eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 🌺🌺🌺 پارتهای جدید در حال آماده سازیه و بزودی ارسال میشه. امروز معرفی رمان جدید هم داریم که توسط ۵ نفر از اعضای خودمون تست شده و نمره بالا گرفته و در چند روز آینده شروع میشه 🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت81 🔴رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای ن
🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟.. تارا به قلبش اشاره کرد و گفت :پس این چی؟..این که تو سینمه بوق نیست قلبه..به وقتش واسه اونی که می خواد توش قدم بذاره همچین بتپه که صداش گوش فلک رو کَر کنه.. تانیا پوزخند زد و به بالای تخت تکیه داد :میگم کمتر شعرِنو بگو واسه همینه..دختر عجب خیالبافی هستی تو..تو این دوره و زمونه عشق و عاشقی کجا بود؟..همه ش هوا و هوسه..چه از طرف دختر چه پسر..به ظاهر میگن عاشقیم ولی بعد که ۱ ماه از رابطشون گذشت یکیشون پیشنهاد میده که هر کی سی خودش..طرف هم از خدا خواسته میگه چشم چی از این بهتر..ول کن این حرفا رو که اگر بخوای دنبالش رو بگیری موهات رنگ دندونات سفید میشه و تو هنوز اندر خم یک کوچه ای ابجی کوچیکه ی خیالبافه من.. ترلان رو به تانیا گفت :حالا همچین که تو میگی هم نیستا..به نظر من عشق وعاشقی نه نیست شده و نه کشکه..من میگم هست ولی کمه..در کل کمیابه ولی نایاب نیست..اون عشقی که پاک باشه و از روی هوس نباشه خیلی خیلی کمه..اونم توی این دوره که همه چیز شده پول و منفعت و ظاهر.. تارا نونو رو گذاشت زمین و کنار تانیا و ترلان نشست :یعنی شماها می گید ظاهر و این حرفا مهم نیست؟!.. تانیا دستشو پشت سرش گذاشت وگفت :مهم که نیست ولی می تونه جزو معیارهای یه دختر واسه ازدواج باشه..یکی میگه ظاهر بیست اخلاق مهم نیست..یکی هم میگه ظاهر و بی خیال اخلاق و بچسب.. ترلان دستشو به طرف تانیا تکون داد و گفت :همین درسته..ولی قبول دارید الان همه ظاهر بین شدن؟..من خودمو فاکتور نمی گیرما..منم دوست دارم همسر اینده م از ظاهر کم و کسری نداشته باشه ولی خب در کنارش بیشتر دوست دارم اخلاقش بهم بخوره و اونی باشه که دلم می خواد.. تارا :خب اینو که همه می خوان..ولی کو؟!..پیداش کردی حتما سلام منو بهش برسون بگو پیــــــش ما بیــــا.. ترلان با حرص به بازویش زد که تارا و تانیا خندیدند.. تارا :چرا می زنی؟..حقیقته دیگه..همچین پسری عمرا گیرِ ما بیاد.. تانیا هومی کرد و گفت :اوهوم..اصلا پسرا رو بی خیال شید..دنیای خودمون رو بچسبیم که همینو عشقه..بقیه کشکه.. هر سه خندیدند.. ترلان رو به تانیا گفت :ولی حال کردم ..دمت گرم ..با اون کشیده ای که خوابوندی زیر گوش روهان کیفور شدم..پسره ی پررو انگار نه انگار ما عزاداریم..بازم دست بر نمی داره.. تانیا با لبخند گفت :تازه یادت افتاده؟..اون که واسه فلان هفته پیش بود.. ترلان :حالا هر چی..ولی کارت درست بود.. تارا زد به بازوش و گفت :اب زیر کاه بازی در نیار ترلان بگو فرامرز دیروز تو باغ چی بهت می گفت؟!.. ترلان با شنیدن اسم فرامرز اخم هایش را در هم کشید :اب زیرکاه بازی چیه؟..مثل همیشه ش ر و وِر می گفت..ظاهرا هم چشماش فقط سنگ فرش و اسفالت وهر چیزی که روی زمین هست رو می بینه..هر چی می گفتم جناب..اقا..فرامرز خان..انگار نه انگار..خدا برکت بده به دیوار..یه مشت بهش بزنی یه صدایی ازش بلند میشه ولی این فرامرز رو هر چی صداش بزنی بدتر سرش میره تو یقه ی لباسش.. تانیا و تارا می خندیدند.. تارا گفت :اره از پشت پنجره دیدمتون..گاهی هم با پاش به سنگ ریزه های رو زمین ضربه می زد..استرس داشته بیچاره... eitaa.com/manifest/1783 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت61 🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خ
🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت: ـ بریم دیگه.... به سمت در خروجی پاساژ به راه افتادیم...حس کردم پارسا خواسته تیکه ای بارم کنه!...آخه دختره خل و چل مگه حالت رو پرسیدن که میگی"من خوبم"!....ای خدا آخه چرا منِ آتیش پاره جلوی این پارسا انقدر ضایع میشم!... با خارج شدن از پاساژ سوز سردی به صورتم خورد....ای بابا کی هوا سرد شد که من نفهمیدم!....آستین های بافتم رو پایین تر کشیدم....کنار در پاساژ ایستادیم که پارسا گفت: ـ شما همین جا بمونید تا من ماشین رو بیارم.... من چیزی نگفتم ولی پرمیس "باشه" ای گفت و پارسا به سمت پارکینگ پاساژ رفت....خیلی درمورد این دختری که قرار بود خواستگاریش برن کنجکاو بودم!....روبه پرمیس گفتم: ـ خب....حالا این دختری که میخواین برین براش خواستگاری... ادامه حرفم رو ندادم....پرمیس با چشمای تنگ شده بهم نگاه کرد و با لحن مشکوکی گفت: ـ میگم نفس خیلی درمورد این دختره کنجکاویا!....نکنه حسودی میکنی ها؟! از اینکه مثل همیشه دستم جلوی پرمیس رو شده حرصم گرفت...ولی خنده مصنوعی کردم و گفتم: ـ برو بابا....چرا باید به آدمی که نمیشناسم حسودی کنم؟!...فقط کنجکاو شدم!...همین! پرمیس سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...منم ترجیح دادم چیزی نگم تا بیشتر از این ضایع نشم!...هردمون سکوت کردیم....دوباره فکر خواستگاری اومد توی ذهنم عصابم بهم ریخت....به حرف پرمیس فکر کردم....واقعا به اون دختر حسودی میکردم؟!...من آدم حسودی نبودم!....ولی حسی که به اون دختر ناشناخته داشتم،حس میکردم حسادت بود! با ایستادن ماشین پرمیس جلوی پامون از فکر بیرون اومدم....پرمیس در جلو رو باز کرد و نشست....منم در عقب رو باز کردم نشستم....پرمیس خرید هاش رو گذاشت عقب پیشم و پارسا ماشین رو حرکت داد.... ******* پارسا ماشین رو جلوی خونه مون نگه داشت....از توی آینه نگاهی به پارسا انداختم و با لبخند محوی گفتم: ـ ممنون...زحمت کشیدین.... پارسا سرش رو تکون داد و گفت: ـ خواهش میکنم....سلام برسونید.... "سلامت باشید"ای گفتم و از ماشین پیاده شدم....دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت در خونه به راه افتادم.... با وارد شدنم به خونه همونجور که کفش هام رو عوض میکردم گفتم: ـ سلام من اومدم.... کسی جواب نداد....با تعجب به سمت هال رفتم...بابا و مامان و نگار نشسته بودن...ولی آرشام و نوید نبودن...قیافه بابا بدجور در هم بود!... eitaa.com/manifest/1784 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب این دخترا تو کافه باشید در کمین هستن😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت82 🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟.
🔴ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها داریم؟..اون از روهان که خلاف کوچیکش تور کردن دخترا و اخرش هم بدبخت کردنشونه..این از فرامرز که از حُجب و حیای زیاد دیگه مونده گردنش از سه ناحیه بشکنه بس که میکشش پایین..اصلا انگار همونجور مونده دیگه صاف بشو هم نیست..صد رحمت به باباش..اقای شیبانی اینجوریا نیست..دیگه اینکه اونم از سروش که چپ و راست فقط نگاه تحویل تارا میده..نه حرفی نه کاری نه هیچی..یه ذره عُرضه نداره حرف دلشو بزنه.. تارا پرید وسط حرفش :که می خوام صد سال هم نزنه.. ترلان :حالا هر چی..در کل هیچ کدوم از خواستگاره سمج شانس نیاوردیم.. تارا:از طرف سروش مطمئن نباشید..هنوز سمج بازی در نیاورده.. تانیا رو کرد بهش و گفت :دیگه می خوای چکار کنه؟..اگه تو بذاری اونم حرفشو میزنه ولی دم به دقیقه از دستش فرار می کنی.. تارا با این حرف تانیا پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت.. ******************** صدای بزن و بکوب کل ویلا را برداشته بود..دخترا که هنوز عزاداره عمه خانم بودند با حرص از پنجره بیرون را نگاه می کردند.. جمعیت اون طرف دیوار در رفت و امد بودند و صدای دست و جیغ و موزیک سرسام اور بود.. فضای اطراف ویلا کمی باز بود و کمتر ویلایی اون اطراف دیده می شد واگر هم بود با فاصله ی چند متری از ویلای اونها قرار داشت به همین دلیل صدای موزیک و سر و صدا کسی را ازار نمی داد..و پسرا ازاین موقعیت استفاده می کردند.. انگار از وجود دخترا در ویال غافل شده بودند که بی خیال هر کار می خواستند انجام می دادند.. ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده.. تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش می گفتن به ما چه.. تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه.. ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه.. تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟.. ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم.. **************** دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد.. چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو پر می کرد.. تانیا :تازه 2 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون بشیم.. تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی.. تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید.. ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه.. eitaa.com/manifest/1808 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت62 🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت: ـ بریم دیگه.... به س
🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش بود.... با دیدن چمدون نگار تمام عصاب خوردگیم درمورد خواستگاری رفتن پارسا فراموشم شد و گفتم: ـ سلام.... چیزی شده؟!بابا نگاهم کرد و گفت: ـ سلام بابا.... مامان هم جواب سلامم رو داد....ولی این نگار بی ادب جواب سلام نداد!...به درک!...جواب سلام نده! لبخندی زدم و همونجور که روی مبل کنار مامان مینشستم گفتم: ـ چیزی شده؟ نگار بی توجه به من روبه بابا گفت: ـ دایی جون....به خدا من میتونم از خودم مراقبت کنم...نگران چی هستین؟؟ *********** آها...پس قضیه اینه...بازم این نگار میخواد بره خونه خودشون این پدر ما راضی نمیشه!...بابا گفت: ـ مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟! نگار از اینکه بابا کم کم داشت راضی میشد لبخندی زد و گفت: ـ آره دایی جون....نگران نباشید....اگه مشکلی داشتم بهتون خبر میدم.... بابا چیزی نگفت....مامان لبخندی زد و با دلسوزی گفت: ـ نگار جان ما فقط به خاطر خودته که میگیم پیش ما بمون....به هر حال پدرت هم سفارش کرد حواسمون بهت باشه.... نگار لبخند پهن تری زد و گفت: ـ من مراقب خودم هستم....بچه که نیستم....نگران نباشید.... ساکت شد و یه دفعه گفت: ـ تازه....عصرا هم بهتون سر میزنم که نگران نشید! لبخند محو شد و با تعجب به نگار نگاه کردم....نه خیر مثل اینکه قرار نیست این نگار دست از سر ما برداره!...بابا نفس عمیقی کشید و روبه نگار گفت: ـ نمیدونم دیگه دایی...تصمیم با خودته...ولی بعدا پدرت فهمید خودت جوابش رو بده....ما خوبیت رو میخوایم.... نگار لبخندی زد و گفت: ـ شما لطف دارین دایی جون....ببخشید توی این مدت زحمت دادم... اوهو...نگار هم از این تعارفا بلده؟!...بابا از جاش بلند شد و زمزمه وار گفت: ـ با شما جوونا نمیشه بحث کرد!...آخر حرف تون رو به کرسی میشونید!.... نگار خندید وچیزی نگفت....مامان رو به من گفت: ـ شام میخوری برات بکشم؟! از جام بلند شدم و گفتم: ـ نه فعلا...میل ندارم.... مامان جوابی بهم نداد و روبه نگار گفت: ـ صبر کن تا نوید و آرشام بیان که برسونن عزیزم.... نگار سرش رو تکون داد و گفت: نه خودم میرم.... مامان اخمی کرد و گفت: ـ نه دیگه نمیشه....این موقع شب نمیذارم با آژانس بری!....صبر کن نوید و آرشام بیان.... نگار دیگه چیزی نگفت....مامان از جاش بلند شد و از هال بیرون رفت....خواستم از هال بییرون برم که نگار گفت: ـ خیالت راحت شد؟! برگشتم و گفتم: ـ منظور؟ ـ بالاخره من دارم میرم...خیالت راحت شد؟ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: ـ آره بخدا....جیگرم حال اومد! با غیض بهم نگاه کرد که گفتم: ـ من آدم رکی هستم....پرسیدی منم جواب دادم.... دوباره خواستم برم که گفت: ـ نوید.... ایستادم و گفتم: ـ نوید چی؟ صدای نفس عمیقش رو شنیدم که پشت بندش گفت: ـ بهش بگو انقدر پا پیش من نشه...وگرنه... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من حوصله این چیزا رو ندارم....حرفی داری خودت بهش بگو....به من چه ربطی داره؟! و بی توجه بهش از هال بیرون اومدم....بالاخره از این نگار هم راحت شدم.....آخیش...اتاقم مال خودم شد!... eitaa.com/manifest/1806 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
سلام امروز روز تعطیله یه پارت ویژه داریم از کدوم رمان باشه؟ تو ابر گروهمون نظراتتون رو بگید👇👇 🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69 لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت63 🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش
🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی عوض کردم....برس رو برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم....لبخندی توی آینه به خودم زدم و گفتم: ـ راحت شدی نفس!.... موهام رو با کش بالای سرم بستم....از اینکه از دست نگار راحت میشدم داشتم ذوق مرگ میشدم....ولی برای چی حاضر شده بره؟!....شاید به خاطر دعوایی که ظهر با نوید داشته!....یا شایدم من خیلی آزارش دادم داره فرار میکنه!...آره خیلی من آزارش دادم!! نصف اون بلا هایی که سر آرشام آوردم اگه سر نگار میآوردم روانی میشد!!... دستی به موهام کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم....داشتم از پله ها پایین میومدم که نگاهم به آرشام و نوید افتاد که داخل خونه شدن.... نوید خیلی پکر بود و آرشام هم کمی عصبی بود!!...وای باز این دوتا خل و چل اومدن!....این روزا نوید با دیدن نگار خیلی عصبی و پکر میشد!...ولی اگه دلیل رفتن نگار، نوید بوده باشه خیلی به نوید مدیون میشدم!....به هرحال از عشق نوید به نگار تنها خیری که به من میرسید رفتن نگار از خونه مون بود!.... نگاه آرشام بهم افتاد...آخرین پله رو هم رد کردم و گفتم: ـ سلام....لباساتونو عوض نکنین که باید نگار رو برسونید خونشون! نوید با بهت بهم نگاه کرد و گفت: ـ مگه....نگار میخواد بره؟! ـ آره....دیگه نمیتونم حضورت رو تحمل کنم....ترجیح میدم شب با ترس و لرز و تنهایی بخوابم ولی هر روز چشمم به چشم تو نیفته! با لحن بی ادب و مغرورانه نگار برگشتم و بهش نگاه کردم....این کی پیداش شد؟!..عجب آدم بی تربیته ها!....با غیض بهش نگاه کردم و گفتم: ـ درست صحبت کن!.... نگار ابرو هاش رو تو هم کشید و گفت: ـ مگه من با تو حرف زدم؟! پشت چشمی واسش نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم....نوید نگاه مستقیمی به نگار انداخت و خواست چیزی بگه که آرشام گفت: ـ نگار من میرسونمت....برو سوار ماشین شو... نگار لبخندی به روی آرشام زد و گفت: ـ نه دیگه آرشامی....تو الان از بیرون اومدی خسته ای....نمیخوام مزاحمت بشم.... با غیض و تعجب نگاهی به نگار کردم....عجب آدمی بود این!....به آرشام چشم دوختم تا ببینم چه جوابی میده....آرشام با ابرو های گره خورده گفت: ـ تو همین جوریش هم مایه مزاحمتی!.... از این جواب آرشام دلم خنک شد...پوزخندی زدم که نگار با بهت گفت: ـ آرشامی!!... نوید نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهی به نگار کنه رو به آرشام گفت: ـ من میرم بالا....خسته م میخوام بخوابم....فعلا! آرشام اخماش باز شد و لبخند محوی به نوید زد و چیزی نگفت....نوید هم از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت....دلم ریش شد واسه داداش مظلومم!...تاحالا نوید رو انقدر مظلوم ندیده بودم!.... *********** با عصبانیت به نگار نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد و گفت: ـ میرم با دایی و زندایی خدافظی کنم... و جلوی چشمم رفت...تنفرم از نگار هر روز بیشتر میشد!....نمیدونم چرا اصلا نمیتونم این بشر رو تحمل کنم!....نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم.... زیاد خودتو عصبی نکن.... نگاهم به آرشام افتاده که خیره خیره داشت نگاهم میکرد...نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم: ـ تو نمیخواد نگران من باشی....حواست به نوید باشه که انقدر بد سلیقه نباشه و عاشق همچین کسی نشه! با حرص و غیض گفت: ـ مگه من از چشم و دل نوید هم میتونم مراقبت کنم که عاشق کسی نشه!.... خب اینم حرفیه ها!...پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: ـ ببین منظورم اینه که.... پرید وسط حرفم و گفت: ـ نمیخواد منظورت رو بگی....خودم کاملا متوجه شدم!...میرم ماشین رو روشن کنم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت83 🔴ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها دار
🔴تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون کردن..تازه اگر اون کارشون رو ندید بگیریم که اونم بر حسبِ احتمال..بازم این سر و صداها رو نمیشه تحمل کرد..ما هم همسایه شون می شیم و اینکارشون درست نیست.. تانیا:خب اونبار هم ما مهمونی گرفتیم و اینا حرفی نزدن.. ترلان چپ چپ نگاهش کرد:۳ ساعته داریم لالایی می خونیم برات؟..خب اونا هم تلافی کردن دیگه..بدجورم حالمونو گرفتن..من که مطمئنم خودشون بودن..3 تا مرد..حرف اون پسره هنوز تو گوشمه ""خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..بهتره از این به بعد هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ خب این حرفاش تابلو بود خداییش.. تانیا سرش را تکان داد و متفکرانه گفت:اره خب..منم یادم نمیره که اون یارو چی بهم گفت..مشکوک بود .. "" یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو..این حرفاش بودار بود..بین این سه تا برادر یکیشون از موضوع روهان خبر داشت که اونم رادوین بود..اون روز باهاش بد حرف زدم که اینجوری اتیشی شده بود.. تارا:پس دیدی پُربیراه نمیگیم؟..باید تقاص اذیت و ازاراشون رو پس بدن..اون شب داشتم سکته می کردم..اگر بلائی سرمون می اوردن چی؟.. ترلان :قصدشون اذیت کردن ما بود که موفق هم شدن.. تانیا با لحنی کلافه گفت :ولی اینم نمیشه..ما که نمی تونیم بریم تو مهمونیشون شرکت کنیم..تازه هفت عمه سَر شده..درست نیست.. ترلان: ما که نمیریم بزن و برقص کنیم..این نقشه ست.. تارا: اصلا بیرون می شینیم..توی بالکن..فقط باید کارمونو باهاشون یکسره کنیم.. تانیا اجبارا سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد :حالا چطوری از این دیوار رد شیم؟!.. ترلان نگاهی به باال و پایین دیوار انداخت :کاری نداره..بیاین تا بهتون بگم.. طول دیوار را گرفت و پایین رفت..همونجایی که سر توری به لوله ی فلزی بسته شده بود را نگاه کرد.. ترلان : یه گوشه ش رو کج کنیم می تونیم رد شیم..فلزش زیاد ضخیم نیست..کاری نداره.. لبه ی دیوار را از پایین گرفت ولی محکم بود :بیاید کمک دیگه.. اینبار تارا و تانیا هم کمکش کردند..لبه ی توری را از پایین خم کردند..انقدری بود که بتوانند رد شوند.. تارا مانتو و شال مشکی براق..ترلان مانتوی مشکی و شال دودی و تانیا هم مانتوی مشکی با شال مشکی براق به تن داشت.. دستی به لباسشان کشیدند..چون از انتهای ویلا وارد شده بودند کسی متوجه انها نشده بود..کمی از راه را طی کرده بودند که متوجه دختر و پسری شدند..دست تو دست هم کنار دیوار ایستاده بودند..جای خلوتی بود و پسر در حال بوس کردن بود تارا ریز خندید..تانیا رویش را برگرداند و لبخند زد.. ولی ترلان با نیش باز نگاهشون کرد و خم شد..از روی زمین یه تیکه سنگ نسبتا درشت برداشت..کمی توی دستش جا به جاش کرد .. فاصله شون نسبتا زیاد بود..هدفگیری کرد و محکم سنگ رو به طرفشون پرتاب کرد..مستقیم پشت کمر پسر خورد ..ناله کرد و برگشت.. با این کار دختری که توسط پسر بوسیده می شد ترسید و پشت او مخفی شد..تانیا و تارا به این عمل ترلان خندیدند..
دوستان دو تا پارت ویژه در نظر گرفتیم یکی و یکی 🌺🌺🌺🌺