eitaa logo
مانیفست - رمان
327 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت: در مورد حرفایی که تو باغ.... پریدم وسط حرفش و گفتم: امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت: نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه! نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم: - باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم: مرسی که رسوندیم...خداحافظ.. خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در جلو رفتم و گفتم: - سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت: چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم: - تو که آماده نیستی! همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت: آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت: - مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت: - پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت: - اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!... خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت: - از این پری خسیس این کارا بر نمیاد.... https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد
سلام پارت جدید😍😍☝️☝️☝️
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت74 🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو ت
🔴" راشا "👇 اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید.. وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد... چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود.. بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم.. -نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم.. بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم.. پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار.. صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم.. هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟.. نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه بهت رحم کنم کوچولو.. دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد.. -افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی.. شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده بودم.. نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به حرفش گوش کنم؟.. با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه.. با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم.. خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش.. -چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی.. با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش.. تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود.. سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت میدم..پول.. طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا.. نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد.. هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاوز کنم؟!.. ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم... این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصال همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی و نجابته یه دختررو.. کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد.. https://eitaa.com/manifest/1699 قسمت بعد
🔴عکس مربوط به قسمت قبل راشا(شخصیت اصلی رمان قرعه)
🔴🔴🔴🔴نظر سنجی دوستان رمان های جدیدی رو دادیم ۶ نفری که داوطلب تست رمان بودن خوندن همشون یه رمان رو انتخاب کردن به اسم عمارت عاشقی احتمالا این رمان براتون آماده بشه به رمان دیگه هم مد نظر داریم که باید برای تست بفرستیم بچه ها بخونن حالا همتون نظر بدید بعد از تموم شدن رمان لجبازی رمان جایگزین بزاریم یا قرعه رو ادامه بدیم و تک رمانه کنیم کانال رو؟ نظراتتون رو به آیدی زیر بفرستید👇 @fzhamed ✅۹۰ درصد رای دادن که کانال دو رمانه بمونه تصویب شد. ✅
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت75 🔴" راشا "👇 اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دس
🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم.. -دخترا کجان؟.. رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟.. -اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟.. رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش .. به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید.. - نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت.. --ک..کجا؟.. - هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم.. دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم.. دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب.. سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم.. ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم.. بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن.. ریسک داشت ولی می ارزید.. ******************* دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند.. توی سالن نشسته بودند.. تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟.. ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته استکانی.. لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!.. تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم.. تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟.. ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای خواهرانش توضیح داد.. هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود.. تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته.. ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا بودن..بعد شدن 3 تا.. تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته.. تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!.. ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره.. تارا خندید و نگاهش کرد.. تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه.. تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند.. گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که.. تانیا فقط سرش را تکان داد.. ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟.. تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو میرن..فقط صبر کنید.. تارا:اگر اونا نبودن چی؟.. تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه.. *************** تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود.. با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود.. -الو.. صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت56 🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب ح
🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری کردم روی مبل تک نفره نشستم....خاله مهتاب همیشه پرمیس رو "پری"صدا میکرد....مگه توی جشن ها و مراسم... خاله به سمت آشپزخونه به راه افتاد ومن تنها موندم....نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم....خونه شون با اینکه ویلایی بود ولی کوچیک تر از خونه ما بود و دکوراسیون آبی فیروزه ایش خیلی آرامش بخش بود.... البته خاله مهتاب هرسال دکوراسیون خونه رو عوض میکرد و همین وجه تفاوتش با مامان بود....یه هیجان خاص داشتم....اینجا خونه ای بود که پارسا شب و روزش رو میگذروند....ولی خودش نیست....کجا بود الله و اعلم! اوووف این پرمیس کجا مونده؟!...خو یه مانتو و یه شلواره بپوش بیا...خفم کردی!...خاله مهتاب با دوتا لیوان شربت نارنجی رنگ اومد و گفت: ـ بفرما عزیزم...من نمیدونم این پری به کی رفته انقدر بی ادبه! خندیدم و با تشکر لیوان شربت رو از توی سینی برداشتم...همون موقع پرمیس اومد و گفت: ـ من بی ادبم؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: ـ په نه من!.... لیوان شربت رو از توی دستم گرفت و همونجور که یه قلوپ میخورد گفت: ـ این برای من...! خاله مهتاب به صورت نمایشی چنگی به صورتش زد و با چشمای گرد شده گفت: ـ پری...خجالت بکش... پرمیس شربت رو خواست بخوره که سریع گفتم: ـ اگه خوردی باید منو آیس پک مهمون کنی! ولی پرمیس قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره لیوان رو به لباش نزدیک کرد و شربت رو خورد!...خاله مهتاب اشاره ای به اونیکی لیوانی که برای خودش آورده بود کرد رو به من گفت: ـ بیا عزیزم....شما اینو بخور.... از جام بلند شدم و گفتم: ـ نه خاله جون.... انشاالله وقتی برگشتیم....باید بریم دیره...این پرمیس کج سلیقه هم تا شب منو میچرخونه! خاله خندید و بعد از خداحافظی از هال بیرون اومدیم...پرمیس داشت کفش هاش رو میپوشید که گفت: ـ راستی ماشین ندارما! ای بمیری...چرا بدون ماشین میخوای منو ببری بازار!...ای خدا!...با غیض گفتم: ـ پس با چی بریم؟! ـ خو ماشین پارسا مشکل داشت بردش تعمیر....حالا هم میخواست بره بیرون ماشین منو برده... با ناراحتی گفتم: ـ حالا کی میاد؟ کفش هاش رو پوشید و گفت: ـ من چه بدونم....با آژانس میریم...شایدم اومد... صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و برگشتم...نگاهم به پارسا افتاد...تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم دستام خیس عرق شده....بازم دیدمش و من همچین شدم!... ***** پارسا جلوتر اومد و پرمیس هم نزدیکش شد و گفت: ـ سلام....کی اومدی؟! نگاهی به پرمیس انداخت و گفت: ـ سلام....همین الان...میبینی که!... به نظرم مضطرب و پریشون بود....به نظرم همین الانشم خیلی برای سلام علیک دیر شده بود....جلوتر رفتم و گفتم: ـ سلام آقا پارسا....خوب هستید؟ نگاهش رو با یه حالت کلافگی ازم گرفت و خیلی سرد گفت: ـ سلام نفس خانوم...خوش اومدین... دلم گرفت....نه اینکه باهام گرم احوال پرسی نکرده بود...از اینکه طاقت اضطراب و پریشونیش رو نداشتم!...نمیدونم چم شده بود!... همینجور سر جام مثل مترسک ایستاده بودم که پرمیس روبه پارسا گفت: ـ پارسا...ماداریم میریم بیرون خرید...ماشین رو لازم دارم.... پارسا سوییچ رو به پرمیس داد و گفت: ـ خب این سوییچ ماشین...ولی یک ساعت دیگه ماشین رو لازم دارم..... پرمیس مشتی به بازوی پارسا زد و با لحن مسخره ای گفت: ـ به نظرت خرید یک ساعته انجام میشه؟! پارسا با کلافگی گفت: ـ خب منم کار دارم....به ماشین هم نیاز دارم... پرمیس با غیض گفت: ـ ماشین خودمه ها....بدون اجازه خوب میبریش این ور اون ور! پارسا سرش رو تکون داد و گفت: ـ میگن از کیسه نو قرض نکن اگه کردی خرج نکن...حالا حکایت توئه! پرمیس خواست یه چیزی بگه که مثل قاشق نشسته پریدم وسط بحث خواهر و برادر و گفتم: ـ خب چطوره آقا پارسا مارو برسونن تا در پاساژ....بعد خودشون برن دنبال.... با دیدن قیافه پرمیس حرفم رو خوردم و که پرمیس دستاشو به هم کوبوند و گفت: ـ راست میگه ها....پارسا...بیا مارو برسون!.... پارسا نگاهی به تیپش کرد و با لحن شوخی که ته مایه های خستگی داشت گفت: ـ به نظرت به من میاد راننده شوفر باشم؟! https://eitaa.com/manifest/1716 قسمت بعد
سلام به همه🌺🌺 امروز رمان قرعه می رسه به مراسم ختم و اینا برای اینکه زودتر از ختم خارج بشیم یه پارت امروز بیشتر میزاریم تا حوصلتون سر نره.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت76 🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم
🔴تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد.. همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!.. خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون.. تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو.. در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح.. تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!.. گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید.. گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود.. تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند.. با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند.. تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!.. ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم.. چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود.. ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!.. تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم.. هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم.. هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش چکید.. تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است حقیقت داشته باشد.. لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!.. تانیا به هق هق افتاد و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود ..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه.. ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد.. ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره.. با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت.. با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید.. الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است.. ***************** تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند.. دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر اوضاع و احوالشان دگرگون بود.. چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند.. تا اینکه رسیدند.. روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد.. تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند.. روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود.. بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند.. عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند.. سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد.. با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت.. دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود.. سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت.. عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند.. https://eitaa.com/manifest/1722 قسمت بعد
🔴عکس مربوط به روهان
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت57 🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری
🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فراژکوندی زدم...ولی نمیدونم این پارسا از لبخند من چی برداشت کرد و که اخمی کرد و گفت: ـ خیلی خب...برید سوار شین... پرمیس نزدیکم اومد و دستم رو کشید و گفت: ـ بریم تا راضی شده! با پرمیس از حیاط بیرون اومدیم و به سمت ماشین پرمیس که بیرون پارک شده بود رفتیم....در عقب رو باز کردم...با اینکه دلم میخواست جلو بشینم ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاس؟!... عیبه!....زشته!.....مردم چی میگن؟!...نشستم توی ماشین و پرمیس هم جلو نشست....چند لحظه بعد هم پارسا اومد و سوار ماشین شد....از توی آینه نگاه مستقیمی بهم انداخت و خیلی معمولی گفت: ـ ببخشید نفس خانوم....پشتم بهتونه.... خو میخوای رانندگی کنی عجب اسکلی هستیا!....ولی خودم میدونستم از ادب و متانتشه!...لبخندی زدم و با مثل بچه خنگا گفتم: ـ خواهش میکنم گل پشت و رو.... تازه فهمیدم دارم چه گافی میدم که خنده مصنوعی کردم و گفتم: ـ پشت گل باغ گلِ! بعد از تموم شدن حرفم سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم....کلا تو حرف نزنی میمیری نفس؟! پارسا چیزی نگفت....ولی سرش رو انداخت پایین و استارت زد....شایدم خنده اش گرفته و نخواسته من خنده اش رو ببینم! ***** ماشین رو حرکت داد....کلی ذوق مرگ شده بودم!...اولین بار بود انقدر به پارسا نزدیک بودم!....لبخند محوی روی لب هام شکل گرفته بود که هرکاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم!.... ـ خب حالا میخواین کجا برین؟ من چیزی نگفتم...به اندازه کافی گاف داده بودم میترسیدم دوباره ضایع شم!...پرمیس که سکوتم رو دید آدرس پاساژی رو داد که همیشه باهم میرفتیم.... پارسا دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه روبه پرمیس گفت: ـ حالا چی میخوای بخری؟!...جشنی چیزی که در پیش نداریم.... پرمیس با صدای مبهوتی گفت: ـ حالت خوبه؟!...مگه میشه برای خواستگاری داداشم خرید نکنم؟! پارسا با شنیدن این حرف یهو سرفه اش گرفت و گفت: ـ میگم پول که همراهت داری؟!.... ولی من نشنیدم پرمیس چه جوابی به پارسا گفت....تپش قلبم به شدت بالا رفته بود...حس میکردم اگه پارسا به این خواستگاری بره و با اون دختری که نمیشناختم ازدواج کنه همه چیز برای من تموم میشه!....حرکت عرق رو روی پیشونیم حس کردم....خودم رو به پنجره نزدیک کردم و پنجره رو کمی پایین کشیدم....باد خنک و سرد آذر ماه به پیشونی عرق کرده ام خورد و در عرض چند ثانیه عرق پیشونیم رو خشک کرد... خوشبختانه پرمیس و پارسا در حال جر و بحث بودن و متوجه من که توی این سرما مثل منگل ها صورتم رو جلوی پنجره گرفتم،نشدن! ولی نگاه سنگین پارسا رو از توی آینه حس میکردم.... برای اینکه یه وقت فکر نکنه خل وضعم دستم رو روی شاسی پنجره حرکت دادم و پنجره رو بالا دادم.... نمیدونم چرا....من که با یه حرف خواستگاری انقدر بهم ریختم چه برسه بخوام عروسی پارسا رو ببینم!...وای نه....خدانکنه!... یاد پریشونی و کلافگی پارسا بعد از دیدنم افتادم....یعنی ممکنه اونم با این خواستگاری مخالف باشه!؟...یعنی ممکنه منو دوست داشته باشه و به اجبار پدر مادرش میخواد بره خواستگاری؟!...شاید اونم منو دوست داره ولی غرورش اجازه اعتراف نمیده!... پوزخند محوی زدم....مثل همه دخترا توی رمان ها و فیلم ها درحال فکر های دخترونه بودم!... با ایستادن ماشین تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم....نفس عمیقی کشیدم....نباید ضایع بازی درمیاوردم الان پارسا فکر میکرد چه خبره!...ولی چه خبر بود!؟...نکنه خبریه و من خبر ندارم!! ـ بفرمایین...رسیدیم.... تشکر زیرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم....پرمیس ولی هنوز توی ماشین نشسته بود....چون هنوز در ماشین باز بود صداشون رو میشنیدم...پرمیس بود که با سمجی گفت: ـ پارسا...خو تو هم بامون بیا! ـ آخه من برای چی باتون بیام!؟...هزار تا کار دارم! ـ لوس نشو دیگه....وقتی خواهر کوچیکترت داره ازت درخواستی میکنه باید به دیده منت انجام بدی! با کلافگی جواب داد: ـ پرمیس....گیر نده....میگم نمیتونم بیام.... پرمیس از ماشین پیاده شد....فکر کردم بی خیال شده...ماشین رو دور زدم و کنار پرمیس ایستادم که بریم داخل پاساژ....یهو پرمیس خم شد و ضربه ای به پنجره زد...پارسا پنجره رو پایین داد که پرمیس گفت: ـ ولی یادت نره ها...منم... پارسا با یه حالت شتاب زدگی که تاحالا ازش ندیده بودم پرید وسط حرفش و گفت: ـ خیلی خب بابا....بذار ماشین رو پارک کنم الان میام!... وخیلی زود ویـــــــــــژ ماشین رو حرکت داد و رفت...پرمیس زد زیر خنده و خودش خودش گفت: ـ خیلی خوبه از داداشت آتو داشته باشیا! با تعجب گفتم: ـ چته تو؟!...چی میگی؟!... با لبخند رو لبش گفت: ـ خیلی خوبه ها...تو هم یه آتو از نوید بگیر!....ببین....اینجوری ازش بیگاری میکشی! https://eitaa.com/manifest/1729 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت77 🔴تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد.. همانطور
🔴به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد.. عمه خانم هیچ گاه او را برادر خود نمی خواند..گرچه انها خواهر و برادر تنی نبودند..و تنها پدر دخترا .. "احسان" برادر خونی او بود..همیشه از رفتار و کردار خسرو انتقاد می کرد.. پدر انها دارای 2 همسر بود که خسرو از زن دوم پدرشان بود..ولی زودتر از احسان ازدواج کرد و پسرش سروش از تانیا 1 سال بزرگتر است.. بر خلاف پدرش پسر فهیم و مهربانی ست..اما سها مغرور و بد اخلاق است که در این زمینه از پدرش به ارث برده است.. ملوک خانم هم چون پسرش ارام و مهربان است..سروش جوانی قد بلند و با هیکلی نه چندان لاغر.. با چشمانی مشکی و پوست گندمی..موهای بلند و لخت که به سمت بالا شانه زده بود..چهره ش مردانه و در عین حال گیرا بود.. تانیا و ترلان را چون خواهران خود دوست داشت ولی تارا..او را جور دیگری می دید و رنگ نگاهش برادرانه نبود.. تارا شیطون و پر سر و صدا بود ولی سروش ارام و میشه گفت تا حدودی احساساتی بود.. غرور مردانه ای داشت که مختص به خودش بود..ولی چون بیشتر مواقع ارام بود کمتر کسی می توانست غرورش را به چشم ببیند.. چند باری که خواسته بود از علاقه ش به تارا حرفی بزند به نحوی خود را کنار می کشید..یا نمی توانست و یا اینکه عموخسرو چنین اجازه ای به او نمی داد.. او به اینکه پسرش با تارا ازدواج کند علاقه ای نشان نمی داد..هیچگاه از احسان خوشش نمی امد و حالا هم دخترانش را به همان چشم می دید.. دخترا همیشه ازسردی کامل و غرور چشمان عموی ناتنیشان ناراحت می شدند و حس اینکه واقعا بی پشت و پناه هستند در انها قوی می شد.. ولی با وجود عمه خانم این حس کمتر خودش را نمایان می کرد ولی حالا.. صدای خشک عمو خسرو را شنیدند: تازه رسیدیم..داریم میریم دنبال جنازه..شماها همینجا باشید تا برگردیم.. تانیا: نه عمو جان..ما هم باید بیایم.. اخم کرد و محکم گفت :گفتم همین جا باشید حرفی هم نباشه.. سروش را صدا زد..سروش برگشت .. با دیدن دخترا مکالمه ش را قطع کرد و به طرفشان رفت.. عموخسرو هم به سمت ماشینش رفت.. سروش با لبخند کمرنگی جواب سلام دخترا را داد .. نگاهش روی صورت تارا ثابت ماند..چشمان تارا به خاطر اشک سرخ شده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی نشانده بود..از حرف های عمو خسرو دلگیر بود..تارا نمی دانست که سروش به او علاقه دارد.. ارام سلام کرد که سروش هم جوابش را داد..ولی همچنان نگاهش می کرد..بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد.. تارا که سنگینی نگاه سروش معذبش می کرد گفت :چیزی شده ؟.. سروش به خودش امد..با لبخند نگاه از او گرفت و گفت :نه..مگه قراره چیزی شده باشه؟..فقط داشتم..داشتم.. من من کنان به تارا نگاه کرد و ادامه نداد..تارا ابروهایش را بالا انداخت :ظاهرا عمو میخواد با تو بره دنبال جنازه درسته؟.. سروش سرش را تکان داد و گفت :اره..درضمن بهتون تسلیت میگم..به هر حال عمه خانم به شماها نزدیک تر بود.. تانیا جواب داد :ما هم تسلیت میگیم..ولی این حرف درست نیست..عمه خانم همه ی ماها رو به یه اندازه دوست داشت..درسته که الان دیگه بینمون نیست ولی همه ی ما می دونیم که عمه خانم زن مغروی بود و احساساتش رو خیلی راحت بروز نمی داد.. سروش با سر حرف تانیا را تایید کرد..نگاهش را از روی صورت او برداشت و به تارا دوخت..این نگاه ها تانیا و ترلان را به شک انداخته بود.. تارا هم معذب شده بود تا اینکه عموخسرو سروش را صدا زد..زیر لب " ببخشید " گفت و به طرفش رفت.. زن عمو ملوک و سها روی بالکن ایستاده بودند..دخترا به همان سمت رفتند.. تانیا به تارا نگاه کرد و گفت :سروش مشکوک می زد..چرا اینجوری زل زده بود به تو؟!.. تارا شونه ش رو بالا انداخت و گفت :من چه می دونم..لابد یه چیزی خورده تو سرش طفلکی..تا حالا ندیده بودم اینجوری کنه.. ترلان با حرص میان حرفشان پرید وگفت :سروش رو بی خیال..از عموخسرو حرصم گرفته شدیـــــــد..اخه چرا نذاشت باهاشون بریم؟.. تانیا پوزخند زد وگفت :چون زیادی مغروره و حق به جانب حرف می زنه..من که توی این موقعیت حوصله ی چونه زدن باهاش رو نداشتم وگرنه هر طور شده دنبالشون می رفتم.. تارا به بالکن اشاره کرد وگفت :اونجا رو نگاه..سها همچین باغ رو زیر نظر گرفته انگار نه انگار امروز تشییع جنازه ی صاحب این خونه ست..مثل همیشه بی خیاله..تقصیری هم نداره..عمه خانم انقدر که به مورچه های تو خونه ش توجه می کرد اینو داخل ادم هم حساب نمی کرد.. ترلان :اونم یکیه مثل باباش..فقط سروش توی اینا یه چیز دیگه ست..اخلاقش زمین تا اسمون با عموخسرو فرق می کنه..بیشتر شبیه به زن عمو ملوکه.. https://eitaa.com/manifest/1730 قسمت بعد