✨🌷 باسمه تعالی 🌷✨
💠⚜ طلبکاری!⚜💠
رفته بودم لباس فرم دخترها را بخرم. یک آقای میانسال نه چندان مؤدّب جوابگوی مشتری ها بود. تمام مدّت در حال غر زدن بود و به مشتری ها بیاحترامی می کرد.
پسری جوان آمد و کیسه ای پلاستیکی به فروشنده داد. جناب فروشنده به صورت کاملاً بی ادبانه ای دو تا اسکناس پرت کرد روی میز جلوی پسر جوان. پسر، یک ثانیه مکث کرد و بعد در حالی که پول را برمی داشت و بیرون می رفت، بدون هیچ تندی ای گفت:
درست رفتار کن.
بعد از بیرون رفتن پسر، منتظر شرمندگی جناب فروشنده بودم.
حدّاقل انتظار داشتم چند ثانیه ای سکوت کند و به فکر فرو رود.
امّا ... رو کرد به مشتری های داخل مغازه و با لحن طلبکارانه و عصبی گفت:
مشتریای ما رو ببین! حالا من باید با شما خوب حرف بزنم! اعصاب نمیذارن بمونه! و ...
بین آن همه مشتری، هیچ کس چیزی نگفت. هیچ کس اعتراض نکرد. انگار همه مثل من شوکه بودند از این همه طلبکاری!
💠⚜💠
ماجرای این رفتارها به همین جا ختم نمیشود. خیلی جاهای دیگر این ماجرا برای خیلی از ما تکرار می شود.
از پرستار و دکتر بگیر، تا مسئولین آموزشی دانشگاه و معلّم مدرسه و کارمند بانک و کاسب محلّه و ...
در میان انواع آدم هایی که گوشهای از زندگی ما را پر می کنند، این رفتارها پیدا میشود.
کاش کمی با هم مهربان تر بودیم!
یک سر سوزن رفتار خوب، یک مثقال احترام و ادب، یک سر قاشق صمیمیّت، طعم زندگی را خیلی گواراتر میکند.
بیایید امتحان کنیم. ضرر ندارد!
#سبک_زندگی
#داستانک
#اخلاقی
#اجتماعی
#ادب
#مهربانی_هست
✍🏻 #ن_س_باران
🔗 #منگنه_چی
http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
✨🌷 باسمه تعالی 🌷✨
💠⚜ زاویه دید⚜💠
صبح بود و آقای جلالی داشت میرفت سر کار.
در را باز کرد و به کوچه قدم گذاشت.
چهرهاش هیچ حسی را در خود نداشت؛ 😐 مثل صفحهی سفیدی که منتظر است رویش چیزی بنویسند.
به محض اینکه چشمش را بالا آورد، آن اتّفاق افتاد. تکلیف آن صفحهی سفید روشن شد و اخم غلیظی رویش نقش بست! 😠
در ادامه، لبها بهپیوست ابروها به حرکت درآمدند 😖☹️ و غرغر را شروع کردند:
نگا کن حالا! بنّایی شروع کرده! همینو کم داشتیم! کوچه رو به چه وضعی درآورده! این بچههای شرّ همسایه 👧🏻👶🏻 هم که منتظرن یه کپّه ماسه یه جا ببینن، شیرجه بزنن روش و پخش و پلاش کنن!
یادم باشه ظهر که برگشتم، برم در خونهشون بهشون بگم که حواست رو جمع کن بنّایی کردنت باعث آزار ما همسایهها نشه! 😤
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
نیم ساعت بعد، خانم رحیمی از منزل کناری بیرون آمد برای خرید صبحگاهی.
چهرهاش با همان لبخند همیشگیِ حاضر و آماده، نقّاشی شده بود. 😊
به محض اینکه چشمش را بالا آورد، آن اتّفاق افتاد:
لبخندش جان گرفت و پررنگتر شد و در ادامه، 😃 لبهای به لبخند کشآمده، به حرکتی تازه درآمدند و تحلیل و برنامهریزی کردند:
اینجا رو نگا کن! ☺️ خدا رو شکر بالاخره دست و بالشون باز شد. بالاخره تونستن شروع کنن به تعمیرات خونهشون! چقدر خوب! حتماً منیره خانوم الان خیلی خوشحاله!
اوه! اوه! بچّهها 👧🏻👶🏻 رو بگو چه جشنی گرفتن! معلومه که حسابی با این ماسهها بازی کردن و بهشون خوش گذشته!
یادم باشه وقتی برگشتم، برم خونهشون به منیره خانوم بگم توی این اوضاع خاک و خُلیِ خونه و بودن کارگرا، بیاد پیش ما بمونه.
بعدشم بگم با هم کمک کنیم ماسههایی رو که تا وسط کوچه اومده جمع کنیم و دورش آجر بچینیم که باز پخش نشن. برای بچّهها هم چندتا سطل و بیلچه بخرم بذارم اینجا که راحتتر بازی کنن.
#روزمان_را_خودمان_میسازیم
#همسایگی
#مهربانی_هست
✍ #طهورا_فاکر
🔗 #منگنهچی
http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
✨🌷 باسمه تعالی 🌷✨
💠⚜ زاویه دید⚜💠
صبح بود و آقای جلالی داشت میرفت سر کار.
در را باز کرد و به کوچه قدم گذاشت.
چهرهاش هیچ حسی را در خود نداشت؛ 😐 مثل صفحهی سفیدی که منتظر است رویش چیزی بنویسند.
به محض اینکه چشمش را بالا آورد، آن اتّفاق افتاد. تکلیف آن صفحهی سفید روشن شد و اخم غلیظی رویش نقش بست! 😠
در ادامه، لبها بهپیوست ابروها به حرکت درآمدند 😖☹️ و غرغر را شروع کردند:
نگا کن حالا! بنّایی شروع کرده! همینو کم داشتیم! کوچه رو به چه وضعی درآورده! این بچههای شرّ همسایه 👧🏻👶🏻 هم که منتظرن یه کپّه ماسه یه جا ببینن، شیرجه بزنن روش و پخش و پلاش کنن!
یادم باشه ظهر که برگشتم، برم در خونهشون بهشون بگم که حواست رو جمع کن بنّایی کردنت باعث آزار ما همسایهها نشه! 😤
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
نیم ساعت بعد، خانم رحیمی از منزل کناری بیرون آمد برای خرید صبحگاهی.
چهرهاش با همان لبخند همیشگیِ حاضر و آماده، نقّاشی شده بود. 😊
به محض اینکه چشمش را بالا آورد، آن اتّفاق افتاد:
لبخندش جان گرفت و پررنگتر شد و در ادامه، 😃 لبهای به لبخند کشآمده، به حرکتی تازه درآمدند و تحلیل و برنامهریزی کردند:
اینجا رو نگا کن! ☺️ خدا رو شکر بالاخره دست و بالشون باز شد. بالاخره تونستن شروع کنن به تعمیرات خونهشون! چقدر خوب! حتماً منیره خانوم الان خیلی خوشحاله!
اوه! اوه! بچّهها 👧🏻👶🏻 رو بگو چه جشنی گرفتن! معلومه که حسابی با این ماسهها بازی کردن و بهشون خوش گذشته!
یادم باشه وقتی برگشتم، برم خونهشون به منیره خانوم بگم توی این اوضاع خاک و خُلیِ خونه و بودن کارگرا، بیاد پیش ما بمونه.
بعدشم بگم با هم کمک کنیم ماسههایی رو که تا وسط کوچه اومده جمع کنیم و دورش آجر بچینیم که باز پخش نشن. برای بچّهها هم چندتا سطل و بیلچه بخرم بذارم اینجا که راحتتر بازی کنن.
#روزمان_را_خودمان_میسازیم
#همسایگی
#مهربانی_هست
✍ #طهورا_فاکر
🔗 #منگنهچی
http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
هدایت شده از گاهی وقتها
✨🌷 باسمه تعالی 🌷✨
💠⚜ طلبکاری!⚜💠
رفته بودم لباس فرم دخترها را بخرم. یک آقای میانسال نه چندان مؤدّب جوابگوی مشتری ها بود. تمام مدّت در حال غر زدن بود و به مشتری ها بیاحترامی می کرد.
پسری جوان آمد و کیسه ای پلاستیکی به فروشنده داد. جناب فروشنده به صورت کاملاً بی ادبانه ای دو تا اسکناس پرت کرد روی میز جلوی پسر جوان. پسر، یک ثانیه مکث کرد و بعد در حالی که پول را برمی داشت و بیرون می رفت، بدون هیچ تندی ای گفت:
درست رفتار کن.
بعد از بیرون رفتن پسر، منتظر شرمندگی جناب فروشنده بودم.
حدّاقل انتظار داشتم چند ثانیه ای سکوت کند و به فکر فرو رود.
امّا ... رو کرد به مشتری های داخل مغازه و با لحن طلبکارانه و عصبی گفت:
مشتریای ما رو ببین! حالا من باید با شما خوب حرف بزنم! اعصاب نمیذارن بمونه! و ...
بین آن همه مشتری، هیچ کس چیزی نگفت. هیچ کس اعتراض نکرد. انگار همه مثل من شوکه بودند از این همه طلبکاری!
💠⚜💠
ماجرای این رفتارها به همین جا ختم نمیشود. خیلی جاهای دیگر این ماجرا برای خیلی از ما تکرار می شود.
از پرستار و دکتر بگیر، تا مسئولین آموزشی دانشگاه و معلّم مدرسه و کارمند بانک و کاسب محلّه و ...
در میان انواع آدم هایی که گوشهای از زندگی ما را پر می کنند، این رفتارها پیدا میشود.
کاش کمی با هم مهربان تر بودیم!
یک سر سوزن رفتار خوب، یک مثقال احترام و ادب، یک سر قاشق صمیمیّت، طعم زندگی را خیلی گواراتر میکند.
بیایید امتحان کنیم. ضرر ندارد!
#سبک_زندگی
#داستانک
#اخلاقی
#اجتماعی
#ادب
#مهربانی_هست
✍🏻 #ن_س_باران
🔗 #منگنه_چی
http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495