مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت53 🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی
#لجبازی
#قسمت54
🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم...ای خدا....دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...ای بابا این پرمیسم وقت گیر آورده ها! کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم............اس رو باز کردم:
چرا جواب نمیدی؟به دیار باقی شتافتی؟
اینم از رفیق من...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم:
- سلام آجی چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ نگران شدم...
نه مثل اینکه نباید غیبت میکردم...خب لابد اینجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده... به سمت در اتاق رفتم و قفلش کردم.... از توی کمد لباس های راحتیم رو در آوردم و لباس هام رو عوض کردم... قفل در رو باز کردم... حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از این چرت و پرت ها؟ گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت... دختره بیشعور حتى تخت رو مرتب نکرده... چقدر آدم بی ادبیه این نگار!... گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم... پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود! پتو و بالش رو هم جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت...همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
آفرین میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری!
بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم: - از نظر من آدمایی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترین آدم هان! خودم هم یه جورایی فحش دادم!!
تو اتاق من تریلی با کاروانش گم میشه...
- من دارم میرم خونه دوستم.... نگاهی به ساعت انداختم... 4 بعد از ظهر بود...
گفتم: خب به من چه!
نفس کلافه ای کشید و گفت:
اگه دایی اینا پرسیدن کجام بگو خونه دوستش... شونه ای بالا انداختم و گفتم
- به من چه؟! نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟! برو بابا ای زمزمه کرد و ایستاد جلوی آینه و رژلب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید...هنوز لباسایی که برای دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته.....مانتو قهوه ایش رو با مانتو خردلی و تنگی عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آینه ایستاد...ای وای چقدر به خودش نگاه میکنه؟! جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زیرچشمی به نگار نگاه کردم..داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه نگاهم به کلیپس کوچولویی مشکی که پایین میز توالت افتاده بود، افتاد و لبخند خبیثی زدم و یهو داد زدم:
- ای وااای.... سوسک!...وااای. ......سووووووسک نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش یه خط زخیم از خط چشم جا موند.. به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- کو؟... کجاس؟!... کجاس این سوسک مرض گرفته؟! گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزدیک شدم و در حالی از خنده پکیده بودم نگاهی به کلیپس مشکی انداختم و گفتم:
- عه...اینکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه! نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زیر لب گفت:
خدا شفا بده هر چی روانی هست! کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم:
- عجیبه... تا حالا ندیدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه! برگشت جلوی آینه ایستاد و خواست چیزی بگه که با دیدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما شده بود هینی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت:
- الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی! با عصبانیت گفتم:
- برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد کردی؟
********
چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس بود...اس رو باز کردم:
راستی امروز میای بریم خرید؟ زود تایپ کردم:
نمیدونم، خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم.... ساعت چند میری؟ ارسال کردم و منتظر موندم... حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهایی حوصلم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اینا نمیومدن. خب به عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!.. اس ام اس دیگه ای از پر میس اومد
- من سلیقه تورو قبول دارم باید بیای... ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بریم... سریع تایپ کردم:
- غلط کردی... باید بیای دنبالم من اینجوری نمیام... به شکلک زبون دراز هم براش فرستادم.....جوابش که اومد سریع خوندم:
- اذیت نکن دیگه... بیا اینجا از اینجا میریم بیرون.... آفرین نفس... یه شکلک ناراحت هم گذاشته بود....دلم سوخت....چه کنم دیگه... دل سوزم!... واسش نوشتم:
- اوکی... تا نیم ساعت دیگه میام و ارسال کردم... نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آینه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اینکه خوب به خودش نگاه کرد گفت:
- زنگ میزنی به آژانس؟
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت73 🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم
#قرعه
#قسمت74
🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم.. .
چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟
با لحنی که شک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟ این حرفا رو واسه چی می زنی؟..
مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه.. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و به وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
" رادوین👇"
با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب.. تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود. حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید.. منم همینو می خواستم.. ترس تا سر حد مرگ..
دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟.. تازه به دوران رسیده؟..هه.. حالیت می کنم دختر جون.. دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟.. ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی.. می دونی چیه؟..
صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم : عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..
خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو.. شنیدی؟..ساکت..شو.. می خوای چی بگی؟.. می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟.. خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش.. تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..
با سر انگشتم صورتشو لمس کردم. چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم.. تکون می خورد با صدای بلند گفتم :
تکون نخور.. وگرنه...
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..
یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی.
با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم.. با ناله گفت :نه..به خدا نه..من.. من..
-بسه... ببند دهنتو..
مکث کوتاهی کرد و با شک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟ اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟
-هه. پس مشکوک شده بود..
منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم. حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضيه مثل تو.. .
با تعجب گفت : تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟ چی می خوای؟ پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات ارزونیه خودت و وجود پول پرستت..
--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم. نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نه..
https://eitaa.com/manifest/1684 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت54 🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو م
#لجبازی
#قسمت55
🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم:
خودت زنگ بزن... کارت رو گرفت و گفت:
- اشتراکتون چیه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیایتت منو کشته! کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت: . خیلی خب بابا.....اشتراکتون چنده؟ روی تخت نشستم و گفتم:
- ۵۴۲.... گوشیش رو از توی کیفش در آورد و مشغول شماره گیری شد...وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی اتاق بیرون رفت.... آخیش....اکسیژن.. نفس عمیق آرامش راحت شدم...عصابم خورد شده بود از دستش...از اتاق بیرون اومدم تا یه سر و گوشی آب بدم......نوید و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نوید بیچاره اصلا توی این دنیا نبود!... برای اینکه یکم از این حال و هوا بیرون بیاد گفتم:
- نوید... نوید نگاهی بهم انداخت و گفت:
لبخندی زدم و گفتم:
چیزه...منو میرسونی خونه پر میس اینا؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: نه
با ناراحتی گفتم:
- پس من چیکار کنم؟! از جاش بلند شد و با کلافگی گفت:
- من چه بدونم؟..با آژانس برو تا اینو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت:
- من میرسونمت.... با شنیدن این حرف از آرشام گفتم:
نه...خودم میرم
- با تحکم عجیبی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: نه خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری! چیزی نگفتم در حالی که سر از جمله آخریش درنمیآوردم......سر ظهر کجا بود بابا؟ الان عصره.. عجب خروس بی محلی این آرشام
نوید از توی جیبش سوییچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت: فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی
آرشام سوییچ رو گرفت و چیزی نگفت...نوید از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت.... آرشام نگاهی به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:
چرا ایستادی؟!..... برو آماده شو! تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم...
******
وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!... یه جين چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم در آوردم و پوشیدم. خواستم یه مانتو بپوشم و روش به شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم.... آذرماه هم داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد.. آدم سرمایی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه!... مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پاییزی ست کردم...... موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس اینا شالم رو در آوردم با دیدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت!.....
کیفم انداختم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم... خب خب چه خوشمل شدم...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود... به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم رنگی روی لبام کشیدم... بعد از این که ساعت بند سفیدم رو بستم یه دوش اتكلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که دیدم جوراب پام نیست......... برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم........ به ساعت نگاه کردم.... ساعت پنج شده بود.. خب خب همین الانشم کلی دیر شده پر میس منو میکشه! چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... از پله ها سرازیر شدم... آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ایستاده بود منتظر من.....با دیدنم گفت:
چقدر دیر آماده میشی.. محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی در آوردم و روی دوتا پله بلند پایین در خونه نشستم و مشغول بستن بند های کفشام شدم... تموم نمیشدن که... کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای چپم رو ببندم که دیدم بند ها بدجور پیچیدن و اصلا سر در نمیآوردم چی به چیه؟ با تعجب به کفشم نگاه کردم
که آرشام اومد نزدیکم و جلوی پام روی پله پایین زانو زد و گفت:
- تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟ و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد. با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم.... بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد... به محض اینکه آرشام ایستاد منم ایستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم:
- مرسی..
چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت.....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم. در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار ماشین شدم.... آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد... تازه از خونه خارج شده بودیم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ...
توی طول راه هردومون ساکت بودیم. یاد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت... یه لبخند محو زدم که آرشام گفت:
- به چی میخندی؟
چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت گفتم:
- یاد روزی افتادم که برای دانشگاه دیرم شده بود وبیدارت کردم.. سرش رو تکون داد و گفت:
- آها.... چه خوب شد تو خواب موندی و دیرت شد!!!
https://eitaa.com/manifest/1679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
#لجبازی
#قسمت56
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت:
در مورد حرفایی که تو باغ....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت:
نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه!
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم:
مرسی که رسوندیم...خداحافظ..
خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در
جلو رفتم و گفتم:
- سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت:
چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم:
- تو که آماده نیستی!
همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت:
آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت:
- مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت:
- پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت:
- اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم:
- اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!...
خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- از این پری خسیس این کارا بر نمیاد....
https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت74 🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو ت
#قرعه
#قسمت75
🔴" راشا "👇
اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید.. وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد...
چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود..
بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..
-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم..
بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..
پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار..
صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..
هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟..
نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه
بهت رحم کنم کوچولو..
دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..
-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی..
شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده
بودم..
نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به
حرفش گوش کنم؟..
با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..
با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم..
خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..
-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..
با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..
تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..
سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت
میدم..پول.. طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا..
نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..
هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاوز کنم؟!..
ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم...
این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصال همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی
و نجابته یه دختررو..
کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد..
https://eitaa.com/manifest/1699 قسمت بعد
🔴🔴🔴🔴نظر سنجی
دوستان رمان های جدیدی رو دادیم ۶ نفری که داوطلب تست رمان بودن خوندن
همشون یه رمان رو انتخاب کردن به
اسم عمارت عاشقی
احتمالا این رمان براتون آماده بشه به رمان دیگه هم مد نظر داریم که باید برای تست بفرستیم بچه ها بخونن
حالا همتون نظر بدید بعد از تموم شدن رمان لجبازی رمان جایگزین بزاریم یا قرعه رو ادامه بدیم و تک رمانه کنیم کانال رو؟
نظراتتون رو به آیدی زیر بفرستید👇
@fzhamed
✅۹۰ درصد رای دادن که کانال دو رمانه بمونه
تصویب شد.
✅
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت75 🔴" راشا "👇 اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دس
#قرعه
#قسمت76
🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم..
-دخترا کجان؟..
رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟..
-اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟..
رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش ..
به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید..
- نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت..
--ک..کجا؟..
- هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم..
دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم..
دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب..
سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی
از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم..
ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم..
بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن..
ریسک داشت ولی می ارزید..
*******************
دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند..
توی سالن نشسته بودند..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟..
ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته
استکانی..
لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!..
تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون
گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم..
تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟..
ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای
خواهرانش توضیح داد..
هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود..
تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس
بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته..
ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا
بودن..بعد شدن 3 تا..
تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته..
تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!..
ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره..
تارا خندید و نگاهش کرد..
تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه..
تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند..
گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که..
تانیا فقط سرش را تکان داد..
ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟..
تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو
میرن..فقط صبر کنید..
تارا:اگر اونا نبودن چی؟..
تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه..
***************
تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود..
با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود..
-الو..
صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت56 🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب ح
#لجبازی
#قسمت57
🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت:
ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد....
تشکری کردم روی مبل تک نفره نشستم....خاله مهتاب همیشه پرمیس رو "پری"صدا میکرد....مگه توی جشن ها و مراسم...
خاله به سمت آشپزخونه به راه افتاد ومن تنها موندم....نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم....خونه شون با اینکه
ویلایی بود ولی کوچیک تر از خونه ما بود و دکوراسیون آبی فیروزه ایش خیلی آرامش بخش بود....
البته خاله مهتاب هرسال دکوراسیون خونه رو عوض میکرد و همین وجه تفاوتش با مامان بود....یه هیجان خاص داشتم....اینجا خونه ای بود که پارسا شب و روزش رو میگذروند....ولی خودش نیست....کجا بود الله و اعلم!
اوووف این پرمیس کجا مونده؟!...خو یه مانتو و یه شلواره بپوش بیا...خفم کردی!...خاله مهتاب با دوتا لیوان شربت نارنجی رنگ اومد و گفت:
ـ بفرما عزیزم...من نمیدونم این پری به کی رفته انقدر بی ادبه!
خندیدم و با تشکر لیوان شربت رو از توی سینی برداشتم...همون موقع پرمیس اومد و گفت:
ـ من بی ادبم؟!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
ـ په نه من!....
لیوان شربت رو از توی دستم گرفت و همونجور که یه قلوپ میخورد گفت:
ـ این برای من...!
خاله مهتاب به صورت نمایشی چنگی به صورتش زد و با چشمای گرد شده گفت:
ـ پری...خجالت بکش...
پرمیس شربت رو خواست بخوره که سریع گفتم:
ـ اگه خوردی باید منو آیس پک مهمون کنی!
ولی پرمیس قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره لیوان رو به لباش نزدیک کرد و شربت رو خورد!...خاله مهتاب
اشاره ای به اونیکی لیوانی که برای خودش آورده بود کرد رو به من گفت:
ـ بیا عزیزم....شما اینو بخور....
از جام بلند شدم و گفتم:
ـ نه خاله جون.... انشاالله وقتی برگشتیم....باید بریم دیره...این پرمیس کج سلیقه هم تا شب منو میچرخونه!
خاله خندید و بعد از خداحافظی از هال بیرون اومدیم...پرمیس داشت کفش هاش رو میپوشید که گفت:
ـ راستی ماشین ندارما!
ای بمیری...چرا بدون ماشین میخوای منو ببری بازار!...ای خدا!...با غیض گفتم:
ـ پس با چی بریم؟!
ـ خو ماشین پارسا مشکل داشت بردش تعمیر....حالا هم میخواست بره بیرون ماشین منو برده...
با ناراحتی گفتم:
ـ حالا کی میاد؟
کفش هاش رو پوشید و گفت:
ـ من چه بدونم....با آژانس میریم...شایدم اومد...
صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و برگشتم...نگاهم به پارسا افتاد...تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم دستام
خیس عرق شده....بازم دیدمش و من همچین شدم!...
*****
پارسا جلوتر اومد و پرمیس هم نزدیکش شد و گفت:
ـ سلام....کی اومدی؟!
نگاهی به پرمیس انداخت و گفت:
ـ سلام....همین الان...میبینی که!...
به نظرم مضطرب و پریشون بود....به نظرم همین الانشم خیلی برای سلام علیک دیر شده بود....جلوتر رفتم و گفتم:
ـ سلام آقا پارسا....خوب هستید؟
نگاهش رو با یه حالت کلافگی ازم گرفت و خیلی سرد گفت:
ـ سلام نفس خانوم...خوش اومدین...
دلم گرفت....نه اینکه باهام گرم احوال پرسی نکرده بود...از اینکه طاقت اضطراب و پریشونیش رو
نداشتم!...نمیدونم چم شده بود!...
همینجور سر جام مثل مترسک ایستاده بودم که پرمیس روبه پارسا گفت:
ـ پارسا...ماداریم میریم بیرون خرید...ماشین رو لازم دارم....
پارسا سوییچ رو به پرمیس داد و گفت:
ـ خب این سوییچ ماشین...ولی یک ساعت دیگه ماشین رو لازم دارم.....
پرمیس مشتی به بازوی پارسا زد و با لحن مسخره ای گفت:
ـ به نظرت خرید یک ساعته انجام میشه؟!
پارسا با کلافگی گفت:
ـ خب منم کار دارم....به ماشین هم نیاز دارم...
پرمیس با غیض گفت:
ـ ماشین خودمه ها....بدون اجازه خوب میبریش این ور اون ور!
پارسا سرش رو تکون داد و گفت:
ـ میگن از کیسه نو قرض نکن اگه کردی خرج نکن...حالا حکایت توئه!
پرمیس خواست یه چیزی بگه که مثل قاشق نشسته پریدم وسط بحث خواهر و برادر و گفتم:
ـ خب چطوره آقا پارسا مارو برسونن تا در پاساژ....بعد خودشون برن دنبال....
با دیدن قیافه پرمیس حرفم رو خوردم و که پرمیس دستاشو به هم کوبوند و گفت:
ـ راست میگه ها....پارسا...بیا مارو برسون!....
پارسا نگاهی به تیپش کرد و با لحن شوخی که ته مایه های خستگی داشت گفت:
ـ به نظرت به من میاد راننده شوفر باشم؟!
https://eitaa.com/manifest/1716 قسمت بعد
سلام به همه🌺🌺
امروز رمان قرعه می رسه به مراسم ختم و اینا برای اینکه زودتر از ختم خارج بشیم یه پارت امروز بیشتر میزاریم تا حوصلتون سر نره.