مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت46 🔴رادوین: من امروز یا فردا جورش می کنم. دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا.. ******
#قرعه
#قسمت47
🔴تارا :حوصله م حسابی سر رفته بود.خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون.شانس نداریم کلا.
رفتم پشت پنجره ببینم بیرون چه خبره؟ويلا در امن و امانه یا نه. یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاه میکرد چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه.
به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا. یعنی می خواد چکار کنه؟ چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست بر گشت سر جاش.نردبون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا.
یه فکری به سرم زد .ناخوداگاه لبخند نشست رو لبام. نگاهی به ترلان و تانیا انداختم. تانیا که داشت کتاب می خوند. ترلان هم با موبایلش ور می رفت. موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون.
نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟به من میگن تارا!!!یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد.با ذوق تو جام پریدم بالا. دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین
کناری ایستادم تا ببینم چی میشه.مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه. چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد.نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد.هنوز متوجه من نشده بود. تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم.اینبار متوجه من شد. ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم. با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره.
تو اینجا چکار می کنی؟
طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری.باید جواب پس بدم؟نه نمی خواد.حالا که اومدی نردبون رو بذار سر جاش. کدوم نردبون؟
به پایین اشاره کرد و گفت : مگه کور رنگی داری؟جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم : فرض کن دیدمش. که چی؟با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین. ابرومو انداختم بالا و گفتم : متاسفانه نمیشه.خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه
لبخند نشست رو لباش. تعجب کردم.گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟چاخان نکن بذارش سر جاش
اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی. دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست.اگرم می شد اینکارو نمی کردم
-خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟
با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد.می خواستم کمکت کنم ولی..
پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟من غلط کردم خوب شد؟اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم.با بدجنسی گفتم نه کمه.در ضمن کی بود می گفت تو مردیمون شک نکن؟ خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست. مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت. با صدای ناله مانندی گفت : بالاخره که میام پایین
گارد گرفتم بیای که چی؟که هیچی.
که درد بی دوا و در مون..که زهر هلاهل. که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی.د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد.
هوی به ما میگی ضعیفه؟فعلا که با توآم.مگه ضعیفه نیستی؟.
معلومه که نه.با شیطنت گفت : د نه د..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی.دیدی حق با منه؟
حالا فهمیدم نقشه ش چیه. پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب.همون بالا بمون تا عین ... چمن زیر پات سبز بشه اخرش شاید گل هم دادی
یه دفعه به کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد. وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد.درست روی شونه ش لک شده بود.
صداشو شنیدم که گفت :آه آه..همینو کم داشتم.ببین چه به روز لباسم اورد.ای تف به روت کلاغه بد صدا.خاک تو اون سرت.اخه ادب هم خوب چیزیه.هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده به ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده.
تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن.روز خوش جنابه مرد.
مرد رو با حرص گفتم.بچه پررو عجب رویی داشت.ولی حقشه.آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید. بهتر از این نمی شد. با سرخوشی رفتم تو ویلا.
https://eitaa.com/manifest/1078 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت46 🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کر
#لجبازی
#قسمت47
🔵با غیض گفتم:
- بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟!
به چمدون گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: . فعلا این اتاق یه اتاق مشترکه!
نفس حرصی و عمیقی کشیدم و گفتم:
- انقدر عقده اتاق داری؟!... با لحن دلسوزی تصنعی ادامه دادم:
آخی... یادم نبود شبا تو طویله میخوابی! پوزخند صدا داری زد و گفت:
- انقدر بچه نباش!... خودت میدونی من عقده تنها چیزی که دارم حرص دادن توئه...... و در مقابل قیافه مبهوتم تنه ای بهم زد و از اتاق بیرون رفت... عجب زندگی داریما!...هر آدم دیوونه پیدا میشه از حرص دادن من خوشش میاد..این از اون آرشام اینم از این نگار...پرمیسم که گاهی به چهره عصبانیم عرعر میخنده..... فقط کم مونده پارسا از حرص دادن من خوشحال شه!...البته در اون مورد مشکلی ندارم پارسا با هر چیزی میخواد خوشحال بشه منم خوشحال میشم... از دست خودم هم حرصی شدم.... توی این موقعیت هم به اون پارسای افاده ای فکر میکنم......
به سمت کمدم رفتم و لباس های تو خونه ایم رو در آوردم... یه شلوار جین و به بلوز یشمی رنگ آستین سه رب پوشیدم....لباس هام رو عوض کردم... قیافه نگار جلو چشمم اومد.... یه بلوز آستین کوتاه خاکستری پوشیده بود...به شلوارش دقت نکردم!... جلوی آینه ایستادم.... موهام رو با کش مثل همیشه بالای سرم بستم و از اتاق بیرون اومدم... در رو بستم...به در اتاق خیره شدم و گفتم:
- این اتاق باید شاهد دعواهای منو نگار باشه!... شک ندارم!
**********
دور میز شام نشسته بودیم... مامان و بابا روبه روی هم و آرشام و نوید هم روبه رو و من و نگار هم روبه رو نوید جفت نگار و آرشام هم جفت من نشسته بود!...البته مطمئن بودم آرشام از قصد نشسته جفت من تا نوید این وسط مستفیض بشه!... واقعا متاسفم برای سلیقه داداش خل و چلم.. ...اوق... حالا این سیریش جلوی من نشسته که من اشتهام کور که چه عرض کنم؟ چش و چال اشتهام در میاد!...به نگار نگاهی انداختم......لبخند مهربونی زده بود...ای ای موذی!... میخواد بگه من فرشته مهربونی هام!..ولی من میدونم فرشته عذابه!...خدارو شکر توی خونواده ما موقع غذا خوردن کسی حتی المقدور صحبت نمیکرد تا در آرامش غذا بخوریم!...ولی من حاضر بودم اونقدر حرف بزنن تا من سرم بره ولی این نگار صلب آرامش اینجا روبه روی من نباشه!... نگار با لحن مهربونی گفت:
- نفس جون.....دوغ میخوری؟! وااای... همین الان گفتم تو خونواده ما موقع غذا خوردن حرف نمیزنیما!...بیا...کلا این نگار از رسم و رسومات خونوادگی هم بویی نبرده
نگاهم به بابا افتاد...لبخند ملیحی به این ارتباط محبت آمیز دخترش با دختر خواهرش، زده بود. برای اینکه بیشتر از این خودم رو جلوی بابا خراب نکنم که یه وقت نگه مشکل از توئه که نمیتونی با کسی ارتباط برقرار کنی، پس گفتم:
. آره... مرسی!
در همین حد!...خو من چیکار کنم؟!..اصلا زبونم به محبت الکی برای نگار،نمیچرخه... بیان منو بکشن!...نگار لبخندش رو تجدید کرد و لیوانم رو از دوغ پر کرد...لیوان رو جلوم گذاشت... لبخند تصنعی بهش زدم.... خدا میدونه پشت این لبخندامون چه زهرخنده ای بود!...این لحن مهربون نگار از صدتا فحش هم بدتر بود!...مشغول غذا خوردن شدم نگار هیچ وقت جلوی بزرگترا با من بد حرف نزده بود! میدونست من نمیتونم نفرتم رو مخفی کنم برای همین هم نقش بازی میکرد تا من آدم بده شم....اینم یکی دیگه از موذی گری هاش بود!..... با ریختن كل لیوان دوغم روی بشقاب برنجم از توی فکر بیرون اومدم...با چشمای گرد شده به بشاقبم نگاه کردم... - اشکال نداره... بشقابتو بده دوباره برات غذا میکشم... مامان بود که این حرف رو زد....نگاهی به نگار انداختم... با چهره ناراحت نگاهی به ظرف انداخت و گفت:
ای وای.... خواستم خورش بکشم! احيانا خورش توی لیوان دوغ من بود؟!... سعی کردم زیاد ضعف نشون ندم... خوب حالا یه ذره هم دوغ ریخت رو برنجم... مشکلی که نیست!.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه...اشکال نداره که!... مامان خواست بشقابم رو عوض کنه که نذاشتم..... دلیل نداره الکی اسراف شه... خوب حالا دوغ ریخته رو برنجم زهر هلاهل که نریخته!.. نگاهی به نگار انداختم. خیلی دلم میخواست لیوان نوشابه اش رو بجای ریختن توی بشقابش بریزم توی سرش!...ولی جلوی مامان اینا آبرو داری کردم... همیشه از اینکه برنجم خیس باشه متنفر بودم...همیشه هم به قاشق بیشتر خورش روی برنجم نمیریختم...ولی الان نمیدونستم با چه وضعی باید برنج خیسیده توی دوغ رو بخورم!... عیب نداره نفس...هیچ مشکلی نیست... تلافی رو برای کی گذاشتن!؟... یه قاشق به دهنم نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه طعم غذا رو بچشم یه هوا محتوای قاشق رو قورت دادم...
https://eitaa.com/manifest/1553 قسمت بعد