eitaa logo
گاهی وقت‌ها
3.8هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
90 فایل
گاه‌نوشت‌های «نظیفه سادات مؤذّن» سطح چهار (دکترا) حکمت متعالیه از جامعةالزهرا، مدرّس فلسفه، نویسنده و پژوهشگر.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🔶 نگاهت به یک کالا که گران خریده باشی و منتظر باشی بیشترین سود را از آن ببری، چگونه‌است؟ دلت می‌آید بنشینی و لحظه‌ لحظه‌ کهنه شدنش را ببینی؟ یادلت نمی‌آید هزار جور برنامه می‌چینی تا بهترین و کارآمدترین استفاده را از آن ببری؟! چون میدانی یک روز فرصت استفاده تمام می‌شود و تو می‌مانی و حسرت برای استفاده‌ی بهتر یا بیشتر.. دنیا و عمرمان هم همین است... ارزشمند، تمام شدنی اما کم... قدر بدانیم 🌿🔶 ✨وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ (آل عمران/۱۸۵) 🌿🔶 @mangenechi
⚫️ پایم را که در مجلس می‌گذارم، یک عالم آدم بی‌مادر می‌بینم که سر بر دیوار گذاشته‌اند و زار می‌زنند. حق دارند. داغ مادر، مثل شعله‌های آتش سوزاننده است، مثل سوختگی درجه سه، کاریش هم نمی‌شود کرد. آخر یک روز خیلی تلخ از راه می‌رسد و فرشته‌ی مهربان زندگی‌ات را لای خروارها خاک می‌گذاری و هر قدر هم نخواهی که بروی، به زور می‌برندت. فقط خدا کند لااقل جوان نباشد، بین در و دیوار نباشد، باردار نباشد... وارد مجلس که شدم، هر کس در حال خودش بود. عاقبت یک دیوار برای خودم پیدا کردم. سرم را روی شانه‌های مشکی‌پوشش گذاشتم و تمام دلتنگی‌ام را گریه کردم و باریدم. روضه که تمام شد، بی‌مادرها، لبخند می‌زدند، من نه البته. از داغ مادر آن‌ها ۱۴۰۰ سال گذشته بود و از داغ مادر من، هنوز سه ماه. ما مثل غربی‌ها نیستیم که عاطفه را قربانی زندگی ماشینی کنیم. مادرانگی را باعروسک‌های پلاستیکی لطیف، به قهقرا ببریم و برای تنهایی‌هایمان، روانشناس قرض کنیم یا مادر ساعتی کرایه کنیم تا فقط بنشیند پیشمان و گاهی بهمان حق بدهد یا دستی به نوازش، روی سرمان بکشد. ما دین و فرهنگمان پر از عشق و عاطفه است. به ما یاد داده‌اند اشک بباریم. به ما آموخته‌اند پای روضه جان بگیریم؛ به ما آموخته‌اند بی‌آنکه ناامید شویم یا افسرده، دست در دست حسین فاطمه، یا روضه‌ی مادر، با غم زمینی خودمان تا بام آسمان پر بکشیم. به ما آموخته‌اند از غم چاره‌ای نیست، پس باید تخلیه‌ی انرژی منفی را همراه با حزن اهل بیت کرد تا غصه‌های زمینی روح افلاکی‌مان را خاکی نکند. به ما آموخته‌اند مجلس عزا بگیریم. برای عزیزانمان، اشک بباریم. بقیه به تعزیت بیایند، فقط ناامید و افسرده نباشیم... پـ. ن. بمیرم برای دخترک چهارساله‌ای که کسی نبود در آغوشش بگیرد تا بی‌صدا گریه کند درتشییع مادر. ⚫️ @mangenechi
◾️🔹◾️ مادرم که رفت، پدر خواند: «بریز آب روان اسما ولی آهسته آهسته». هوا تاریک بود، غریبه بینمان نبود. دور هم نشسته بودیم و گریه می‌کردیم. مادر جوان نبود، نه آن‌قدرها که مثلاً کودکی در شکم داشته باشد. مادر به مرگ طبیعی رفته بود. مادر بچه‌هایش را به ثمر رسانده بود، اما این‌ها هیچ یک چیزی از داغ ما کم نمی‌کرد. مادر نبود و به جان می‌فهمیدیم پاره شدن نخ تسبیح خانه یعنی چه. مادر نبود و انگار ستون فقراتمان را کسی با ناخن بیرون می‌کشید و ما کمرمان شکسته بود. با این وجود مادر بین در و دیوار، له نشده بود. مادر، سینه‌اش سالم بود، به جز رد عمل. پهلویش اما درد می‌کرد. چند وقتی بود. بابا، مادر را نشست، شست. شب نبود، روز بود، هوا روشن بود، جمعی از دوستان بودند. مادر را که در خاک می‌گذاشتیم، دور مادر پر بود از مَحرَم‌ها. مردهای محرم. می‌دانی لحظه‌ی درخاک گذاشتن، سخت است. مردان قوی می‌خواهد. هم همین‌طور. اصلاً تصورش هم سخت است تنها بخواهی عزیزت را در خاک بگذاری. به خصوص اگر دورت پر باشد از فریادهای با آستین خفه‌شده‌ی چند کودک. مادر ما فقط مادر بود، نه دختر پیامبر. اما تاریخ چیزهایی عکس این‌ها را برای دختر پیامبر خدا روایت می‌کند. تاریخ جرم مادر را درک تنهایی امامش نوشته است. تاریخ سن فرزندان دختر پیامبر را، هفت ساله، شش ساله، پنج ساله، چهارساله نوشته است. درک دختر سه ساله و پنج ساله از مرگ مادر چه می‌تواند باشد؟!!! 😭😭 ◾️🔹◾️ @mangenechi
💠🌺 سختی راه به پشتکار داشتن هست. اینکه گاهی دلت می‌خواهد اما نمی‌توانی. دست‌هایت یاری نمی‌کند یا قلبت. سخت است ولی با پشتکار می‌شود. اول مسیر درست را با عقلت انتخاب کن، بعد هم تا هرجا زورت رسید، پشت حرفت، عقیده‌ات، حست، بمان. آن وقت می‌بینی که با دور اندیشی و پشتکار، پیروز هستی! 💠🌺 💠@mangenechi
💠🌺 نسیم مهر می‌وزد از گام به گام قدم‌هایشان. ادب زانوی تلمذ می‌زند کنارشان و روح و جان انسان با طراوت می‌شود از نکته نکته‌ی سخنانشان. علما را می‌گویم. تا می‌توانی دمخورشان باش تا از نسیم حیات بخش وجودشان، جان بگیری. 💠🌺 💠@mangenechi
🌸🍃 آقا از پشت پرده می‌آید توی حسینیه. نیمی از دختران بالا و پایین می‌پرند و نیمشان اشک را از گوشه‌ی چشم‌هایشان می‌گیرند. من اینجا پشت این قاب شیشه‌ای که فاصله‌ی کیلومترها را تبدیل به چند سانتی متر می‌کند، میان حسرت دنیای پاکی‌های نه سالگی و حسرت جشن تکلیف پشت سر حضرت دلبر که به قدر سنم، حسرت دیدارش را کشیده‌ام، غرق می‌شوم. هم در میان حسرت‌ها، هم در میان مستی دخترکان، هم نگاه بلند پدری حکیم که با هر قشر متناسب با او صحبت می‌کنند، هم قد، هم عقل، هم طراز با آن‌ها. مثل همین فرشته‌ها که رهبر به آن‌ها توصیه می‌کند: خوشحال باشند به خاطر جشن تکلیف که آن‌ها را مخاطب خدا کرده و به خاطر دوست داشتن خداوند، از آنچه خدا نمی‌پسندد، دوری کنند. دارم به این فکر می‌کنم که شب روز پدر چقدر برای این‌ها، مبارک شده! و به اینکه اگر این رهبر فرزانه، این چنین پدری است مهربان، پس امام زمانمان، چقدر رنگ مهربانی دارد؟ نه اصلاً مگر رسول مهربان خدا نفرمود: انا و علی ابوا هذه الامة؟ تصور کن دومین و اولین انسان کل آفرینش خدا، پدرت باشد. با همه‌ی شؤونش. حالا شب میلاد توست. می‌شود حضرت پدر چشم ببندی روی تمام گناهانمان؟ می‌شود تو که قسیم النار والجنة هستی، این طفل چموش را، بهشتی کنی؟ ما که زورمان به این خود چموشمان نمی‌رسد، حضرت پدر! برایمان و برای فرزندانمان، پدری می‌کنی؟ ✍ 🌸🍃 @mangenechi
. 🌸🍃 عشق باید به بلوغ برسد 🍃🌸 عشق بالغ، حاصل بلوغ یک رابطه است؛ بلوغ ازدواج. ازدواج هم مانند خودانسان‌ها، باید به سنی مثل پانزده سالگی برسد، تا کمی از آب و گل دربیاید و کمی راحت‌تر روی زمین پا بگیرد. زمان لازم دارد تا بالغ شود و بتواند در برابر طوفان‌های ناملایم، تاب بیاورد! ازدواج، دقیقاً مثل همان بچه‌ی پرشور و شری است که زمان می‌برد تا بشناسیش! زمان می‌برد تا حساسیت‌هایش را، نقاط آسیپ‌پذیرش را، پاشنه آشیلش را کشف کنی! این همان عشق بالغی است که در دنیای ما عجیب گم شده و سرگردان است! این همان عشقی است که حالا در ادبیات کوچه و بازار، به سخره گرفته شده! همان عشقی است که جوان‌ها در جست‌وجویش، جوانی می‌کنند و دنبالش می‌دوند؛ اما چون پای آن، وفا ندارند، نه بالغ می‌شود، نه شکل می‌گیرد، نه زیبا می‌شود! همان‌طور که از آب و گل درآمدن فرزند، صبر بسیار می‌طلبد؛ برای بالغ شدن و پاگرفتن نهال هم، باید صبوری کرد. 🌸🍃 @mangenechi
✨🍀 بعضی کارها، فقط یک کار نیست، مثل درخت است، مثل یک بوته‌ی کوچک است که بلند می‌شود، بزرگ می‌شود، ثمر می‌دهد. دادن از آن کارهاست. کارهایی که هی رشد می‌کنند، هی بزرگ می‌شوند، هی ثمره می‌دهند. هرقدر هم که باشد، اسراف نیست، هرقدر که باشد مثل رشد، مثل کمال، مثل قد کشیدن، پایان ندارد. ✨🍀 🍀 @mangenechi
بسم الله 🌼طعم شیرین جمعــه🌼 از میان روزهای تلخ و شیرین زندگی، روز تو را دوســـت دارمـــ. طعم شیرین روز تو، از همان کودکی و با حال خوش مادر و پدرم، زیر زبانم رفته . ♥ جمعه‌ها همیشه پر از دور هم بودن بود. پر از عطر انار صبحگاهی که خوردنش هرجمعه مستحب است و تا چهل روز دل را نورانی می‌کند.🌿 جمعه‌ها پر بود از صدای که مادر روی سجاده‌اش می‌خواند. پر بود از عطر قرمه‌سبزی و سالاد. از غذاهایی که مادر تمام عمر می‌پخت و خانواده را پای سفره‌اش می‌نشاند. غروب جمعه که می‌شد، پدر دستمان را می‌گرفت و به جمکران می‌برد.☘️ راستش بچه که بودم، بیشتر محو چلچراغ‌ها می‌شدم و نمی‌فهمیدم مادر چرا آن همه هق‌هق می‌زند. کم کم اما مزه‌ی و زیر زبانم رفت. حالا سال‌ها از آن روزهای خوب کودکی، دویدن در‌صحن‌های بی‌انتهای و گریه‌های بی‌امان مادر، می‌گذرد. حالا مادرم دیگر نیست تا جمعه‌ها با شنیدن هق هق میان دعایش، در رختخواب بغلطیم و ازخودمان خجالت بکشیم! حالا دیگر مادر نیست تا عصرهای جمعه، پدر رامجبور کند شیرینی بخرد و به نوه‌هایش بگوید حدیث کسا بخوانند و خودش از همان اول «عن جابرابن عبدلله»، هق هقش را شروع کند. اما قلب ما به لطف مادر و جمعه‌هایش، پر از توستـ♥ پر از طعم شیرین جمعــــه💔 پر از دلتنگی‌های غریبـــــــ جمکــــران💔 پر از یـــــاد و عشق به تـــــــو💔 می‌دانم حواســــت هست اما می‌شود لطفاً هوای مــــــــادرم را بیشـــــتر داشتــــه باشـی؟ 😔 و ما را کمـــــــک کنی مثــــــل او، جرعه جرعه، عشق به تو را در کـــــــام فرزندانمان بریزیمـــ؟!! ـ♥ مولای خوبــــــــــــــــِ همه‌ی روزهـــا یابن الحســـــــن (عجل الله تعالی فرجه) 🌼🍃 🌼🍃 @mangenechi
┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅ 🌟 امان از بدبختی 🌟 با صدای طفل دوسال و نیمه‎اش از خواب پریده بود و حالا که در خواب به او دارو می‎داد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی می‎کرد: «بخور دیگه! أه! کوفت کن!» 😡 دخترک مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد: ای خدا! هرچه بدبختیه سر من ریخته! چقدر من بدبختم! خسته‎ام. خوابم می‎یاد! 😩 اینام که نصفه‎شبی خواب نمی‌ذارن برام! بدبختی هم حدی داره! 😫 همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟» _هیچی! شما بخواب. همه‌ی بدبختی‌ها مال ما زنای بیچاره است! 😒 _خانومی این ثوابی که شما می‌بری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟ خانوم همسایه رو یادت بیار که آرزو داره یه شب به خاطر بچه بدخواب بشه! حسرت همین شبای تو رو داره! 😔 زن به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر هیچ امیدی به داشتن کودکی از وجود خودش، نداشت. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه می‎زد. 😔 در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلند شد‌. کورمال کورمال، وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند. زیر لب زمزمه کرد: خستگی‌هایت را به خدا هدیه کن. بهشت بابت همین زحمت‎هایت زیر پای توست. 😊🌷 ┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅ ╔═.💠🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.💠🌟༺.═╝
🌼🌿 «آرایشگاه» زهره نشسته بود و داشت با آب و تاب از آرایشگاهش تعریف می‌کرد و مغازه‌ای را که از آنجا خرید می‎کرد، برای فاطمه شرح می‌داد. از اینکه تجربه‌ی خوبی داشته و به نفع زهره است که از همان مغازه خرید کند و به همان آرایشگاه برود. چون هم قیمتش مناسبتر است، هم کارش خوب است. داشت فاطمه را سرزنش می‌کرد که بدون دانستن و پرس‌وجو، هر جایی خرید می‌کند و هرجایی آرایشگاه می‌رود! فاطمه ذوق‌زده شد و گفت :«ممنون که به فکرمی عزیزم. حتما توصیه‌ات را به ‌کار می‌بندم». تعجب کردم. دیشب، وقتی راجع به گفت‌وگو با نامحرم در فضای مجازی برایش توضیح دادم و به او توصیه کردم که مراقب باشد، عصبانی شد و با صورت برافروخته داد زد: «ما لطف و توصیه‌ی شما را نخواهیم که را باید ببینیم؟!» با خودم فکر می‌کنم: چرا اگر راجع به دنیا برایمان خیر خواهی کنند، خوشحال می‌شویم؛ اما خیرخواهی برای آخرت را که ابدی است، دشمنی می‌شماریم یا ...؟!» 🌼🌿 🔗 🌼🌿 @mangenechi
◾️🔹◾️ مادرم که رفت، پدر خواند: «بریز آب روان اسما ولی آهسته آهسته». هوا تاریک بود، غریبه بینمان نبود. دور هم نشسته بودیم و گریه می‌کردیم. مادر جوان نبود، نه آن‌قدرها که مثلاً کودکی در شکم داشته باشد. مادر به مرگ طبیعی رفته بود. مادر بچه‌هایش را به ثمر رسانده بود، اما این‌ها هیچ یک چیزی از داغ ما کم نمی‌کرد. مادر نبود و به جان می‌فهمیدیم پاره شدن نخ تسبیح خانه یعنی چه. مادر نبود و انگار ستون فقراتمان را کسی با ناخن بیرون می‌کشید و ما کمرمان شکسته بود. با این وجود مادر بین در و دیوار، له نشده بود. مادر، سینه‌اش سالم بود، به جز رد عمل. پهلویش اما درد می‌کرد. چند وقتی بود. بابا، مادر را نشست، شست. شب نبود، روز بود، هوا روشن بود، جمعی از دوستان بودند. مادر را که در خاک می‌گذاشتیم، دور مادر پر بود از مَحرَم‌ها. مردهای محرم. می‌دانی لحظه‌ی درخاک گذاشتن، سخت است. مردان قوی می‌خواهد. هم همین‌طور. اصلاً تصورش هم سخت است تنها بخواهی عزیزت را در خاک بگذاری. به خصوص اگر دورت پر باشد از فریادهای با آستین خفه‌شده‌ی چند کودک. مادر ما فقط مادر بود، نه دختر پیامبر. اما تاریخ چیزهایی عکس این‌ها را برای دختر پیامبر خدا روایت می‌کند. تاریخ جرم مادر را درک تنهایی امامش نوشته است. تاریخ سن فرزندان دختر پیامبر را، هفت ساله، شش ساله، پنج ساله، چهارساله نوشته است. درک دختر سه ساله و پنج ساله از مرگ مادر چه می‌تواند باشد؟!!! 😭😭 ◾️🔹◾️ @mangenechi