eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت71 🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در
🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها كل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید.. چهارشونه بودند. با دیدنشون آب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟.. به هر چیزی شبیهن جز پلیس.. تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت : سلام..امری داشتید؟ یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر و گفت : سلام علیکم خواهر ..شبتون بخیر.. خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون.. تانیا دست به سینه گفت : بله بفرمایید.. یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت : همسایه ها از سر و صدای زیاده شما شکایت کردند.. حق هم دارند.. من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لهو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا. اوهو.. با اخم گفتم : چاردیواری اختیاری جناب برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که.. همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تند تند تکون داد و گفت : استغفرالله ربی و اتوب اليه.. خواهر من این چه حرفیه که شما می زنید؟ ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم اخوی راد درست عرض می کنند. این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟.. با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط و گفت : برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد. این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که به مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتوعه یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهر من ..(نفسشو فوت کرد و کافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. . اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. . یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود.. هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم. اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!.. تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت : شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم.. حرکات و صداهای لهو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟ این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست.. من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم : خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته.همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اور دید.. اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت : ساکت..دستشو اورد بالا و تکون داد و گفت: ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست تانيا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم.. رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت: ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم.. با تعجب گفتم :وظيفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟.. نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب : بفرما اینم کارت.. می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟.. با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود.. راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه.. بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت : به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه.. وای .. سر تاپام شروع کرد به لرزیدن، چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم.. رنگ تانیا هم پریده بود.. تانیا:چ.. چی دارید میگید؟اصلا چنین حقی ندارید.. رشادت با اخم گفت : اتفاقا برعکس..بیش از این هم حق داریم.. بعد هم به طرف ون رفت .سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم... اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟ با صدای لرزون گفت : چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد.. الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سر مون بریزیم؟.. تا خواست جوابمو بده هر ۶ نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار.. چی چی رو برو کنار؟..مجوز تون کو؟.. سریع به کاغذ از تو جیبش در آورد و به طرفمون گرفت.. دستم نداد فقط نشونم داد.. eitaa.com/manifest/1659 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت71 🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار ش
🔵چشمام رو باز کردم و گفتم: ـ چیشد یهو؟ با عصبانیت گفت: ـ یه ماشینی اومد رو دستم که اگه ترمز نمیکردم هر سه ماشین داغون میشدیم.... سرم بدجور گیج میرفت....گفتم: ـ شاسی بلنده چی شد؟ ـ تا دید من ترمز کردم اونم گازش رو گرفت و رفت....اومدم کنار خیابون پارک کردم....نفس خوبی؟ با حرکت مایع داغی روی پیشونیم سر گیجه م بیشتر شد و صدای جیغ پرمیس بلند شد که میگفت: ـ خاک به سرم....نفس از سرت داره خون میاد! بدجور سرم گیج میرفت و صداها توی گوشم میپیچید....اگه حال و حوصله داشتم شروع میکردم به سرزنش و غرغر کردن!...ولی اونقدر سرم گیج میرفت که اصلا نای هیچ چیز رو نداشتم!....چشمام سیاهی میرفت....فقط صدای پرمیس رو شنیدم که انگار داشت با نگرانی و عجله با کسی حرف میزد.... پلک هام سنگین شد وخواب شدیدی سراغم اومد....چشمام بسته شد و دیگه هیچی حس نکردم! ****** ـ آقا نوید نمیدونم یهو چیشد....حواسم به رانندگیم بود ولی یهو یه یابو پرید وسط خیابون....منم نخواستم بزنم بهش فرمون رو کج کردم خوردم به یکی دیگه! ـ مگه کمربند نبسته بودین؟ ـ آره....کمربند بسته بودیم که چیزیمون نشد.... ـ الان شما به این میگین چیزی نشده؟ ـ آقا آرشام...خدارو شکر کنین فقط سرش ضربه دیده..... صداها توی گوشم میپیچید....نمیتونستم تشخیص بدم کیا دارن حرف میزنن!...آروم آروم چشمام رو باز کردم....نور سفید رنگی خورد توی چشمم که دوباره چشمام رو بستم.... ـ اوا...پلک زد!...آقا نوید نگاه کنین! دوباره چشمام رو باز کردم و نوید و آرشام و پرمیس رو با چهره های نگران بالا سرم دیدم...همچین اینا بهم نگاه میکردن حس میکردم مرده م!...نگاهم به چهره آرشام افتاد....به محض اینکه نگاهش کردم گفت: ـ نفس...خوبی؟ روی جام نیم خیز شدم و پرمیس بالش رو تخت تکیه داد و منم تکیه ام رو به بالش دادم...گفتم: ـ چی شده؟ پرمیس با بغض نگاهم کرد و اومد نزدیک و خودشو انداخت توی بغلم و صدای بغض دارش گفت: ـ الهی بمیرم نفس....ببخشید....همش تقصیر من شد! با به یاد آوردن شاسی بلنده و رانندگی سرسام آور پرمیس اون تصادف دلم میخواست بزنم بلائی سر پرمیس بیارم!...تا اون باشه با کسی کورس نذاره!...ولی مراعات آرشام و نوید رو کردم و گفتم: ـ اشکال نداره عزیزم...فدای سرت! با گفتن این حرف پرمیس از بغلم بیرون اومد و با شرمندگی بهم نگاه کرد...لبخندی بهش زدم که نوید گفت: ـ سرت رو بخیه زدن....الان خوبی؟ یهو برگشتم سمت نوید که گردنم درد گرفت ولی توجه نکردم و با ترس گفتم: ـ چند تا؟ ـ سه تا...! دستم رو به سمت پیشونیم بردم و با نگرانی زمزمه کردم: ـ اگه جاش بمونه شبیه خلافکارا میشم! ـ به جای اینکه نگران سرت باشی نگران موندن جای بخیه هاتی؟ با صدای عصبی آرشام نگاهم رو با تعجب بهش دوختم...تا حالا آرشام رو انقدر عصبی ندیده بودم!...با دیدن نگاه خیره م نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میرم به زن عمو و عمو بگم به هوش اومدی... و رفت....روانی!....این چرا اینجوری شده؟!..محل ندادم....چون اونقدر سرم درد میکرد که حس میکردم ابرو هام داره میزنه بیرون!...پتو رو روی خودم کشیدم و خواستم بخوابم که در باز شد و مامان و بابا اومدن داخل.... ******* چهارروز از تصادفم میگذشت و من نمیدونستم جریان خواستگاری پارسا به کجا کشید....بیشتر از اونکه نگران سرم باشم نگران خواستگاری بودم!...از جام بلند شدم و توی آینه به چهره ام نگاه کردم....این کله باندپیچی شده بدجور روی مخم بود ولی مجبور بودم تحمل کنم!.... https://eitaa.com/manifest/1884 قسمت بعد