستبرد زدن و بعدم مثل آب فرو رفتن تو زمین. به احتمال زیاد تمام طلاها رو ذوب می‌کردن و بعد به صورت شمش‌های طلا می‌فروختن. درتمام این سال‌ها منتظر یه اشتباه بودیم. - اون زنی که دستگیر کردم چه اطلاعاتی داد؟ - آدرس یه طلافروش رو به ما داد که قبلاً هم سابقه ی مال‌خری داشته. یک هفته پیش یه نفر اومده و یه مقدار از طلاهای آخرین سرقت رو بهش فروخته. از روی دوربین مداربسته ی طلافروشی دزد رو شناسایی کردیم. به مُری سیاه معروفه. یه زورگیر سابقه‌دار. پاتوقش تحت‌نظره. چند روز یه بار به پاساژی توی تهرانپارس سرمی‌زنه. به محض این‌که سر و کله‌ش پیدا بشه خبرت می‌کنم.. .. 💠 @malvajerd1 💠