eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت55 🔴خودم که حالم خراب بود با حرفای اون بدتر می شدم.. به هیچ عنوان دوست نداشتم حتی نزدیک
رایان👇 🔴هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که از پشت بهش نیافته.. جذاب بود و لوند..ولی من تو خط اینجور رابطه ها نبودم..نمیگم دوست نداشتم. اتفاقا برعکس..ولی همیشه نوعی هراس تو وجودم بود.با دخترا دوست می شدم چون حس می کردم نیاز دارم با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم..ولی رابطه ی بی تعهد رو خوی حیوانی می دونستم رابطه ای که تعهد توش نباشه میشه مثل امیزش دو تا حیوون که می تونه در آن واحد با هزار تا از هم نوع خودش رابطه برقرار کنه.. . ولی من اینو نمی خواستم.. رابطه ی نزدیک بدون تعهد برای من معناش همین بود..ولی دوستی با جنس مخالف رو پیش خودم یه جور دیگه معنی می کردم.. با اینکه مست بودم ولی تلو تلو نمی خوردم..محکم راه می رفتم..شل شده بودم..دوست داشتم یه جا لم بدم و برم تو حال و هوای خودم..ولی از طرفی نمی خواستم شل و وار رفته جلوه کنم..برای همین تمام توانم بر این بود که محکم باشم و این رو به دیگران نشون بدم که رایان تو حالت مستی هم می تونه هوشیار باشه.. تک و توک دختر و پسر تو باغ تجمع کرده بودن و با صدای اهنگی که از داخل می اومد می رقصیدن.. حتما اینا هم دیدن هوای تو سالن خفه کننده ست روی آوردن به باغ و فضای سرسبز و زیبای اطراف.. چند تا دختر و پسر زوج زوج با فاصله از هم ایستاده بودن و همدیگرو می بوسیدن.. با دیدنشون حالم خراب تر شد. ولی به روم نیاوردم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..خیلی سخت بود.. اینکه بین اون همه ادم سرخوش باشی و این چیزا رو ببینی .. تازه غریزه ی مردونه ت هم تو حالت خماری باشه و بشه گفت نیمه بیدار.. دستت تو دست یه دختر لوند و پر از ناز هم باشه..تو حالت مستی هم به سر ببری.. دیگه تهش چی می تونست باشه ؟..اینکه خودمو ببازم یا بگم بی خیال شو رايان بزن بیرون از اینجا.. فعلا سکوت کردم و خودمو سپردم به هانی ببینم می خواد چکار کنه.هنوز زود بود.. رفتیم زیر یکی از درختا..جای خلوتی بود.. . از پشت خودشو چسبوند به درخت و با دستاش کمر منو گرفت.. تو چشمام زل زد و با صدای ظریف و پر از نازی گفت : رایان.. خیلی دوستت دارم..انقدر که براش حد و اندازه ای قائل نیستم.. تو با بقیه ی مردایی که تو زندگیم بودن فرق می کنی..اونا تنها برام دوست بودن ولی تو..عشقمی" شل شده بودمو چون عروسکی تو دستاش حرکت می کردم..حرفاش هیچ حسی رو در من ایجاد نمی کرد..انگار داره یه جمله ی معمولی رو به زبون میاره.. فاصله م باهاش خیلی خیلی کم بود.. كله م داغ شده بود... سرم تیر کشید.به طوری که حس می کردم شقيقه م داره می سوزه..ناخداگاه کشیدم عقب..سرمو تو دستم گرفتم .. چند بار چشمامو باز و بسته کردم و روی هم فشردم..حالم داشت بهتر می شد.. به خاطر مستی بود و اون شامپاینی که خورده بودم. خیلی غلیظ بود..خالص و مست کننده..بدجور روم تاثیر گذاشته بود.... . نمی دونم چی شد..ولی دیگه نمی خواستم بمونم.. بدون هیچ حرفی پشتمو کردم به هانی و به طرف در رفتم.. از پشت بازومو گرفت..ولی نایستادم.. هانی: کجا میری رایان؟!..صبر کن.. با صدای بم و گرفته ای گفتم باید برم.. نمی تونم بمونم..شب خوبی بود..خداحافظ.. هانی:ولی آخه هنوز شام نخوردیم.. برنامه ی اصلی بعد از شامه.. -به اندازه کافی موندم.حالم خوش نیست..بازم ممنون.. https://eitaa.com/manifest/1247 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت: در مورد حرفایی که تو باغ.... پریدم وسط حرفش و گفتم: امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت: نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه! نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم: - باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم: مرسی که رسوندیم...خداحافظ.. خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در جلو رفتم و گفتم: - سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت: چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم: - تو که آماده نیستی! همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت: آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت: - مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت: - پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت: - اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!... خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت: - از این پری خسیس این کارا بر نمیاد.... https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد