eitaa logo
رسانه مردمی مالواجرد
1.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
119 فایل
🔷رسانه مردمی روستای مالواجرد 🌹روستایی با ۲۹ شهیدگلگون‌کفن🌹 🔸️پوشش خبری: مالواجرد،منطقه و اخبارمهم‌کشوری 🌟وفعالیتهای ستادپیشرفت روستا ✅شروع فعالیت کانال:۲۸دی۱۳۹۸ ارسال پیشنهادات،اخبار و یاتبلیغات به آیدی زیر: @admineresaneh @adminemalvajerd1
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہ‌دلـت‌را_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسـمـت_چـهـاردهـم
╭┅─────────┅╮ 📚 ╰┅─────────┅╯ 📖 🧔بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود مامان:پس چی؟! -نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم پدر :چی گفتی؟! درست شنیدم؟!؟! مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن. -هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله‌هات چی میگن.. -مگه من برا اونا زندگی میکنم؟! -میگم حرفشو نزن با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😔 نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم 😇یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. بالاخره فرمانده هست دیگه . فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: تق تق -بله بفرمایید. -سلام -سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. -نه اخه با خودتون کار دارم -با من؟!؟ چه کاری؟! -راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم چه خوب،،، چه مشکلی؟! -اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چــــــادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! -راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! -آره دیگه -خواهرم ، ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه ماست...میدونید چه قدر 🌷🩸 برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا 🕊شدن؟! 🧕 ❤️ 👈.👌 ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم. 🦋 ☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگ
📚 📖 5⃣1⃣ و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی توضیح داد _تو کوچه خورد زمین سرش شکست! صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت.. و به گریه هایم کرده بود که با تندی حساب کشید _چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟ خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود... و حتی نگاهم از ترس میتپید.. که 🔥سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید _نه🔥 ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه! بدنم به قدری میلرزید.. که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد: _شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی! سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم.. و این خانه برایم میداد.. که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، کردم _توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم! دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم.. که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد... نفس هایش به تپش افتاده.. و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم... _بذار برم،.. من از این خونه میترسم... و هنوز نفسم به آخر نرسیده،.. صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد _اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه! نمیدانست سعد به ترکیه میرود.. و دل سعد هم شده بود.. که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد _بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟ شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم.. ... و با هق هق گریه قسم خوردم _بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر! روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم... به سرعت به سمت در چرخیدم.. و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد _از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟ سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد.. و به جای اون زن دستم را گرفت.. و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد... وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد.. و دیگر فرصتی برای التماس نبود.. که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید... باورم نمیشد.. سعد رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که... ... 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠