مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت52 🔴راشا باگیتارش ور می رفت. رایان هنوز قدم اول رو به دوم برنداشته بود که تنش شدیدا
#قرعه
#قسمت53
🔴همینطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیشرت حال و روزش چطور شده .اما از یه چیزی مطمئنم..حتما تنش کرده که بعد پشیمون شده و رفته تیپشو عوض کرده.
به تارا نگاه کردم.جفتمون لبخند زدیم و دستامونو زدیم به هم ایول اصلش همینه که حالشون گرفته بشه که شد.
هر دو خندیدیم.برگشتم تا ببینم اوضاع بیرون در چه حاله که با دیدنش کپ کردم.وای. در ماشینشو باز کرده بود و همونطور ایستاده بود.نگاهش مستقیم به پنجره ی ویلا بود و از بد شانسی منم صاف و صامت پشت پنجره ایستاده بودم. خیره شده بود به من.هل شدم.
تارا رو کشیدم کنار خودمم چسبیدم بهش و پرده رو انداختم.
تارا که متوجه شده بود زد زیر خنده. یه دونه زدم به بازوشو با اخم گفتم :مرض.کجاش خنده داشت؟ همونطور با خنده گفت خدا وکیلی همه جاش. پسره دیدت الان حتما می فهمه کاره تو بوده.
با حرص گفتم : به درک.بذار بفهمه.هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
تارا بلندتر خندید.یه نگاه به خودم انداختم.یه تاپ صورتی با شلوارک هم رنگ خودش.
البته شلوارم پیدا نشده بود ولی مطمئنا بالا تنه م رو دیده. خب ببینه.من که تو مهمونیا مجلسی می پوشم اینم روش. ولی آخه الان تو این موقعیت؟ وای بی خیال.چیزی نشده که.اره واقعا چرا بیخود به خودم گیر میدم؟
همراه تارا کنار تانیا نشستیم.
شیش دونگ حواسش به سریالی بود که از تلویزیون پخش می شد..
" رایان "👇
ماشینمو جلوی ویلای شهسواری پارک کردم. پیاده شدم و یه دست به کتم کشیدم .در ماشین رو قفل کردم و به طرف ویلا رفتم.صدای اهنگ و موسیقی تا بیرون می اومد.عجب نفهمایین.نمیگن صدا بیرون بیاد یهو یکی زنگ می زنه پلیسا می ریزن تو ویلا پولدار جماعت وقتی تا سر حد مرگ به عیش و نوشش برسه بی خیال همه چیز میشه.شهسواری و دخترش هم یکی از اونا.
زنگ رو زدم.در باز شد.ایفنشون تصویری بود.بدون شک فهمیدن منم.حدسم درست بود . چون تا پامو گذاشتم تو حیاط ویلا از دور دیدم دختر شهسواری داره به طرفم میاد. از همونجا نگاهی بهش انداختم.یه پیراهن مجلسی فوق العاده باز و کوتاه به رنگ قرمز آتشین. که معلوم نبود روش چکار کرده بودن انقدر برق می زد.از اون دور که می اومد برقش چشمو می زد.با حالت ناز و کرشمه خرامان خرامان به طرفم می اومد.منم سرعتمو کم کرده بودم. درست رو به روم ایستاد. حالا می تونستم صورتشو کامل ببینم.خودشو تو ارایش غرق کرده بود.یه لبخند بزرگ هم روی لباش بود.
صدای نازک و ظریفش به گوشم خورد :سلام عزیزم.خیلی خیلی خوش اومدی.ولی چرا انقدر دیر کردی؟تقریبا یک ساعت از مهمونی گذشته. بازومو گرفت.چیزی نگفتم.همونطور که به طرف ویلا می رفتیم گفتم :سلام کاری برام پیش اومد نتونستم زودتر بیام.
با ذوق بازومو فشار داد و گفت :بی خیال وای رایان معرکه شدی.عجب تیپی زدی.مجلس بدون تو گرمایی نداره. نمی دونم چرا تو که دیر کردی دمق شدم و دیگه دوست نداشتم پارتی رو ادامه بدم.
تو دلم بهش پوزخند زدم ولی روی لبام لبخند نشوندم و گفتم:من بار اولمه تو مهمونیای شما شرکت می کنم.
پس چرا ....
پرید وسط حرفمو و گفت :بذار بعد بهت میگم. فعلا بریم تو که می خوام به همه ی دوستام معرفیت کنم. تو دلم خندیدم و گفتم :وای که چه افتخاری نصیب من شده.هه.دوستاش. حتما تو پررویی از خودش کم ندارن.
رفتیم تو.دیگه صدای موزیک واقعا کر کننده بود. تا حالا پارتی زیاد رفته بودم ولی اینجا یه چیز دیگه بود. دم و دستگاهی چیده بودن بیا و ببین. تشکیلات و تزئیناتشون حرف نداشت.
صدامو بردم بالا طوری که توی اون بلبشو بازار بفهمه چی میگم
گفتم :پدرت تو مهمونی نیست؟ اونم بلندتر از من گفت:نه.بابا حالش رو به راه نبود موند خونه.
مگه اینجا خونتون نیست؟
بلند زد زیر خنده و گفت : نه بابا اینجا ویلای منه.هر از گاهی مجردی توش پارتی می گیرم.
فقط سرمو تکون دادم.می دونستم خرپوله ولی نه تا این حد که یه ویلا به این بزرگی از خودش داشته باشه. حتما بیشتر از اینم داره.مفت چنگش.دارندگی و برازندگی مصداقه اینجور ادماست.
اینبار دستمو گرفت.انگشتاشو لا به لای انگشتام قفل کرد.هیچ حسی نداشتم. جز اینکه این دختره عجیب به نظرم مزاحمه.دوست داشتم دور و برم نباشه و تا می تونم از این پارتی لذت ببرم. تا این کنه همینطور بهم چسبیده بود نمی تونستم حتى راحت نفس بکشم عیش و نوش که جای خودشو داشت.
منو برد یه گوشه از سالن که جمعیت زیادی دور هم نشسته بودند. نیم نگاهی به سالن انداختم.همه ریخته بودن وسط و تند و گرم می رقصیدن.وای که چه حالی میده.ای کاش می شد منم می رفتم بینشون.ولی قبلش باید خودمو گرم می کردم....
https://eitaa.com/manifest/1176 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
#لجبازی
#قسمت53
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه....
ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم
نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟!
صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی
تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو!
یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!..
با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت:
- سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی..
گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت:
- مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟!
دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟!
*******
با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت:
- ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
- بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت:
- تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟
با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟!
- به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم:
- من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت:
نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟!
- چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت:
همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد
گفت: آرشامی
آرشام بی توجه بهش گفت:
- اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم:
- من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم...
eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد