🍂🍃🍁🍂
سلام و صبح بخیر داستان قرعه فقط ۹ قسمت مونده و به زودی به پایان میرسه بعد از #قرعه رمان زیبای #ازدواج_اجباری روزی ۴ قسمت تقدیم میشه
🍃🍂🍃🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت201 رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..
#قرعه
#قسمت202
تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که کشیده بودم کنار..در ضمن..برای خودت متاسف باش که برای رسیدن به هیچی همه چیزتو باختی..وقتی عشقی نسبت بهم نداشتی و دنباله ثروتم بودی باید هم به این روز بیافتی..گرچه تو لیاقته هیچ کدوم و نداشتی..
روهان با عصبانیت نگاهش کرد..تانیا کنار ایستاد و مامور روهان را دستبند به دست به داخل ماشین هدایت کرد..
پسرا با سرگرد حرف می زدند..
سرگرد: شما هم باید با ما بیاید..
راشا: چرا جناب سرگرد؟!..
چون این پرونده جرمش ادمربایی بوده چند تا سوال ازتون میشه و بعد هم که کارمون باهاتون تموم شد میتونید برید..
رایان تازه وارد خانه شده بود که موبایلش زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه افتاده بود نگاه کرد..
با دیدن اسم شهسواری اخم هایش در هم رفت..امروز باید پولش را می داد و خودش را از شره ان پدر و دختر خلاص می کرد..
نفس عمیق کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد..
" رایان "
الو..
پولا چی شد؟..نکنه یادت رفته که.. -نه یادمه..دارم حاضر میشم .. بیام شرکت-
اره..
و قطع کرد..با حرص گوشی رو اوردم پایین و به صفحه ش نگاه کردم..امروز بالاخره از شرشون خلاص میشم..
منشیش پشت میزش نشسته بود..با دیدن من از جا بلند شد..منو می شناخت پس نیازی نبود که خودمو معرفی کنم و چند دقیقه ای پشت در معطل بشم..
لبخند زد و با دست به در اتاق اشاره کرد..
بفرمایید اقای بزرگوار..جناب شهسواری منتظرتون هستند..
بدون هیچ حرفی یکراست به طرف اتاقش رفتم..بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم و تو درگاه ایستادم..
شهسواری با تعجب به من نگاه کرد..ولی نگاهه من بین اون و دخترش هانی در گردش بود..
چه عجب..افتخار دادید..
صداش مملو از تحقیر بود..توجهی نکردم..چکامو که پس بگیرم دیگه کاری باهاشون ندارم..
وقتی دید بی خیالم و حرفی نمی زنم پوزخند و گفت: از ذوقه چی لال شدی؟..
بازهم سکوت کردم..نیومده بودم دنباله دردسر..
رفتم جلو..هر دو با غرور نگام می کردن..تراول ها رو از تو کیفم دراوردم و ریختم رو میز..نگاهشون از روی صورتم به پولای روی میز افتاد..
سکوت رو شکستم و جدی گفتم: اینم پولا..چکا رو رد کن بیاد..
نگام کرد..دستشو به طرف پولا اورد که با یه حرکت همه رو جمع کردم و کشیدم سمته خودم..با تعجب خیره شد تو چشمام..
پوزخند زدم: نچ..اینجوری نمیشه..اول چکا..بعدا پولا..ق
خندید..به پشتی صندلیش تکیه داد..
زرنگ شدی.. بودم..چکا رو رد کن بیاد..
ابروشو انداخت بالا ..
باشه..این همه عصبانیت واسه چیه؟..اصلا از کجا معلوم همه ش رو جور کرده باشی؟.. -چکا رو بده..پولا رو بهت میدم تا بشمُری..تا وقتی شمارششون رو تموم نکردی از اینجا نمیرم..چطوره؟..
چند لحظه نگام کرد..نگاهش چرخید روی هانی که با تکبر و پوزخند به من خیره شده بود..
صندلیش رو چرخوند و دستش و برد سمت گاو صندوق..چکا رو اورد بیرون..کمی تو دستش تکون داد..نگام کرد..
هیچی نمی گفتم..پرتشون کرد رو میز..نگامو به چکا دوختم..برشون داشتم..پولا رو هول دادم طرفش..
با بقیه ی طلبکارات می خوای چکار کنی؟.. -اونش به خودم مربوطه..تو که به پولات رسیدی..پس دیگه کاری با هم نداریم..
عقب گرد کردم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد..سر جام ایستادم..
چرا انقدر عجله داری؟..با یه پیشنهاده نون و ابدار چطوری؟..سود خوبی توش خوابیده..
برگشتم و نگاش کردم..
من عادت ندارم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم..
متوجه نیش کلامم شد..چشماشو تنگ کرد و نگام کرد..ولی دیگه نایستادم و زدم بیرون..
از در شرکت که اومدم بیرون به طرف اسانسور رفتم..همین که رفتم داخل صدای هانی رو از پشت سرم شنیدم..
توجهی نکردم..دکمه رو فشردم که اونم خودشو همزمان پرت کرد تو و در بسته شد..
شرکته شهسواری تو یه برجه 30 طبقه بود و شرکته اون هم تو طبقه ی 10 قرار داشت..بنابراین کمی طول می کشید تا به طبقه همکف برسیم..
چرا نگام نمی کنی؟..یعنی انقدر ازم متنفری؟..
خندیدم..از روی تمسخر..به سقف اسانسور نگاه کردم..
رایان..من..من هنوزم دوستت دارم..
با خشم برگشتم طرفش و داد زدم: خفه شو..
با جسارت زل زد تو چشمام و گفت: نمیشم..می خوام بگم..من می خوامت..چرا نمی خوای اینو درک کنی؟..
پوزخند زدم: چی شده؟..از دَدی جونت رخصت گرفتی که داری این اراجیف و واسه من سر هم می کنی؟..
به بابام چکار داری؟..موضوعه من و تو از کارای پدرم جداست.. -ولی من اینطور فکر نمی کنم..بهتره دیگه ادامه ندی..
چرا؟..
داد زدم: چون از این بحث خوشم نمیاد..چون از تو و هر چیزی که به توی لعنتی مربوط میشه متنفرم..ازت بیزارم هانی..می فهمی؟..بیزارمممم...
به بالای درنگاه کردم..هنوز 10 طبقه ی دیگه مونده بود..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت202 تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که
#قرعه
#قسمت203
یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از خودم روندمش..پشتش محکم خورد به دیواره اسانسور..ناله کرد و اخماشو کشید تو هم..
رفتم جلوش ویه کشیده خوابوندم تو صورتش..دستشو گذاشت رو صورتش ..با بغض و عصبانیت نگام کرد..و نگاهی بهش انداختم که درش هزاران هزار معنی خوابیده بود..
اسانسور ایستاد..در باز شد..هنوز نگاهه پر از خشم من به اون بود..
زیر لب غریدم: نمی خوام حتی سایه ت رو دور و بره خودم ببینم..با این کارا هر کی رو بتونی خر کنی منو نمیتونی..ازاین لحظه به بعد کسی رو به اسمه رایان نمی شناسی..شیر فهم شد؟؟..
نگام می کرد و هیچی نمی گفت..
با قدم های بلند از پله ها پایین رفتم..ماشینم رو جلوی ساختمون پارک کرده بودم..سریع نشستم پشته فرمون و حرکت کردم..
هنوز دستام از زور خشم می لرزید..چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد..
خدایا شکرت که بالاخره از شره این پدرو دختر خلاصم کردی..
"راشا"
از موسسه بیرون اومدم..اروم قدم برداشتم..داشتم فکر می کردم..امروز وقتش بود..باید بهش می گفتم..
سوئیچمو در اوردم..دکمه ی ریموت و زدم و خواستم درشو باز کنم که صدایی از پشت سر میخکوبم کرد..
استاد..
چند لحظه هیچ حرکتی نکردم..خودش بود..با یک حرکت برگشتم و نگاش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود که با این حرکته سریعم ترسید و یه قدم به عقب برداشت..
با دیدنش بازم حسه تنفر وجودمو پر کرد..با اخم نگاش کردم..
چی می خوای؟ -
می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟.. نه..
لحنم انقدر قاطعانه و صریح بود که خفه خون بگیره و بره رده کارش..ولی اون پر روتر از این حرفا بود..
ملتمسانه نگام کرد و گفت: استاد خواهش می کنم..باور کنید حرفام مهمه..لااقل برای خودم...
پس حرفاتو برای خودت نگهدار که هم برات مهمه و هم کسی نیست بهشون گوش کنه..
نگاش اشک الود شد..
استاد ... من..
با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چی؟..میخوای باهام قرار بذاری؟..اینبار کجا؟..تو همون ویلای لعنتی؟..تو باغ؟..شاید هم تو یه خرابه ..اره؟؟..
غریدم ولی اروم که کسی جز خودش متوجه نشه ادامه دادم:برو رده کارت..دیگه تا الان باید فهمیده باشی من ازاوناش که فک می کنی نیستم..پس ازهمینجا دوره منو خط بکش و برو..
خواستم برگردم که تند همراه با بغض درحالی که صداش مملو از ندامت و پشیمونی بود گفت:منو ببخش راشا..تو رو خدا منو ببخش..می دونم کارم اشتباه بود..اون لحظه حاضر بودم هر کثافتکاری بکنم فقط تو رو پیشه خودم نگه دارم..به خدا از روی قلبم اومده بودم پیشت..اون حرفام هم به خاطره این بود که بتونم..ب..بتونم ..تحریکت کنم..
کمی نگاش کردم..هق هق می کرد..هیچی نگفتم..
به خدا پشیمونم..من قبلا دوست پسر زیاد داشتم..همه مدل..ولی تا حالا با هیچ کدومشون رابطه ی نزدیک نداشتم..ولی نسبت به تو یه کششه خاصی داشتم..دوست داشتم تو رو هم به دست بیارم..ولی پا نمی دادی..این منو بیشتر تحریک می کرد که بیام سمتت و کاری کنم به زانو در بیای..هرکار کردم نشد و اخرش به این روش روی اوردم..فقط خواستم داشته باشمت..ولی بعد که رفتی حسه پشیمونی اومد سراغم..از اون روز تا حالا هر وقت یادت میافتم گریه م می گیره..چون می فهمم که با ندونم کاریم برای همیشه از دست دادمت..الان هم فقط اومدم بگم منو ببخشی..خواستم بدونی که از کارم پشیمونم..نمی خوام فکر کنی دختره هرزه و هرجایی هستم..
سکوت کرده بودم..نمی دونستم باید چی بگم..حرفاش شوکه م کرده بود..
برگشتم و خواستم درماشین رو باز کنم که از پشت استینمو گرفت..کیف گیتارم تو دستم بود که کشیده شد..برگشتم طرفش..
اروم رو کردم بهش و گفتم: خیلی خب..نیازی نبود بیای اینجا و ازم بخوای که ببخشمت..کاری که قبلا کردی درست نبود..ولی با این حال..
منو میبخشی؟..
فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..لبخند زد..
استینمو ازتو دستش کشیدم بیرون و خواستم برگردم ولی از چیزی که پشت سرش دیدم در جا خشکم زد..دهنم از تعجب باز موند و چیزی نمونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون..
خدایا..تارا اینجا چکار می کرد؟!!؟..
نگاش پر از اشک بود..قلبم فشرده شد..ن..نکنه..نکنه اون..من و پریا رو..وای خداااا..فقط همینو کم داشتم... سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..پریا رو زدم کنار خواستم برم طرفش که تند تند سرشو تکون داد..بلند زد زیر گریه و برگشت عقب که..
فریاده من و صدای گوشخراشه ترمزه ماشین روح از تنم جدا کرد..مات سرجام موندم..
تارا جلوی یه پژوی نقره ای غرق در خون افتاده بود ..
دیدم که راننده ازماشین پیاده شد ..زد تو سره خودش و بلند داد زد: یا حسین..یا ابوالفضل..خدایاااااااا بدبخت شدم..بیچاره شدم خداااا..
صدای یا حسین و یا ابوالفضل ش تو سرم صدا کرد..از بهت بیرون اومدم..انگار که تازه ازخواب بیدار شده باشم..همچین اسمش و فریاد زدم و بی توجه به دو طرف خیابون به سمتش دویدم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همه زدن رو ترمز که به من برخورد نکنن..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجم 🍁با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن _ بابا .. بابا سرشو بلند ک
#ازدواج_اجباری
#قسمت_ششم
🍁وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده
چهره ها با پشت ِ نقاب
انگار که پوشالی شده
وقتی که نگاه ِ.مردم خالی از آرامش ِ
زندگی هرجا که بخواد
آدمارو میکشه
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده بی هدف ببازم
او او او او او او
من میتونم
او او او او او او
من میتونم
به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم
نفســــــم
نمیتونه کسی راه ِ من و ضد کنه سد کنه
نمیتونه چیزی
حال ِ منو بد کنه
او او او او
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده.بی هدف ببازم
من میتــــــــــــــــونم
من میتــــــــــــــــونم
نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم که 4 بعد از ظهر رو نشون میداد ..خب هنوز خیلی وقت بود تا شب ..اونطوری که بابا گفت مثل اینکه طرفای نه میان و منم هنوز وقت دارم ..
هم خسته بودم و هم فکرم درگیر آینده بود ..با این کارم کل زندگیم رو دارم تباه میکنم ..آینده ای که ممکن بود بتونم به بهترین نحو بسازم و خودم دارم با دستای خودم نابود میکنم ..
13 سال تفاوت سنی ..خیلی زیاده ..خیلی ..واسه یه لحظه خواستم برم پائین و بزنم زیر همه چی ..ولی دوباره پشیمون شدم ..دلم نمیخواست شکست خوردن پدرم و ببینم ..
کم پولی نبود ..مطمئنم حتی اگه همه ی داراییمونو میفروختیم بازم کم میومد ..خدا ازت نگذره پسره ی ...استغفرالله ...چی بگم بهش ..نمیدونم چیکار کرده بود که این همه خرابی به بار اورده بود ..هم زده بود زندگیه خوانوادشو خراب کرده بود هم زندگی و آینده ی منو ..
من هنوز بچم تازه دارم میرم تو 19 سالگی و سنم هنوز واسه ازدواج خیلی کمه .ای خدا خودت کمکم کم که بتونم راه درسته تشخیص بدم ..اگه این ازدواج به نفعمه خب کمکم کن که به بهترین نحو انجام بشه ..ولی اگه نیست بازم کمکم کن که نشه ..
خدایا خودت بزرگی و میدونی که چی بهتره ..با همین فکرا خوابیدم ..نیاز به استراحت داشتم و همینطور آرامش فکری ..
بعد از ده دقیقه چشام بسته شد و به خواب رفتم ....
با صدای زنگ گوشیم که یکی از آهنگای انریکِ بود از خواب بلند شدم ..یکی از چشامو باز کردم و یه نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم
با دیدن اسم امیر رو صفحه یه لبخند گنده اومد رو صورتم ..باز چی میخواد این ؟
_ سلام امیر خان
امیر _ به سلام ترمز خانم ..خوبی شما ؟ چته بیحالی؟
_ خواب بودم که به مرحمت جنابالی بیدار شدم
امیر_ خرس گنده تو خجالت نمیکشی این همه میخوابی ؟
_ آخه من کجا زیاد خوابیدم ؟ ها ؟ خوبه که دیشب تا صبح داشتم خر میزدم
امیر _ چند بار بهت بگم نزن اینقدر این حیوون بدبختو گناه داره ؟ انگار حرف حساب حالیت نیست نه ؟
زدم زیر خنده این پسر دیوونست معلوم نیست چی میگه
_ چی میگی امیر منظورم این بود که درس میخوندم
امیر _ ها از اون لحاظ ..!؟ باشه اشکال نداره خب بزنش اگه من حرفی زدم
_ چی میگی تو ؟ کم چرت بگو ؟ کاری داری زنگ زدی ؟
امیر _ دستت درد نکنه دیگه یعنی من همینطوری نمیتونم بهت زنگ بزنم و حالتو بپرسم ؟
_ او نه بابا .پیشرفت کردی! ولی میدونی چیه ؟ مشکل اینه که یه جای کار میلنگه
امیر _ راست میگی ؟ خب بفرستش دکتر که نلنگه
_ امیر
امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی
https://eitaa.com/manifest/2726 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_ششم 🍁وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده چهره ها با پشت ِ نقاب انگار که پوشالی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هفتم
🍁امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی
_ اگه روش نرقصی که خورد نمیشه
امیر _ مگه پیست رقصه ؟
_ ای خدا ...آخه من چیکار کنم از دست تو ؟
امیر _ هیچی خداتو شکر کن که همچین پسر خاله ای داری ..
_ نه بابا ..دیگه چی ؟ امر دیگه ای باشه ..
امیر _ فعلا اینو داشته باش الان مخم یاری نمیکنه ..بعدا که یادم اومد زنگ میزنم میگم ..
_ نچایی یه وقت ؟
امیر _ نه خیالت راحت ِ راحت باشه
_ اه کارت همین بود ؟ که بزنی منه بیچاره رو بی خواب کنی ؟
امیر _ خدا وکیلی تو کی بی خواب نیستی ؟
خدایی اینو راست میگفت ولی خب تقصیر من چیه ؟ اون وقتی زنگ میزنه که من خوابم یا خوابم میاد اصلا آدم وقت نشناس به این امیر دیوونه میگنا ..
_ نه مثل اینکه جز مزاحمت کار دیگه ای نداری نه ؟ پس بای
امیر _ نه نه صبر کن خب ..تو که نمیزاری آدم حرف بزنه هِی منو میگیری به حرف ..حرفم یادم میره ..
_ اا من تو رو میگیرم به حرف ؟ دیگه چی ؟
امیر _ دیگه اینکه خیلی پورو و وقت نشناسی ..فعلا اینارم داشته باش تا دفعه ی دیگه که مغزتو خوندم بارت کنم ..
_ ای بیشعور تو آدم نمیشی نه ؟ اصلا تقصیر منه که دلم سوخت جوابتو دادم حقته قطع کنم ..
تا اومدم قطع کنم صداش در اومد منم از کنجکاوی و فوضولی دیگه قطع نکردم ..
امیر _نــــــــــــه ..یادم اومد ..صبر کن صبر کن ...
_خب ؟ میشنوم ؟
امیر _ امشب دعوتین خونه ی ما ..
_ اا جدا ولی امشب نمیتونیم بیایم
امیر _ چرا ؟ من همیشه اینطوری فداکاری نمیکنما اگه نیای دستپخت سر آشپز امیر ارسلان رو از دست میدی ..
دوباره یادم افتاد که چرا نمیتونم برم ..خیلی ناراحت شدم ولی با فکر اینکه با این کارم پدرم و نجات میدم یه کمی آروم شدم ..فقط تنها چیزی که آزارم میداد سن زیاد اون بود تقریبا اندازه ی سنم ازم بزگتر بود و جای پدرم ..ولی خب نمیدونم نمیدونم ..گیج شدم
با صدای داد امیر به خودم اومدم ..
امیر _ رززززززز....الــــــــــو هستی ؟
_ آ...آره آره ..چیزی گفتی ؟
امیر _ کجایی تو دختر چهار ساعت دارم زر میزنم حواست کجاست ؟
_ ببخشید حواسم پرت شد یه لحظه .
امیر _ اتفاقی افتاده ؟
_ ها ..نه نه چیزیی نیست.
قشنگ معلوم بود که دروغ میگم ..امیرم فهمید ..
امیر _ رزا ؟ عزیزم ؟ چته ؟ به من بگو ..شاید بتونم کمکت کنم ..
_ چیزی نیست امیر گفتم که ..واسه امشب شرمنده بزارش واسه یه شب دیگه از طرف من از خاله هم عذر خواهی کن ..
امیر _ تو چته رزا ؟ اون رزایی که من همیشه میشناختم نیستی ؟ من میام اونجا
چی نه ؟ امیر نباید بیاد .اگه عصبی بشه ممکنه آبروی بابام بره و ...نه نباید بزارم ..
_ امیر نه نه ..گفتم که چیزی نشده آخه چرا لجبازی میکنی؟
امیر _ حرف نباشه من تا 1 ساعت دیگه اونجام ..
منتظر نموند تا اعتراضم رو بشنوه و سریع قطع کرد ..با ترس و شک داشتم به صفحه ی خاموش گوشیم نگاه میکردم ..خدایا خودت به
خیر بگذرون ..
همون موقع صدای در اتاقم بلند شد و پشت سرش چهره ی غمگین مامان که در اتاقم و باز کرد و اومد داخل ..
مامان _ رزا دخترم ..؟
_ بله مامان ؟ چیزی شده
مامان _ دخترم برو دوش بگیر و حاظر شو ..تا نیم ساعت دیگه میان ..
https://eitaa.com/manifest/2746 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت203 یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از
#قرعه
#قسمت204
ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و کف اسفالت افتاده بود..
با فریاد و شیونی که از انتهای راهرو شنیدم سرمو از دیواره سرد و بی روحه بیمارستان کشیدم کنار .. همه اومده بودن..
تانیا با گریه و نگاهی سرگردون زل زد تو چشمام و گفت: چی شده؟..تو رو خدا بگو که خواهرم زنده ست..تارااااااا..
با جیغی که کشید یکی از پرستارا به طرفش اومد و اخطار داد که سکوته بیمارستان رو رعایت کنیم..ولی توی اون
موقعیت کی به فکره سکوت و این حرفا بود..
خودم ماتم گرفته بودم..باید چکار می کردم؟..انقدر اشک تو چشمام جوشیده بود که شده بود کاسه ی خون..
اینبارترلان زار زد و به طرف در اتاق عمل رفت و برگشت..انگار کنترلی روی رفتارش نداشت..
با صدای خفه و پر از بغضی رو به من گفت: چرا چیزی نمیگی و راحتمون نمی کنی؟..راشاااااا..تارا چش شده؟..بگو که
زنده ست..بگو و خلاصمون کن..تو رو خدا بگوووو..
چی باید می گفتم؟..خودمم منتظر بودم دکتر بیاد بیرون و این خبره خوب رو بهمون بده..می دونم زنده میمونه..تارای من زنده ست..من مطمئنم..
رادوین سعی داشت تانیا رو اروم کنه ولی هیچ کدوم یکجا بند نبودن..فقط من عینه چوبه خشک سر جام وایساده بودم..
رایان کنار ترلان که به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ایستاده بود و زمزمه وار سعی داشت ارومش کنه..
به ساعتم نگه کردم..ساعت ها..دقیقه ها وثانیه ها در گذر بودن ولی چرا انقدر دیر حرکت می کنن؟..مگه اینا نمیدونن که دله من بی قراره؟..مگه این عقربه های لعنتی خبر از دله لامصبه من ندارن؟..
ولی بالاخره تموم شد..در اتاق عمل باز شد و دکتر اهسته بیرون اومد..
نمی دونم چطوری ولی انقدر با شتاب خودمو از دیوار کندم و پرت شدم جلوش که بنده خدا قدم بعدی رو بر نداشت و سر جاش ایستاد..9
اشفته حال هر کدوم از ما سوالی ازش می پرسیدیم..ولی صدای من بلندتر بود..خودم اینطور حس می کردم..
دکتر تارای من چطوره؟..بگید که زنده ست...
دکتر نگاهی به تک تکمون انداخت و نگاش روی من ثابت موند..
حاله زارمون رو که دید گفت: همه تون از بستگانش هستید؟..
کم مونده بود یکی بزنم تو سره خودم 2 تا تو سره اون که اخه لامُروَت الان چه وقته این حرفاست؟..بگو حالش خوبه و راحتمون کن..
همگی سر تکون دادیم و من گفتم: بگید چی شده؟..خواهش می کنم ..
اروم گفت: ارامشتو حفظ کن پسرم..
مکث کرد و ادامه داد: ضربه ی شدیدی به سره بیمار وارد شده..دست و پای راستش از 2 ناحیه شکسته..خداروشکر به دنده هاش اسیبی نرسیده ولی..
بازم سکوت کرد..جونمون رو به لبمون رسوند تا باز به حرف اومد و گفت: ما همه ی تلاشمون رو کردیم..منتهی بیمارتون علائمه حیاتی نرمالی نداره و متاسفانه باید بگم که درحاله حاضر در کما به سر می بره..
مات نگاش کردم..مغزم قفل کرده بود..اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه..صدای گریه ی تانیا و ترلان رو که شنیدم لبامو مثله ماهی که تشنه لب به دنباله اب چند بار باز وبسته کردم..
نگاهه مات و سرگردونم و دوختم به دکتر و زمزمه کردم:ک..کم..کما؟..یعنی چی؟..کما یعنی چی؟..چرا کما؟..نه..کما؟..ک..
فهمید حالم خوب نیست..دستاشو کمی اورد بالا و گفت: اروم باش پسرم..اروم باش..تو که وضع ت از این خانما بدتره..
داد زدم: بگو کما چیه؟..یعنی چی که رفته تو کما؟..بگو دکتر..بگو این کمای لعنتی چیه؟..حالش خوب میشه؟..
پرستاری که کنارش ایستاده بود خواست اعتراض کنه ولی دکتر دستشو بلند کرد و رو به من گفت: پسرم من برات
توضیح میدم..اینجا که نمیشه..بیا اتاقم..
راه افتاد..ناخداگاه دنبالش رفتم..نگام خشک شده به اون بود و قدمام هماهنگ با قدم های دکتر برداشته می شد..
باید می فهمیدم حالش چطوره..زنده ست..اره راشا..مطمئن باش تارا زنده ست..
دکتر سعی کرد اروم وشمرده برام توضیح بده که وضعیته تارا در چه حده..
دخترا هم می خواستن بیان تو ولی نذاشتم..با گریه و زاری که راه انداخته بودن تمرکز نداشتم بفهمم دکتر چی میگه..گفتم بیرون باشن بعد خودم بهشون میگم حالش چطوره..1
کما یک حالت عدم هوشیاری عمیق و طولانی که در اثر اختلال عملکرد هر دو نیمکره ی مغز یا مراکز و سیستم های مسئول هوشیاری ایجاد میشه..به غیر از کمای کامل.. حالات خفیف تر کاهش سطح هوشیاری مثل حالت نیمه کما و خواب آلودگی شدید هم ممکنه اتفاق بیافته..و فعلا بیماره شما طبقه تشخیصه من در کمای کامل به سر می بره..و این شانس ازش گرفته شده ..متاسفم پسرم..فقط می تونم بگم که براش دعا کنید..من و همکارانم هر کاری که از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم..ولی علم پزشکی هم در این زمینه نمی تونه کاری بکنه..در درجه ی اول خدا و بعد هم ما وسیله میشیم و برای نجات جونش هر کاری انجام میدیم..مطمئن باش پسرم..
میانه حرفش پریدم و بیتوجه به اینکه داره چی میگه تند گفتم: فقط بهم بگین که زنده می مونه یا نه؟..شانسش چقدره؟..همین و می خوام بدونم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت204 ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و
#قرعه
#قسمت205
نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود نگاه کرد..چرا هیچی نمیگه؟..د بگو لعنتی..مگه نمی بینی دارم عذاب می کشم؟..
بعضی از کماها قابل برگشت هستن ..مثل کماهای ناشی از اختلالات متابولیک و بعضی از کماهای ناشی از ضربه های مغزی که میزان آسیب کمتری به بافت مغزی رسونده باشه..ما هم امیدواریم بیمارتون در همین حد بمونه و یا بهبودی حاصل بشه..وگرنه..
وگرنه چی دکتر؟..
اگر احتمال این رو پیدا کنه که خون رسانی به مغز متوقف بشه.. مغز تمام کارکرد خود رو از دست بده و دچار تخریب غیر قابل برگشت بشه. و همینطور ما بتدریج در طی چند روز آینده تغییره چشمگیری در علائم حیاتیش مشاهده نکنیم اونوقت..بیمارتون به مرگ مغزی دچار میشه..در اون صورت فقط می تونیم اکسیژنش رو با دستگاه تامین کنیم..دیگه کاری ازمون ساخته نیست..فقط دعا کنید به اون مرحله نرسه..
حس می کردم اتاق با همه ی دم ودستگاش داره دور سرم می چرخه..
خدایا اینا دیگه چیه که دارم می شنوم؟..نه این امکان نداره..تارای من زنده ست و زنده هم می مونه..اون میتونه..میمونه..تارای من زنده می مونه..
حس کردم چشمام داره سیاهی میره..ولی خودمو کنترل کردم و نفهمیدم چطوری اومدم بیرون..
بعد هم دیگه نفهمیدم چی » کما « همه دوره م کردن که بفهمن دکترچی گفته..و من فقط یه کلمه از دهنم اومد بیرون
شد..تنم یخ بست وبی حس شدم..
تانیا و ترلان توی محوطه ی بیمارستان نشسته بودند.. 10 روز گذشته بود ولی تارا همچنان در همان وضعیت به سر میبرد..
تانیا نفسش را همراه با آه بیرون داد و با بغض گفت: می ترسم ترلان..
از چی؟.. شماها یه جورایی دسته من امانتین ..می ترسم..می ترسم تارا خدایی نکرده چیزیش بشه و ...
هیسسسسسس تانیا خواهش می کنم تمومش کن..
همراه با گریه ادامه داد: خدا اون روز و نیاره..تارا هیچیش نمیشه..
همانطور که جملاتش را زیر لب زمزمه می کرد رو به اسمان کرد و گفت: خدا نمیذاره که چیزیش بشه..بابا و مامان از اونجا هواشو دارن..
تانیا هم به اسمان نگاه کرد..قطره اشکی از چشمانش چکید..و همزمان قطره ای باران به روی گونه ش نشست..چشمانش را بست..قطرات باران نرم و ارام بر روی صورتشان می نشست..
دلشان گرفته بود و اسمان بارانی..گویی او هم دلگیربود..
از چه چیز؟..شاید ازاینکه امشب شب هشتم ماه محرم بود..از شب پنجم تا به الان باران نم نم شروع به باریدن کرده بود..
شب ها اسمان می غرید وبا بارشش دله درد دیده ی انان را نا ارام می کرد..
" راشا"
دستشو تو دستم گرفتم 2 تا پرستار داشتن دستگاهها رو چک میکردن..نگام به صورته رنگ پرده ی تارا بود ولی صداشون رو می شنیدم..
من دیگه کاری ندارم..
کجا میری؟..
نمازخونه..امشب شبه تاسوعاست..
اره می دونم..منم تا نیم ساعت دیگه میام..به چند تا از بیمارا باید سر بزنم..یکی دوتا هم تزریق دارم..
پس صبر می کنم با هم بریم..
باشه..ای کاش امشب خونه بودم..بابام هیئت داره..
پس نذری پزون داشتین؟..
اره..ولی حیف که نیستم..
بعد هم از اتاق رفتن بیرون..به ساعتم نگاه کردم.. 9:30 شب بود..توی این مدت نه غذای درست و حسابی خورده بودم نه استراحت کرده بودم..حالم زار بود و رنگم پریده..
نگام فقط تارا رو می دید و کلامم اسمه اون بود..وقتایی هم که بهم اجازه ی ورود نمی دادن می رفتم نمازخونه ..انقدر دعا و گریه میکردم که همونجا بی حال می افتادم..
دلمو صاف کرده بودم..با خودم..با خدا..توی این شب ها ذکرم امام حسین بود و درخواستم شفای تارا.. ادم مذهبی نبودم..یادم نمیاد اخرین بار کی نماز خوندم..ولی ادم بودم..ازهمه مهمتر مسلمون بودم و همیشه اینو قبول داشتم..
خدایا چرا وقتی به دره بسته می خوریم..چرا وقتی محتاجت میشیم یادمون میافته اون بالا خدایی هم هست که چشمش به دله بنده هاشه؟..
چرا تو رو یادمون میره که حالا اینطوری و توی این شرایط بخوای ازمایشمون کنی؟..بفهمی که هنوز بنده ت هستیم؟..فراموشت نکردیم؟..
فراموشت نکردم خدا..از یادم نرفتی..ولی بهم تلنگر زدی..بدجور هم تلنگر زدی..
این رسمش بود؟..خدایا این راهش بود؟..قربونت برم می زدی ولی نه از ریشه..این جسمه شکسته و روحه عذاب کشیده دیگه به چه دردت می خوره؟..جسمم خورد شده..دیگه روح برام نمونده..اگه هم باشه نابود شده..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت205 نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود
#قرعه
#قسمت206
» آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا «
یکی از ما دوتا باید بمونه
تو میری وسفر باشه به کامت
دعای من همیشه پشته راته
افتاده به نامت » قرعه « تو که این
نمی دونم چه فرقی بین ما بود
ولی صبر دلم اندازه داره
تو میری و دله من عاشقونه
تمومه لحظه ها رو می شماره
بهش بگو دلم می خواد منم مسافرش باشم
تمومه دلخوشیم اینه یه روزی زائرش باشم
بهش بگو یکی اینجاست که از این زندگی سیره
اگه راهش ندی اخر از این دلتنگی می میره
کناره گنبدش یاده منم باش
بهش بگو یکی خیلی غریبه
دلش تنگه برای دیدنه تو
همه ش بیتابه بوی عطره سیب همون دیوونه ای که عاشقت بود
بهش بگو دیگه طاقت نداره
با اینکه عمرش و پای تو سر کرد
داره از دوری تو کم میاره
رفتم کنار پنجره..هیئت امام حسین سر تا سر خیابون ایستاده بودن و سینه می زدن..از همون بالا می دیدم که نصفه بیشترشون زنجیرزنن و زیر اون بارون به شونه وسینه ی خودشون می زدن و عزاداری می کردن..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..تلاشی برای پاک کردنش نکردم..برگشتم که..
رو به پرستار و دکتر داد زدم: اون تو کما نیست..اگه هست پس چرا چشماش بازه؟..داره منو می بینه..
دکتر سعی داشت ارومم کنه..ولی من اتیش گرفته بودم..این مدت انقدر اعصابم ضعیف شده بود که تقی به توقی میخورد کنترلمو از دست می دادم..
دکتر اروم گفت:به این مرحله میگن زندگی نباتی پسرم..اون هنوز تو کماست..
فریاد زدم: زندگی نباتی دیگه چه کوفتیه؟..مگه اومدی بقالی دکتر؟..من از این اصطلاحاته کوفتیه شماها هیچی سر در نمیارم..فقط بهم بگین اون خوب شده..همین و بس..
مشکل اینجاست که اون هنوز خوب نشده..فقط از وضعیتی که داشته میشه گفت شاید بهتر شده.. خب همین دیگه..خوب شده..
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
اروم باش پسرم..خوب گوش کن ببین چی میگم بعد هرچی خواستی بگو من می شنوم..
ببین این وضعیت تقریبا همیشه در پی کما رخ میده.. با اینکه شخص بیدار بنظر می رسه و دارای یه سری حرکات غیر ارادی اعضای بدن هست هیچ عملکرد ذهنی و شناختی نداره..به نظر هوشیاره بدون اینکه بتونه با محیط اطرافش ارتباط برقرار کنه..این میتونه هم خوب باشه و هم بد..بستگی داره..اینکه بیمار رو به بهبودیه یا اینکه ..
درهر صورت ما امیدومون رو از دست نمیدیم..چون علائمه حیاتیش تغییره چشمگیری داشته..این یعنی اینکه میتونیم امیدوار باشیم که بیمارتون دچار مرگ مغزی نمیشه..باز هم میگم توکلت به خدا باشه..ما هم هرکاری که بتونیم انجام میدیم..
از اتاق رفت بیرون..ترلان و تانیا بالا سرش ایستادن..
پرستار: لطفا اطرافه بیمار رو خلوت کنید..
سرمو تکون دادم..دوست داشتم باهاش تنها باشم..ولی نمی شد..
امشب شب عاشورا بود..از صبح هوا گرفته بود و از ساعت 7 امشب شروع به باریدن کرده بود..شدتش حتی از دیشب هم بیشتر بود..
دیگه طاقت نیاوردم..امشب باید می رفتم..
ساعت 10 بود ..صداشون رو خیلی اهسته می شنیدم..رفتم تو محوطه..دیدم که تانیا و ترلان ایستادن و با گریه به هیئت نگاه می کنن..
چندتا از پرستارا و کارکنان بیمارستان هم بیرون بودن.. رادوین و رایان رو ندیدم..
بی توجه به بقیه رفتم جلو..از در بیمارستان رفتم بیرون و قاطی جمعیت شدم..شدت بارون زیاد شده بود..
گفتنشون تو سرم می پیچید.. » یاحسین « صدای
« بینشون ایستاده بودم و سینه می زدم..خیابون شلوغ شده بود..از گوشه و کنار صدای گریه می اومد و صدای بلنده
سراسر خیابون و اون محله رو پر کرده بود.. » یا حسین
از ته دل اسمشو صدا زدم..نذر کردم..خدا رو صدا زدم و به حسین قسمش دادم..تارا رو ازشون میخواستم..سلامتیش و..
دستی روی شونه م نشست..برگشتم ..رادوین و رایان با لباس مشکی کنارم ایستاده بودن..رایان یه زنجیر گرفت جلوم..ازش گرفتم..
رفتم تو هیئته زنجیرزنا ایستادم..هماهنگ با بقیه زنجیر می زدم و زیر اون بارون اشک می ریختم..
کسی نمی دید که اینا اشکه..می گفتن بارونه که صورتشو خیس کرده..کسی از حاله دلم خبر نداشت..فقط خدا می دونست و صاحبه این عزا..
تو دلم هق هق می کردم..چشمام می سوخت..سرمو رو به اسمون بلند کرده بودم و تو دلم ضَجه می زدم..
خدایا منم بنده تم..منو هم ببین..
درسته که نماز نمی خونم و کمتر یادت می کردم..ولی خداجون کَرَم ت و شُکر ..مسلمونی و ایمانه منو توی اینا نبین..
دلم باهات صافه خدا..ته دلم ازت حاجتمو می خوام..دست رد به سینه م نزن..حالا که اومدم پیشت..حالا که فهمیدم نباید هیچ وقت فراموشت کنم تو فراموشم نکن..
خدایا نماز نمی خونم ولی کافر نیستم..قبولت دارم چون ایمانمو هیچ وقت از دست ندادم..پس تنهام نذار خدا..تارای منو بهم برگردون..
دوستش دارم..خودت می دونی که از ته دل می خوامش نه از روی هوس..
تو عمرم گناه زیاد کردم..منکرش نمیشم..ولی مگه تو بخشنده نیستی؟..تو بزرگی منه کوچیک و ببخش..تو که رحیمی منه خطا کار رو ببخش..نذار قلبم بشکنه..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت206 » آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا « یکی از ما دوتا باید بمونه تو میری وسفر باشه ب
#قرعه
#قسمت207
عشقم مثله یه تیکه گوشت بی جون روی تخت بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه دسته ی عزاداره حسینت..دارم التماست می کنم خدا..دارم قلبمو زلال می کنم تا بتونی نگام کنی..دارم از ندامتم پیشت حرف می زنم تا ببینی که منم بنده تم..
تو رو به آقا امام حسین..به این شب و به صاحبانه این عزا قسم میدم تارای منو بهم برگردون..بهم برش گردون خدا..تو میتونی..همه میگن که تو می تونی و منم میگم..خدایا ..نجاتش بده..نذار هم اون عذاب بکشه و هم من..نذار خدا..نذار..
تانیا با هق هق رو به ترلان گفت: می بینی راشا داره با خودش چکار می کنه؟..
ترلان لبانش را از زور بغض به روی هم فشرد ..
اره..انقدر زنجیر زده که حس می کنم دستش دیگه جون نداره..
گفتنش رو می شنوه " یاحسین "ولی طاقت میاره..می دونم که خدا امشب صدای ترلان گریه کرد..اشک ریخت و سرش را تکان داد ..
خدا امشب صدای همه ی ما رو می شنوه..من..تو..راشا که اینطور زیر بارون وایساده و به سر و سینه ش میزنه..هیچ فکر نمیکردم انقدر عاشقه تارا باشه..
تانیا با چشمانه مملو از اشک نگاهش کرد..
حال دله یه عاشق رو فقط معشوقش می فهمه..الان فقط تاراست که می تونه بفهمه راشا تا چقدر داره عذاب میکشه..
رادوین و رایان کنارشان ایستادند..تانیا رو به رادوین کرد وگفت: شرمم میشه..اینکه ما هیچ کدوم نماز نمی گفتنه این مردم نگاه می کنیم و اشک می ریزیم" یاحسین " خونیم..ولی اینطور اینجا وایسادیم و به رادوین که چشمانش سرخ شده بود..انگشتانش را به روی انها گذاشت و فشرد..
به تانیا نگاه کرد..با صدایی بم و گرفته که نشان از بغض گلویش داشت گفت:اینو نگو تانیا..ماها درسته نماز نمی خونیم ولی خدارو که می شناسیم..همین که قبولش داریم و هنوز ایمان درونیمون قرص و پا برجاست مهمه..وگرنه و نذری هر ساله یادشون نمیره..ولی " الله " همه ی ما می دونیم هستن ادمایی که نماز اول وقتشون قضا نمیشه..ذکر پشته همین نمازی که می خونن کارهاشون رو مخفی می کنن..کارهایی که نه من و نه تو می تونیم انجامشون بدیم و نه بهشون حتی فکر کنیم..اون مسلمونی قبوله؟..اونی که اسمش مسلمونیه..اونی که نماز می خونی ولی حرمته نماز رو می شکنی..
بغضش را قورت داد..چشمانش را بست وباز کرد..نگاهی به جمعیت انداخت ..نگاهش روی راشا که با چشمانه بسته صورتش را رو به اسمان گرفته بود و محکم به روی شانه ش زنجیر می زد ثابت ماند..
ادامه داد: اشتباه نکن تانیا..ایمانه قوی رو این ادم داره..دله پاک و بی ریا ماله این ادمه..نگاش کن..راشا جلوی روته ببینش..اگه خدا رو قبول نداشت اینطور اینجا نمی ایستاد..زیر این بارون دلشو صاف نمی کرد..تانیا اگه راشا با اینکه نمازخون نیست ایمان نداشت می گفت تارا خوب میشه حتی اگه خدا نخواد..تارا باید خوب بشه چون من میخوام..ادمه بی ایمان اینطور میگه..ولی نگاه کن ببین راشا واسه کی داره زنجیر می زنه؟..از کی داره کمک میخواد؟..واسه چی داره تو دلش این همه غصه تلنبار می کنه؟..
رایان میان حرفش امد..اشکانش را پاک کرد و بغض دار گفت: جوابش پیشه منه..)تارا..خدا..و عشق(..
رادوین نگاهش کرد..سرش را تکان داد و قطره اشکی که از گوشه ی چشمش جاری شده بود را با نوک انگشتش زدود..
"راشا"
با امروز دقیقا 20 روز گذشته بود..از پرستارخواستم پیشش بمونم..گفت فقط چند دقیقه..
لبامو بردم زیر گوشش..زمزمه کردم: تارایی..عزیزدلم..می دونم صدامو می شنوی..خانمی 20 روز گذشته.. بس نیست؟..چرا بیدار نمیشی؟..می دونم خوابی..اره..یه خوابه اروم و پر از رویاهای قشنگ..می دونم به زودی از این خوابه رویایی بیدار میشی..قلبم میگه تارای تو برمی گرده..این روشنایی که تو قلبمه امیدوارم می کنه..
همراه با بغض با صدایی لرزان براش اروم خوندم..
» آهنگ "فرشته" از علی باقری «
وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه
توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه
دل نا امیدم هر شب رو به اسمون میشینه
از خدا میخواد فرشتش حتی خواب بد نبینه
اشک می ریختم..بغض صدام بیشتر شده بود..ولی بازم براش خوندم..می خوندم که اروم بشه..شاید هم می خواستم
قلبه بی قراره خودمو اروم کنم..
اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه
اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه
تو دلم هق هق می کردم..ولی صورتم غرق در اشک بود..چشمامو بسته بودم و زیر گوشش عاشقانه می خوندم..
شر شره اشکاتو بپا که تو صورتش نشینه
یه فرشته اشتباهی جای اسمون زمینه
خیلی سخته که یه ادم عاشق فرشته باشه
نه بتونه باهاش بمون نه بشه ازش جدا شه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتم 🍁امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی _ اگه روش نرقصی که خورد
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتم
🍁صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما اینطوری شده ؟ چرا نمیتونیم از این منجلابی که توش گیر کردیم بیایم بیرون ؟..یعنی این همون سرنوشتی هست که واسه من نوشته شده ؟
از جام بلند شدم و به سمت مامان رفتم ..
بغلش کردم و با دستام اشکاشو پاک کردم ..قرار نبود که برم بمیرم که ..حتی اگه قرار بود بمیرمم دلم نمیخواست که مادرم کسی که
حاضرم دنیامم به پاش بریزم برای من اینطوری اشک بریزه ..
_ مامان ..آخه قربونت برم ..چرا داری خودتو اذیت میکنی قربونت برم ؟ قرار نیست که بلایی سرم بیاد ..فقط دارم ازدواج میکنم همین
مامان _آخه دخترم چطور باید ببینم که پاره ی تنم داره زندگیشو تباه مبکنه ..چطور ببینم که داره زن کسی میشه که به اندازه ی سن خودش ازش بزرگتره ؟ چطور ؟
دلم کباب شد ..ناراحت بودم خیلی ولی باید روحیه ی مامان و عوض میکردم ..واسه همین با لحن شادی که داشتم به زور سعی میکردم
شاد باشه ولی فکر نکنم موفق بودم صحبت کردم ..
_مامان ؟ این دیگه گریه داره ؟ اتفاقا شما باید خوشحال باشید که دارم میرم ..تازه کی گفته بده اتفاقا خیلی هم خوبه ...امـــــــــــم به نظر من که هر چی سن طرف بیشتر باشه بهتره ..زودتر میمیره سروتش مال من میشه ..ای جونمی جون ..
بعد با حالت با حالی که باعث شد مامان یه لبخند کوچیک بزنه بهش نگاه کردم ..
_ ها دیدی ؟ دیدی بد نیست ..؟ خب برو بیرون دیگه بزار من لباس بپوشم و ترگل ورگل بیام تا منو بپسندن وگرنه معلوم نیست دیگه از این شوورا گیرم میاد یا نه !
ابروهامو با حالت با مزه ای تند تند بالا مینداختم ..مامانم یه لبخند زد ..
مامان _ باشه من میرم تو هم آماده شو بیا پائین..
درو باز کردم و یه دستمو گذاشتم رو سینم و اون یکی رو هم گرفتم سمت بیرون ..یه کمی خم شدم .
_ چشـــــــــم .امر دیگه ؟
مامان _ هیچی پس من رفتم زود بیا ..
_ باشه
مامان که رفت یه نفس راحت کشیدم و همون لحظه یه قطره اشک ریخت رو گونم ..هنوزم نمیتونستم با خودم کنار بیام که دوران جوونیمو چه طوری دارم خراب میکنم ..
به سمت کمد لباسام رفتم و یه نگاهی به همه ی لباسام انداختم ..تصمیم گرفتم یه لباس ساده بپوشم ..من که دوسش ندارم که بخوام واسش خودمو درست کنم ..پس هر چی ساده تر بهتر .شاید فرجی شد و خوشش نیومد ..با این قیافه ای که من الان دارم بعید میدونم خوشش بیاد .انشالله که تا چشش بهم بیوفته فرار کنه ..آمین .
چشم چرخوندم رو همه ی لباسام و در آخر یه شلوار لوله ی تنگ به رنگ آبی تیره و یه بلوز آستین بلند یقه گرد آبی کمرنگ پوشیدم ..رفتم جلو آینه و یه برس هم به موهام کشیدم جلوشو فرق وسط زدم و بقیشم رو دوتا شونه هام ریختم ..
یه نگاهی به قیافم کردم ..خوب بودم ولی تنها چیزی که تو زوق میزد لبام بود که به دلیل استرس سفید شده بودن دلم میخواست همینطوری برم بیرون ولی بعد پشیمون شدم و یه رژ صورتی کمرنگ برداشتم و مالیدم به لبام ..یه کمی با دست کمرنگش کردم و بعد از پوشیدن کفشای پاشنه دار مشکیم به سمت در رفتم ..
هنوز به در نرسیده بودم که صدای زنگ خونمون بلند شد .سرجام خشکم زد ..چه زود اومدن ؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم نه دقیقا 9 ..نه یه دقیقه دیرتر و نه یه دقیقه زودتر ..چه وقت شناس ! خوبه ..حدود 10 مین تو اتاقم موندم و بعد خیلی ریلکس و آهسته به سمت در اتاقم رفتم ..
https://eitaa.com/manifest/2753 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت207 عشقم مثله یه تیکه گوشت بی جون روی تخت بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه
#قرعه
#قسمت208
خدایا فرشته م و نجات بده..
راشا میشه یواشتر بری؟..
نگاش کردم..خندون و با شیطنت گفتم: نُچ..خیر سرم امشب شبه عروسیمونه بذار این هیجانه لامصبی که سره دلم قلمبه شده رو یه جا خالیش کنم ..
خندید: خب نمیشه یواش یواش خالیش کنی؟..
نه اونجوری صفایی نداره..
ولی برف نشسته رو زمین..لغزنده ست..یه وقت خدایی نکرده..
نذاشتم ادامه بده..دیگه زمانه غم و غصه تموم شده بود..الان باید شاد می بودیم..شادیی که خدا بهم برگردونده بود..
دستشو گرفتم تو دستم و در حالی که حواسم به جاده بود گفتم: تا وقتی تو پیشمی که نمیذارم اتفاقی بیافته گلم..
نگاش کردم..لبخنده نازی تحویلم داد که دلم براش ضعف رفت..با شیطنت نگاش کردم که چپ چپ نگام کرد و خندید..
2 ماه از اون شبه تلخ و پر از غم می گذشت..دکتر گفته بود که امکانش کمه تارا برگرده..کسی که تو مرحله زندگی نباتیه راهه برگشتش به چند درصد هم نیست..یعنی یه جورایی اب پاکی رو ریخته بود رو دستم.. 8
این وضعمو بدتر کرده بود.. 2 شب گذشت و من تو نمازخونه خواب بودم که خوابشودیدم....دستای همو گرفته بودیم و قدم میزدیم..اطرافمون رو مه کمی گرفته بود ولی هنوز هم سرسبزی اونجا خیره کننده بود..
" ازاینکه پیشتم خوشحالم .. منم همینطور گلم..نمی دونی چه دورانه سختی بود و الان کنارتم.. اره.. هستی..
از اینکه برگشتم خوشحالی؟.. خیلی .. خندید"..
از صدای خنده ش که هنوز تو گوشام صدا می کرد از خواب پریدم..ولی وقتی دیدم پیشم نیست دلم گرفت..و فردای اون روز..راس ساعته 10 صبح تارای من برگشت..خدا اونو بهم برگردوند..بالاخره نتیجه ی اون همه دعا..راز و نیاز با خدا رو دیدم..
مردمکه چشماش حرکت کرد و زیر لب اسممو صدا زد..
تارا همه ی دنیای من بود..و خدا اون روز دنیا رو دو دستی بهم بخشید..خوشحال بودم..جوری که لحظه ای روی پا بند نبودم..
و امشب..شبه عروسیمون بود..عروسی من و تارا..
و همچنین ..
رادوین با تانیا..و رایان و ترلان..
اقای شیبانی برای عرض تبریک و سلام و احوال پرسی جلوی هر 6 نفر عروس و داماد ایستاد..بعد از صحبت های معمول رایان همراه با لبخند گفت: اقای شیبانی می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟..چون بدجور ذهنه من و بقیه رو درگیر خودش کرده..
اقای شیبانی با خوشرویی جوابش را داد: بله پسرم بپرس..
رایان نگاهی به بقیه انداخت و رو به اقای شیبانی گفت: راستش ما 6 نفر هنوز نتونستیم درک کنیم که چرا پدرامون موضوعه اون ویلا رو از ما مخفی کردن..یعنی یه جورایی برامون قابل قبول نیست..چون فکر نمی کنم موضوعه مهمی بوده باشه که بخواد سکرت بمونه..
اقای شیبانی ارام و متین خندید..سرش را تکان داد و گفت: می دونستم بالاخره این سوال براتون پیش میاد..همون اول هم فکر می کنم در این مورد ازم پرسیدید..ولی من جوابی ندادم..خواستم مدتی که اونجا موندید خودتون کم کم متوجه قضایا بشید..
و نگاهه متعجبه انها را که دید ادامه داد: فکر می کنم توی این مدت خسرو رو خیلی خوب شناخته باشید..اقای کیهانی از همه چیز با خبر بود..هم از کارهای خسرو و هم از خرابکاری های روهان..ولی زمانی این رو فهمید که دیگه دیر شده بود و عمرشون به دنیا نموند..
پدرای شما برای اینکه خسرو از موضوعه ویلا با خبر نشه اون رو مخفی نگه داشتن..فقط عمه خانم بود که خبر داشت..اقای کیهانی می دونست خسرو با علم به اینکه چنین ویلایی وجود داره دست به کار میشه و به بهانه ی سهم الارث نیمی از اونجا رو تصاحب می کنه..ایشون هر چقدرکه سهمه خسرو از ویلا می شد رو نقدا به حسابشون واریز کرده بودند..ولی هیچ وقت نگفتن که این پول از بابته چیه..
خسرو هم فکر می کرد باقی مونده ی ارثیه ای که بهش تعلق می گیره..و به این شکل ویلا از همگان مخفی باقی موند و در اخر قسمته شما 6 نفر شد..راستی شنیدم همه تون می خواین اونجا زندگی کنید درسته؟..
همگی با لبخند نگاهی به یکدیگر انداختند و سرتکان دادند..
این عالیه..ولی تو 2 تا ویلا چطور می خواین زندگی کنید؟..
رادوین لبخند زد و در جواب اقای شیبانی گفت: تصمیم گرفتیم درست کناره اون دوتا ویلا یه ویلای دیگه هم بسازیم که هر سه تا خانواه پیشه هم باشیم..
اقای شیبانی همراه با لبخند سری تکان داد ..
تو مسیر ویلا بودند..
تارا رو به راشا کرد وگفت: باورم نمیشه امشب شبه عروسیمون بود..یعنی همه چی تموم شد؟..
راشا خندید ..
چی رو تموم شد؟..تازه از فردا همه چی شروع میشه خانمی..کجای کاری؟..
تارا هم خندید..بعد از سکوته کوتاهی گفت: راشا هر وقت یاده اون موقع ها و اون شب میافتم ترس وجودمو بر میداره..
راشا چشمانش را باریک کرد وگفت: کدوم شب؟..
همون شبه تصادف..خیلی بد بود..
نفس عمیق کشید..ارام گفت: اره..برای من که یه عمر گذشت..توی همون چند شبه اول حس می کردم 10 سال از عمرم تموم شد..مرگ رو به چشم دیدم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت208 خدایا فرشته م و نجات بده.. راشا میشه یواشتر بری؟.. نگاش کردم..خندون و با شیطنت گفت
#قرعه
#قسمت209
تارا اخم کرد:خدا نکنه تو چیزیت بشه..وقتی بهم گفتی اون شب که حقیقت رو فهمیدم و گفتم ازت متنفرم رفتی رگتو زدی نمی دونی چه حاله بدی بهم دست داد..
پس ای کاش بهت نمی گفتم..
تارا چشم غره رفت که راشا هم خندید..
دیگه خبری از اون دختره..پریا نشد؟..
راشا نگاهش کرد..تارا کاملا بی تفاوت بود..
نه..دیگه نمیاد موسسه..
تارا هم نگاهش کرد..راشا با عشق به رویش لبخند زد..
و با همون لبخند کلافه سرش رو تکون داد و اروم زد رو فرمون ..
هر چی تندتر میرم بازم نمی رسیم..انگار این جاده یه امشب رو قصد نداره تموم بشه..
جاده که تموم نمیشه..جنابعالی کم طاقتی..
راشا شیطون خندید و گفت: کم طاقته چی؟..
تارا که تازه فهمیده بود چی گفته با گونه های سرخ شده از شرم صورتشو برگردوند و درحالی که سعی داشت لبخندش و مخفی کند زیر لب چیزی گفت که راشا نشنید..
راشا غش غش خندید..و بعد از چند لحظه گفت: با جک و جونورات می خوای چکار کنی خانمم؟..
تارا لب ورچید و نگاهش کرد: تو هم باهاشون مشکل داری؟..
اوه اوه..چه جوووووووورم..بدت نیاد عزیزم ولی من زیاد از حیوونا خوشم نمیاد..مخصوصا اگه وحشی باشن..
ولی این بیچاره ها که وحشی نیستن.. -هستن..نمونه ش همون ماره بی ریخت و خوشگلت..
خندید: اگه بی ریخته پس چرا میگی خوشگل؟..
میگم بی ریخت چون از دیده من هم سطح با هیولاست..بعد که گفتم خوشگل واسه خاطره تو گفتم که خوشت -
بیاد..
پس نه میذاری سیخ بسوزه نه کباب اره؟..
دقیقا..
تارا مکث کرد و گفت: قصد داشتم اگه موافقت نکردی بذارمشون خونه ی خودمون..منظورم خونه ی پدریه..اونجا بهشون میرسن..چطوره؟..
از هیچی بهتره..کلا بی خیالشون بشی که دیگه چه بهتر..
اینبار تارا با شیطنت و سرتقی خندید و گفت: نُچ..دوست دارم با عشقم باشم..ولی از حیوونا هم خوشم میاد..
راشا به ظاهر خود را ناراحت نشان داد: حتی بیشتر از من؟..
تارا تند گفت: نه به خدا..اص..اصلا می دونی چیه؟..همین فردا میدم ببری تحویله باغ وحش بدیشون..هیچ کدوم از اونا برام مهم نیستن..فقط تو رو می خوام..تویی که برام بالاترین اهمیت رو داری..
راشا خندید ..
باشه فدات شم..داشتم سر به سرت میذاشتم..من مخالفتی ندارم..همون خونه ی خودتون باشه بهتره..
اما اگه می خوای..
نه گلم..من فقط تو رو می خوام..هرکاری هم که بخوای انجام بدی و هر تصمیمی که بگیری منم بهش احترام میذارم..
و بلندتر گفت: شرطه اوله یه زندگی خوب و سراسر خوشبختی چیه؟..
خندید..هر دو همزمان گفتند: احترام به علایق و سلیقه های همدیگه..
آی قربونه تو خانمی خودم که درهمه حال با هم تفاهم داریم..
دستش و تو دست گرفت و پشتش رو به نرمی بوسیدم..به روی لبام هاشون لبخند بود..لبخندی که هرگز محو شدنی
نبود..
شیشه ی پنجره رو پایین داد..ماشین رادوین و رایان هم دو طرفشان در حرکت بودند..راشا دستشو برد بیرون و بلند
داد زد: خداجون چاکرتم..نوکرتم..
قربونت برم خدااااااااا..
و پشت سر هم شروع کرد به بوق زدن..
» روز سیزده بدر «.. بخش آخر
راشا: باز تو این سبد و بلند کردی؟..میگم دست نزن بگو چشم..مگه نمی بینی سنگینه؟..
تارا صاف ایستاد..
ای بابا..خیلی خب..خوبه حامله نیستم..
با شیطنت نگاهش کرد: شایدم باشی..کار از محکم کاری عیب نمی کنه..
تارا چپ چپ نگاش کرد که راشا خندید و گفت: چشماتو که چپ می کنی خوشگل تر میشی..می دونی الان با خودم چی میگفتم؟..
تارا با اشتیاق نگاهش کرد وگفت: چی؟..
راشا ریلکس گفت: ای کاش همیشه چشمات همینجوری چپ می موند..
تارا با حرص دندان هایش را روی هم سایید و همراه با ناز به شوخی زد به بازوی راشا و گفت: مرض..دیوونه..
راشا عاشقانه بهش نزدیک شد و نجوا کرد: دیووووونتم هستیم..خاطرخواتیمممممم به مولا..پاتو ورداری ما رو اون زیر میرا میبینی..
تارا دیگه کنترلی روی خود نداشت و قهقهه می زد..ولی نرمی لبهای راشا که به روی لبهاش نشست ادامه ی قهقهه ش را قورت داد..با اینکه داشت لذت میبرد کمی خودشو کشید کنار..نگاهی به اونطرفه ماشین انداخت و بعد هم زل زد تو چشمای خمار شده راشا..
نکن راشا.. بچه ها میان می بینن خوب نیست..
راشا بازوش و گرفت وبی هوا کشید تو بغلش..همونطور که می بوسیدش گفت: چی رو خوب نیست؟..ضد حال نزن خانمی بذار به کار و بدبختیمون برسم..
با خنده درحالی که تقلا می کرد گفت: خب برس مگه من حرفی زدم؟..میگم اینجا جاش نیست..
بوسه ی ریزی روی لباش نشوند وبا لحنه بامزه ای گفت: همه جا زمینه خداست..من و تو هم که زن وشوهریم و بنده هاش ..پس کی به کیه؟..
خندید..پشت ماشین ایستاده بودند و به اونطرف دید نداشت..
اینبار با ناز تقلا می کرد که راشا زیر گردنشو بوسید و با گرمای خاصی زمزمه کرد: وقتی میگی نکن.. هی دلم می خواد ب..
تارا میان حرفش پرید و تند گفت: راشا انگار یکی داره میاد..به خدا صدای پا شنیدم..