eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت34 🔴روهان سرش رو تکون داد :دقیقا..افرين.. معلومه دختر باهوشی هستی. البته در این شک نداش
🔴تانیا با لبخند سرشو تکون داد :خدا به عقلی بهت بده دختر خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟.. تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن.در ضمن جاشون سواست..ور دله من که نیستن ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا صبح خوابم نمی بره.. تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟ من در عجبم به خدا.. تارا با حرص گفت: نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه.. تانیا پوفی کشید و گفت: بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه ترلان خندید :وای همینو بگو.. پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب به شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس و پروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزيانه.. خوب که همه رو به دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت به جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه.. به شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از ۱ ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بک په..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب به "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود.. . ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانش و کج کرد و گفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه به جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره.. ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. به باغ وحش بین المللی دایر می کنید. به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریت تارا کیهانی و جنابه همسر ..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از آب در میاد دیگه غیر از این که نمیشه تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه.. اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر کردی؟ ترلان با نیش باز گفت :عمرا..این به قلم به من نمیاد.. تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت : بچه ها به تصمیمی گرفتم.. میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ويلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم.. لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد.. با چشمان گرد شده گفتند :چ ی؟؟.. تارا : چیت نه و چلوار.. ساده نه گلدار چی نداره تانیا :تارا این به مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت ۲ یا ۳ ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون.. تارا اخم کرد :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی آبی و بی غذایی تلف میشن.. ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی نگو که دلم کباب شد تارا نگاهش کرد :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟.. ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده.. فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار.. تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟ نه خودم باید باشم.. ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب.. فقط ۲ تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم.. تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد :۳ تاشونو میارم. نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت.. تانیا با صدای ناله مانندی گفت :وااای خدا حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟.. تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم https://eitaa.com/manifest/922 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت34 🔵- دیوونه درست حرف بزن ببینم... خیلی مشکوک شده بود این پرمیس...اصلا حرفاش ضد و ن
🔵وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن، پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه کتاب هایی باید بخریم پارسا توضیح میداد و من آرنجم رو گذاشتم روی میز و دستم رو مشت کردم و زیر چونه م گذاشتم و بهش خیره شدم.... خداییش این پارسا اون پارسای چند سال پیش نبود! خیلی تغییر کرده!... قبلا اصلا این شکلی نبود... چشمای قهوه ایش به هیچ کدوم از بچه ها خیره نبود و نگاهش توی کل کلاس میچرخید! ای موذی!...به یه نفر خیره نمیشه ولی خیلی شیک داره همه بچه هارو آنالیز میکنه..... نفس.... تو خودت میدونی چی میگی؟!.. به جای گناه دیگران رو شستن حواستو بده به پارسا که دوباره جلوی ملت ضایع نشی! وای اینم حرفیه یه بار ضایع شدم کافی بود! نگاهم رو دوختم به پارسا که دیدم یهو ساکت شد و با اخم بهم خیره شد!... با نگاه خیره اش تپش قلبم بالا رفت...ای درد بگیرم من با این قلب بی جنبه ام!.. صدای جدی اش که منو مخاطب قرار داده بود نشون دهنده این بود که بازم سوتی دادم! خانوم مجد... حواستون کجاست؟! چونم رو از روی دستم برداشتم و همونجور که به صندلی تکیه میدادم تک سرفه تصنعی کردم و گفتم: همینجا... سرشو تکون داد و روبه کل کلاس گفت: خواهش میکنم تا زمانی که خانم محمدی برمیگردن و من شمارو تدریس میکنم فکر و ذکر تون توی کلاس باشه و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنید و حواستون جمع باشه! یکی از دخترا که مشخص بود از همه سنش کمتره میخورد ۱۸ سالش باشه با عشوه شتری گفت: آخه ما هر وقت به شما نگاه میکنیم حواسمون میپره! دو سه نفری که دورش نشسته بودن و معلوم بود خیلی صمیمی آن هرهر زدن زیر خنده!... مرگ!...درد تو جونتون با این خنده هاتون!چقد دخترا بی تربیت شدن!... دخترم دخترای قدیم!... نمیدونم چرا حس بدی به اون دختره داشتم... اصلا خوشم نیومد ازش... پارسا بی توجه به اونا گفت: یه چیز دیگه...اصلا دوست ندارم بدون اجازه صحبت کنید.... معلوم بود داره گربه رو دم حجله میکشه ها!.. آفرین خوشم اومد میگن جنگ آخر به از صلح اول!..چی گفتم؟ درسته دیگه!..اصلا من بلد نیستم یه ضرب المثل درست بگم بی خیالش... مهم اینه که داره باهامون سنگاشو وا میکنه... چه عجب!...این یکی ضرب المثل رو درست گفتم لااقل! ****** "خسته نباشید "پارسا توی گوشم پیچید.. پارساکیفش رو از روی میز برداشت و از کلاس بیرون رفت... منم وسایلم رو جمع کردم و با پرمیس از کلاس بیرون رفتیم... به محض اینکه پامو از کلاس بیرون گذاشتم به پس گردنی به پرمیس زدم و با غیض گفتم: - واسه چی به من نگفتی قراره پارسا بیاد سر کلاسمون ها؟!بزنم گوش هات رو ببرم؟! . https://eitaa.com/manifest/1246 قسمت بعد