eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت50 🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام
🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره! تعجبم رو نمیتونستم مخفی کنم!... با بهت گفتم: کدوم ارث؟! نفس عمیقی کشید و گفت: - تموم باغ های اصفهان و کارخونه بابا، به من میرسه! با خنگی گفتم: - پس راشین چی؟! - بابا واسه اونم فکر کرده..... فقط تا جایی که میدونم تموم باغ های اصفهان و کارخونه، به من میرسه! تقریبا دلیل تعصب نگار رو روی آرشام فهمیده بودم.... ولی هنوز قانع نشده بودم!..این فقط یه احتمال بود!... با طعنه گفتم: . یه خدا نکنه به عمو بگی بد نیستا بیچاره عمو چه پسر بی تربیتی داره! خندید...منم با تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم. یهو گفت: . عه ... نفس...اونجا رو نگاه.... و با انگشت اشاره اش بالای درخت کاج رو نشون داد. بلافاصله با ترس رد اشاره اش رو دنبال کردم....هیچی روی درخت به اون بزرگی نبود.. با غیض برگشتم و گفتم: - اونجا که چیزی ن.. با افتادن سر آرشام روی شونه ام حرف توی دهنم ماسید...دستام خیس عرق شد... با بهت گفتم: - هوی.. آرشام... چت شد؟! نگاهی بهش انداختم...خواب خواب بود!...با پروئی سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خوابیده بود... حس بدی بهم دست داد... دوست نداشتم کسی به جز پارسا سرش روی شونه م باشه... دلیل این حس رو نمیدونستم... فقط این رو میدونستم که انگار کسی توی گوشم میگفت: این شونه جای سر پارساس نه هیچ کس دیگه دستم رو نزدیک سر آرشام کردم و گفتم: - اوهوی.. پاشو برو تو اتاقت بخواب... جوابی نداد... لبم رو گاز گرفتم... گفتم: - ببین...اگه...اگه پانشی بری پرتت میکنم تو استخر ها.. بازم جواب نداد... تحمل نداشتم بیشتر از این سرش روی شونه ام باشه... دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم: - الان پرتت میکنما! بازم جواب نداد... خواب بود!. چه زود روی شونه ام خوابش برده بود و من چه عذابی میکشیدم!... قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم دستم رو که پشت کمر آرشام بود رو فشار دادم و با تمام قدرت به جلو هلش دادم... در عرض سه ثانیه آرشام خیلی شیک پرت شد تو استخرا با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده... روی آب مونده بود و مثه مگس که روی چایی افتاده باشه، دست و پا میزد..اومد لبه استخر و با عصبانیت گفت: - این چه کاری بود؟! نمیگی من سرما بخورم تو این هوا؟! شکلکی براش در آوردم و گفتم: - اییییی... چقدر بچه ی لوسی هستی!... سرما هم بخوری!... تقصیر خودت بود که.... ادامه حرفم رو ندادم و آرشام با خونسردی نگاهم کرد. یعنی میخواست بگه من اون موقع خواب بودم اصلا متوجه نشدم سرم رو گذاشتم رو شونت!..برو برو موذی... تقصیر من بود که چی؟! به قیافه اش نگاه کردم.... موهای خیسش روی پیشونیش رو گرفته بود و چشمای سرخش به خاطر شنا و خواب آلودگی بدجور سرخ شده بود!نفس عمیقی کشیدم و با لحن تندی گفتم: - اصلا همه چی تقصیر توئه... تقصیر توئه که نگار عاشق چش و چالت شده و این وسط من باید عذابش رو بکشم! با شک نگاهم کرد و گفت: - برای چی باید تو عذابش رو بکشی؟!.....نکنه؟ یهو با خوشحالی نگاهم کرد...نمیدونم از حرفم چی برداشت که این جوری ذوق مرگ شد...از جام بلند شدم و گفتم: مگه تو دانشگاه نداری؟!.. پاشو برو بخواب و به سمت خونه به راه افتادم...اصلا هم به آرشام بیچاره محل ندادم که ممکنه تو این هوا سرما بخوره!... به من چه... تقصیر خودش بود! به سمت اتاقم رفتم...در اتاق رو باز کردم...نگار چه راحت گرفته بود روی تختم خوابیده بود...آهی کشیدم...حالا من روی اینا بخوابم؟! مشکلی با روی زمین خوابیدن نداشتم!...دیگه انقدر سوسول و افاده ای نبودم مثل این نگار!...ولی خب...چون نگار جای من رو تصاحب کرده بود و بهم دستور داده بود روی زمین بخواب نمیخواستم روی زمین بخوابم... آهی کشیدم... چاره چیه؟! کجا برم کپه ام رو بذارم؟! روی تشک دراز کشیدم... نگاهی به ساعت انداختم...3 و نیم شب بود...خاک به سرم فردا کلاس داشتم و هنوز بیدار بودم... گوشیم رو کنارم گذاشتم و ساعتش رو برای صبح تنظیم کردم... زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم....هر چند اصلا خوابم نمیبرد! **** با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم.... خواستم دوباره بخوابم... فقط دو دقیقه... برای دو دقیقه پلک هام رو روی هم گذاشتم و خواستم بخوابم که با صدای نگار خواب به کل از سرم پرید: - این بار دومه ساعتت زنگ میخوره...نکنه میخوای استادت کلاس راهت نده؟! eitaa.com/manifest/1629 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت51 🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره!
🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد نجومی سخت گیر ترین استادم یهو روی جام نشستم... نگاهم به نگار افتاد که داشت توی آینه آرایش میکرد... دستی به موهام کشیدم و گفتم: مگه تو هم کلاس داری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت: آره...با چی میری دانشگاه؟ با لحن مسخره ای گفتم: - پا؟ از توی آینه نگاهم کرد و گفت: - مسخره.... منظورم اینه که با چه وسیله ای میری؟ با همون لحن قبلیم گفتم: خط یازده! و به پاهام که زیر پتو بودن اشاره کردم...با حرص گفت: - بمیری با این جواب دادنت! از جام بلند شدم و گفتم: - خودت بمیری...من تا حلوا تورو نخورم دار فانی رو بای بای نمیکنم.... به قیافه سرخ شده اش محل ندادم و از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشویی به راه افتادم..خوشم میومد حال این نگار رو میگرفتم...اصلا آرامش میداد به هم! **** کیفم روی دوشم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم....خدا خفت کنه نگار که به خاطر تو انقدر دیر سر کلاس میرسم..... بعد از اینکه از دستشویی اومدم نگار پیله کرد که باید من رو هم برسونیا...حالا انگار من با لامبورگینی میرم و میام که خودش رو میچسبونه بهم!.. عجب گیری کردما..... خلاصه بهش گفتم که من با ماشین دوستم میرم و میام و نمیشه تو هم باشی... با پروئی میگه اگه با پرمیس میری و میای که من توی کوه باهاش دوست شدم و مشکلی ندارم!... انقدر این مانتو هاشو برانداز کرد و این مقنعه اش رو با این مانتوش ست کرد که کلی وقت رو هدر داد. البته شاید به این خاطر خونسرد بوده که کلاسش 8 ونیم شروع میشده نه مثل من بدبخت که راس 8 باید کلاس باشم! بالاخره موفق شد وبال گردن منو پرمیس بشه و باهامون بیاد... تا پرمیس رسوندش دانشگاه یکمی دیر شد و علاف شدیم! - میگم امروز استاد هردومون رو راه نمیده! نگاهی به پرمیس انداختم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: - په نه په... میگه خیلی ممنون که دیر کردین!... بفرمایین بشینید به سمت کلاس رفتیم...هردو ایستادیم پشت در و تنفس عمیقی کشیدیم. پچ پچ وار کفتم: - تو در بزن! اخمی کرد و مثل خودم صداش رو پایین آورد و گفت: ۔ غلط کردی...خودت در بزن! پا بلندی کردم و از توی دریچه شیشه ای بالای در به داخل کلاس نگاه کردم... خیلی زور میزدم فقط ابرو هام به شیشه میرسید ولی همینم خیلی بود... نگاهی به داخل کلاس انداختم..به به رسما شوت شدیم بیرون!...با حس درد گرفتن پنجه های پام درست ایستادم و نگاهی به ساعتم انداختم... 8 و ربع بود!... ربع ساعت تاخیر کم چیزی نبود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - باشه من در میزنم ولی اگه چیزی گفت پای تو ها!.. سرش رو تکون داد و من تقه ای به در زدم....در باز شد و نگاهم رو به استاد دوختم....آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - سلام.. پر میس هم با صدای پایینی سلام کرد... استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: یه ربع ساعت تاخیر... بفرمایید خانوما! اصلا خوشم نمیومد پشت در بایستم و به استاد خواهش تمنا کنم که تورو خدا بذار بیام داخل.. - استاد تروخدا این دفعه رو ببخشید.... توی این ترم بار اولمونه دیر میکنیم... استاد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به پرمیس انداخت و گفت: - بار اولتونه! بار اولمونه؟!..... واقعا بار اولمون بود دیر میکردیم!؟ ........الله اعلم!..من که چیزی یادم نمیاد! - استاد خواهش میکنم! نگاهی به پرمیس انداختم...همچین با مظلومیت به استاد نگاه میکرد که دل منم براش کباب شده بود - بیاین داخل.....این بار رو میبخشم!...ولی اگه تکرار بشه... و حرفش رو ادامه نداد و منو پرمیس داخل شدیم.... خداروشکر به خاطر مظلومیت پرمیس قضيه ختم به خیر شد!؟ ***** بالاخره کلاسام تموم شد... کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم.....داشتم به سمت ساختمون میرفتم که یه صداهایی به گوشم رسید.... احتمالا جن ها دارن توی درخت ها با هم اختلاط میکنن! - واقعا که خیلی بی شرمی! با شنیدن صدای تقریبا بلند نگار بی حرکت سرجام ایستادم.....بازم دعوا با نوید؟!..این بار اگه دست رو داداش بی عرضه ام بلند کنه چش و چالش رو در میارم دختره ایکبیری به سمت صدا رفتم.. نگاهم به نگار و نوید افتاد...با تعجب بهشون نگاه کردم.....صدای نوید بود: - من بی شرمم یا تو که هر دیقه به آرشام میچسبی؟! خودم رو عقب تر کشیدم... نه نه نباید میفهمیدن من دارم گوش میدم... پشت تنه درخت ایستادم... به قیافه سرخ شده از عصبانیت نوید خیره شدم...اوه اوه نوید غیرتی میشود!... صدای جیغ جیغ نگار بلند شد - به تو چه ربطی داره؟! مگه تو کی هستی؟!.. eitaa.com/manifest/1651 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟! صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو! یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!.. با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم: - سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت: - سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی.. گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت: - مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟! دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟! ******* با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت: - ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم: خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم: - بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت: - تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟ با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟! - به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم: - من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت: نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟! - چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم: - تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت: همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد گفت: آرشامی آرشام بی توجه بهش گفت: - اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم: - من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم... eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت53 🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی
🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم...ای خدا....دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...ای بابا این پرمیسم وقت گیر آورده ها! کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم............اس رو باز کردم: چرا جواب نمیدی؟به دیار باقی شتافتی؟ اینم از رفیق من...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم: - سلام آجی چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ نگران شدم... نه مثل اینکه نباید غیبت میکردم...خب لابد اینجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده... به سمت در اتاق رفتم و قفلش کردم.... از توی کمد لباس های راحتیم رو در آوردم و لباس هام رو عوض کردم... قفل در رو باز کردم... حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از این چرت و پرت ها؟ گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت... دختره بیشعور حتى تخت رو مرتب نکرده... چقدر آدم بی ادبیه این نگار!... گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم... پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود! پتو و بالش رو هم جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت...همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت: آفرین میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری! بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم: - از نظر من آدمایی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترین آدم هان! خودم هم یه جورایی فحش دادم!! تو اتاق من تریلی با کاروانش گم میشه... - من دارم میرم خونه دوستم.... نگاهی به ساعت انداختم... 4 بعد از ظهر بود... گفتم: خب به من چه! نفس کلافه ای کشید و گفت: اگه دایی اینا پرسیدن کجام بگو خونه دوستش... شونه ای بالا انداختم و گفتم - به من چه؟! نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟! برو بابا ای زمزمه کرد و ایستاد جلوی آینه و رژلب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید...هنوز لباسایی که برای دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته.....مانتو قهوه ایش رو با مانتو خردلی و تنگی عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آینه ایستاد...ای وای چقدر به خودش نگاه میکنه؟! جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زیرچشمی به نگار نگاه کردم..داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه نگاهم به کلیپس کوچولویی مشکی که پایین میز توالت افتاده بود، افتاد و لبخند خبیثی زدم و یهو داد زدم: - ای وااای.... سوسک!...وااای. ......سووووووسک نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش یه خط زخیم از خط چشم جا موند.. به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: - کو؟... کجاس؟!... کجاس این سوسک مرض گرفته؟! گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزدیک شدم و در حالی از خنده پکیده بودم نگاهی به کلیپس مشکی انداختم و گفتم: - عه...اینکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه! نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زیر لب گفت: خدا شفا بده هر چی روانی هست! کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم: - عجیبه... تا حالا ندیدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه! برگشت جلوی آینه ایستاد و خواست چیزی بگه که با دیدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما شده بود هینی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت: - الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی! با عصبانیت گفتم: - برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد کردی؟ ******** چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس بود...اس رو باز کردم: راستی امروز میای بریم خرید؟ زود تایپ کردم: نمیدونم، خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم.... ساعت چند میری؟ ارسال کردم و منتظر موندم... حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهایی حوصلم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اینا نمیومدن. خب به عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!.. اس ام اس دیگه ای از پر میس اومد - من سلیقه تورو قبول دارم باید بیای... ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بریم... سریع تایپ کردم: - غلط کردی... باید بیای دنبالم من اینجوری نمیام... به شکلک زبون دراز هم براش فرستادم.....جوابش که اومد سریع خوندم: - اذیت نکن دیگه... بیا اینجا از اینجا میریم بیرون.... آفرین نفس... یه شکلک ناراحت هم گذاشته بود....دلم سوخت....چه کنم دیگه... دل سوزم!... واسش نوشتم: - اوکی... تا نیم ساعت دیگه میام و ارسال کردم... نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آینه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اینکه خوب به خودش نگاه کرد گفت: - زنگ میزنی به آژانس؟
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت54 🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو م
🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم: خودت زنگ بزن... کارت رو گرفت و گفت: - اشتراکتون چیه؟ با لحن مسخره ای گفتم: معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیایتت منو کشته! کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت: . خیلی خب بابا.....اشتراکتون چنده؟ روی تخت نشستم و گفتم: - ۵۴۲.... گوشیش رو از توی کیفش در آورد و مشغول شماره گیری شد...وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی اتاق بیرون رفت.... آخیش....اکسیژن.. نفس عمیق آرامش راحت شدم...عصابم خورد شده بود از دستش...از اتاق بیرون اومدم تا یه سر و گوشی آب بدم......نوید و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نوید بیچاره اصلا توی این دنیا نبود!... برای اینکه یکم از این حال و هوا بیرون بیاد گفتم: - نوید... نوید نگاهی بهم انداخت و گفت: لبخندی زدم و گفتم: چیزه...منو میرسونی خونه پر میس اینا؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: نه با ناراحتی گفتم: - پس من چیکار کنم؟! از جاش بلند شد و با کلافگی گفت: - من چه بدونم؟..با آژانس برو تا اینو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت: - من میرسونمت.... با شنیدن این حرف از آرشام گفتم: نه...خودم میرم - با تحکم عجیبی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: نه خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری! چیزی نگفتم در حالی که سر از جمله آخریش درنمیآوردم......سر ظهر کجا بود بابا؟ الان عصره.. عجب خروس بی محلی این آرشام نوید از توی جیبش سوییچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت: فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی آرشام سوییچ رو گرفت و چیزی نگفت...نوید از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت.... آرشام نگاهی به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نگاه کرد و گفت: چرا ایستادی؟!..... برو آماده شو! تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم... ****** وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!... یه جين چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم در آوردم و پوشیدم. خواستم یه مانتو بپوشم و روش به شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم.... آذرماه هم داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد.. آدم سرمایی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه!... مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پاییزی ست کردم...... موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس اینا شالم رو در آوردم با دیدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت!..... کیفم انداختم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم... خب خب چه خوشمل شدم...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود... به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم رنگی روی لبام کشیدم... بعد از این که ساعت بند سفیدم رو بستم یه دوش اتكلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که دیدم جوراب پام نیست......... برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم........ به ساعت نگاه کردم.... ساعت پنج شده بود.. خب خب همین الانشم کلی دیر شده پر میس منو میکشه! چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... از پله ها سرازیر شدم... آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ایستاده بود منتظر من.....با دیدنم گفت: چقدر دیر آماده میشی.. محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی در آوردم و روی دوتا پله بلند پایین در خونه نشستم و مشغول بستن بند های کفشام شدم... تموم نمیشدن که... کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای چپم رو ببندم که دیدم بند ها بدجور پیچیدن و اصلا سر در نمیآوردم چی به چیه؟ با تعجب به کفشم نگاه کردم که آرشام اومد نزدیکم و جلوی پام روی پله پایین زانو زد و گفت: - تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟ و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد. با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم.... بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد... به محض اینکه آرشام ایستاد منم ایستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم: - مرسی.. چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت.....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم. در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار ماشین شدم.... آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد... تازه از خونه خارج شده بودیم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ... توی طول راه هردومون ساکت بودیم. یاد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت... یه لبخند محو زدم که آرشام گفت: - به چی میخندی؟ چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت گفتم: - یاد روزی افتادم که برای دانشگاه دیرم شده بود وبیدارت کردم.. سرش رو تکون داد و گفت: - آها.... چه خوب شد تو خواب موندی و دیرت شد!!! https://eitaa.com/manifest/1679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت: در مورد حرفایی که تو باغ.... پریدم وسط حرفش و گفتم: امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت: نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه! نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم: - باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم: مرسی که رسوندیم...خداحافظ.. خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در جلو رفتم و گفتم: - سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت: چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم: - تو که آماده نیستی! همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت: آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت: - مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت: - پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت: - اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!... خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت: - از این پری خسیس این کارا بر نمیاد.... https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت56 🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب ح
🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری کردم روی مبل تک نفره نشستم....خاله مهتاب همیشه پرمیس رو "پری"صدا میکرد....مگه توی جشن ها و مراسم... خاله به سمت آشپزخونه به راه افتاد ومن تنها موندم....نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم....خونه شون با اینکه ویلایی بود ولی کوچیک تر از خونه ما بود و دکوراسیون آبی فیروزه ایش خیلی آرامش بخش بود.... البته خاله مهتاب هرسال دکوراسیون خونه رو عوض میکرد و همین وجه تفاوتش با مامان بود....یه هیجان خاص داشتم....اینجا خونه ای بود که پارسا شب و روزش رو میگذروند....ولی خودش نیست....کجا بود الله و اعلم! اوووف این پرمیس کجا مونده؟!...خو یه مانتو و یه شلواره بپوش بیا...خفم کردی!...خاله مهتاب با دوتا لیوان شربت نارنجی رنگ اومد و گفت: ـ بفرما عزیزم...من نمیدونم این پری به کی رفته انقدر بی ادبه! خندیدم و با تشکر لیوان شربت رو از توی سینی برداشتم...همون موقع پرمیس اومد و گفت: ـ من بی ادبم؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: ـ په نه من!.... لیوان شربت رو از توی دستم گرفت و همونجور که یه قلوپ میخورد گفت: ـ این برای من...! خاله مهتاب به صورت نمایشی چنگی به صورتش زد و با چشمای گرد شده گفت: ـ پری...خجالت بکش... پرمیس شربت رو خواست بخوره که سریع گفتم: ـ اگه خوردی باید منو آیس پک مهمون کنی! ولی پرمیس قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره لیوان رو به لباش نزدیک کرد و شربت رو خورد!...خاله مهتاب اشاره ای به اونیکی لیوانی که برای خودش آورده بود کرد رو به من گفت: ـ بیا عزیزم....شما اینو بخور.... از جام بلند شدم و گفتم: ـ نه خاله جون.... انشاالله وقتی برگشتیم....باید بریم دیره...این پرمیس کج سلیقه هم تا شب منو میچرخونه! خاله خندید و بعد از خداحافظی از هال بیرون اومدیم...پرمیس داشت کفش هاش رو میپوشید که گفت: ـ راستی ماشین ندارما! ای بمیری...چرا بدون ماشین میخوای منو ببری بازار!...ای خدا!...با غیض گفتم: ـ پس با چی بریم؟! ـ خو ماشین پارسا مشکل داشت بردش تعمیر....حالا هم میخواست بره بیرون ماشین منو برده... با ناراحتی گفتم: ـ حالا کی میاد؟ کفش هاش رو پوشید و گفت: ـ من چه بدونم....با آژانس میریم...شایدم اومد... صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و برگشتم...نگاهم به پارسا افتاد...تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم دستام خیس عرق شده....بازم دیدمش و من همچین شدم!... ***** پارسا جلوتر اومد و پرمیس هم نزدیکش شد و گفت: ـ سلام....کی اومدی؟! نگاهی به پرمیس انداخت و گفت: ـ سلام....همین الان...میبینی که!... به نظرم مضطرب و پریشون بود....به نظرم همین الانشم خیلی برای سلام علیک دیر شده بود....جلوتر رفتم و گفتم: ـ سلام آقا پارسا....خوب هستید؟ نگاهش رو با یه حالت کلافگی ازم گرفت و خیلی سرد گفت: ـ سلام نفس خانوم...خوش اومدین... دلم گرفت....نه اینکه باهام گرم احوال پرسی نکرده بود...از اینکه طاقت اضطراب و پریشونیش رو نداشتم!...نمیدونم چم شده بود!... همینجور سر جام مثل مترسک ایستاده بودم که پرمیس روبه پارسا گفت: ـ پارسا...ماداریم میریم بیرون خرید...ماشین رو لازم دارم.... پارسا سوییچ رو به پرمیس داد و گفت: ـ خب این سوییچ ماشین...ولی یک ساعت دیگه ماشین رو لازم دارم..... پرمیس مشتی به بازوی پارسا زد و با لحن مسخره ای گفت: ـ به نظرت خرید یک ساعته انجام میشه؟! پارسا با کلافگی گفت: ـ خب منم کار دارم....به ماشین هم نیاز دارم... پرمیس با غیض گفت: ـ ماشین خودمه ها....بدون اجازه خوب میبریش این ور اون ور! پارسا سرش رو تکون داد و گفت: ـ میگن از کیسه نو قرض نکن اگه کردی خرج نکن...حالا حکایت توئه! پرمیس خواست یه چیزی بگه که مثل قاشق نشسته پریدم وسط بحث خواهر و برادر و گفتم: ـ خب چطوره آقا پارسا مارو برسونن تا در پاساژ....بعد خودشون برن دنبال.... با دیدن قیافه پرمیس حرفم رو خوردم و که پرمیس دستاشو به هم کوبوند و گفت: ـ راست میگه ها....پارسا...بیا مارو برسون!.... پارسا نگاهی به تیپش کرد و با لحن شوخی که ته مایه های خستگی داشت گفت: ـ به نظرت به من میاد راننده شوفر باشم؟! https://eitaa.com/manifest/1716 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت57 🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری
🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فراژکوندی زدم...ولی نمیدونم این پارسا از لبخند من چی برداشت کرد و که اخمی کرد و گفت: ـ خیلی خب...برید سوار شین... پرمیس نزدیکم اومد و دستم رو کشید و گفت: ـ بریم تا راضی شده! با پرمیس از حیاط بیرون اومدیم و به سمت ماشین پرمیس که بیرون پارک شده بود رفتیم....در عقب رو باز کردم...با اینکه دلم میخواست جلو بشینم ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاس؟!... عیبه!....زشته!.....مردم چی میگن؟!...نشستم توی ماشین و پرمیس هم جلو نشست....چند لحظه بعد هم پارسا اومد و سوار ماشین شد....از توی آینه نگاه مستقیمی بهم انداخت و خیلی معمولی گفت: ـ ببخشید نفس خانوم....پشتم بهتونه.... خو میخوای رانندگی کنی عجب اسکلی هستیا!....ولی خودم میدونستم از ادب و متانتشه!...لبخندی زدم و با مثل بچه خنگا گفتم: ـ خواهش میکنم گل پشت و رو.... تازه فهمیدم دارم چه گافی میدم که خنده مصنوعی کردم و گفتم: ـ پشت گل باغ گلِ! بعد از تموم شدن حرفم سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم....کلا تو حرف نزنی میمیری نفس؟! پارسا چیزی نگفت....ولی سرش رو انداخت پایین و استارت زد....شایدم خنده اش گرفته و نخواسته من خنده اش رو ببینم! ***** ماشین رو حرکت داد....کلی ذوق مرگ شده بودم!...اولین بار بود انقدر به پارسا نزدیک بودم!....لبخند محوی روی لب هام شکل گرفته بود که هرکاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم!.... ـ خب حالا میخواین کجا برین؟ من چیزی نگفتم...به اندازه کافی گاف داده بودم میترسیدم دوباره ضایع شم!...پرمیس که سکوتم رو دید آدرس پاساژی رو داد که همیشه باهم میرفتیم.... پارسا دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه روبه پرمیس گفت: ـ حالا چی میخوای بخری؟!...جشنی چیزی که در پیش نداریم.... پرمیس با صدای مبهوتی گفت: ـ حالت خوبه؟!...مگه میشه برای خواستگاری داداشم خرید نکنم؟! پارسا با شنیدن این حرف یهو سرفه اش گرفت و گفت: ـ میگم پول که همراهت داری؟!.... ولی من نشنیدم پرمیس چه جوابی به پارسا گفت....تپش قلبم به شدت بالا رفته بود...حس میکردم اگه پارسا به این خواستگاری بره و با اون دختری که نمیشناختم ازدواج کنه همه چیز برای من تموم میشه!....حرکت عرق رو روی پیشونیم حس کردم....خودم رو به پنجره نزدیک کردم و پنجره رو کمی پایین کشیدم....باد خنک و سرد آذر ماه به پیشونی عرق کرده ام خورد و در عرض چند ثانیه عرق پیشونیم رو خشک کرد... خوشبختانه پرمیس و پارسا در حال جر و بحث بودن و متوجه من که توی این سرما مثل منگل ها صورتم رو جلوی پنجره گرفتم،نشدن! ولی نگاه سنگین پارسا رو از توی آینه حس میکردم.... برای اینکه یه وقت فکر نکنه خل وضعم دستم رو روی شاسی پنجره حرکت دادم و پنجره رو بالا دادم.... نمیدونم چرا....من که با یه حرف خواستگاری انقدر بهم ریختم چه برسه بخوام عروسی پارسا رو ببینم!...وای نه....خدانکنه!... یاد پریشونی و کلافگی پارسا بعد از دیدنم افتادم....یعنی ممکنه اونم با این خواستگاری مخالف باشه!؟...یعنی ممکنه منو دوست داشته باشه و به اجبار پدر مادرش میخواد بره خواستگاری؟!...شاید اونم منو دوست داره ولی غرورش اجازه اعتراف نمیده!... پوزخند محوی زدم....مثل همه دخترا توی رمان ها و فیلم ها درحال فکر های دخترونه بودم!... با ایستادن ماشین تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم....نفس عمیقی کشیدم....نباید ضایع بازی درمیاوردم الان پارسا فکر میکرد چه خبره!...ولی چه خبر بود!؟...نکنه خبریه و من خبر ندارم!! ـ بفرمایین...رسیدیم.... تشکر زیرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم....پرمیس ولی هنوز توی ماشین نشسته بود....چون هنوز در ماشین باز بود صداشون رو میشنیدم...پرمیس بود که با سمجی گفت: ـ پارسا...خو تو هم بامون بیا! ـ آخه من برای چی باتون بیام!؟...هزار تا کار دارم! ـ لوس نشو دیگه....وقتی خواهر کوچیکترت داره ازت درخواستی میکنه باید به دیده منت انجام بدی! با کلافگی جواب داد: ـ پرمیس....گیر نده....میگم نمیتونم بیام.... پرمیس از ماشین پیاده شد....فکر کردم بی خیال شده...ماشین رو دور زدم و کنار پرمیس ایستادم که بریم داخل پاساژ....یهو پرمیس خم شد و ضربه ای به پنجره زد...پارسا پنجره رو پایین داد که پرمیس گفت: ـ ولی یادت نره ها...منم... پارسا با یه حالت شتاب زدگی که تاحالا ازش ندیده بودم پرید وسط حرفش و گفت: ـ خیلی خب بابا....بذار ماشین رو پارک کنم الان میام!... وخیلی زود ویـــــــــــژ ماشین رو حرکت داد و رفت...پرمیس زد زیر خنده و خودش خودش گفت: ـ خیلی خوبه از داداشت آتو داشته باشیا! با تعجب گفتم: ـ چته تو؟!...چی میگی؟!... با لبخند رو لبش گفت: ـ خیلی خوبه ها...تو هم یه آتو از نوید بگیر!....ببین....اینجوری ازش بیگاری میکشی! https://eitaa.com/manifest/1729 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت58 🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فرا
🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم: ـ چه آتویی از پارسا داری؟!... خندید....وقتی خنده اش تموم شد سری تکون داد و گفت: ـ چه فرقی میکنه؟!... اخمی کردم و گفتم: ـ نمیگی؟! سرش رو به عالمت نهی باال و پایین برد...یاد خواستگاری پارسا افتادم و حس کردم قلبم فشرده شد!...صدام رو پایین آوردم و گفتم: ـ حاال خواستگاری کی میخواین برین؟! با بی حوصلگی گفت: ـ دختر دوست مامان....یه دختر فوق العاده افاده ای و از دماغ فیل افتاده....من نمیدونم پز چیش رو میده؟!...قیافه معمولی هم داره!...ولی انقدر افاده داره که نگو! یه لحظه حس کردم از اون دختره سر ترم!...آخه اینجوری که پرمیس تعریف میکرد نباید همچین چیز لوندی باشه!....شایدم اخالقش خوب بوده و پارسا عاشق اخالقش شده!... آخه عقل کل به نظرت افاده و غرور مایه خوش اخالق بودنه؟!...خب خود پارسا هم مغروره!...خدا در و تخته رو خوب جور میکنه!.... ـ البته مامان خیلی دختره رو دوست داره....ولی من اصال ازش خوشم نمیاد! با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم...خواستم بپرسم"خود پارسا هم ازش خوشش میاد؟"که باصدای پارسا حرف تو دهنم ماسید: ـ بریم.... بهمون نزدیک تر شد و به سمت پاساژ حرکت کردیم....از ابتدای پاساژ تا انتهاش پرمیس دست منو پارسا رو میکشید و نظر میخواست....ولی من که اونقدر دپرس بودم که اصال حوصله این ورجه وورجه های پرمیس رو نداشتم!...بابا سرمون گیج رفت! هی از اینور میکشوندمون اونور!...بعد از اینکه طبقه اول رو خوب گشت و چیزی پیدا نکرد گفت بریم طبقه باال!! ایستادم و گفتم: ـ پرمیس...خب یه چیز از همین جا بگیر بابا...این همه مغازه! پرمیس اخمی کرد و خواست چیزی بگه که پارسا گفت: ـ حق با نفس خانومه....از همین جا یه چیز بگیر دیگه... پرمیس با سمجی که خیلی عصبیم میکرد گفت: ـ نه بریم باال رو هم یه نگاهی کنیم.... نگاهی به ساعتم کردم....نزدیک هشت بود....دلم میخواست بیشتر کنار پارسا باشم....حداقل تا قبل ازدواجش!...ای خاک بر سرمن!....هنوز هیچی نشده پارسا رو زن دادم رفت!...با این فکر دوباره تپش قلبم باال رفت....نفس یه خدانکنه بگی بد نیستا! ـ چی میگی نفس؟!...پارسا میاد...اگه تو خسته میشی برو توماشین بخاری رو هم بزن! سرم رو باال آوردم و نگاهم به پارسا افتاد...یعنی ممکنه به خاطر من خواسته طبقه باال رو هم ببینه؟!...تک سرفه ای کردم و گفتم: ـ باشه بریم!.... به سمت پله برقی رفتیم...ولی من....با دیدن هیکل پله برقی تنم لرزید!....من حاضر بودم توی آسانسور گیر کنم ولی با روی پله برقی نرم!.... آب دهنم رو قورت دادم و دست پرمیس رو کشیدم....ایستاد و گفت: ـ نفس..تروخدا بی خیال شو...بابا پله برقی که غول بیابونی نیست! به دستش فشاری دادم و گفتم: ـ من از هشت سالگیم از سه کیلومتری پله برقی هم رد نشدم!.... پرمیس چیزی نگفت....هشت سالم که بود یه بار از پله برقی سقوط کردم و خیلی داغون شدم....کم مونده بود بمیرم ولی شکر خدا زنده موندم....هنوز یادمه با چه شدتی پرت شدم...یادم نیست چرا....ولی فقط یادمه که از پله برقی پرت شدم و یه ترس عمیق از پله برقی توی ذهنم جا موند!... هروقت هم با پرمیس میومدیم از پله های ثابت پاساژ استفاده میکردیم! ـ چرا ایستادین؟! صدای پارسا بود....نزدیک اومد و گفت: ـ چیشد چرا ایستادین... من چیزی نگفتم...همینم کم مونده پارسا بفهمه از پله برقی میترسم!...آبرو برام نمیمونه که!.... ـ نفس از پله برقی میترسه! به شدت دست پرمیس که هنوز توی دستم بود رو فشار دادم...معلوم نبود این دوست منه یا دشمن من! ************ پلک هام رو روی هم فشردم....خب خب نفس خانوم آماده باش تا خیلی شیک پارسا مسخره ات کنه!....صدای قدم های پارسا توی گوشم پیچید....سرم رو باال آوردم و لبخند تصنعی زدم و آرنجم رو به شدت توی پهلوی پرمیس کوبوندم و یه سقلمه محکمی مهمونش کردم....! لحن خونسرد پارسا بود: ـ خب...اشکالی نداره نفس خانوم....از پله های ثابت میریم!... خوشحال شدم که پارسا مسخره م نکرده.... https://eitaa.com/manifest/1738 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت59 🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم: ـ چه آتویی از
🔵هرچند از این پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین چیزی منو مسخره کنه!...ولی خب...آخه ترسیدن از پله برقی هم مسخره کردن داره دیگه...! ـ خیلی خب بریم سمت پله های ثابت! صدای پرمیس بود....از اینکه پارسا بود و نمیتونستم گوشمالی حسابی به پرمیس بدم حرصم گرفت...ولی حضور پارسا می ارزید به خالی کردن عصبانیتم روی پرمیس!.... سه نفر به سمت پله های ثابت که گوشه پاساژ بود به راه افتادیم....منو پرمیس کنار هم بودیم ولی پارسا جلوتر راه میرفت.... چقدر دلم میخواست کنار پارسا راه برم و باهم تک تک مغازه هارو بریم و لباس بخریم!...من برای اون لباس انتخاب کنم و اونم برای من!...من برای اون هدیه بخرم و اونم برای من!... نگاهم به کافی شاپ وسط پاساژ افتاد.....پاتوق همیشگی منو پرمیس!...ولی این دفعه دلم میخواست با پارسا برم و بستنی بخورم....بعد به بینی م بستنی بزنه و منم از عصابنیتم کل بستنیش رو روی لباسش خالی کنم! مثل همه فیلما!....البته اگه پارسا به این خواستگاری لعنتی بره و خونواده هاشون راضی باشن باید این رویا هارو به گور ببرم!....مرض نگیرم من!....یه خدانکنه به خودم نمیگم!.... نگاهم به پله های شیری رنگ پاساژ افتاد...از پله ها باال رفتم....پارسا جلوتر بود....پرمیسم عجیب ساکت بود!...به محض اینکه پامون به طبقه دوم افتاد چشمای پرمیس برق زد....ای خدا دوباره شروع شد!... پرمیس دستم رو که هنوز توی دستش بود رو ول کرد و به سمت مغازه مانتو فروشی که جفت پله ها بود رفت....دنبالش رفتم....جفت مانتو فروشی یه بوتیک بود که توی ویترینش ماکن های مردونه لباس های مردونه چارخونه ای شیکی تنشون بود! ناخدآگاه پارسا رو توی اون لباس ها تصور کردم!...بهش میومد!...مخصوصا یه پیرهنی با ترکیب رنگ کرم و شکالتی خیلی به پوست برنزه پارسا میومد!...از خودم حرصم گرفت که تمام فکر و ذکرم پارسا شده!...ای خدا....حتی بازار هم میام نمیتونم به پارسا فکر نکنم...! ـ نفس خانم؟ نگاهم رو از مانکن ها گرفتم و برگشتم....نگاهم به پارسا افتاد....لبخندی زدم و گفتم: ـ بله؟ به مغازه مانتو فروشی که پرمیس رفته بود،اشاره ای کرد و گفت: ـ پرمیس رفت اون مغازه...نمیرید دنبالش؟ از اینکه تموم این مدت که مثل منگلا به ویترین بوتیک خیره بودم و حواسش بهم بوده حرصم گرفت!....لااقل لباس هاش هم دخترونه نبود که یه توضیحی داشته باشم!... الان فکر میکنه برای کسی میخوام پیرهن مردونه بخرم!....اشکال نداره....اگه پرسید که نمیپرسه،میگم برای نوید میخوام پیرهن مردونه بخرم!....چه خواهر مهربونی بودم و نمیدونستم! ـ حواستون نیست؟! سرم رو بالا آوردم و گفتم: ـ بله؟! ـ میگم شما نمیرید همراه پرمیس توی مغازه؟! سرم رو تکون دادم و با لخند مصنوعی گفتم: ـ چرا....میرم!...دستاش رو توی جیبش گذاشت و لبخند محوی زد و گفت: ـ آخه دیدم به این بوتیک خیره شدین...گفتم شاید.... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه....میخواستم ببینم توی بوتیکش مانتو هم داره یا نه! از جواب احمقانه خودم سرم رو پایین انداختم و لبم رو به شدت گاز گرفتم!...کلا قسمت شده من فقط جلوی پارسا ضایع بشم....شاید...دلیلش این باشه که هروقت میبینمش دست و پام رو گم میکنم! ******** چیز دیگه ای نگفتم تا بیشتر از این جلوش ضایع نشم...به سمت در ورودی مغازه مانتو فروشی رفتم و داخل شدم...نگاهم به پرمیس افتاد که داشت مانتو هایی که به رگال آویزون بودن رو نگاه میکرد....نزدیکش رفتم و تا توی انتخاب کردن کمکش کنم...سلیقه نداشتن پرمیسم دردسرساز بود برای من! **** بعد از این پرمیس مانتوش رو خرید،چند دور دیگه توی پاساژ زد و یه جفت کفش و یه شال هم خرید...من که خودم چیزی لازم نداشتم برای خریدن...فعلا از پا درد و کمر درد داشتم از کت و کول میفتادم!... ـ خب دیگه من خریدم رو کردم....بریم؟ صدای پرمیس بود....لحن تمسخر آمیز پارسا که با خستگی همراه بود جواب پرمیس رو داد: ـ میگم میخوای طبقه بالا رو هم نگاه کنی؟!...تعارف نداریم که.... پرمیس لبخندی زد و گفت: ـ نه دیگه چیزی لازم ندارم بریم! اونقدر خسته بودم که حوصله کل کل با پرمیس رو نداشتم و ترجیح دادم توی بحث خواهر و برادر دخالت نکنم....پارسا هم دیگه چیزی نگفت و به سمت پله ها به راه افتادیم...اونقدر خسته بودم که جلوتر از پرمیس و پارسا حرکت کردم.... از پله ها سرازیر شدم....صدای پرمیس رو شنیدم که گفت: ـ نفس....صبر کن... دختره خل و چل آخه چرا وسط یه مکان عمومی اسم منو بلند میگه؟!...ای خدا اینم رفیقه من دارم؟!...هشتصد بار بهش گفتم وقتی میریم بیرون اسم من رو بلند نگو!...ولی کو گوش شنوا؟! eitaa.com/manifest/1746 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت60 🔵هرچند از این پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین چیزی منو مسخره کنه
🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم و یا کسی که بهم تنه زد رو ببینم به سمت پایین متمایل شدم...ناخودآگاه دستم رو به دیوار چسبوندم به خیال اینکه پله ها دسته داشته باشن تا بتونم به دسته پله تکیه کنم....ولی دستم به سرامیک سرد دیوار راه پله خورد....چشمام رو بستم....حس کردم کسی از جفتم با سرعت رد شد و بوی ادکلن سرد پارسا به مشامم رسید اهل جیغ و داد نبودم....خودم رو برای یه سقوط خیلی شیک آماده کردم که.... یهو دوتا دست دور کمرم حلقه شد و از افتادنم جلوگیری کرد...چشمام رو باز کردم....از فکر اینکه مثل همه رمانا ناجیم پارسا باشه لبخند محوی زدم....بدون اینکه به دستایی که دور کمرم حلقه شده بود نگاه کنم آروم آروم سرم رو برگردوندم تا چشم تو چشم پارسا بشم که با نگاه نگران بهم خیره شده!....با برگشتن سرم نگاهم به صورت پرمیس افتاد که با چشمای گرد شده از نگرانی بهم خیره شده بود!!!....لبخند محو شد و به پرمیس نگاه کردم.... پرمیس دستاش رو از دور کمرم آزاد کرد و با نگرانی گفت: ـ نفس خوبی؟!.... به جای اینکه خوشحال بشم از سقوط جون سالم به در بردم،با غیض به پرمیس نگاه کردم...نگاه پرمیس از نگرانی به تعجب رنگ گرفت!....حق هم داشت بیچاره....فکر کرده االن میپرم بغلش که خواهری مرسی جون منو نجات دادی و از این فیلم هندی بازیا!...توجه بعضی از مردم بهمون جلب شده بود....دست پرمیس رو کشیدم و از پله ها سرازیر شدیم....پرمیس یه دستش خرید هاش بود و یه دست دیگه اش توی دست من! توی راهپله بودیم که گفتم: ـ پارسا کجا رفت؟ ـ رفت دنبال دیوونه ای که به تو تنه زد! وسط راه پله ایستادم....تپش قلبم باال رفت....فکر اینکه پارسا به خاطر من بخواد با کسی که بهم تنه زده دعواکنه،یه حس خوب داشت!...پرمیس گفت: ـ چرا ایستادی؟!؟... تکونی خوردم و به راه رفتنم ادامه دادم....لبخند محوی روی لبام بود....خواستم چیزی بگم که پرمیس گفت: ـ ولی من تا حاال همچین حرکتی از پارسا ندیدم!...به محض اینکه اون پسره بهت تنه زد و نزدیک بود تو پرت بشی با سرعت دوید دنبال پسره!.... لبخند محو پر رنگ شد....ناراحتیم به خاطر اینکه پارسا نیومده نجاتم بده به خاطر اینکه رفته دنبال اون پسره برای دعوا،برطرف شد!....چقدر من خوش خیالم ها!.... از راه پله بیرون اومدیم....دلم میخواست االن پارسا ببینم که وسط پاساژ داره پسری که بهم تنه زده رو تا میخوره کتک میزنه و منم این وسط ذوق مرگ میشم!....نه اینکه آدم خبیثی باشم که بخوام از کتک خوردن یه نفر خوشحال بشم!...از این خوشحال میشم که پارسا بخواد به خاطر همچین موضوع کوچیکی مقصر رو کتک بزنه! ولی با دیدن صحنه عادی وسط پاساژ مثل حباب روی آب شدم....لبخندم محو شد.... ـ پسره بیشعور....انگارچشم نداشته جلوش رو ببینه! با صدای عصبانی پارسا که تاحاال ازش نشنیده بودم با تعجب به سمت صداش برگشتم.... ******* با تعجب به سمت صدا....نگاهم به ابرو های گره خورده پارسا افتاد....پرمیس گفت: ـ چیشد؟!...دعوا کردی؟!... پارسا نفس عصبی شو بیرون فرستاد و گفت: ـ نه...رفتم دنبالش ولی پیداش نکردم! زکی...اینم از شانس ما!....عاشق نشدم حالا که عاشق شدم عاشق چه آدم بی بخاری شدم!....یکم فردین بازی دربیاری بد نیستا آقا پارسا!...فکر کردم باید الان یه حرفی بزنم!...تک سرفه ای کردم وگفتم: ـ من خوبم...بریم سمت ماشین... eitaa.com/manifest/1772 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت61 🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خ
🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت: ـ بریم دیگه.... به سمت در خروجی پاساژ به راه افتادیم...حس کردم پارسا خواسته تیکه ای بارم کنه!...آخه دختره خل و چل مگه حالت رو پرسیدن که میگی"من خوبم"!....ای خدا آخه چرا منِ آتیش پاره جلوی این پارسا انقدر ضایع میشم!... با خارج شدن از پاساژ سوز سردی به صورتم خورد....ای بابا کی هوا سرد شد که من نفهمیدم!....آستین های بافتم رو پایین تر کشیدم....کنار در پاساژ ایستادیم که پارسا گفت: ـ شما همین جا بمونید تا من ماشین رو بیارم.... من چیزی نگفتم ولی پرمیس "باشه" ای گفت و پارسا به سمت پارکینگ پاساژ رفت....خیلی درمورد این دختری که قرار بود خواستگاریش برن کنجکاو بودم!....روبه پرمیس گفتم: ـ خب....حالا این دختری که میخواین برین براش خواستگاری... ادامه حرفم رو ندادم....پرمیس با چشمای تنگ شده بهم نگاه کرد و با لحن مشکوکی گفت: ـ میگم نفس خیلی درمورد این دختره کنجکاویا!....نکنه حسودی میکنی ها؟! از اینکه مثل همیشه دستم جلوی پرمیس رو شده حرصم گرفت...ولی خنده مصنوعی کردم و گفتم: ـ برو بابا....چرا باید به آدمی که نمیشناسم حسودی کنم؟!...فقط کنجکاو شدم!...همین! پرمیس سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...منم ترجیح دادم چیزی نگم تا بیشتر از این ضایع نشم!...هردمون سکوت کردیم....دوباره فکر خواستگاری اومد توی ذهنم عصابم بهم ریخت....به حرف پرمیس فکر کردم....واقعا به اون دختر حسودی میکردم؟!...من آدم حسودی نبودم!....ولی حسی که به اون دختر ناشناخته داشتم،حس میکردم حسادت بود! با ایستادن ماشین پرمیس جلوی پامون از فکر بیرون اومدم....پرمیس در جلو رو باز کرد و نشست....منم در عقب رو باز کردم نشستم....پرمیس خرید هاش رو گذاشت عقب پیشم و پارسا ماشین رو حرکت داد.... ******* پارسا ماشین رو جلوی خونه مون نگه داشت....از توی آینه نگاهی به پارسا انداختم و با لبخند محوی گفتم: ـ ممنون...زحمت کشیدین.... پارسا سرش رو تکون داد و گفت: ـ خواهش میکنم....سلام برسونید.... "سلامت باشید"ای گفتم و از ماشین پیاده شدم....دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت در خونه به راه افتادم.... با وارد شدنم به خونه همونجور که کفش هام رو عوض میکردم گفتم: ـ سلام من اومدم.... کسی جواب نداد....با تعجب به سمت هال رفتم...بابا و مامان و نگار نشسته بودن...ولی آرشام و نوید نبودن...قیافه بابا بدجور در هم بود!... eitaa.com/manifest/1784 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت62 🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت: ـ بریم دیگه.... به س
🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش بود.... با دیدن چمدون نگار تمام عصاب خوردگیم درمورد خواستگاری رفتن پارسا فراموشم شد و گفتم: ـ سلام.... چیزی شده؟!بابا نگاهم کرد و گفت: ـ سلام بابا.... مامان هم جواب سلامم رو داد....ولی این نگار بی ادب جواب سلام نداد!...به درک!...جواب سلام نده! لبخندی زدم و همونجور که روی مبل کنار مامان مینشستم گفتم: ـ چیزی شده؟ نگار بی توجه به من روبه بابا گفت: ـ دایی جون....به خدا من میتونم از خودم مراقبت کنم...نگران چی هستین؟؟ *********** آها...پس قضیه اینه...بازم این نگار میخواد بره خونه خودشون این پدر ما راضی نمیشه!...بابا گفت: ـ مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟! نگار از اینکه بابا کم کم داشت راضی میشد لبخندی زد و گفت: ـ آره دایی جون....نگران نباشید....اگه مشکلی داشتم بهتون خبر میدم.... بابا چیزی نگفت....مامان لبخندی زد و با دلسوزی گفت: ـ نگار جان ما فقط به خاطر خودته که میگیم پیش ما بمون....به هر حال پدرت هم سفارش کرد حواسمون بهت باشه.... نگار لبخند پهن تری زد و گفت: ـ من مراقب خودم هستم....بچه که نیستم....نگران نباشید.... ساکت شد و یه دفعه گفت: ـ تازه....عصرا هم بهتون سر میزنم که نگران نشید! لبخند محو شد و با تعجب به نگار نگاه کردم....نه خیر مثل اینکه قرار نیست این نگار دست از سر ما برداره!...بابا نفس عمیقی کشید و روبه نگار گفت: ـ نمیدونم دیگه دایی...تصمیم با خودته...ولی بعدا پدرت فهمید خودت جوابش رو بده....ما خوبیت رو میخوایم.... نگار لبخندی زد و گفت: ـ شما لطف دارین دایی جون....ببخشید توی این مدت زحمت دادم... اوهو...نگار هم از این تعارفا بلده؟!...بابا از جاش بلند شد و زمزمه وار گفت: ـ با شما جوونا نمیشه بحث کرد!...آخر حرف تون رو به کرسی میشونید!.... نگار خندید وچیزی نگفت....مامان رو به من گفت: ـ شام میخوری برات بکشم؟! از جام بلند شدم و گفتم: ـ نه فعلا...میل ندارم.... مامان جوابی بهم نداد و روبه نگار گفت: ـ صبر کن تا نوید و آرشام بیان که برسونن عزیزم.... نگار سرش رو تکون داد و گفت: نه خودم میرم.... مامان اخمی کرد و گفت: ـ نه دیگه نمیشه....این موقع شب نمیذارم با آژانس بری!....صبر کن نوید و آرشام بیان.... نگار دیگه چیزی نگفت....مامان از جاش بلند شد و از هال بیرون رفت....خواستم از هال بییرون برم که نگار گفت: ـ خیالت راحت شد؟! برگشتم و گفتم: ـ منظور؟ ـ بالاخره من دارم میرم...خیالت راحت شد؟ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: ـ آره بخدا....جیگرم حال اومد! با غیض بهم نگاه کرد که گفتم: ـ من آدم رکی هستم....پرسیدی منم جواب دادم.... دوباره خواستم برم که گفت: ـ نوید.... ایستادم و گفتم: ـ نوید چی؟ صدای نفس عمیقش رو شنیدم که پشت بندش گفت: ـ بهش بگو انقدر پا پیش من نشه...وگرنه... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من حوصله این چیزا رو ندارم....حرفی داری خودت بهش بگو....به من چه ربطی داره؟! و بی توجه بهش از هال بیرون اومدم....بالاخره از این نگار هم راحت شدم.....آخیش...اتاقم مال خودم شد!... eitaa.com/manifest/1806 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت63 🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش
🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی عوض کردم....برس رو برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم....لبخندی توی آینه به خودم زدم و گفتم: ـ راحت شدی نفس!.... موهام رو با کش بالای سرم بستم....از اینکه از دست نگار راحت میشدم داشتم ذوق مرگ میشدم....ولی برای چی حاضر شده بره؟!....شاید به خاطر دعوایی که ظهر با نوید داشته!....یا شایدم من خیلی آزارش دادم داره فرار میکنه!...آره خیلی من آزارش دادم!! نصف اون بلا هایی که سر آرشام آوردم اگه سر نگار میآوردم روانی میشد!!... دستی به موهام کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم....داشتم از پله ها پایین میومدم که نگاهم به آرشام و نوید افتاد که داخل خونه شدن.... نوید خیلی پکر بود و آرشام هم کمی عصبی بود!!...وای باز این دوتا خل و چل اومدن!....این روزا نوید با دیدن نگار خیلی عصبی و پکر میشد!...ولی اگه دلیل رفتن نگار، نوید بوده باشه خیلی به نوید مدیون میشدم!....به هرحال از عشق نوید به نگار تنها خیری که به من میرسید رفتن نگار از خونه مون بود!.... نگاه آرشام بهم افتاد...آخرین پله رو هم رد کردم و گفتم: ـ سلام....لباساتونو عوض نکنین که باید نگار رو برسونید خونشون! نوید با بهت بهم نگاه کرد و گفت: ـ مگه....نگار میخواد بره؟! ـ آره....دیگه نمیتونم حضورت رو تحمل کنم....ترجیح میدم شب با ترس و لرز و تنهایی بخوابم ولی هر روز چشمم به چشم تو نیفته! با لحن بی ادب و مغرورانه نگار برگشتم و بهش نگاه کردم....این کی پیداش شد؟!..عجب آدم بی تربیته ها!....با غیض بهش نگاه کردم و گفتم: ـ درست صحبت کن!.... نگار ابرو هاش رو تو هم کشید و گفت: ـ مگه من با تو حرف زدم؟! پشت چشمی واسش نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم....نوید نگاه مستقیمی به نگار انداخت و خواست چیزی بگه که آرشام گفت: ـ نگار من میرسونمت....برو سوار ماشین شو... نگار لبخندی به روی آرشام زد و گفت: ـ نه دیگه آرشامی....تو الان از بیرون اومدی خسته ای....نمیخوام مزاحمت بشم.... با غیض و تعجب نگاهی به نگار کردم....عجب آدمی بود این!....به آرشام چشم دوختم تا ببینم چه جوابی میده....آرشام با ابرو های گره خورده گفت: ـ تو همین جوریش هم مایه مزاحمتی!.... از این جواب آرشام دلم خنک شد...پوزخندی زدم که نگار با بهت گفت: ـ آرشامی!!... نوید نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهی به نگار کنه رو به آرشام گفت: ـ من میرم بالا....خسته م میخوام بخوابم....فعلا! آرشام اخماش باز شد و لبخند محوی به نوید زد و چیزی نگفت....نوید هم از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت....دلم ریش شد واسه داداش مظلومم!...تاحالا نوید رو انقدر مظلوم ندیده بودم!.... *********** با عصبانیت به نگار نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد و گفت: ـ میرم با دایی و زندایی خدافظی کنم... و جلوی چشمم رفت...تنفرم از نگار هر روز بیشتر میشد!....نمیدونم چرا اصلا نمیتونم این بشر رو تحمل کنم!....نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم.... زیاد خودتو عصبی نکن.... نگاهم به آرشام افتاده که خیره خیره داشت نگاهم میکرد...نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم: ـ تو نمیخواد نگران من باشی....حواست به نوید باشه که انقدر بد سلیقه نباشه و عاشق همچین کسی نشه! با حرص و غیض گفت: ـ مگه من از چشم و دل نوید هم میتونم مراقبت کنم که عاشق کسی نشه!.... خب اینم حرفیه ها!...پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: ـ ببین منظورم اینه که.... پرید وسط حرفم و گفت: ـ نمیخواد منظورت رو بگی....خودم کاملا متوجه شدم!...میرم ماشین رو روشن کنم...
دوستان دو تا پارت ویژه در نظر گرفتیم یکی و یکی 🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت64 🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی ع
🔵 همونجور که سری از روی تاسف برام تکون میداد به از خونه بیرون رفت....پوفی کردم....امشب همه قصد دارن برن رو مخ من!....به سمت اتاقم به راه افتادم تا موقعی که نگار داره میره چشمم به چشمش نیفته!.... ******** توی جام غلت دیگه ای زدم...نگاهی به ساعت کردم....دقیقا یک ساعت بود که داشتم توی جام وول میخوردم ولی خوابم نمیبرد!....فردا هم خیلی شیک خواب میمونم و دیر میرم سر کلاسم! امشب وقتی نگار رفت انگار دنیا رو به من داده باشن!....اتاق در آرامش!....تختم مال خودم!...بالشم رو توی بغلم گرفتم و سعی کردم بخوابم....ولی خوابم نمیبرد!...با احساس تشنگی کلافه از جام بلند شدم.....از اتاقم بیرون اومدم ....آخه الانم چه وقت تشنه شدن من بود؟!...از اتاق نوید که گذشتم با دیدن در باز و خالی بودن اتاق به تعجب به اتاق خیره شدم....یا خدا پس نوید کو؟!... ساعت 6 نصفه شب!...فعلا تشنگیم مهم تره!...بی خیال نوید شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم....در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم....خب الان که مامان نیست بگه" با لیوان بخور"!!در بطری رو باز کردم و خیلی شیک سرکشیدم!...بطری رو مثل یه بچه با ادب توی یخچال گذاشتم و خواستم برگردم اتاقم که یاد نوید افتادم....نگاهم رو توی خونه چرخوندم...توی هال و پذیرایی که نیست!...نه بابا مگه جن که توی این تاریکی خودش تنها بشینه؟!!!...پس لابد توی حیاطه.... به سمت در ورودی خونه به راه افتادم و از خونه بیرون اومدم....نگاهم به تاب سفید رنگ ته باغ افتاد....نوید روی تاب نشسته بود و سرش پایین بود!....دلم واسش سوخت....دیوونه توی این سرما بدون هیچ گرم کنی روی تاب نشسته بود!...میگن عاشقی دیوانگی میاره،راست میگن!.... به سمت اتاقم رفتم....یه سویشرت سفید و قرمز پوشیدم و زیپش رو بستم....موهام رو با کلیپس جمع کردم تا نوید بیچاره با دیدن جنگل توی سرم سنکوب نکنه!...یه پتو نازک مسافرتی هم از توی کمد خرت و پرتام برداشتم و از اتاق بیرون رفتم....سعی کردم زیاد سر و صدا ایجاد نکنم تا سر و کله آرشام فضول پیدا نشه!....به سمت آشپزخونه رفتم و چراغ رو روشن کردم....حس میکردم نوید بیچاره داره قندیل میبنده!!... پتو رو روی پیشخونه آشپزخونه گذاشتم و کتری چایی ساز رو از آب پر کردم....کتری رو روی سینی چایی ساز کذاشتم و کلیدش رو پایین آوردم....دوتا فنجون از توی کابینت آوردم و شکر و پودر کاپوچینو فوری رو داخلشون ریختم...
🔵با بالا پریدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو برداشتم و روی فنجون ها آبجوش رو ریختم....دوتا فنجون رو توی سینی گردی گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم...پتو رو از روی پیشخون برداشتم و سینی به دست از خونه بیرون اومدم و به سمت تاب ته باغ رفتم....نوید همونجور با سر پایین سر جاش مونده بود...بهش نزدیک شدم و سینی روی کنارش رو ی تاب گذاشتم همونجور که پتو رو روی شونه هاش میگذاشتم گفتم: ـ دیوونه کی توی این سرما میشینه؟! سرش رو بالا آورد و گفت: ـ خودت چی؟! فنجونی برداشتم و دادم نزدیک دستش آوردم....فنجون رو از دستم گرفت و تشکر زیرلبی کرد...لبخندی زدم و گفتم: ـ من بافکر تر از تو ام... به سویشرتم اشاره کردم و ادامه دادم: ـ پس این چیه؟!..تازه وقتی میام توی باغ یه فنجون کاپوچینو گرم میخورم که استخوونام گرم شه....! لبخند محوی زد و تکیه اش رو داد به تاب....فنجون رو به لباش نزدیک کرد و مشغول خوردن شد ...پام رو دراز کردم و همونجور که تکون های آرومی به تاب میدادم آرو م آروم محتوای فنجونم رو خوردم....بعد از چند لحظه فنجون رو بین دوتا دستام گرفتم تا دستام گرم شه.... گفتم: ـ چرا نخوابیدی؟! با لحن قبلیش گفت: ـ خودت چی؟! با غیض گفتم: ـ من از تو پرسیدم!....هرچی میگم سوال خودم رو برام تکرار میکنه! چیزی نگفت....منم چیزی نگفتم و به تکون دادن های تاب ادامه دادم....بعد از چند لحظه که فنجونش خالی شد گفت: ـ مرسی به خاطر پتو و کاپوچینو! فنجون رو گذاشت توی سینی کنار تاب و دوباره سکوت کرد....منم ته فنجونم رو سرکشیدم و از جام بلند شدم و فنجون رو گذاشتم توی سینی دوباره برگشتم سرجام....با پام تکون های آرومی به تاب دادم...هردمون سکوت کرده بودیم...این سکوت رو دوست نداشتم!....نوید رو همیشه شاد و سرحال دیده بودم!...حیف نبود به خاطر یه آدم بی لیاقت اینجوری عذاب بکشه؟!...با صدای آرومی گفتم: ـ بهش فکر نکن...خواهش میکنم! نگاهش رو از روبه روش گرفت و بهم خیره شد و با ابرو های گره خورده گفت: ـ به کی؟! سعی کردم بهش نگاه نکنم... گفتم: ـ نگار! eitaa.com/manifest/1830 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت66 🔵با بالا پریدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو ب
🔵نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت: ـ پس آرشام دهن لق بهت گفت؟! آهی کشیدم و گفتم: ـ نه لازم نیست کسی بگه....من که خر نیستم!...میفهمم تو به نگار یه حسی داری....ولی نوید...خواهش میکنم نذار این حس قوی بشه...تو نگار هیچوقت نمیتونید به هم برسید...حتی اگه نگار هم دوستت داشته باشه.... بهم نگاه نمیکرد و زمزمه کرد: ـ چرا؟! ـ چون نگار دختری نیست که عشق رو بشناسه....تو برای نگار زیادی هستی نوید!...تویی که انقدر برای احساست ارزش قائلی هیچوقت نمیتونی با نگاری زندگی کنی که احساس رو نمیشناسه!.... چیزی نگفت....حس کردم الان بهترین موقعیته که یکم باهاش حرف بزنم بلکه از فکر نگار بیاد بیرون!...ادامه دادم: ـ نگار...دختریه که دنبال تنوعه....حتی توی انتخاب عشقش هم دنبال تنوعه ....نوید...مطمئن باش اون آرشام رو هم دوست نداره....اون هیچکسی رو دوست نداره.....نمیدونم چقدر دوستش داری....ولی بدون لیاقتت رو نداره....باید فراموشش کنی.... اینبار بهم نگاه کرد...توی چشماش یه حس بود....حسی که نمیفهمیدم!...با صدای آرومی گفت: ـ اگه نتونم؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ میتونی....داداشی تو میتونی اونو فراموش کنی!....دیگه بهش فکر نکن....به کسی فکر کن که اونم بهت فکر کنه....کسی که غرورت رو میشکونه لیاقتت رو نداره! ********* بعد از تموم شدن حرفام نوید بهم نگاه کرد...لبخند عریضی زدم و گفتم: ـ امیدوارم به حرفام فکر کنی...من همیشه انقدر احساسی نمیشم! هنوز خیره داشت نگاهم میکرد....دستم رو جلوی صورتش توی هوا تکون دادم و گفتم: ـ الووووو...حواست هست؟ ـ تو... به خودم اشاره کردم و گفتم: ـ من؟!... با صدای آرومی گفت: ـ تاحالا...عاشق شدی؟!! ضربان قلبم بالا رفت و چهره پارسا جلوی چشمم اومد....واقعا؟!..من عاشق پارسا بودم؟!...فکر نمیکردم این حس یه حس درحد عشق باشه!...ولی نمیدونستم حسم به پارسا فراتر از عشقه! ـ تو حواست کجاست؟!...چیه وروجک؟!...داری بهش فکر میکنی؟! و لبخندی بهم زد...ای بابا باز من به این رو دادم پرو شد!...از فکر اینکه نوید از حال و هوای نگار داره بیرون میاد تصمیم گرفتم دوباره اذیتش کنم!....مشتی به بازوش زدم و گفتم: هیچ کس توی زندگی من نیست!...درضمن...تو حواست به دل خودت باشه! خنده کوتاهی کرد....از خنده نوید منم خندیدم و خوشحال شدم....اصلا دلم نمیخواست نوید شاد و سرحال به خاطر یه آدم بی لیاقت و نفهم مثل نگار اینجوری داغون باشه!...بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ـ پاشو بریم بخوابیم....من فردا کار و زندگی دارم!....تورو نمیدونم! نوید از جاش بلند شد و پتو رو گذاشت روی شونه هام و گفت: ـ مرسی....ولی من سردم نیست! لبخند شیطونی زدم و گفتم: ـ مهربون شدی! لبخند زد و چیز نگفت....پتو رو دور خودم پیچیدم و سینی رو از روی زمین برداشتم و گفتم: ـ پس حالا که مهربونی زحمت این سینی رو بکش! با چشماش گرد بهم نگاه کرد....خندیدم و به سمت در خونه به راه افتادم....صدای عصبیش رو شنیدم که گفت: ـ من باز تو روی تو خندیدم پرو شدی؟! دقیقا همون فکری که من درموردش کردم!...وارد خونه شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم...به محض اینکه وارد اتاق شدم به ساعت نگاه کردم....یا خدا ساعت یه ربع سه صبح بود و من هنوز بیدار بودم!....چراغ رو روشن کردم و پتو روی از روی شونه هام برداشتم و گذاشتم سرجاش....موهام رو باز کردم و سویشرت رو از تنم درآوردم و توی کمد پرت کردم!....مثل بقیه لباسام که همه روی هم تلنبار شده بودن... هرکس از داخل کمدم خبر نداشت به محض باز کردنش سیل لباسام بود که روی سرش میریخت و از باز کردن کمدم پشیمون میشد!!... چراغ رو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم....یاد حرفایی که به نوید زده بودم افتادم....نه بابا من از این حرفا بلد بودم و نمیدونستم؟!!....دوباره یاد پارسا افتادم....یاد خواستگاری که میخواست بره....دوباره عصابم بهم ریخت...خدایا اگه توی این خواستگاری همه موافق باشن و جواب اون دختره هم مثبت باشه و .....زیرپتو خزیدم...نه نه نمیخوام به این چیزا فکر کنم!....نمیخوام منم مثل نوید توی اولین عشقم شکست بخورم!....چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم!.... ****** به سرعت قدم برداشتم و از پله ها بالا رفتم....صدای غرغر های پرمیس توی گوشم بود که میگفت: ـ خدا خفت نکنه نفس...به خاطر خواب موندن تو منم علاف شدم!....اگه شب دیر میخوابی قبلش به من خبر بده که نیام دنبالت! به پرمیس حق دادم و اجازه دادم هرچقدر میخواد غر بزنه!....بی چاره به خاطر من دیرش شده بود!...با دیدن در کلاس سرعتم رو بیشتر کردم...در کلاس نیمه باز بود امیدم بیشتر شد که هنوز استاد نیومده!....لبخند پهنی زدم و گفتم: ـ پری خداروشکر کن...استاد هنوز نیومده! با غیض گفت: ـ به همین خیال باش!... eitaa.com/manifest/1835 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت67 🔵نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت: ـ پس آرشام دهن لق بهت گفت؟! آهی کشیدم و گفتم:
🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای خالی استاد لبخند پهنی زدم و وارد کلاس شدم....به سمت صندلی های خالی ته کلاس رفتم و نشستم....پرمیس هم که دید وضعیت سفیده اومد داخل کلاس و روی صندلی جفتم نشست....کلاس شلوغ بود و بچه ها کلاس رو گذاشته بودن روی سرشون!...نفس عمیقی کشیدم خداروشکر!...شانس آوردم!....وگرنه پرمیس زنده م نمیذاشت!...چند لحظه بعد استاد وارد کلاس شد و همه به احترامش از جامون بلند شدیم...با بفرمایید استاد دوباره نشستیم....استاد همونجور که کیف چرمیش رو روی میزش میگذاشت گفت: ـ بچه ها بابت تاخیر معذرت میخوام....مشکلی پیش اومد که نتونستم به موقع برسم!.... بچه های خودشیرین که همیشه صندلی اول میشستن شروع کردن به خودشیرینی و استاد اختیار دارین و از این حرفا!...بعد از چند لحظه استادشروع کرد به تدریس و من سعی کردم تموم حواسم رو جمع کنم! ********* با پایان رسیدن کلاس همه ازجاشون بلند شدن....جزوه ها و وسایلم رو توی کیفم گذاشتم و با پرمیس از کلاس بیرون اومدیم....خیلی گشنم بود و به خاطر اینکه صبح خواب مونده بودم هیچی نخورده بودم!....به سمت بوفه رفتیم....پرمیس گفت: ـ مهمون تو دیگه؟! سرم رو به حالت تاسف تکون دادم و گفتم: ـ مهمون من خسیس خانوم! خندید و به سمت یه میز دونفره رفت...منم رفتم سمت پیشخون و دوتا چایی و دوتا کیک سفارش دادم و به سمت میزی که پرمیس رفته بود، رفتم....روی صندلی نشستم....پرمیس چایی رو برداشت و گفت: ـ ای دستت طلا.... چیزی نگفتم....فردا شب پنجشنبه بود و روز خواستگاری!...عصابم دوباره بهم ریخت.... لیوان کاغذی چایی رو برداشتم و همونجور که تکه ای کیک به دهنم نزدیک میکردم گفتم: ـ گفتی دختری که میخواین برین خواستگاریش دوست مامانته؟ سرش رو تکون داد و یهو گفت: ـ عه راستی....عکسش رو دارم! ای بمیری!...عکسش رو داشتی و این همه وقت به من نگفتی؟!...از وقتی گفتی میخواین برین خواستگاری مردم و زنده شدم که ببینم طرف کی هست!...اونوقت خانوم تازه میگه عکسش رو داره!...از توی کیفش گوشیش رو درآورد....تپش قلبم بالا رفت....میخواستم رقیب عشقیم رو ببینم و همین مضطربم میکرد!...اگه از من خوشگل تر باشه چه خاکی تو سرم کنم؟!... با دراز شدن گوشی به سمتم از فکر بیرون اومدم....عکس سه تا دختر بود که با آرایش غلیظ و لباس های عجق وجق کنار هم ایستاده بودن....گفتم: ـ اینا که سه تان! خندید و گفت: ـ خب آره....دختر وسطی اسمش آرامه...همین که میخوایم بریم براش خواستگاری! به محض تموم شدن جمله پرمیس به صفحه گوشی خیره شدم و روی صورت دختر وسطی زوم کردم....نسبت به دوتا دختر دیگه ساده تر بود.....یه لباس شب فیروزه تا روی زانو پوشیده بود و موهای سیاه و بلندش رو صاف و شلاقی دورش گذاشته بود!...با اون یکی دستم که کیکی نبود و تمیز بود روی چهره دختره که حالا فهمیدم اسمش آرام بود،زوم کردم....چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی داشت...بینیش کمی کشیده بود ولی به صورتش میومد....به اندامش نگاه کردم...یکمی تپلی بود....زاویه رو عوض کردم و دوباره بهش خیره شدم...در کل ناز و تو دل برو بود...یه لبخند ملیح هم زده بود....به چهره اش نمیومد آدم بدی باشه!...با اینکه دلم میخواست بیشتر چهره اش رو آنالیز کنم ولی گوشی رو به پرمیس پس دادم....گفتم: ـ بهش نمیاد افاده ای و مغرور باشه! eitaa.com/manifest/1842 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت68 🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای
🔵سرش رو تکون داد و گفت: ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حرف بزنه شروع میکنه به فیس و افاده! با تعجب گفتم: ـ این دیگه چه آدمیه! خندید و گفت: ـ آره....آدم کم حرفیه ولی همون حرف نزنه بهتره!....برای همینم ازش بدم میاد!.... لبخند تصنعی زدم و چیزی نگفتم....پرمیسم دیگه ادامه نداد و مشغول خوردن چایی و کیکش شد....قیافه آرام رو به ذهنم سپردم....آرام....چه اسمی!....آرام و پارسا!....نه پارسا و آرام!....اسماشون بهم نمیاد!... نفس و پارسا!...یا پارسا و نفس!....قربون اسم خودم بشم!....حس میکردم اسم منو پارسا بهم میاد و خیلی دلم میخواست در این موردنظر پارسا رو هم بدونم!...وای خدا پس من چم شده؟!...فردا شب پارسا میره خواستگاری و من دارم به تشابه اسمامون فکر میکنم؟!!... ـ نفس پاشو دیرمون شد... با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم....نگاهی به ساعت مچیم کردم....راست میگفت!...برای کلاس بعدی دیرمون داشت میشد!... از صندلی بلند شدم و باقی مونده کیکم رو خوردم....کیفم رو روی شونه م گذاشتم و روبه پرمیس گفتم: ـ بریم..... ****** همه کلاس هارو گذروندیم....پرمیس در خونه رسوندم....گفتم: ـ عصر کلاس داریما!...یادت نره! لبخند زد و گفت: ـ من اگه یادم بره پارسا یادم میاره!...نگران نباش! حس کردم حرفش منظور خاصی داره!...ولی بیخیال حسم شدم و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم و به سمت خونه رفتم.... وارد خونه شدم....آخیش آرامش!....فکر اینکه امروز نگار خونه مون نیست و مجبور نیستم اخلاق مسخره اش رو تحمل کنم،باعث میشد ذوق مرگ میشدم!...کفشام رو درآوردم و گفتم: سلـــــام! وقتی جوابم رو گرفتم به سمت اتاقم رفتم....خیلی خسته بودم....نگاهی به ساعت کردم....ساعت سه و نیم بود....یه ذره بخوابم تا ساعت پنج که برم کلاس زبان!...زیاد گشنه نبودم...بی خیال غذا شدم و به سمت تخت خواب رفتم....اخیش...یه اتاق آرام و بدون حضور نگار!....زیر پتو خزیدم....آلارم گوشیم رو برای ساعت 5 تنظیم کردم و چشمام رو بستم..... https://eitaa.com/manifest/1858 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت69 🔵سرش رو تکون داد و گفت: ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حر
🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو با کلیپس جمع کردم....احساس گشنگی میکردم ولی وقتی نداشتم!...خو یه لقمه که وقتی نمیگیره!...یه لقمه میخورم بعد میام آماده میشم!....به سمت آشپزخونه رفتم....مامان و بابا تو هال نشسته بودن و داشتن حرف میزدن....گفتم: ـ سلام...پس بقیه کجان؟ مامان با غیض و حرص گفت: ـ علیک سلام....اومدی دو کلوم با مادرت حرف بزنی؟!...یه راست رفتی تو اتاق!...نیم ساعت دیگه هم باید بری کلاس!....اصلا مگه من تورو تو خونه میبینم؟! حق رو به مامان دادم....ولی خو خسته بودم!....برای اینکه از دل مامان در بیارم لبخند پهنی زدم و گفتم: ـ ببخشید دیگه مامانم...خو خوابم میومد! مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت: ـ گشنت نیست؟ خواستم چیزی بگم که بابا خندید و گفت: ـ حتی وقتی داری باهاش دعوا میکنی به فکرشی؟!... لبخندم رو عریض تر کردم و گفتم: ـ خب الان میرم غذا میخورم!..غذا داریم که؟ مامان سرش رو تکون داد و گفت: ـ آره... به سمت آشپزخونه به راه افتادم و صدام رو بالا تر بردم تا به گوش مامان برسه و گفتم: ـ دستت درد نکنه مامانی! وارد آشپزخونه شدم....به سمت اجاق گاز رفتم....در قابلمه رو برداشتم...ای جان...ماکارونی!....دور و برم رو نگاه کردم و دستم رو بردم داخل قابلمه و بدون وسواس و سوسول بازی دستم رو پر از ماکارونی کردم و مشغول خوردن شدم... ـ با دست؟! با صدای آرشام هول شدم و هرچی خوردم پرید تو گلوم!...وقتی هم دارم غذا میخورم سر و کله اش پیدا میشه!...باقی ماکارونی که توی دستم مونده بود رو خوردم و درقابلمه رو گذاشتم و برگشتم و پشتم رو کردم به اجاق گاز و روبه آرشام که با پوزخند و تاسف نگاهم میکرد گفتم: ـ چی با دست؟! با همون پوزخندش گفت: ـ با دست ماکارونی میخوری؟! تک سرفه ای کردم و گفتم: ـ نه...کی گفته؟!... به خودش اشاره کرد و گفت: ـ من میگم!....پس داشتی چیکار میکردی؟! ـ میخواستم ببینم....غذا چی داریم!! سرش رو تکون داد و گفت: ـ پس اون روغن پایین لبت چیه؟! اوه اوه اگه من اعتراف کنم با دست داشتم ماکارونی میخوردم که راحتم نمیذاره!....تا یه مدت سوژه میشم!...دیدم ‌ دارم ضایع میشم برای همین گفتم: ـ اصلا برای چی اومدی اینجا؟! به سمت یخچال رفت و همونجور که بطری آب رو بیرون می آورد گفت: ـ اومدم یه لیوان آب بخورم که با همچین صحنه ای روبه رو شدم! به سمت سینک رفتم و همونجور که دست های روغنیم رو میشستم گفتم: ـ من که همچین کاری نکردم! شیر آب رو بستم و برگشتم....یه جوری نگاهم کرد که یعنی خر خودتی!....منم شونه ای بالا انداختم و از کنارش رد شدم....برگشتم به اتاقم....خب باید آماده شم....من نمیدونم چرا هر وقت دارم یه کاری میکنم سر و کله این آرشام پیدا میشه؟!... اصلا چرا باید به ماکارونی خوردن من گیر بده؟!...یکی نیست بهش بگه مگه تو فضولی؟!... همونجور که زیرلبی غرغر میکردم به سمت کمدم رفتم....مانتو و شلوار و رودوشی بافت و کلاه بافت ستش رو از توی کمدم بیرون آوردم....لباس هام رو عوض کردم و گوشیم رو توی کیفم گذاشتم....کیفم رو روی دوشم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم...خب پرمیسم تا ده دقیقه دیگه میاد دنبالم....همونطور که از خونه خارج میشدم با صدای بلندی گفتم: ـ من رفتم...خداحافظ.... https://eitaa.com/manifest/1859 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت70 🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو
🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار شدم....بعد از سلام و احوال پرسی ماشین رو حرکت داد و به سمت آموزشگاه روند....پرمیس داشت از اینکه این چند روز ماشین دستش نبوده غر میزد که از توی آینه بغل ماشین نگاهم به شاسی بلند مشکی که پشت سرمون بود افتاد....سرنشیناش دوتا پسر جغله بودن که مشخص بود راننده تازه گواهینامه اش رو گرفته و نشسته پشت فرمون!....ولی حسابی روی مخ بودن...!اهمیت ندادم....ولشون کن بابا بذار خوش باشن دیگه!...به پرمیس نگاه کردم و به حرفاش گوش دادم....بعد از چند دقیقه شاسی بلند از ماشین جفتیش سبقت گرفت و همونجور که ماشین ما و کنار پرمیس جفت میکرد،یکی از پسرا کله اش رو از توی پنجره بیرون آورد و با مسخره گفت: ـ دست فرمونی داری هااااا! پرمیس بدون اینکه بهشون توجه کنه شیشه رو که تا نیمه پایین کشیده بود تا شیشه هارو بخار نگیره، رو بالا دادو رو به من گفت: ـ اینم از نوجوونای ما!...سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه...اونوقت میان به من تیکه میندازن! خندیدم و گفتم: ـ ولشون کن....ولی چطوری سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه؟! پرمیس که دید یه خورده....فقط یه خورده چرت و پرت گفته تک سرفه ای کرد و گفت: ـ خب ببین....منظورم من اینه که... با سبقتی که شاسی بلنده ازمون گرفت و اومد روی دست پرمیس،با تعجب به روبه روم خیره شدم....پرمیس هم حرفش رو برید و با عصبانیت گفت: ـ عجب دیوونه هایی هستن اینا!.... و با غیض دستش رو گذاشت روی بوق و پاش رو روی گاز فشار داد....با نگرانی به پرمیس نگاه کردم و گفتم: ـ بابا ولشون کن روانی ان! پرمیس فرمون رو پیچید و با غیض گفت: ـ من تا روی اینارو کم نکنم ول کن نیستم!... و بی توجه به ترس و نگرانی من سرعت ماشین رو بیشتر کرد! ******** خیلی شیک با شاسی بلند کورس گذاشته بود!....به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ خره....ولشون کن....از کلاس جا میمونیم!.... همونجور که به روبه روش خیره بود و زیرلبی به راننده شاسی بلند فحش میداد گفت: ـ نگران نباش...اولا استادش داداشمه!...دوما دانشگاه که نیست!...این الان واجب تره....من باید روی این دوتا رو کم کنم.... کمربندم رو توی دستام فشردم و با ترس به جلو خیره شدم....عجب آدمی بودما!.... هم از شنا میترسیدم....هم از پله برقی....هم از سرعت ماشین!....اصلا من آدم ترسویی بودم این پرمیس هم کله خراب و نترس!....من نمیدونم چطور این همه مدت با پرمیس دوست بودم!...پرمیس با مهارت از میون ماشین ها رد میشد ولی از شاسی بلنده عقب بود...من بدبخت هم داشتم سکته ناقص رو رد میکردم! با ترمز یه دفعه ای ماشین و جیغ پرمیس نفسم حبس شد و با چشمای گرد شده به روبه روم خیره شدم....صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین توی گوشم پیچید و با وجود کمربند به جلو خم شدم....با برخورد پیشونیم با شیشه ماشین چشمام سیاهی رفت و سرم به دوران افتاد....چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم.... پرمیس دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت: ـ نفس....آجی....خوبی؟ https://eitaa.com/manifest/1869 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت71 🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار ش
🔵چشمام رو باز کردم و گفتم: ـ چیشد یهو؟ با عصبانیت گفت: ـ یه ماشینی اومد رو دستم که اگه ترمز نمیکردم هر سه ماشین داغون میشدیم.... سرم بدجور گیج میرفت....گفتم: ـ شاسی بلنده چی شد؟ ـ تا دید من ترمز کردم اونم گازش رو گرفت و رفت....اومدم کنار خیابون پارک کردم....نفس خوبی؟ با حرکت مایع داغی روی پیشونیم سر گیجه م بیشتر شد و صدای جیغ پرمیس بلند شد که میگفت: ـ خاک به سرم....نفس از سرت داره خون میاد! بدجور سرم گیج میرفت و صداها توی گوشم میپیچید....اگه حال و حوصله داشتم شروع میکردم به سرزنش و غرغر کردن!...ولی اونقدر سرم گیج میرفت که اصلا نای هیچ چیز رو نداشتم!....چشمام سیاهی میرفت....فقط صدای پرمیس رو شنیدم که انگار داشت با نگرانی و عجله با کسی حرف میزد.... پلک هام سنگین شد وخواب شدیدی سراغم اومد....چشمام بسته شد و دیگه هیچی حس نکردم! ****** ـ آقا نوید نمیدونم یهو چیشد....حواسم به رانندگیم بود ولی یهو یه یابو پرید وسط خیابون....منم نخواستم بزنم بهش فرمون رو کج کردم خوردم به یکی دیگه! ـ مگه کمربند نبسته بودین؟ ـ آره....کمربند بسته بودیم که چیزیمون نشد.... ـ الان شما به این میگین چیزی نشده؟ ـ آقا آرشام...خدارو شکر کنین فقط سرش ضربه دیده..... صداها توی گوشم میپیچید....نمیتونستم تشخیص بدم کیا دارن حرف میزنن!...آروم آروم چشمام رو باز کردم....نور سفید رنگی خورد توی چشمم که دوباره چشمام رو بستم.... ـ اوا...پلک زد!...آقا نوید نگاه کنین! دوباره چشمام رو باز کردم و نوید و آرشام و پرمیس رو با چهره های نگران بالا سرم دیدم...همچین اینا بهم نگاه میکردن حس میکردم مرده م!...نگاهم به چهره آرشام افتاد....به محض اینکه نگاهش کردم گفت: ـ نفس...خوبی؟ روی جام نیم خیز شدم و پرمیس بالش رو تخت تکیه داد و منم تکیه ام رو به بالش دادم...گفتم: ـ چی شده؟ پرمیس با بغض نگاهم کرد و اومد نزدیک و خودشو انداخت توی بغلم و صدای بغض دارش گفت: ـ الهی بمیرم نفس....ببخشید....همش تقصیر من شد! با به یاد آوردن شاسی بلنده و رانندگی سرسام آور پرمیس اون تصادف دلم میخواست بزنم بلائی سر پرمیس بیارم!...تا اون باشه با کسی کورس نذاره!...ولی مراعات آرشام و نوید رو کردم و گفتم: ـ اشکال نداره عزیزم...فدای سرت! با گفتن این حرف پرمیس از بغلم بیرون اومد و با شرمندگی بهم نگاه کرد...لبخندی بهش زدم که نوید گفت: ـ سرت رو بخیه زدن....الان خوبی؟ یهو برگشتم سمت نوید که گردنم درد گرفت ولی توجه نکردم و با ترس گفتم: ـ چند تا؟ ـ سه تا...! دستم رو به سمت پیشونیم بردم و با نگرانی زمزمه کردم: ـ اگه جاش بمونه شبیه خلافکارا میشم! ـ به جای اینکه نگران سرت باشی نگران موندن جای بخیه هاتی؟ با صدای عصبی آرشام نگاهم رو با تعجب بهش دوختم...تا حالا آرشام رو انقدر عصبی ندیده بودم!...با دیدن نگاه خیره م نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میرم به زن عمو و عمو بگم به هوش اومدی... و رفت....روانی!....این چرا اینجوری شده؟!..محل ندادم....چون اونقدر سرم درد میکرد که حس میکردم ابرو هام داره میزنه بیرون!...پتو رو روی خودم کشیدم و خواستم بخوابم که در باز شد و مامان و بابا اومدن داخل.... ******* چهارروز از تصادفم میگذشت و من نمیدونستم جریان خواستگاری پارسا به کجا کشید....بیشتر از اونکه نگران سرم باشم نگران خواستگاری بودم!...از جام بلند شدم و توی آینه به چهره ام نگاه کردم....این کله باندپیچی شده بدجور روی مخم بود ولی مجبور بودم تحمل کنم!.... https://eitaa.com/manifest/1884 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت72 🔵چشمام رو باز کردم و گفتم: ـ چیشد یهو؟ با عصبانیت گفت: ـ یه ماشینی اومد رو دستم که
🔵آهی کشیدم و برگشتم سرجام.....خواستم برم بیرون آب بخورم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....ماکه کسی رو نداریم بهمون اس بده لابد بازم آگهی تبلیغاتیه!...برگشتم و گوشیم رو برداشتم.....طبق معمول تبلیغاتی!....با حرص گوشیم رو پرت کردم روی تخت و از اتاقم بیرون اومدم....میدونم من ز این شانسا ندارم!....رفتم توی آشپزخونه....مامان با دیدنم دوباره غرغر کرد: ـ باز که اومدی پایین...نمیگی از روی اون پله ها سرت گیج میره میفتی درب و داغون میشی؟ خندیدم و گفتم: ـ مامانم شما نگران نباش.... مامان سرش رو با تاسف تکون داد....در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم و همونجور که داشتم توی لیوان آب میریختم مامان گفت: ـ امشب خونواده آقای شکوهی میان عیادتت....خانم شکوهی خیلی ناراحت بود و مدام میگفت به خاطر رانندگی پرمیس دخترش این بلا سرش اومده! آب رو لاجرعه سر کشیدم و روبه مامان گفتم: ـ امشب میان؟ ـ آره....گفتم که بدونی!.... لیوان رو شستم و به سمت اتاقم رفتم....امشب پارسا رو میدیدم و همین باعث میشد یه حس خوب داشته باشم! جلوی آینه ایستادم و به چهره ام نگاه کردم....این باند زیر شالم رو اصلا دوست نداشتم!....حس میکردم پارسا منو اینجوری ببینه کلی مسخره ام میکنه!...ولی نه....پارسا از این آدما نیست!... یه بلوز آستین سه ربع شکلاتی و دامن نخی قهوه ای با شال کرم تیپ امشبم رو تشکیل میداد!....این باند روی پیشونیم بدجور روی مخ بود!....سعی کردم بهش توجه نکنم....شیشه ادکلنم رو برداشتم و یه دوش ادکلن گرفتم....خب دیگه بسه این همه من به خودم نگاه میکنم!....لبخند پهنی زدم و از اتاق بیرون اومدم.... مامان توی آشپزخونه بود و داشت میوه توی ظرف میچید و با دیدن من گفت: ـ بیا مادر این میوه هارو بچین.... اصلا توی میوه چیدن سلیقه نداشتم!....همیشه یه جاییش میلنگید و سوژه میشد!...ولی بدبختی این بود که خوشم هم میاد از میوه چیدن و سفره آرایی و این چیزا خوشم میاد....چَشمی گفتم و مشغول چیدن موز ها روی سیب ها شدم....خدا به خیر کنه یه چیز قشنگ در بیاد جلوی پارسا ضایع نشم!... اولین بار بود پارسا میومد خونه مون!....ولی حس میکردم اولین باره میبینمش!!.....سریع موز هارو چیدم و خواستم از آشپزخونه در برم که مامان گفت: ـ کجا؟! ناچارا ایستادم و گفتم: ـ مامان من مثلا مریضم....نباید ازم کار بکشین! مامان سری تکون داد و گفت: ـ مگه موقعی که سالمی کار میکنی؟! خندیدم و از آشپزخونه زدم بیرون!...خودم خیلی فکرم آزاده که توی فکر تزیین میوه و درست کردن شربت و از این چیزا باشم؟!....اونقدر هیجان داشتم به خاطر اومدن پارسا که هیچ جوره نمیتونستم مخفیش کنم!.... نشستم روی مبل و به ساعت چشم دوختم.....ای بابا اینا چرا نمیان؟!...با پام روی زمین ضرب گرفته بودم.... ـ چرا انقدر عصبی شدی؟! با صدای نوید برگشتم....تیپ زده بود!....اولین بار بود بعد از قضیه نگار لعنتی به خودش میرسید!....با دیدنش لبخندی زدم و گفتم: ـ نه....عصبی نیستم! روی مبل کناریم نشست و با چشمای مشکوک گفت: ـ مطمئنی؟! ضرب پام رو متوقف کردم...همینم کم مونده نوید بدونه از پارسا خوشم اومده!....مگه تو نمیدونی اون از نگار خوشش اومده؟!..خو نه قضیه فرق میکنه!....فرقش چیه؟!....بی توجه به وجدانم لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ آره بابا....برای چی عصبی باشم؟!.... نوید سرش رو تکون داد و پاشد رفت....به محض رفتن نوید دوباره با پام عصبی روی زمین ضرب گرفتم!....نمیدونم چرا انقدر استرس داشتم....نمیدونم چقدر گذشت که با آیفون یه متر که چه عرض کنم شیش متر پریدم بالا!....دستی به باند لعتنی روی سرم کشیدم....بابا و مامان رفتن توی حیاط استقبال....ولی من عین ماست ایستاده بودم....! eitaa.com/manifest/1904 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت73 🔵آهی کشیدم و برگشتم سرجام.....خواستم برم بیرون آب بخورم که صدای اس ام اس گوشیم بل
🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهتاب و پرمیس و درآخر هم پارسا اومدن داخل....خوبی آشپزخونه این بود که ته سالنه و از در ورودی چیز زیادی مشخص نیست!....برای همینم نتونستم خوب پارسا رو بررسی کنم!.... وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت پذیرایی....نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ سلام...خوش اومدین.... به سمت خاله مهتاب رفتم و همونجور که باهاش دست میدادم گفت: ـ حالت خوبه دخترم؟!...به خدا وقتی فهمیدم پرمیس سهل انگاری کرده خیلی عصبانی شدم!....دیگه شرمنده شدیم عزیزم! نه به این با محبتی مادر نه به این بی محبتی دختر!...من نمیدونم این پرمیس به کی رفته!...لبخندی زدم و گفتم: ـ مرسی شما لطف دارین....به هر حال اتفاقیه که افتاده.... با آقای شکوهی هم احوال پرسی کردم....نگاهم افتاد به پارسا....تیپش رو بررسی کردم....مثل همیشه خوش پوش....با دیدن نگاهم لبخند محوی زد و گفت: ـ خوبید نفس خانوم؟!....بلا به دور... منم نا خودآگاه لبخند محوی زدم و گفتم: ـ ممنون سلامت باشید.... نزدیک تر شد و قلب من اومد تو پاچه ام!...صداش رو پایین آورد هرچند توی اون شلوغی کسی متوجه نمیشد!....ولی صدای پایینش نفسم رو حبس میکرد: ـ واقعا نگرانت شدم....!! از اینکه جمع نبست و منو مفرد خطاب کرد اصلا ناراحت نشدم!....بلکه داشتم ذوق مرگ میشدم!....آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به زور گفتم: ـ ممـ....نون! چیز دیگه ای نگفت و منم روی مبل دونفره کنار پرمیس نشستم.... ********** دستی به روی پیشونیم کشیدم....اه اه چطور با این باند خودم رو تحمل کردم؟!....به زخم بخیه نگاه کردم....پیشونیم داغون بوده ها!....آروم آروم با زخم خشک شده اش بازی کردم.....خیلی شیک و بدون درد کند و افتاد....لبخندی به خودم زدم....از جام بلند شدم....گوشیم رو برداشتم و وارد آلبوم عکسام شدم.....دوباره به عکس پارسا خیره شدم.....یاد شبی که برای عیادتم اومده بودن افتادم..... اون شب....بعد از اینکه بهم گفت نگرانم شده و منم رفتم تو هپروت،چیز دیگه ای نگفت و نشست....دلم میخواست بشینم همینجور نیگاش کنم!....ولی خب مراعات کردم!... یه یک ساعتی نشستن وقتی خواستن برن....موقعی که پارسا بلند شد با بابا خدافظی کنه از فاصله دور بدون اینکه متوجه بشه ازش عکس گرفتم!!....نمیدونم اگه پرمیس این عکسش رو توی گوشیم ببینه چی کار میکنه!....موقعی که داشتن میرفتن....با یه لبخند محو گفت"انشاالله هیچوقت نیام عیادتتون....تو دلم گفتم ایشالا دفعه بعد با خانواده و گل و شیرینی بیای خواستگاری!!....ولی بازم محجوب سرمو انداختم پایین!...همچین دختر خجالتی هستم من! از آلبوم عکسام خارج شدم....بعد از مهمونی....به جز وقتایی که میرم کلاس زبان دیگه ندیدمش....ولی عجیبه ها!....این استاده که زن بود و قرار بود قبل پارسا بیاد چرا خبری ازش نیست؟!....الان یک ماهی هست که پارسا میاد سر کلاس!....یه چیز دیگه عجیبه....جدیدا پارسا وقتی تدریس میکنه هر چند دقیقه یه بار یه نگاه به من میکنه و دوباره درس رو ادامه میده! شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم....از اتاق بیرون اومدم....از در اتاق آرشام رد شدم....صدای یه موزیک از در نیمه بسته اتاق شنیده میشد: ـ تا ته قصه بمون با من بذار این دلخوشی عادت شه بیا همخونه من تا عشق اینجا هم رنگ عبادت شه از آهنگش خوشم اومد....آروم در نیمه بسته رو باز کردم....نگاهم افتاد به آرشام....روی صندلی میز تحریر نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی میز....فکر کنم خوابه!...آخه آدم که خوابه این همه صدای آهنگ رو میده بالا؟!....به همون آهستگی که اومده بودم عقب گرد کردم و خواستم برم که صداش خشکم کرد: ـ کاری داری؟! برگشتم...چشماش سرخ بود....خو بگیر بخواب چشمات قرمز شده!....ولی آدمی که خوابش میاد که انقدر چشماش قرمز نمیشه!....اینایی که من میبینم چشم نیستن که...دوتا گوجه ان....! ـ با تو ام؟! ـ ها؟! ـ میگم کاری داری؟! ـ نه.... ـ پس چرا بدون در زدن اومدی داخل؟! ـ خو در باز بود! ـ هر دری باز بود که معنی نداره بدون اجازه بری... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ خب باش بابا...بیا بزن....ایـــــش! خواستم برم که به با صدای آرومی گفت: ـ تو....پارسا رو....دوست داری؟! آروم آروم برگشتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: .... https://eitaa.com/manifest/1912 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت74 🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهت
🔵وا....زده به سرت؟!...برای چی همچین فکری کردی؟! ـ یعنی میگی....دوستش نداری؟! نمیدونم آرشام چطور همچین فکری کرده بود!....فعلا مهم نیست....مهم اینه که نمیخوام کسی از علاقه م به پارسا چیزی بفهمه!....تا وقتی که مطمئن نشدم این عشق دو طرفه اس نمیخوام کسی بفهمه.....مخصوصا آرشام که چشم دیدنمو نداره! ـ چرا ساکت شدی؟!.... آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: ـ نه!.... صداش لرزید....نمیدونم چش شده!....گفت: ـ ولی من.... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تو چی؟! ـ دوستت دارم! حس کردم به گوشام اطمینان ندارم....با تعجب بهش خیره شدم....زمزمه کردم: ـ حالت خوبه؟! اومد نزدیک....یه قدم رفتم عقب تر....نزدیک تر اومد....چسبیدم به در و در نیمه بسته هم خیلی شیک بسته شد!....بدجور توی شوکم!....صدای آرشام بلند شد: ـ میدونم پارسا رو دوست داری.... با غیض...حرص...ترس گفتم: ـ چطور به همچین نتیجه ای رسیدی؟! ـ اون شب....وقتی برای عیادتت اومدن....وقتی موقع خدافظی غیبت زد....فکر کردی نفهمیدم ازش عکس گرفتی؟! نفسم حبس شد....خاک دو عالم بر سرم!....من احمق چه فکری پیش خودم کرده بودم که از پارسا عکس گرفتم!؟!؟...باز خوبه آرشام دید!....اگه کس دیگه ای میدید من چه غلطی میکردم؟!...فعلا این چیزا مهم نیست!....فعلا بفهمم این آرشام چش شده!...بعدا به این چیزا فکر میکنم! ـ نفس.... اولین بار بود اینجور صدام میکرد!....همیشه که صدام میکرد....میدونستم میخواد بزنه یه بلائی سرم بیاره!....برای همینم همیشه جواب میدادم"نفس و کوفت!"ولی اینبار گفتم: ـ بله؟! ـ برام مهم نیست کی رو دوست داری!....برام مهم نیست هیچ علاقه ای بهم نداری و ازم بدت میاد!....مهم اینه که....من دوستت دارم!... ـ آرشام... لبخند زد....لبخندش برام تازگی داره!...تا حالا همچین لبخند و همچین لحنی ازش نشنیده بودم گفتم: برو کنار!... ـ نفس!... ـ غلط کردم بی اجازه اومدم تو اتاقت!....آرشام خواهش میکنم برو کنار!.... نگاهش رو ازم گرفت....آروم از جلوم رفت کنار....در رو باز کردم و از اتاقش زدم بیرون....توی اون اتاق و توی اون فضا....حس میکنم نفس کم میارم! ******* وارد اتاقم شدم....در رو بستم و پشت در ولو شدم!....سعی کردم دقایق قبل رو یادم بیارم....آرشام؟من؟اعتراف؟.... سرم رو چند بار تکون دادم....از تنها کسی که انتظار عشق رو ندارم همین آرشام هست! آرشامی که فکر میکردم از بچگی چشم دیدنمو نداره!....زانو هام رو توی دلم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم....حالا چه جوابی به آرشام بدم؟!...من که هر روز چشمم تو چشمم میفته!...من که نمیتونم نادیده اش بگیرم!...اگه دوباره این قضیه رو پیش کشید من چه خاکی تو سرم بریزم؟!... سرم رو به شدت بالا بردم...به طوری که حس کردم رگ گردنم از توی حلقم زد بیرون!...نکنه آرشام ازم خواستگاری کنه؟!....بابا آرشام رو از نوید بیشتر دوست داره!....نکنه مثل این رمان ها منو بخت برگشته رو مجبور کنه باهاش ازدواج کنم؟!....اون وقت با عشقم به پارسا چه غلطی کنم؟!....خودکشی میکنم!.... خودم از فکر خودم خنده ام گرفت و پوزخندی به عقل معیوبم زدم....با حس نیاز به دستشویی از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم....عجیبه خونه ساکته!...در دستشویی رو باز کردم که.....چشمم خورد به یه سوسک قهوه ای درشت که با شاخک های دراز و مسخره اش داشت عرض اندام میکرد!....نه...نه من نمیترسم!....سوسک که ترس نداره!....فقط و فقط چندش داره!.... دمپایی توی پام رو درآوردم و توی دستم گرفت....بهش نزدیک شدم.....با نزدیک شدنم حرکت کرد و دور تر رفت....عصبی شدم و دنبالش رفتم.... پای برهنه ام روی آبی که روی سرامیک ریخته شده بود رفت....یهو نفهمیدم کجام و چیشد!....فقط صدای جیغم گوش خودم رو کر کرد! به شدت خوردم زمین....اونقدر که حس کردم با گوش های کر شده ام صدای چیرک چیرک خورد شدن باسن و لگنم رو میشنوم!....خدایا من تازه سرم خوب شده!....این بلا رو سر من نیار! نگاهم افتاد به سوسکه!....کثافظ شاخک هاش رو تکونی داد و خیلی شیک و مجلسی از جلوم رد شد و نفهمیدم کجا رفت....اونقدر حرصم گرفت که جیغ دیگه ای زدم و دمپایی رو پرت کردم که اونم به شدت خورد به در!....از اینکه برای اولین بار اونم اینجور وسط دستشویی نشسته بودم حالم داشت بهم میخورد!.....خواستم بلند شم که درد توی کل کمرم پیچید....غلط نکنم دوباره پارسا باید بیاد عیادتم!....عجب امیدوار هم بود که دیگه نیاد عیادتم!....سقه سیاه! دوباره خواستم بلند شم که در به شدت باز شد و چشم تو چشم آرشام شدم....با دیدنش ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم.... ـ حالت خوبه نفس؟! زمزمه کردم: ـ به نظرت خوبم؟! 👇👇👇ادامه eitaa.com/manifest/1913
هدایت شده از مانیفست - رمان
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621 🔵رمان سارا که از بچگی علاقه زیادی به نقاشی داشته به اجبار خانواده میره دانشگاه و در رشته برق تحصیل میکنه، اما هر جا که میرفته بهش کار نمیدادن. بالاخره میره یه شرکت که رئیس شرکت یه پسر جوونه. پسره که از خوشگلی سارا متحیر میشه سارا رو استخدام میکنه ولی سارا بعد از مدتی متوجه میشه... قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/1943