eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت202 تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که
یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از خودم روندمش..پشتش محکم خورد به دیواره اسانسور..ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. رفتم جلوش ویه کشیده خوابوندم تو صورتش..دستشو گذاشت رو صورتش ..با بغض و عصبانیت نگام کرد..و نگاهی بهش انداختم که درش هزاران هزار معنی خوابیده بود.. اسانسور ایستاد..در باز شد..هنوز نگاهه پر از خشم من به اون بود.. زیر لب غریدم: نمی خوام حتی سایه ت رو دور و بره خودم ببینم..با این کارا هر کی رو بتونی خر کنی منو نمیتونی..ازاین لحظه به بعد کسی رو به اسمه رایان نمی شناسی..شیر فهم شد؟؟.. نگام می کرد و هیچی نمی گفت.. با قدم های بلند از پله ها پایین رفتم..ماشینم رو جلوی ساختمون پارک کرده بودم..سریع نشستم پشته فرمون و حرکت کردم.. هنوز دستام از زور خشم می لرزید..چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد.. خدایا شکرت که بالاخره از شره این پدرو دختر خلاصم کردی.. "راشا" از موسسه بیرون اومدم..اروم قدم برداشتم..داشتم فکر می کردم..امروز وقتش بود..باید بهش می گفتم.. سوئیچمو در اوردم..دکمه ی ریموت و زدم و خواستم درشو باز کنم که صدایی از پشت سر میخکوبم کرد.. استاد.. چند لحظه هیچ حرکتی نکردم..خودش بود..با یک حرکت برگشتم و نگاش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود که با این حرکته سریعم ترسید و یه قدم به عقب برداشت.. با دیدنش بازم حسه تنفر وجودمو پر کرد..با اخم نگاش کردم.. چی می خوای؟ - می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟.. نه.. لحنم انقدر قاطعانه و صریح بود که خفه خون بگیره و بره رده کارش..ولی اون پر روتر از این حرفا بود.. ملتمسانه نگام کرد و گفت: استاد خواهش می کنم..باور کنید حرفام مهمه..لااقل برای خودم... پس حرفاتو برای خودت نگهدار که هم برات مهمه و هم کسی نیست بهشون گوش کنه.. نگاش اشک الود شد.. استاد ... من.. با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چی؟..میخوای باهام قرار بذاری؟..اینبار کجا؟..تو همون ویلای لعنتی؟..تو باغ؟..شاید هم تو یه خرابه ..اره؟؟.. غریدم ولی اروم که کسی جز خودش متوجه نشه ادامه دادم:برو رده کارت..دیگه تا الان باید فهمیده باشی من ازاوناش که فک می کنی نیستم..پس ازهمینجا دوره منو خط بکش و برو.. خواستم برگردم که تند همراه با بغض درحالی که صداش مملو از ندامت و پشیمونی بود گفت:منو ببخش راشا..تو رو خدا منو ببخش..می دونم کارم اشتباه بود..اون لحظه حاضر بودم هر کثافتکاری بکنم فقط تو رو پیشه خودم نگه دارم..به خدا از روی قلبم اومده بودم پیشت..اون حرفام هم به خاطره این بود که بتونم..ب..بتونم ..تحریکت کنم.. کمی نگاش کردم..هق هق می کرد..هیچی نگفتم.. به خدا پشیمونم..من قبلا دوست پسر زیاد داشتم..همه مدل..ولی تا حالا با هیچ کدومشون رابطه ی نزدیک نداشتم..ولی نسبت به تو یه کششه خاصی داشتم..دوست داشتم تو رو هم به دست بیارم..ولی پا نمی دادی..این منو بیشتر تحریک می کرد که بیام سمتت و کاری کنم به زانو در بیای..هرکار کردم نشد و اخرش به این روش روی اوردم..فقط خواستم داشته باشمت..ولی بعد که رفتی حسه پشیمونی اومد سراغم..از اون روز تا حالا هر وقت یادت میافتم گریه م می گیره..چون می فهمم که با ندونم کاریم برای همیشه از دست دادمت..الان هم فقط اومدم بگم منو ببخشی..خواستم بدونی که از کارم پشیمونم..نمی خوام فکر کنی دختره هرزه و هرجایی هستم.. سکوت کرده بودم..نمی دونستم باید چی بگم..حرفاش شوکه م کرده بود.. برگشتم و خواستم درماشین رو باز کنم که از پشت استینمو گرفت..کیف گیتارم تو دستم بود که کشیده شد..برگشتم طرفش.. اروم رو کردم بهش و گفتم: خیلی خب..نیازی نبود بیای اینجا و ازم بخوای که ببخشمت..کاری که قبلا کردی درست نبود..ولی با این حال.. منو میبخشی؟.. فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..لبخند زد.. استینمو ازتو دستش کشیدم بیرون و خواستم برگردم ولی از چیزی که پشت سرش دیدم در جا خشکم زد..دهنم از تعجب باز موند و چیزی نمونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون.. خدایا..تارا اینجا چکار می کرد؟!!؟.. نگاش پر از اشک بود..قلبم فشرده شد..ن..نکنه..نکنه اون..من و پریا رو..وای خداااا..فقط همینو کم داشتم... سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..پریا رو زدم کنار خواستم برم طرفش که تند تند سرشو تکون داد..بلند زد زیر گریه و برگشت عقب که.. فریاده من و صدای گوشخراشه ترمزه ماشین روح از تنم جدا کرد..مات سرجام موندم.. تارا جلوی یه پژوی نقره ای غرق در خون افتاده بود .. دیدم که راننده ازماشین پیاده شد ..زد تو سره خودش و بلند داد زد: یا حسین..یا ابوالفضل..خدایاااااااا بدبخت شدم..بیچاره شدم خداااا.. صدای یا حسین و یا ابوالفضل ش تو سرم صدا کرد..از بهت بیرون اومدم..انگار که تازه ازخواب بیدار شده باشم..همچین اسمش و فریاد زدم و بی توجه به دو طرف خیابون به سمتش دویدم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همه زدن رو ترمز که به من برخورد نکنن..