مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت45 🔴تارا به طرف ويلا می رفت. نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون
#قرعه
#قسمت46
🔴رادوین: من امروز یا فردا جورش می کنم. دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشون رو به هم زدن
راشا :همینه بالاخره روشون کم شد.
رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام و کمال متعلق به خودشونه. باور کنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن.هنوز نیومده در ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند.
رادوین به طرف ویلا رفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار.باید به فکر دیوار باشیم.
راشا و رایان هم دنبالش رفتند..
راشا :حالا دیوار و از کجا جور کنیم؟
رایان : من میگم توری بکشیم.هم کم خرجه هم بی دردسر .چطوره؟
رفتند داخل. رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم. فعلا باید باشگاه برم.عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم. بساط صبحانه را آماده کردند و مشغول شدند. نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود.. فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود.
****************
دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟
ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت.حالا زد و سر خر از راه رسید.نه یکی نه دو تا سه تا!!!
تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم. فکر کردن چی؟هه با تهدید هم نمی کشن کناربهشون میگیم برید دو ماه دیگه بیاید میگن نه ويلا سه دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید. عجب رویی دارن
تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن.
بلند خندید :ببخشید جو گیر شدم.
تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست. هر سه خندیدند.
تارا نفسش رو بیرون داد و گفت:چی می شد تمامه ويلا واسه خودمون می شد؟اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود.
ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن.آی روشون کم میشه.
تانیا گفت :نمیشه.مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رخ می کشن؟فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد. تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن
تانیا :من که میگم قبول نمی کنن.اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه.هر سه خندیدند.
بعد از صرف صبحانه رادوین سوار سمند سفید رنگش شد و از ویلا خارج شد. رایان و راشا داخل ویلا بودند.
*******************
رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون آمد.راشا با تلویزیون ور می رفت.
رایان نگاهی به او انداخت و گفت : چکار می کنی؟راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم. سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه.
رایان : خیلی وقته کسی بهش دست نزده.حتما خراب شده.راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟
راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه است. می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم.
رایان :اره راست میگی.یادم نبود.خیلی خب من دارم میرم. فعلاخداحافظ.
راشا فقط سرشو تکون داد.رایان از خونه خارج شد.ماشینش که یه إل ۹۰ نقره ای بود.ان طرف باغ پارک شده بود.
سریع سوار شد و راه افتاد.
راشا پوفی کرد و کنار نشست.شبکه ها همچنان برفکی بودند.هنوز با چم و خم اینجا اشنا نبود.
از ویلا خارج شد.کسی توی باغ نبود. از پله ها پایین رفت. رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت.. نگاهی به پشت بام انداخت.روی پشت بام هر دو ويلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود.چشمگیر و جذاب.
کمی که عقب رفت انتن را دید. حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود.نگاهی به اطراف انداخت. نردبان بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود.لبخند زد و به طرفش رفت.
نردبان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت.ان را مماس با لبه ی پشت بام قرار داد. وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد. ولی به خاطر شیبدار بودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت.نفسش در سینه حبس شده بود آن را بیرون داد.سینه خیز به سمت انتن رفت.کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است. فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند. به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود.
کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت .وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از آن نبود. با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت.نربان افتاده بود. ولی مطمئن بود محکمش کرده است. پس چطور افتاده بود؟همین باعث تعجبش شده بود.زمزمه کرد : کسی اینجا نیست.
eitaa.com/manifest/1048 ق بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت45 🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیز
#لجبازی
#قسمت46
🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کردم و از فکر بیرون اومدم.... خداروشکر زیادم جدی نبود که پخش زمین شم ولی بازوم به شدت درد گرفت... . خانوم... حواستون کجاست؟! به قیافه دختره نگاهی کردم و گفتم:
- ببخشید واقعا معذرت میخوام.. سری تکون داد و جلوم رد شد...به راهم ادامه دادم و از آموزشگاه خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم سربه هوا به من میگن واقعا.... آخه من چم شده؟! چرا وقتی به پارسا فکر میکنم از زمین و هوا دور میشم؟!
- آهای خانوم سر به هوا نکنه عاشق شدی؟! این صدا صدای پر میس مزاحم بود و شک نداشتم!...برگشتم و با حرص گفتم:
- زهر مار جلو این همه آدم میخوای آبروم رو ببری؟! به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
- آدم؟!.. وسط پارکینگ به جز ماشین چیز دیگه اس هست؟!
نفسم رو بیرون فرستادم و خواستم چیزی بگم که پر میس گفت: - ببینم نفس..نکنه عاشق پارسا شدی؟!
و خنده اش رو خورد...با غیض گفتم:
- مرض... من برای چی باید عاشق اون برادر خودشیفته و افاده ای تو بشم؟!... من به زمانی داداش تورو کف گرگی میزدم...حالا بیام عاشقش بشم؟!.. با شک نگاهم کرد که گفتم: حوصله ندارما.... آتیش کن بریم..
- باشه...ولی قبلش بریم دور دورا سری تکون دادم و گفتم:
- باشه... سوارشو بریم! و سوار ماشین شدم...اونم سوار شد و ماشین رو حرکت داد...
در خونه رو باز کردم... کفشام رو در آوردم و گفتم:
- سلام... و وارد هال شدم... آرشام و نوید نشسته بودن توی هال داشتن تلویزیون نگاه میکردن... نگاهی بهشون انداختم وگفتم:
- رفتید فرودگاه؟!
نوید نگاهی بهم انداخت و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- تو رفتی کلاس؟! با غیض بهش نگاه کردم که آرشام گفت:
- بچه رو تو خماری نذار... و بعدش نگاهی بهم انداخت و گفت:
آره رفتیم.. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بچه هم خودتی
صدای پوزخند آرشام رو شنیدم که پشت بندش خطاب به نوید گفت:
هنوز نمیدونه چه بلایی سرش نازل شده! نوید با غیض نگاهی بهش انداخت و گفت:
در این مورد با من شوخی نکن!
و یهو از جاش پاشد و در مقابل چشمای گرد شده من از پله ها بالا رفت...این دوتا امروز چشونه؟!...روبه آرشام که با خونسردی داشت پرتقال پوست میگرفت گفتم:
- اوهوی..تو امروز یه چیزیت هست!..من میدونم! و به سمت پله ها رفتم...واقعا خیلی بده آدم توی زندگیش دو نفر رو تحمل کنه!...دو نفر که فوق العاده ازشون بدش میاد... و اون دو نفر توی زندگی من آرشام و نگار هستن. دوتا خل و چل نگار افاده ای و آرشام گوریل انگوری پرو
به اتاقم رسیدم... در اتاق رو باز کردم... با دیدن دختری که پشت به من ایستاده بود و چهره اش مشخص نبود و داشت لباس عوض میکرد، بهت زده توی در گاه در ایستادم... یا بسم الله.. خونه مون جن نداشت!... از موقعی که این آرشام اومده همش اتفاقای عجیب و ناگوار برای من میفته. شک ندارم اینم از جن های آرشامه......بلافاصله در رو بستم و از چارچوب در بیرون اومدم......... نفس عمیقی کشیدم و در رو دوباره باز کردم و وار اتاق شدم و بهت زده گفتم:
- ببخشید... خانوم جن؟! دختره برگشت و من چشم تو چشم نگار شدم.... عصبی نفسم رو فوت کردم چه جنی هم هست!لباسش رو پوشیده بود........با اخم غلیظی گفت:
- بهت یاد ندادن وارد جایی میشی در بزنی؟! با غیض گفتم....
https://eitaa.com/manifest/1467 قسمت بعد