رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـت_را_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسـمـت_سـیزدهــ
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن
╰┅─────────┅╯
📖#قسـمـت_چـهـاردهـم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه
-میزنمت ها
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسـمـت_چـهـاردهـم
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن
╰┅─────────┅╯
📖#قسمت_پانزدهم
🧔بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
-نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر :چی گفتی؟! درست شنیدم؟!#چــــــــــــادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خالههات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😔
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
😇یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب،،، چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چــــــادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،#چادر_خیلی_حرمت_داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه #لباسِ_مــــــادر ماست...میدونید چه قدر
🌷#خــــــــــــون🩸 برای همین چادر ریخته شده؟؟
چند تا #جــــــوون_پرپر 🕊شدن؟!
🧕#چــــــادر_گــــــذاشتن
❤️#عــــــــــــشق_مــــــیخواد
👈#نــــــــــــــــــه__اجــــــازه.👌
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسمت_پانزدهم 🧔با
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن
╰┅─────────┅╯
📖#قسمت_شانزدهم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین.
-درسته...ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...
⬅️شما کسی رو #پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
-چه کسی میخواید بهتر از#خــــــدا؟!
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
👈-از #خــــــود__خــــــدا بپرسید...
📖#قــــــرآن بــــــخونید..
-اما من عربی بلد نیستم
-فارسی بلدین که؟!
از خدا کمک بخواین...
❤️#نیــــــت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
-باشه ممنون
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
🔴اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش 😔کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
📖قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
#خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دو راهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
📖#ســــــوره_نــــــسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضحتر بگو بهم.. و
👈قرآن رو دوباره باز کردم
📖#ســــــوره__نــــــور اومد که تو معنیش نوشته بود:
🌹#ای_پیامبــــــر به زنان مؤمنه بگو 👁#دیدگان خویش فرو گیرند
🔰(از #نگاه_هوس_آلوده)
👈و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) 👈#روسریهای خود را بر#سینهی خود افكنند تا #گردن_و_سینه با آن 🧕#پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد
گفتم خدایا واضحتر من خنگتر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم.
📖#اینبار_سوره_احزاب اومد...
⬅️معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
💠یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
🌹ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: #جلبابهای خود را بر #بدنخویش فرو افكنند این كار برای آن كه #مورد_آزارقرار_نگیرند بهتر است.
🔴#جــــــلبابــــــ؟!؟!؟!
👈جلباب دیگه چیه؟!
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی #سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچهای که زنان
🧕#روی_لباسهای خود میپوشند...
🥺اشک تو چشمام حلقه زد...
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!
👈تصمیمم رو گرفتم...
👈#من_باید_چـــادری_بشــــم...
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
💢قسمت قرآن باز کردن برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی....
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسمت_شانزدهم م
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن
╰┅─────────┅╯
📖#قسمت_هفدهم
💢تصمیمم رو گرفتم...
من باید چادری بشم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر...
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..
ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.
🗣و این بحثها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت..
اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفهااااااا.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم
از حراست جلوی در گرفته تا بچهها همه با تعجب🙄 نگاه میکنن
🌹نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
وای چه قدر ماه شدی گلم
ممنون ...
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه
خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟؟؟
اره..با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره..
من الان امتحان دارم وقتی اومد پروندهها رو بهش تحویل بده
چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید
👀یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پروندههارو برداشتم و رفتم بیرون:
سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
نه...زهرا امتحان داشت پروندهها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید
نشناختمتون اصلا...
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین
انشاءالله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون🙏
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پروندهها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود.
پروندهها رو تحویل دادم و رفت..
ولی من همچنان تو فکرش بودم..
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسمت_هفدهم 💢تصم
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن
╰┅─────────┅╯
📖#قسمت_هجدهم
پروندهها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت 🥺بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت : ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن
💤 زمزمههایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن
💢اما امروز واقعا همه 💯
#پسرها_هم_با_احــــــترام_کنارم
#حرف_میزدن و #هــــــرچیزی رو #نمیگفتن و #شــــــوخیهاشون_کمتر شده بود.
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم
ولی برای من حس خوبی بود
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
👱♂️-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
👱♀️-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
💤و خلاصه هرکی یه چی میگفت
🤗ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم
💝یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم.
و فقط مینا کنارم مونده بود ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد
توی خونه هم که بابا ومامان ...
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..
راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..
یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.
🔴و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم .
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟!امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی
خوشت نیومد فوقش ردش میکنی...
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسمت_هجدهم پرون
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن
╰┅─────────┅╯
📖#قسمت_نوزدهم
⬅️آخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من
به به عروس گلم
فدای قدو بالاش بشم
این چایی خوردن داره از دست عروس آدم
🌹فک نمیکردم پسرم همچین سلیقهای داشته باشه
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم
🗣نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد
💔تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد.
🧠تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد .
نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
🫳نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه
🫣اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش
دیدم عهههه
احسانه...
😬داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه...شما حرفاتونو بزنین.
اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید
حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام
ولی معمولا دختر خانمها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین.
نه. اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
و چند دقیقه دیگه سکوت
راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
🤮از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و آخر سر گفتم:
😏اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون...
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠