3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه چی میره ، فقط یک نفر میمونه اونم #خدا است...
#انا_لله_و_انا_الیه_راجعون
#حاج_قاسم💔
#قهرمان_من
#hero
هدایت شده از خاکریز
🌱🌷🌱🌷
🔰 #با_شهدا | سالروز شهادت
#شهید_مصطفی_احمدیروشن
🌱🌷🌱🌷
🔅 تاریخ تولد: ۱۷ شهریور ۱۳۵۸
📆 تاریخ شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۰
📌مزار شهید: امامزاده علی اکبرچیذر
♦️ دانشجوی دانشگاه #صنعتی_شریف بود، درسش که تمام شد طبیعتا باید ادامه تحصیل می داد اما رفت سمت کار، همه اطرافیان تعجب کردند که او با آن همه هوش و استعداد، خصوصا که شرایط ادامه تحصیل برایش مهیا بود؛ چرا این کار را نکرد؟
به همین خاطر شروع کردند اصرار کردن به او تا باز هم ادامه تحصیل بدهد اما او قبول نکرد و همه را با یک جمله کوتاه جواب داد.
💎 بعدها هم که توی کارش پیشرفت کرد و شد مسئول بازرگانی کل سازمان، اطرافیان که می دیدند ادامه تحصیل خیلی برای او ساده تر شده است باز هم اصرار کردند اما مصطفی #احمدی_روشن باز هم همان جمله قبلی را جواب داد:
«با همین مقدار تحصیلات هم خیلی کارها میشود انجام داد که انجام نداده ام».
🌺
✔️ همیشه همینطور بود سعی می کرد بیهوده هیچ کاری را انجام ندهد. هدفی را در نظر میگرفت به سمتش حرکت میکرد و توی راه رسیدن به آن به هیچ حاشیهای هرچند جذاب توجه نمیکرد، کاری هم به سرزنش باقی مردم نداشت.
➖ کل زندگی نه چندان طولانی اش به همین منوال گذشت، اصلا به همین خاطر رسیدن به هدف اصلیش که لقاء #خدا بود هم خیلی طول نکشید و در اوج جوانی به آن رسید.
♻️ مصطفی احمدی روشن با این خصوصیات حقیقتا نمونه و الگوی یک #جوان_حزب اللهی است.
🌱🌷🌱🌷
هدایت شده از خاکریز
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در جنگ جهانی اول (1916 میلادی) هنگامی که عده ای از سربازان انگلیسی در چند کیلومتری بیت المقدس مشغول سنگرگیری بودند در دهکده ای کوچک به نام (اونتره) یک لوح نقره ای پیدا کردند که حاشیه اش به جواهرات گرانبها مرصع و در وسطش خطوطی به حروف طلایی نگارش یافته بود، وچون آنرا نزد فرمانده خود بردند هرچه کوشید نتوانست از آن چیزی بفهمد، ولی دریافت که این نوشته به زبان بیگانه و بسیار قدیمی است.
سرانجام این لوح دست به دست گردید تا به دست سرپرست ارتش بریطانیا (لیوف تونات) و (گلدستون) رسید و ایشان هم آنرا به دست باستان شناسان بریتانیا سپردند.
پس از پایان جنگ سال 1918 درباره لوح مذکور به تحقیق و بررسی پرداختند و کمیته ای تشکیل دادند که اساتید زبانهای باستانی، بریتانیا، آمریکا، فرانسه، آلمان و دیگر کشورهای اروپایی عضو آن کمیته بودند.
پس از چند ماه بررسی و تحقیق در سوم ژانویه 1920 معلوم شد که این لوح مقدس است، به نام (لوح سلیمان) و سخنانی از حضرت سلیمان را دربر دارد که به الفاظ عبرانی قدیمی نگارش یافته. و اینک ترجمه لوح سلیمان:
(یاه احمد مقذا ) یعنی : ای احمد به فریادم رس
(یاه ایلی انصطاه) یعنی: یا علی مرا مدد فرما
(یاه باهتول اکاشئی) یعنی: ای بتول نظر مرحمت فرما
(یاه حاسن اضو مظع) یعنی: ای حسن کرم فرما
(یاه حاسین بارفو) یعنی: یاحسین خوشی بخش
(امو سلیمان صوه عئخب زالهلا دافتا) یعنی: این سلیمان اکنون به این پنج بزرگوار استغاثه می کند.
(بذت الله کم ایلی) یعنی: وعلی قدرت الله است.
#اهل_بیت
#توسل
#خدا
هدایت شده از خاکریز
#سواد_رسانه
#سبک_زندگی
اصول زنجیرهای رسانه دینی در #خانواده:
1⃣. اصل حاکمیت قانون
اولین اصل از اصول دهگانه رسانه دینی در خانه اصل حاکمیت قانون است. وجود قانون و رعایت آن در خانه برای فضای مجازی، بسیاری از مشکلات و آسیبها را میکاهد و راه صحیح استفاده از آن را به اعضای خانواده میآموزد. قانون رسانه ای در خانهها به دو صورت مطرح است:
🌿🌺🌿
الف) حاکمیت قانون #خدا:
در چگونگی استفاده از رسانه، آنچه بهعنوان سند بالادستی عمل میکند و بر تمام اصول دیگر ارجحیت دارد، آموزههای دینی و برنامههای الهی است. به عبارت دیگر زندگی باید رنگ و بوی خدایی داشته باشد و اگر یاد خدا نباشد و زندگی رنگ و بوی خدایی نداشته باشد انسان به حال خودش رها میشود.
🌿🌺🌿
ب) حاکمیت قوانین استفاده از رسانه:
برای داشتن نظام مشخص استفاده از رسانه در خانواده، فرزندان باید با والدین خود قرارداد رسانهای داشته باشند. این قرارداد در دو موضع قابلاستفاده است.
🌿🌺🌿
۱.اولین موضع مربوط به زمانی است که خانواده تصمیم میگیرد برای فرزند خود ابزارهای نوین ارتباطی تهیه کند.
قبل از خرید ابزار، والدین و فرزندان، مطابق شرایط مندرج در متن قرارداد، نوع استفاده از رسانههای دیجیتال را مشخص میکنند.
🌿🌺🌿
۲. موضع دوم مربوط به زمانی است که فرزندان رسانههای دیجیتال را در اختیاردارند و والدین شرط استمرار استفاده از ابزارهای فوقالذکر را امضای قرارداد پیشگفته میدانند.
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
مجموعه فرهنگی رسانهای
#بدر(بصیرت در رسانه)
👇🔻👇🔻👇
@savad_r
هدایت شده از خاکریز
#شعر_تر
💓 ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و #خدا یی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی 💓
💛 همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی 💛
💚 تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نمایندهٔ فضلی، تو سزاوار ثنایی 💚
💙 بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی 💙
💜 نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی 💜
❤️ همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و سخایی ❤️
🧡 لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی 🧡
#ادبیات
@khakreez
هدایت شده از خاکریز
#دختر
👌 زودتر به تکلم می افتد ، زودتر راه می رود ، زود تر به سن تکلیف میرسد! اصلا انگار دختر ازهمان اول عجله دارد...
گویی که اصلا برای خودش وقت ندارد ؛
که حتی بازی هایش رنگ و بوی "جان بخشیدن " دارد ؛ رنگ و بوی ابراز #عشق و محبت به" دیگری " . .
نگاه کن چه معصومانه عروسکش را در آغوش می فشارد ؛ گویی سالهاست طعم شیرین #مادر بودن را چشیده است!😍
آری. . " دختر بودن " یعنی همیشه "عجله " داشته باشی ، برای رساندن مهر به دستان دیگران.!😌
" دختر بودن " یعنی وقف بند بند ساقه ی وجود تو برای رشد نهال عاطفه.!🌺
" دختر بودن " یعنی از مقام ریحانه ی بهشتی بودن به " لتسکنوا الیها " رسیدن. . .
✅ ارزش يک دختر را #خدا ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند.
پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است.
❤️ امام صادق ع ميداند که فرمود: پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد...
ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن جسمش نکرد.
🌹 ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست.
" انا اعطيناک الکوثر "
و اين هديه ي الهي، يک دختر بود
❤️ میلاد باسعادت #حضرت_معصومه(س)و #روز_دختر برتمام دختران سرزمینم و پدران و مادران صاحب این خوبی مبارک
🌸🦋🍬🦋🌸
☑️ #رییسجمهور در مورد ناهنجاری ورود زنان به ورزشگاهها تذکر دهد
🔸 آیت الله سعیدی بیان داشت: دولت سیزدهم دولت مردمی و انقلابی است که ضمن تشکر از دولت بر اساس اصل امر به معروف و نهی از منکر انتظار مردم از رئیس جمهور این است که به وزیر ورزش تذکر دهد که از ناهنجاری ورود زنان به ورزشگاهها جلوگیری کنند و امر #خدا مقدم بر نهادهای بین المللی است.
🔹
🔸وی با بیان اینکه آقای رئیسی تجربه کرده که کار برای خدا شکست نمیخورد افزود: باید از ورود تماشاگران که صحنههای ناهنجاری در ورزشگاهها دارد جلوگیری شود و این انتظار هم وجود دارد که دولت برای جامعه تولید شادی حلال کند و این امر ضروری است و متدینین از این وضع گله دارند.
🔸تولیت حرم حضرت معصومه (س) تاکید کرد: متدینین عبور از خط قرمزها برایشان قابل تحمل نیست و نباید گذاشت که ناهنجاریهای اخلاقی عدهای در ورزشگاهها که به علت برنامه ریزی نادرست مدیران میانی است به نام دولت مردمی ثبت شود.
💢 @khakreez
34.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ شاید ضرر کنی اگه این کلیپ رو نبـیـنی ❌
#رزق
سلام دوست خوب من 😊✋
تو این کلیپ نمازی معرفی میشه که خود #خدا میشه کارگردان زندگی ما
🌹برا کمک به دیگران لطفا منتشر کنید
https://eitaa.com/malvajerd1
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسمت_پانزدهم 🧔با
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـترا_آرام_کن
╰┅─────────┅╯
📖#قسمت_شانزدهم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین.
-درسته...ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...
⬅️شما کسی رو #پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
-چه کسی میخواید بهتر از#خــــــدا؟!
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
👈-از #خــــــود__خــــــدا بپرسید...
📖#قــــــرآن بــــــخونید..
-اما من عربی بلد نیستم
-فارسی بلدین که؟!
از خدا کمک بخواین...
❤️#نیــــــت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
-باشه ممنون
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
🔴اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش 😔کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
📖قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
#خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دو راهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
📖#ســــــوره_نــــــسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضحتر بگو بهم.. و
👈قرآن رو دوباره باز کردم
📖#ســــــوره__نــــــور اومد که تو معنیش نوشته بود:
🌹#ای_پیامبــــــر به زنان مؤمنه بگو 👁#دیدگان خویش فرو گیرند
🔰(از #نگاه_هوس_آلوده)
👈و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) 👈#روسریهای خود را بر#سینهی خود افكنند تا #گردن_و_سینه با آن 🧕#پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد
گفتم خدایا واضحتر من خنگتر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم.
📖#اینبار_سوره_احزاب اومد...
⬅️معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
💠یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
🌹ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: #جلبابهای خود را بر #بدنخویش فرو افكنند این كار برای آن كه #مورد_آزارقرار_نگیرند بهتر است.
🔴#جــــــلبابــــــ؟!؟!؟!
👈جلباب دیگه چیه؟!
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی #سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچهای که زنان
🧕#روی_لباسهای خود میپوشند...
🥺اشک تو چشمام حلقه زد...
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!
👈تصمیمم رو گرفتم...
👈#من_باید_چـــادری_بشــــم...
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
💢قسمت قرآن باز کردن برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی....
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_دهم 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠