eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت58 🔴رایان👇 مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کا
🔴رایان👇 همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پرید. تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه یکی دیگه محکمتر اونطرف صورتم خوابوند.. اینبار علاوه بر برق، سیمام هم اتصالی کرد و چشمام تار شد.. چون تعادل نداشتم نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته..اونم امان نمی داد هنوز به خودم نیومدم یه بلای دیگه به سرم می اورد.. با همون لحن پر از حرصش گفت حالا از خماری در اومدی شازده پسر؟.. حقته.. تا تو باشی دختر مردم رو شبونه خفت نکنی بعدم بخوای... ادامه نداد. از نوک موهام قطرات آب به روی صورتم می چکید..حالم بهتر شده بود.. زل زدم تو چشماش و گفتم :بفهم چی میگی..بهت گفته بودم کاریت ندارم... دست به کمر با تمسخر گفت :نه تورو خدا. تعارف می کنی؟ .. عجب رویی داری تو..مرتیکه ی سنگ پا.. با خشم نگاش کردم که صورتشو ازم برگردوند و به طرف ویلاشون دوید..از پشت سر نگاش کردم. خیلی زود رفت تو ویلا.. به موهای خیسم دست کشیدم.. تازه موقعیتمو درک کردم..من داشتم چه غلطی می کردم؟! سردی آب کمی از حالت مستی درم اورده بود..بدتر از اون کشیده هایی بود که از دختر خوردم.. عجب ضرب دستی هم داشت..ای دستت بشکنه دختر که فک مکمو پیاده کردی به صورتم دست کشیدم..به طرف ویلا رفتم..برقا خاموش بود..خب معلومه ساعت ۱ نصفه شبه.. ولی هنوز مونده م این دختر این موقع شب تو باغ چکار می کرد؟.. بی خیال ..خوبه کار دست خودم ندادم..هنوزم کاملا مستی از سرم نپریده بود ولی هوشیار تر بودم.. یه راست رفتم تو اتاقم.. می خواستم حوله م رو بردارم و برم زیر دوش.. یه دوش آب سرد حال و روزمو میزون می کرد.. ******* ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت... حس می کرد راه نفسش بند آمده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد.. با صدای تارا ترسید و برگشت.. تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟ یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرص گفت :ای که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم تارا.. کشتی منو.. تارا بهت زده نگاهش می کرد.. ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست. سرش را در دست گرفت و فشرد.. تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود.. ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه كثافت..واقعا که بیشعوره.. مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم... تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!.. با منی؟!.. ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت : برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم. پسره ی الوات.. تارا: کی؟!.. ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه.. پول پولکی..هر کوفت و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت ۱ نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟... تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟.. https://eitaa.com/manifest/1303 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت58 🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فرا
🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم: ـ چه آتویی از پارسا داری؟!... خندید....وقتی خنده اش تموم شد سری تکون داد و گفت: ـ چه فرقی میکنه؟!... اخمی کردم و گفتم: ـ نمیگی؟! سرش رو به عالمت نهی باال و پایین برد...یاد خواستگاری پارسا افتادم و حس کردم قلبم فشرده شد!...صدام رو پایین آوردم و گفتم: ـ حاال خواستگاری کی میخواین برین؟! با بی حوصلگی گفت: ـ دختر دوست مامان....یه دختر فوق العاده افاده ای و از دماغ فیل افتاده....من نمیدونم پز چیش رو میده؟!...قیافه معمولی هم داره!...ولی انقدر افاده داره که نگو! یه لحظه حس کردم از اون دختره سر ترم!...آخه اینجوری که پرمیس تعریف میکرد نباید همچین چیز لوندی باشه!....شایدم اخالقش خوب بوده و پارسا عاشق اخالقش شده!... آخه عقل کل به نظرت افاده و غرور مایه خوش اخالق بودنه؟!...خب خود پارسا هم مغروره!...خدا در و تخته رو خوب جور میکنه!.... ـ البته مامان خیلی دختره رو دوست داره....ولی من اصال ازش خوشم نمیاد! با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم...خواستم بپرسم"خود پارسا هم ازش خوشش میاد؟"که باصدای پارسا حرف تو دهنم ماسید: ـ بریم.... بهمون نزدیک تر شد و به سمت پاساژ حرکت کردیم....از ابتدای پاساژ تا انتهاش پرمیس دست منو پارسا رو میکشید و نظر میخواست....ولی من که اونقدر دپرس بودم که اصال حوصله این ورجه وورجه های پرمیس رو نداشتم!...بابا سرمون گیج رفت! هی از اینور میکشوندمون اونور!...بعد از اینکه طبقه اول رو خوب گشت و چیزی پیدا نکرد گفت بریم طبقه باال!! ایستادم و گفتم: ـ پرمیس...خب یه چیز از همین جا بگیر بابا...این همه مغازه! پرمیس اخمی کرد و خواست چیزی بگه که پارسا گفت: ـ حق با نفس خانومه....از همین جا یه چیز بگیر دیگه... پرمیس با سمجی که خیلی عصبیم میکرد گفت: ـ نه بریم باال رو هم یه نگاهی کنیم.... نگاهی به ساعتم کردم....نزدیک هشت بود....دلم میخواست بیشتر کنار پارسا باشم....حداقل تا قبل ازدواجش!...ای خاک بر سرمن!....هنوز هیچی نشده پارسا رو زن دادم رفت!...با این فکر دوباره تپش قلبم باال رفت....نفس یه خدانکنه بگی بد نیستا! ـ چی میگی نفس؟!...پارسا میاد...اگه تو خسته میشی برو توماشین بخاری رو هم بزن! سرم رو باال آوردم و نگاهم به پارسا افتاد...یعنی ممکنه به خاطر من خواسته طبقه باال رو هم ببینه؟!...تک سرفه ای کردم و گفتم: ـ باشه بریم!.... به سمت پله برقی رفتیم...ولی من....با دیدن هیکل پله برقی تنم لرزید!....من حاضر بودم توی آسانسور گیر کنم ولی با روی پله برقی نرم!.... آب دهنم رو قورت دادم و دست پرمیس رو کشیدم....ایستاد و گفت: ـ نفس..تروخدا بی خیال شو...بابا پله برقی که غول بیابونی نیست! به دستش فشاری دادم و گفتم: ـ من از هشت سالگیم از سه کیلومتری پله برقی هم رد نشدم!.... پرمیس چیزی نگفت....هشت سالم که بود یه بار از پله برقی سقوط کردم و خیلی داغون شدم....کم مونده بود بمیرم ولی شکر خدا زنده موندم....هنوز یادمه با چه شدتی پرت شدم...یادم نیست چرا....ولی فقط یادمه که از پله برقی پرت شدم و یه ترس عمیق از پله برقی توی ذهنم جا موند!... هروقت هم با پرمیس میومدیم از پله های ثابت پاساژ استفاده میکردیم! ـ چرا ایستادین؟! صدای پارسا بود....نزدیک اومد و گفت: ـ چیشد چرا ایستادین... من چیزی نگفتم...همینم کم مونده پارسا بفهمه از پله برقی میترسم!...آبرو برام نمیمونه که!.... ـ نفس از پله برقی میترسه! به شدت دست پرمیس که هنوز توی دستم بود رو فشار دادم...معلوم نبود این دوست منه یا دشمن من! ************ پلک هام رو روی هم فشردم....خب خب نفس خانوم آماده باش تا خیلی شیک پارسا مسخره ات کنه!....صدای قدم های پارسا توی گوشم پیچید....سرم رو باال آوردم و لبخند تصنعی زدم و آرنجم رو به شدت توی پهلوی پرمیس کوبوندم و یه سقلمه محکمی مهمونش کردم....! لحن خونسرد پارسا بود: ـ خب...اشکالی نداره نفس خانوم....از پله های ثابت میریم!... خوشحال شدم که پارسا مسخره م نکرده.... https://eitaa.com/manifest/1738 قسمت بعد