eitaa logo
رسانه مردمی مالواجرد
1.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
119 فایل
🔷رسانه مردمی روستای مالواجرد 🌹روستایی با ۲۹ شهیدگلگون‌کفن🌹 🔸️پوشش خبری: مالواجرد،منطقه و اخبارمهم‌کشوری 🌟وفعالیتهای ستادپیشرفت روستا ✅شروع فعالیت کانال:۲۸دی۱۳۹۸ ارسال پیشنهادات،اخبار و یاتبلیغات به آیدی زیر: @admineresaneh @adminemalvajerd1
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلب‌های‌بی‌تپش💓 📖#قسمت‌‌سیزدهم3⃣1⃣ کارت شناسایی خود را بیرون آوردم و با انگشت به شیشه زدم. آرام
📚💓 📖⃣1⃣ درست خاطرم نیست که با چه سرعتی خود را به تهرانپارس رساندم. وقتی خبر حضور مُری سیاه به من رسید، بدون معطلی راه افتادم. وقتی رسیدم، گوریل عظیم‌الجثه‌ای را دیدم که کت‌بسته جلوی سروان جاوید و افرادش از پاساژ خارج می‌شود. جاوید با دیدنم لبخندی زد و گفت: - نمی‌تونستیم زیاد منتظر بمونیم سروان صفورا. اگر بیش‌تر منتظر می‌موندیم ممکن بود فرار کنه. از این‌جا به بعد دیگه با همیم. به چهره ی سارق حرفه‌ای نگاه گذرایی انداختم و همراهشان رفتم به اداره ی آگاهی. طی بازجویی اعتراف کرد که در کشتن همسرم دخالتی نداشته. افراد باند چهار نفرند و به غیر از رئیس باند دیگران را نمی‌شناسد. - چه طور ممکنه؟ رئیس باند رو از کجا می‌شناسی؟ اسمش چی‌ئه؟ - اسمش پرویزه. چند سال پیش که زورگیر بودم به پستم خورد. گفت آگه دل و جرات داشته باشی به جای این دله‌دزدی‌ها کاری می‌کنم که یه پول قلمبه سلمبه گیرت بیاد. با حرفایی که زد اعتمادم رو جلب کرد. هفته ی بعد باهام تماس گرفت و یه آدرس بهم داد و گفت که با کلاه کاسکت برم اون‌جا و اسلحه رو تحویل بگیرم و بعد از سرقت، سلاح رو تحویل بدم و ده میلیون بگیرم. بعدم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه. وقتی رسیدم اون‌جا سه نفر دیگه با کلاه کاسکت منتظر بودن. - بعد چی شد؟ - طلاها رو که برداشتیم، دوباره رفتیم جای قبلی و اسلحه رو دادم و پول رو گرفتم. - پرویزم با شما بود؟ - نه. تلفنی باهام حرف می‌زد. - بعد چی شد؟ - تو چند تا کار بعدی از تلفن عمومی بهم زنگ می‌زد. جدیداً هم اصلاً حرف نمی‌زنیم. فقط بهم اس‌ام‌اس می‌ده و منم می‌رم سر قرار. - چه طور شد که خودت طلاها رو فروختی؟ - خریت. می‌خواستم بیش‌تر از سهمم گیرم بیاد و واسه همین یه کمشو کش رفتم و یواشکی فروختم. دندان‌هایم را به هم فشردم و با لبخندی عصبی گفتم: - همین حماقتت رو دوست دارم. بعد جاوید را کشیدم کنار و به او گفتم: - یکی از اون سه تا حتماً با پرویز در ارتباطه... - پیداش می‌کنم صفورا. بهت قول می‌دم. ******** شقایق گفت: - داری پیداش می‌کنی؟ یک قدم به طرفش برداشتم تا به او نزدیک‌تر باشم. دستش را به نشانه ی نهی دراز کرد تا جلوتر نروم. - هنوز نه. اما خیلی بهش نزدیک شدم. تو بهتر از من می‌دونی. مگه نه؟ چهره ی زیبایش را در هم کشید و با نگرانی گفت: - سر قولت هستی؟ - آره. بهت قول دادم و پاشم هستم. اما تو که مشکلات شغل منو می‌دونی. اگر مجبور شدم چی؟ - تا وقتی که به وظیفه‌ت عمل کنی مشکلی پیش نمی‌یاد اما آگه به خاطر خودت، دستت به خون کسی آلوده بشه دیگه منو نمی‌بینی. اینو جدی بگیر سعید. فکر انتقامو از سرت بنداز بیرون، وگرنه برای همیشه از هم جدا می‌شیم. 🔴زمانی برای نفرت🔴 چند هفته ی بعد، بالاخره پیامک شیطان رسید. محل قرار یکی از محلات خلوت غرب تهران بود. یک شماره تلفن ایرانسل که بعد از شناسایی پی بردیم از هویت صاحب آن سوءاستفاده شده است. این بار به همراه سروان جاوید و افرادش محله را محاصره کردیم. گوش به زنگ، در خفا، منتظر حضورشان بودیم. سروان جاوید که می‌دانست دزدان مسلح‌اند به افرادش تذکرات لازم را داده بود. یکی یکی آمدند و جاوید که از نظر بدنی به مُری سیاه شبیه بود کلاه کاسکتی به سر گذاشت و سوار بر موتور، آخرین فردی بود که به آن‌ها ملحق شد. همگی پیاده شدند و یکی از آن‌ها ساکی بیرون آورد تا اسلحه‌ها را تقسیم کند اما قبل از باز کردن زیپ آن، جاوید کلت خود را بیرون کشید و با لگد ضربه محکمی به سینه ی کسی کوبید که حدس می‌زد رئیس باشد و بعد تهدیدکنان هر سه نفر را واداشت که روی زمین دراز بکشند. در یک لحظه تمام مأمورین پلیس از مخفی‌گاه‌شان خارج شدند و آن‌ها را محاصره کردند. زیاد نگران دستگیری‌شان نبودم. چشمانم به دنبال چیز دیگری بود. در فاصله ی صد متری متوجه اتومبیل پژوی طوسی‌رنگی شدم که روشن بود و با شتاب زیادی فرار کرد. چنین اتومبیلی توجه کسی را جلب نمی‌کرد و خوب می‌توانست از چنگ مأمورین فرار کند. با توجه به اعترافات مُری سیاه به این نتیجه رسیده بودم که رئیس باند خود را درگیر ماجرا نمی‌کند و تنها از نزدیک مراقب سارقان است. حواسم کاملاً معطوف اطراف بود تا واکنش دیگران را هنگام عملیات ببینم و این خود او بود... ... 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠